icon
icon
عکس از علیرضا محمدی
shurum enlarge
عکس از علیرضا محمدی
زندگی و جایِ خالیِ بعضی چیزها
نویسنده
مرضیه اعتمادی
زمان مطالعه
15 دقیقه
عکس از علیرضا محمدی
shurum enlarge
عکس از علیرضا محمدی
زندگی و جایِ خالیِ بعضی چیزها
نویسنده
مرضیه اعتمادی
زمان مطالعه
15 دقیقه

نوزاد یک‌روزه‌ی لُختی روی تخت احیا خوابیده بود. لوله‌ی کلفتی از گوشه‌ی تخت کشیده شده بود و تا دهانش می‌رسید. به دست‌وپایش سیم‌های نازک مشکی و قرمز وصل بود. در عکس به نظر ریز نمی‌آمد و تمام اعضا و جزئیات بدن یک انسان را داشت.

تازه زایمان کرده بودم و هنوز در بخش زنان بستری بودم. دخترم هفت‌ماهه به دنیا آمده بود و بعد از تولد، در اِن‌آی‌سی‌یو بستری شده بود. عکس را همسرم دور از چشم پرستارهای بخش ویژه برایم گرفته بود. گوشی را گرفت جلویم و با خوشحالی گفت: «ببین چقدر حالش خوبه، دو سه روز دیگه این لوله‌ها رم برمی‌دارن.»

من اما نمی‌توانستم بخندم، انگار ماهیچه‌های صورتم یخ زده بودند. 

عکس را برای خودم فرستادم، گوشی را گذاشتم روی میز بغل تخت و به همسرم گفتم: «این عکس رو برای هیچ‌کس نفرست.»

دلم می‌خواست هرچه زودتر شب می‌شد و همه از اتاق بیرون می‌رفتند. می‌خواستم با آن عکس تنها باشم. در خلوت انگشت بکشم روی صفحه‌ی گوشی و جزئیات صورت و تن دخترم را ببینم. می‌خواستم جای خالی نوزادی را که توی آغوشم نبود، با آن عکس پر کنم.

چند ماه بود لحظه‌ی تولدش را تصور می‌کردم. اینکه اولین بار کدام لباس را تنش کنم و عکس بگیرم؛ همان که از خیابان بهار خریده بودم و پر از گل‌های ریز صورتی بود و یقه و سرآستین‌هایش تور سرخابی داشت؟ یا سرهمی سفیدی که کلاهش پر از مرواریدهای سفید بود و پاپوش نقره‌ای‌اش را که خیلی دوست داشتم؟

حالا بچه بدون برنامه و قرار قبلی به دنیا آمده بود. اصلاً با خودم کیف و وسایل و لباس نوزادی نیاورده بودم بیمارستان. پرستار بخش ویژه هم به همسرم گفته بود: «فعلاً نیازی به لباس نداره. هر موقع خواست مرخص بشه لباس بیارید.»

شب که شد عکس را باز کردم. اول از همه زوم کردم روی لب‌هایش. سمت راست لبش کشیده شده بود و فکر می‌کردم لابد تا الان زخم شده است. مثل بچگی‌های خودم نصف پیشانی‌اش ابرو بود و این شباهتْ کمی به من آرامش می‌داد. موهاش پُر و مشکی بود و از روی صفحه‌ی گوشی هم نرمی‌اش را حس می‌کردم. به دست‌وپاهایش سیم‌هایی وصل بود که حتی حدس هم نمی‌زدم چه فایده‌ای دارند. تا آن روز نوزادی که در ان‌آی‌سی‌یو بستری باشد ندیده بودم. می‌فهمیدم همین که زنده مانده اهمیت دارد و مطمئن بودم تا سه چهار روز دیگر تمام این سیم‌ها را از تنش جدا می‌کنند و او را می‌برم خانه، ولی نمی‌توانستم به چیزهای بی‌اهمیت هم فکر نکنم‌؛ به اینکه ماه هشتم و نهم بارداری را تجربه نکرده بودم؛ اینکه قبل از رفتن به اتاق زایمان هیچ عکسی نگرفتم، چون نیمه‌شب و سراسیمه خودم را رسانده بودم به زایشگاه و با همان لباس و کفش‌های خودم رفته بودم اتاق زایمان؛ اینکه دخترم حالا روی تخت کوچکِ کناردستم نبود و نمی‌توانستم عکسش را برای خواهرها و رفقایم بفرستم. 

بارداری و زایمانم شبیه باقی زن‌های اطرافم نگذشته بود و همین باعث می‌شد حس شکست‌خورده‌ها را داشته باشم. همسرم مدام می‌گفت چه بهتر که از شر گرفتاری‌های دو ماه آخر راحت شدیم و شصت روز سخت را دور زدیم. تن من اما بی‌موقع خالی شده بود و این به من حس بی‌عرضگی می‌داد. آن سنگینی دو ماه آخر بارداری، دشواری نشستن و بلند شدن و خوابیدن، تکان‌های شدید جنین، پوشیدن پیراهن‌های نخی حاملگی و کلش‌کلش راه رفتنْ هیچ‌کدام برای من دردسر نبودند. من تمام آن جزئیات را دوست داشتم و حالا انگار بدون رد شدن از آن مراحل تقلب کرده بودم. برای همین خودم را هنوز مادر نمی‌دانستم.

 شبیه وقتی که دم غروب خوابت می‌برد و یکی دو ساعت بعد که بیدار می‌شوی نمی‌فهمی کجایی و ساعت چند است و چقدر گذشته، گنگ‌وگیج بودم. دست می‌کشیدم روی شکمم و باورم نمی‌شد که تخت و صاف شده است. در جواب تبریک آدم‌ها نمی‌دانستم چه باید بگویم. خانواده، دوست و فامیل مدام از نوزادهای هفت‌ماهه‌ای مثال می‌آوردند که حالا بزرگ شده‌اند و فرقی با بقیه ندارند. برای من اما در آن لحظه‌ها، آینده اهمیتی نداشت، هنوز مادر نشده بودم که بخواهم به دخترم فکر کنم. من به فکر خودم بودم و این را برای هیچ‌کس نمی‌توانستم توضیح بدهم. به فکر زنی که حالا در طبقه‌ی یکم بیمارستان روی تخت خوابیده بود و یک نوزاد واقعی در طبقه‌ی چهارم داشت. 

پریشانی‌ام فقط روحی نبود. جسمم بلاتکلیف بود و این بیشتر آزارم می‌داد. شبیه کلیدی که مدام توی سوراخ قفلی اشتباهی بچرخد، جای خودم را گم کرده بودم. پرستار ان‌آی‌سی‌یو گفته بود بچه هنوز قادر به شیر خوردن نیست. تن من اما برای شیر رساندن به یک نوزاد آماده شده بود. آن روزها هیچ‌چیز سر جای خودش نبود. زنی که زایمان سختی داشته و جای بخیه‌هایش می‌سوزد و نمی‌تواند درست‌وحسابی راه برود، زنی که هورمون‌هایش به‌هم‌ریخته و اشک‌هایش بیخودی می‌ریزد و مدام سرش را می‌برد زیر پتو، زنی که اطرافیانش اصرار دارند باید قوت بگیرد و پشت‌هم برایش کاچی و آب‌میوه و معجون آماده می‌کنند و ناچار است همه را سر بکشد و تشکر کند، این زن به یک دلیل محکم نیاز دارد، به دیواری نیاز دارد که بین خود واقعی و خود موقتش بگذارد تا رفتار جدید و کارهای غیرمعمولش موجه به نظر برسند و بتواند آن روی خسته‌ی خودش را تحمل کند. من آن دیوار را نداشتم، برای همین نمی‌توانستم خودم را که تغییر کرده بودم، بپذیرم. 

نه زنی بودم که کودکش را از دست داده باشد که بنشینم و برایش عزاداری کنم، نه مادری که سرگرم و سرشلوغ رسیدگی به کارهای نوزاد تازه‌ازراه‌رسیده‌ام باشم و نفهمم زمان چطور می‌گذرد. دخترم زنده بود، ولی نمی‌دانستم تا کی. من مادر شده بودم، ولی روزی فقط یکی دو ساعت زیر نگاه شش هفت نفر غریبه می‌توانستم کنار نوزادم بنشینم و پوست دستش را لمس کنم و زیر گوشش کمی حرف بزنم.

اولین باری که دخترم را خارج از محیط بیمارستان و بدون سیم و شلنگ‌های بیمارستانی و دور از چشم غریبه‌ها بغل کردم پنجاه‌روزه بود. با همسرم نشسته بودیم توی تاکسی. از مرکز طبی اطفال برمی‌گشتیم به همان بیمارستان قبل. فکر کرده بودیم دست روی دست نگذاریم و بیمارستان و پزشکی دیگر را هم امتحان کنیم تا شاید جواب بگیریم که نگرفته بودیم. در تمام پنجاه روز قبل که دخترم در ان‌آی‌سی‌یو بستری بود، تهران زشت و کریه شده بود و از شمال تا جنوبش بوی الکل و مواد ضدعفونی و مرگ می‌داد. شهری که پر بود از بیمارستان و پزشک، ولی هیچ‌کدام نتوانسته بودند برای ما کاری بکنند. آن لحظه ولی پنجره را داده بودم پایین و دلم می‌خواست شهری که دوباره دوستش داشتم ما سه نفر را کنار هم ببیند. تهران باید می‌دید که دخترم را بغل کرده‌ام و او همان‌طور که شیر می‌خورد چسبیده به تن من خوابش برده است. ببیند که مادری کردن را بلد شده‌ام. بالاخره بعد از پنجاه روز نشسته بودم سر جای خودم. روح و جسمم که این مدت هرکدام یک جایی آواره بودند، رسیده بودند به هم و دلم می‌خواست بخوابم و هیچ‌وقت بیدار نشوم. زمان اگر بی‌رحم نبود می‌توانست در همان لحظه‌ای که میانه‌های بزرگ‌راه چمران بودیم متوقف شود و قبل و بعد نداشته باشد. سرم را گذاشتم روی شانه‌ی همسرم و تا درِ بیمارستان نفهمیدم چقدر و چطور گذشت. 

 

در حال بارگذاری...
عکس از علیرضا محمدی

چشم که باز کردم سردر بیمارستان را دیدم. باید می‌رفتم و دوباره دخترم را تحویل بخش نوزادان می‌دادم. دلم نمی‌خواست از صندلی تاکسی کنده شوم. تمام ذرات بدنم التماس می‌کردند که برویم خانه، که برنگردیم بیمارستان. اما دخترم مننژیت مقاوم به درمان و هیدروسفالی مهارنکردنی داشت. بین سلول‌های مغزی‌اش جنگی برپا بود که من توان ایستادن برابرش را نداشتم. در خانه چند روز می‌توانستم توی بغلم نگهش دارم؟ واقعیت این بود که زور بیماری‌اش از آرامش آغوش من بیشتر بود و در خانه دوام نمی‌آورد. دوستش داشتم و نمی‌خواستم بمیرد. فکر می‌کردم حالا که خودش پنجاه روزِ سخت را در بیمارستان دوام آورده و برای زنده ماندن جنگیده و کم نیاورده، من هم کم نیاورم. 

تا آسانسور به طبقه‌ی چهارم برسد ته‌مانده لذتی را که می‌شد از لمس تنش ببرم، چشیدم. وقتی پرستار او را تحویل گرفت و گذاشت توی انکوباتور و درش را بست، حس کردم من را پشت آن اتاقک شیشه‌ای زندانی کرده است. از ابتدای تولدش تا آن روز، این اولین بار بود که خودم را آنجا کنار دخترم می‌دیدم. اولین بار بود که خودمان را یکی می‌دیدم. درست مثل وقتی که او توی شکمم بود. حالا انگار جایمان عوض شده بود و من لای تن او پنهان شده بودم. برای من همه‌چیز از آن روز شروع شد. تا قبل از روز پنجاه‌ویکم شاید فقط پرستار وظیفه‌شناسی بودم که از دخترم مراقبت می‌کردم. روز پنجاه‌ویکم اما جایی در میانه‌های بزرگ‌راه چمران، نقشم تغییر کرده بود و واقعاً مادر شده بودم. 

دخترم دو ماه و ده روز داشت که برای اولین بار شماره‌ی روبه‌روی گلبول‌های سفید خونش صفر شد. آن روز پزشک من و همسرم را صدا زد. ما کنار دخترم بودیم و او نشسته بود پشت میزِ گوشه‌ی بخش و کاغذی را به پرستارها نشان می‌داد. ما را که دید دست گذاشت روی عبارت وایت‌بی‌سی و بعد انگار که نتواند نشسته خوشحالی‌اش را نشان بدهد، ایستاد و گفت: «بالاخره داروها جواب داد، بالاخره این وایت لعنتی صفر شد، مبارکتون باشه.»

وایت لعنتی اما خیلی دیر صفر شده بود. وقتی که همه‌چیز را پشت سرش از بین برده بود. دختری که باید با خودم به خانه می‌بردم اصلاً شبیه بقیه‌ی دخترهای هم‌سن‌وسال خودش نبود. این شبیه نبودن من را می‌ترساند و نمی‌گذاشت مثل دکتر خوشحال باشم. اولین بار که جراح مغز آمد و کنار انکوباتور دخترم ایستاد هم از همین ترسیدم. هیچ نوزاد دیگری آنجا نبود که جراح مغز ویزیتش کند. بقیه فقط به پزشک اطفال نیاز داشتند. نوزاد من ولی با بقیه فرق داشت و باید ال‌پی می‌شد. 

وقتی پرستار بهمان گفت فرم اولین نمونه‌گیری ال‌پی را امضا کنیم، هیچ‌کدام معنی‌‌اش را نمی‌دانستیم. هیچ‌کس هم دلیلی برای توضیح دادن به ما نمی‌دید. کاری بود که باید انجام می‌شد و انگار همه به این نتیجه رسیده بودند که پدر و مادر نوزادها هرقدر کمتر بدانند، برای خودشان بهتر است. شاید هم واقعاً در آن وضعیت ندانستن بهتر از هر اندازه آگاهی بود. وقتی که اطلاعات فقط به ما توان تصور و ترسیم واضح لحظه‌های دردآوری را که ناچار بودیم از آن‌ها عبور کنیم، می‌داد و هیچ کار دیگری جز همین شفاف کردن صورت رنج از دستش برنمی‌آمد، چرا باید بیشتر می‌دانستیم؟ اگر هیچ‌وقت نمی‌فهمیدیم هر بار برای ال‌پی گرفتن سوزن را از لای دو مهره‌ی کمر دخترم وارد تنش می‌کنند و بعد نمونه‌ای از مایع مغزی نخاعی‌اش را بیرون می‌کشند و می‌فرستند آزمایشگاه، چه می‌شد؟ وقتی که فهمیدیم چه هنری کردیم؟ 

گوگل شبیه بقیه نبود و ملاحظه نداشت. بی‌رحم بود و همه‌چیز را هم خیلی خوب و کامل می‌دانست. زنگی مستی بود که تیغ‌به‌دست راه می‌افتاد توی سرم و همه‌چیز را می‌بُرید و پاره می‌کرد و پیش می‌رفت. هر شب که از بیمارستان برمی‌گشتیم خانه تا نزدیکی‌های سحر، توی سایت‌های مختلف می‌چرخیدم. عبارت‌های آسیب مغزی، مننژیت، هیدروسفالی، آب اضافی دور سر نوزاد، شانت موقت خارجی، شانت دائم مغزی، ال‌پی و هر کلمه‌ی ناشناخته‌ای را که از زبان پرستارها و دکترها شنیده بودم، جست‌وجو می‌کردم و وحشت‌زده بین صفحات پرسه می‌زدم. کی و چطور این‌همه کلمه‌ی ترسناک روی سرم آوار شده بود؟ جمله‌ها را می‌خواندم و دیگر نمی‌توانستم خوابیده نفس بکشم، توی تخت می‌نشستم. تصویر بچه‌های هیدروسفال با آن سرهای بزرگشان را یکی‌یکی باز می‌کردم و با وحشتی که هیچ‌وقت تجربه‌اش نکرده بودم به آن‌ها زل می‌زدم. سرهایی که چند برابر اندازه‌ی معمولی بودند و بچه‌ها را مضحک، زشت و عجیب کرده بودند. جوری که دلم نمی‌خواست هیچ‌کدامشان در خانه‌ی من باشند. دلم نمی‌خواست وقتی تورهای سفیدِ روی گهواره را کنار می‌زنم، چنین بچه‌ای ببینم. گوگل می‌گفت راه مهار این آب اضافی و کنترل رشد سریع دور سر و جلوگیری از آسیب مغزی بیشتر، جراحی شانت‌گذاری است. شانت یک لوله‌ی دراز و بدقواره بود که سرش توی بطن مغز بچه جا می‌گرفت و ادامه‌اش از زیر پوست کنار گوش رد می‌شد و تهش به حفره‌ی شکمی می‌رسید و از همان‌جا آب اضافی دور سر را تخلیه می‌کرد. 

شب‌ها مطمئن بودم که نمی‌توانم دختری را که شانت مغزی دارد، دوست داشته باشم. مطمئن بودم نمی‌خواهم مادرِ دختری باشم که توی تنش یک لوله‌ی دراز پلاستیکی کار گذاشته‌اند. برای همین از وقتی دکتر اسم شانت دائم را آورده بود، هر شب فقط دعا می‌کردم بمیریم. هر سه تایمان، من و همسر و دخترم. مردن بهترین راه بود. ما سه نفر به جایی رسیده بودیم که دیگر نجات پیدا کردن معنی نداشت. فقط مرگ بود که دخترم را از شر زندگی زشتی که انتظارش را می‌کشید نجات می‌داد. من هم نمی‌خواستم بدون او زنده بمانم. 

روزها اما خیلی چیزها فرق می‌کرد. کنار تخت دخترم می‌نشستم، دستش را می‌گرفتم و برایش سوره‌ی مریم را می‌خواندم. می‌رسیدم آنجا که مریم دعا می‌کرد، کاش بمیرد و همه او را فراموش کنند، حرف‌های شب قبل خودم یادم می‌آمد و دست‌هایم سرد می‌شد و حس می‌کردم من توی تمام دنیا حال مریم را از همه بهتر می‌فهمم؛ این را که دلش می‌خواهد از خاطره‌ی مردم پاک شود، خوب می‌فهمیدم، این را که حوصله و توان ایستادن برابر نگاه آدم‌ها را نداشت، خوب می‌فهمیدم، این را که بچه‌اش را دوست داشت، ولی بلد نبود چطور به بقیه هم یاد بدهد که قبولش کنند و دوستش داشته باشند، خوب می‌فهمیدم. 

آیه‌ی بعدی را می‌خواندم؛ همان که به مریم می‌گفت: «ناراحت نباش، غصه نخور، نخل کناردستت را تکان بده تا برایت خرما بریزد.» من ولی مثل مریم معجزه‌ای نداشتم. درختی نبود که تکانش بدهم و غم‌هایم کم شود. ناامید می‌شدم و حس می‌کردم مریم و هیچ زن دیگری در دنیا حال من را نمی‌فهمد.

با همه‌ی این‌ها اما روزها از دخترم نمی‌ترسیدم. وقتی کنارش می‌نشستم و دستش را می‌گرفتم وحشتی نداشتم. خود واقعی‌اش حتی با شرحی که گوگل از بیماری‌اش می‌داد، حتی با کیسه‌ی پر از آبی که به سرش وصل بود و رد بخیه‌های روی سرش هم ترسناک نبود. در بدترین شرایط هم وقتی با هم تنها بودیم، همه‌چیز از درون، یعنی جایی که فقط ما سه نفر بودیم خوب بود. وحشت از جایی شروع می‌شد که آدم‌های دیگری هم قرار بود ما را با هم ببینند. 

در جمع نمی‌دانستم چطور باید برای بچه‌ای با این ویژگی‌ها مادری کنم. برای اولین بار باید به تن دخترم پیراهنی را که مال خودش بود، می‌پوشاندم و از شر آن پتوهای بیمارستانی نجاتش می‌دادم. او را گذاشتم توی سبد حمل و ‌بردم خانه. همه‌چیز به یک نمایش عذاب‌آور شبیه بود. دختر دوماهه‌ای که نصف موهای سرش را به‌خاطر ال‌پی‌های مکرر تیغ زده بودند؛ دختری که یک گوشه‌ی سرش رد بخیه‌ی رگ‌گیری داشت و یک گوشه‌ی دیگر کیسه‌ی شانت موقتی که مدام پر از آب می‌شد و باد می‌کرد و پوست نازکش ور می‌آمد، چطور می‌خواست پیراهن توری گلبهی با سرآستین‌های چین‌دار بپوشد؟ اصلاً چرا باید بپوشد؟ چرا اصرار داشتم میان آن‌همه زمختی از ملاحت و لطافت دخترانه‌اش مراقبت کنم؟ اصلاً چرا به این چیزها فکر می‌کردم؟ شاید چون من فقط همین کارها را بلد بودم. مادری کردن برای یک دختر از نظر من این شکلی بود؛ اینکه بیشتر از هرچیزی، نگران حفظ تار موهای باقی‌مانده‌ی روی سرش باشم و نگذارم کل سرش را تیغ بزنند. نگران هماهنگ بودن رنگ لباس و جورابش وقتی برای اولین بار قرار است از بیمارستان برود خانه، نگران کلاهی که مناسب سرش باشد و کچلی‌ها و ردهای روی سرش را پیش خانواده‌ی خودم و همسرم لو ندهد. شاید چون فکر می‌کردم ما خیلی زود به دنیای قبل از بیماری‌های دخترم برمی‌گردیم. برای همین نمی‌خواستم ردی از تفاوت‌های موقتی که داشتیم در ذهن کسی بماند. برای من شاید روزهای بعد از زنده ماندنش مهم‌تر از خود زنده ماندنش شده بود. خودم را به آب‌وآتش می‌زدم تا حداقل وقتی کنار دیگران هستیم، دخترم یک انسان معمولی باشد. 

مشکل مغزی اما آن چیزی نبود که بتوانم مخفی‌اش کنم؛ در تمام اعضای بدن و جزئیات رفتار و حرکاتش رخنه کرده بود. هرقدر که می‌دویدم تا روی تفاوت‌هایش دست بگذارم و از چشم دیگران پنهانشان کنم، نمی‌شد. آن مار سمی لابه‌لای جسم و ذهن دخترم خزیده بود و بیرون نمی‌رفت. حقیقت این بود که ما دیگر هیچ‌وقت شبیه دیگران نمی‌شدیم. 

قبل از مادر شدن دوروبرم شلوغ بود، اما آن روزها هیچ‌کس را نداشتم که با هم حرف بزنیم. تنها بودنم خودخواسته بود. از همه فرار می‌کردم. هنوز توان حرف زدن درباره‌ی اتفاق‌هایی را که افتاده بود و می‌افتاد، نداشتم. فقط می‌توانستم با همسرم حرف بزنم و کمی بنویسم. در دنیایی زندگی می‌کردم که آدم‌های دوروبرم نمی‌توانستند درکی از آن داشته باشند. راهی بین جهان ما و آن‌ها نبود. زندگی برای بقیه مثل همیشه ادامه داشت. هنوز مهمانی و عروسی و دانشگاه و مسافرت می‌رفتند. درباره‌ی خرید لباس و خرت‌وپرت و اسباب‌بازی حرف می‌زدند. بچه‌هایشان هر روز بزرگ‌تر می‌شدند، با هم بازی می‌کردند و دعوایشان می‌شد. زن‌ها دستور کیک و دسرهای جدید را بین هم ردوبدل می‌کردند و مردها از خبرهای روز ایران و جهان حرف می‌زدند. از فلان‌آدم مهمی که مرده بود و فلان‌کشوری که تازه وارد جنگ شده بود. مسن‌ترها از فامیلِ دوری که ازدواج کرده بود و آن یکی که باردار بود می‌گفتند و حالت چهره‌شان نشان می‌داد این خبرها هنوز برایشان اهمیت دارد. ما ولی یک‌جایی از زمان گیر افتاده بودیم که دست هیچ‌کس بهمان نمی‌رسید. پرت شده بودیم ته یک گودال و حجم سنگینی از اندوهی که نمی‌فهمیدیم چطور با آن کنار بیاییم روی سرمان آوار شده بود. یک تلخی و سیاهی به ما سه نفر چسبیده بود که دلم نمی‌خواست هیچ‌کس با آن حال ما را ببیند. پر از خبرهای مهیبی بودیم که کلمه‌ای برای انتقالشان پیدا نمی‌کردیم. می‌فهمیدیم که دیگر به دنیای قبل از بیماری تعلق نداریم، اما هنوز جای خودمان را در دنیای جدید هم پیدا نکرده بودیم؛ در برزخی بین جهان آدم‌های سالم و ناسالم گیر افتاده بودیم. 

بعد از آن ترخیص اول، خانه ماندنمان فقط ده روز طول کشید و دوباره برگشتیم بیمارستان. از تداوم بیماری ناراحت بودم، ولی زندگی در بیمارستان برایم راحت‌تر از خانه بود. این بار ان‌آی‌سی‌یو نبودیم و بخش مغز و اعصاب اطفال بستری شده بودیم. آنجا همه مثل هم بودیم. وجه شباهتمان دردناک بود، اما همین بود که از دشواری شب‌وروزمان کم می‌کرد. همه‌مان از زندگی جا مانده بودیم و معنی حرف هم را می‌فهمیدیم. دایره‌ی لغات مشترکی داشتیم. می‌شد ساعت‌ها از مغز و تشنج و اسپاسم شیرخوارگی و داروهای مختلف حرف بزنیم و هیچ‌کس با تعجب به آن یکی نگاه نکند. هیچ‌کس حوصله‌ی آن یکی را سر نبَرد و دلش برای آن یکی نسوزد. هیچ‌کس پیش خودش نگوید، با این‌همه بدبختی پس چرا هنوز زنده‌اید؟ چطور دوام آوردید؟

ما از بچه‌های هم نمی‌ترسیدیم و با خیال راحت به آن‌ها دست می‌زدیم. بدون هیچ نگرانی‌ای جای بخیه‌هایشان را به هم نشان می‌دادیم و آخ‌واوخ نمی‌کردیم. وقتی قربان‌صدقه‌ی همین تن‌های بی‌رمقِ ولوشده‌ی روی تخت می‌رفتیم هیچ‌کس فکر نمی‌کرد نقش بازی می‌کنیم. همه‌مان از دردسرهای بیماری خسته بودیم، ولی از بچه‌هایمان نه. عبارت‌های: «آخی!»، «طفلکی!»، «وای! خدا خودش بهت رحم کنه.»، «حکمت خدا رو نمی‌فهمم.»، «خدا سلامتی بده.» و خیلی حرف‌های دیگر را که فقط خودمان می‌دانستیم حالا وقت به زبان آوردن‌شان نیست، به هم نمی‌گفتیم. یک کل منسجم از رنج شده بودیم و این برای آن روزهایمان نجات‌دهنده بود. 

 

در حال بارگذاری...
عکس از علیرضا محمدی

بیرون از بیمارستان شبیه دادگاه بود. مدام باید خودِ جدید و بچه‌های عجیبمان را به آدم‌ها و به شهر ثابت می‌کردیم. بقیه بلد نبودند و نمی‌توانستند بین رنج بیماری و دوست داشتن بیمار فاصله‌ای بگذارند. ما ولی درون اندوه زندگی می‌کردیم و رعایت کردن این فاصله دیگر برایمان سخت نبود. اینکه همه می‌فهمیدیم دوست داشتن بچه‌هایمان ربطی به شدت و نوع بیماری‌شان ندارد، بیمارستان را تبدیل به یک فضای امن می‌کرد، تبدیل به پناهگاه و کمپی موقتی که ما را برای ورود به دنیای جدید آماده می‌کرد.

روزی که بالاخره از بیمارستان آمدیم بیرون و برگشتیم خانه، دخترم ده‌ماهه بود. ما سه نفر هیچ‌کدام آدم‌های ده ماه پیش نبودیم. بیست‌ویکم اردیبهشت که خودمان را سراسیمه رسانده بودیم به بیمارستان تا دخترم را به دنیا بیاورم و خیلی زود برگردیم خانه، یک سمت دیگری از زندگی ایستاده بودیم و حالا که آخر اسفند بود سمت دیگرش. اولین یادداشتی که برای دخترم نوشتم مال همان وقت است؛ اولین شبی که بعد از ماه‌ها برگشته بودیم خانه‌ی خودمان. تا قبل از این هم زیاد می‌نوشتم، اما هیچ‌وقت مخاطب نوشته‌هایم او نبود. چند ساعت قبل از نوشتن این حرف‌ها، دکتر به من گفته بود دخترت زیاد زنده نمی‌ماند. صراحتش انگار تمام شک‌وتردیدهای یک‌ساله‌ام را از بین برده بود. حالا دیگر مطمئن بودم که نمی‌خواهم به قیمت از دست دادن دخترم به دنیای آدم‌های سالم برگردم. چشمم دیگر دنبال زندگی قبل نبود. همان پشت نرده‌های بیمارستان بودن را به دنیای آن سمت نرده‌ها ترجیح می‌دادم. شاید این اولین بار بود که هویت مستقل دخترم را قبول کردم، اولین بار بود که باور کردم حرف‌هایم را می‌فهمد، که برای ادامه دادن زندگی به حرف زدن با او احتیاج دارم. فکر کردم حرف زدن می‌تواند از مرگ نجاتمان بدهد. تمام یک سال قبل، من در اوج ناتوانی نسبت به تغییر اتفاق‌های دوروبرم بودم. حالا ولی فکر می‌کردم کاری از دستم برمی‌آید؛ همین نوشتن ساده. 

 

سلام زینب 

امروز ظهر برگشتیم خانه. روزهای آخر اسفند 1395 است. دم بیمارستان ماهی قرمز می‌فروختند. نگاهشان کردم و به بابا گفتم: «این بیرون انگار عید شده.» می‌خواست دو تا بخرد که نگذاشتم. حوصله‌ی ماهی و سبزه و هرچیزی را که مال سال نو باشد، ندارم. کجای حال‌وروزمان به این چیزها شباهت دارد؟ غصه‌ها باید خودشان با پای خودشان از دل آدم بروند. نمی‌شود که به‌زور بیرونشان کرد. 

قبل از خانه یک‌سر رفتیم کهف‌الشهدای ولنجک. هیچ‌کس آنجا نبود. بابا رفت که نمازش را بخواند. من حوصله‌ی هیچ کاری را نداشتم. فقط نشستم و از آن بالا به شهر نگاه کردم. چقدر زشت بود. برای بار هزارم به این فکر کردم که اگر تهران به دنیا نیامده بودی شاید این بلاها سرت نمی‌آمد. بابا زود آمد و کنارم نشست. اصلاً دلم نمی‌خواست سر هیچ حرفی را باز کنم. همین که خواست شروع کند به حرف زدن دستم را بردم جلوی دهانش که ادامه ندهد. وقت حرف زدن و ادای خوشبخت‌ها و امیدوارها را درآوردن نبود. بغلش کردم، دلم می‌خواست گریه کنم، ولی اشکم نیامد. حالم آن قدرها هم بد نبود.

تلفنم امروز بیست‌وهشت تماس بی‌پاسخ داشت. دوست داشتم جوابشان را بدهم، ولی نمی‌توانستم. می‌فهمیدم نگران تو و ما هستند، ولی لب‌هام انگار دو تا کیسه‌ی پر از سنگ شده بودند و نمی‌توانستم از هم بازشان کنم. یکی‌یکی بعد از من به بابا زنگ می‌زدند و او جواب همه را می‌داد. حتی به پشت‌خطی‌ها هم زنگ می‌زد. 

دکتر کاف امروز جوابمان کرد. گفت تو هیچ‌وقت خوب نمی‌شوی و همیشه این تشنج لعنتی همراهت هست. عکس ام‌آرآی جدیدت خیلی ناامیدکننده است. آتروفی شدید مغزی داری. آتروفی یعنی نبودن یک چیزی، یعنی از بین رفتن خیلی چیزها، یعنی قسمت مهمی از مغزت نیست و خب دیگر هیچ‌وقت هم نخواهد بود. می‌فهمم که حرف‌های یک مادر با دختر ده‌ماهه‌اش اصلاً نباید این شکلی باشد، اما چاره‌ای ندارم. واقعیت همیشه بهتر از هرچیزی است. نمی‌خواهم بیخودی امیدوارت کنم. مغز که دوباره رشد نمی‌کند مامان.

 نمی‌دانم زندگی تو و ما از فردا چه شکلی خواهد بود. فقط همین‌قدر می‌فهمم که این مدل زندگی کردن آسان و احتمالاً شیرین نیست. اصلاً به درک که نباشد. لطفاً به آن جای حرف دکتر که گفت خیلی زنده نمی‌مانی فکر نکن. من هم سعی می‌کنم فکر نکنم. دکتر که خدا نیست. من هم نیستم. بیا مثل تمام مادر و دخترهای دیگر باشیم. بیا حرف‌های معمولی بزنیم. موهایت را دیده‌ای؟ هنوز نمی‌دانم چشم‌هایت می‌بینند یا نه. موهایت کمی درآمده‌اند، ولی هنوز گیره لایشان نمی‌ماند و می‌افتد. فدای سرت. امشب وقتی شیشه‌ی شیرت را می‌مکیدی، انگشتم را سفت گرفته بودی. همین که دستم را جدا می‌کردم چشم‌هایت را باز می‌کردی. بابا از انگشت‌هایمان که به هم چسبیده بود عکس گرفت و گذاشت پس‌زمینه‌ی گوشی‌اش. برایت لاک قرمز زده‌ام. کار سختی بود. انگشت‌هات خیلی کوچک‌اند و همکاری هم نمی‌کردی. بابا دست‌هایت را نگه داشت و مدام ناخن‌هایت را فوت کرد تا تند خشک شوند و رنگ به لباست نگیرد. 

بعد از چند ماه توی گهواره‌ی خودت خوابیدی. بچه نشوی و فکر کنی من و بابا اول مغزت را وزن می‌کنیم و اگر کم‌وکسری داشت ولت می‌کنیم. حتی با آتروفی شدید مغزی و همین شکلی هم خیلی دوستت داریم. تو هم ما را دوست داشته باش. دوست داشتن ربطی به مغز ندارد. هرکسی هم گفت ربط دارد دروغ گفته. خانه پر از خاک شده و خیلی به‌هم‌ریخته است. کی حوصله‌ی تمیز کردنش را دارد؟ فردا هم روز خداست. شب به‌خیر بچه جانم.

 

 

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد