

حالا پانزده سال ميگذرد از آن روز بيستوهفتسالگيام كه با شكم اندكي برآمده براي چكاپ هفتگي آخرهاي بارداريام رفته بودم دكتر. هفتهي سيوشش بارداري بودم. دكتر وضعيتم را بررسي كرد و گفت: «دو هفتهي ديگه بيا برش دارم.»
يكه خوردم از جوري كه گفت «بيا برش دارم.» انگار غدهاي يا زائدهاي بود كه بايد از روي بدنم برداشته ميشد. اما اينكه از همان روز هايهاي گریههایم شروع شد بهخاطر اين نبود كه دكتر گفته بود: «بيا برش دارم.» آن زمان فكر ميكردم بهخاطر اين گريه ميكنم كه از جايي شنيده بودم روانشناسان معتقدند كه آدميزاد اولين و بزرگترين ضربهي روحياش را زماني ميخورد كه از بدن مادر جدا و متولد ميشود. زار ميزدم كه بچهام قرار است بزرگترين ضربهي روحياش را بخورد و من هيچ كاري نميتوانم برايش انجام دهم.
گاهي ما فكر ميكنيم احساسي را كه داريم، ميشناسيم. اما شايد سالها طول بكشد تا معني واقعي احساسمان را درك كنيم و شايد هم هرگز دركش نكنيم و برايش بهانههاي ديگري بتراشيم. حالا بعد از پانزده سال فكر ميكنم دليل اصلي آن گريهها فقط آن بزرگترين ضربهي روحي زندگي نبود. يك خودخواهي بزرگ پشت آن گريهها بود. آن روزها ميدانستم آخرين روزهايي است كه بچهام يا جنينم به بدن من چسبيده و بدن من نزديكترين جايي است كه يك آدم مي تواند به يك آدم ديگر باشد. او در آن روزها با صداي قلب من زندگي ميكرد. تنها صدايي كه ميشنيد صداي قلب و حنجرهي من بود.
كمااينكه يك روز، احتمالاً تحتتأثير هورمونها، بهشدت اندوهگين شده بودم. فكر ميكردم دليلش اين است كه خانوادهام بعد از سه چهار روز كه آمده بودند تهران، داشتند برميگشتند مشهد و من دوباره تنها ميشدم. اما دليل اصلياش احتمالاً همان هورمونها بوده باشند، چون ديگر هيچوقت آن شدت از اندوه را تجربه نكردم. شايد هم دليل پنهان ديگري داشته كه روزي دركش كنم يا هرگز دركش نكنم.
آن روز با صدايي بلندتر از حد معمول گريه كرده بودم و ضربان قلبم بهشدت بالا رفته بود. جنينم از آنهمه صداي كوبنده و غيرعادي، مثل خود من پريشان شده بود. او هم خودش را به دروديوار رحِمم ميكوبيد و همپاي من بيقراري ميكرد. من باز آنقدر خودخواه بودم كه بهخاطر آرامش جنينم صداي گريهام را نياورده بودم پايينتر و سعي نكرده بودم آرامتر باشم تا قلبم آنطور مثل طبل بالاي سر جنينم نكوبد و صداهاي وحشتناكْ جنينم را آنطور وحشتزده و بيقرار نكند.
بله! من اندوهگين بودم كه جنينم به دنيا ميآيد، صداهاي ديگر را ميشنود و ديگر صداي قلب و حنجرهي من تنها صداهاي زندگياش نيست و او هرگز به ياد نخواهد آورد كه روزي فقط تاريكي بود و صداي قلب مادرش كه به او آرامش ميداد و قرار ميبخشيد يا ناآرام و پريشانش ميكرد.
من آن روزها به خودخواهيام يك نقاب دلسوزانه و مشفقانه زده بودم و دليل گريههاي مداوم و بيامانم را ضربهي روحياي ميدانستم كه قرار است به جنينم وارد شود. اما دليل اصليْ ضربهي روحياي بود كه قرار بود به خود من وارد شود. من ديگر تنها صداي زندگي يك آدم ديگر نبودم.
حالا پانزده سال ميگذرد از آن روز بيستوهفتسالگيام كه با شكمِ اندكي برآمده راهي بيمارستان شدم تا دكتر به قول خودش جنينم را بردارد. شب قبل، شب آخري كه تنها صدايش بودم، باز بهشدت گريسته بودم. نتوانسته بودم ساعتهاي آخر زندگياش در رحِمم را آرام نگه دارم. در همان ساعتهاي آخر تصميم گرفته بودم بدون بيهوشي از بدنم جدايش كنند. گفته بودم نميخواهم در اولين لحظاتِ به دنيا آمدنش، وقتي دارد بزرگترين ضربهي روحي زندگياش را تجربه ميكند، مادرش بيهوش و گوش افتاده باشد. دستيار دكتر خيلي سعي كرد از بيحسي اسپاينال منصرفم كند. گفت بعدش احتمالاً سردردهاي وحشتناكي را تجربه خواهم كرد. من روي حرفم ايستادم و بهترين و نابترين تجربهي زندگيام را به دست آوردم. بعد از يك ايست تنفسي حين عمل، كاملاً بهوش و بهگوش بودم، وقتي صداي گريهاش از پشت آن پردهي سبز بلند شد، در اتاق زايمان پيچيد و به گوشم رسيد. او قبلترش صداي من را شنيده بود، اما صداي گريهاش از آنسوي پردهي سبز اولين صدايي بود كه من از او شنيدم. دستانم بسته بودند و از كمر به پايين هم بيحس بودم، اما احساس ميكردم دارم پرواز ميكنم. وقتي بلافاصله او را گذاشتند كنار صورتم، وقتي پوست خيسش با پوست گونهام تماس پيدا كرد، وقتي صدايش را از نزديكتر شنيدم، نزديكترين حالتي كه بعد از آن ميتوانست به من باشد، وقتي صداي نفسهايش در گوشم پيچيد، انگار من بودم كه تازه متولد شده بودم. ديگر حتي يك ساعت پيشش زماني بعيد بود و من آدمي ديگر بودم. در گوشش گفتم: «نترس مامان، من هميشه كنارتم، تنهات نميذارم.»
من ديگر دنبال اين اولين لذت شنيدن صداي كودكم براي اولين بار، ندويدم. اما همين يك بار كه براي اولين بار نخستين نداي انساني را شنيدم كه پارهاي از وجود من بود، خودِ خود زندگاني بود.
حالا پانزده سال ميگذرد از آن روز بيستوهفتسالگيام كه با شكم دوباره چسبيده به پشتم، دو سينهي بزرگ پرشير و يك نوزاد صورتي سهكيلويي از بيمارستان به خانه برگشتم. هيچچيز شبيه آنچه فكرش را ميكردم نبود. بياندازه خسته بودم. نزديك دو شبانهروز بود كه نخوابيده بودم. غير از شير دادن نميدانستم ديگر بايد چهكار كنم. حتي به يادم نميماند كه پوشك اين نوزاد دوروزه بايد تندتند عوض شود. به صداي گريهاش حساس بودم و فكر ميكردم نوزاد من در بين ميليونها نوزادي كه در دنيا با او به اين دنيا آمده بودند، تنها نوزادي است كه هرگز نبايد صداي گريهاش بلند شود. چون چنين چيزي ممكن نبود، هر بار بعد از صداي گريههاي او، صداي هقهق يا هايهاي گريههاي من بود كه بلند ميشد. همانطور كه دكترم حدس ميزد هورمونها بيچارهام كرده بودند. افسردگي بعد از زايمانم خيلي شديد بود. به اندازهاي كه دلم ميخواست اول آينهي بزرگ ميز توالت را كه كنار تختمان بود بزنم خرد كنم، بعد بروم توي آشپزخانه، در كابينتها را باز كنم و هرچه ظرف و ليوان توي كابينتها هست بريزم بيرون يا كه بهتر بگويم پرت كنم روي زمين تا همه خرد شوند. فكر اينكه بعدش مامان و بقيه باز بيشتر سرزنشم خواهند كرد و خواهند گفت كه دارم ناشكري ميكنم يا لوسبازي درميآورم، مانعم نميشد. تنها مانعم اين بود كه ميدانستم نوزادم از صداي بلند خرد شدن آينه و ظرف و ظروف بهحتم وحشت خواهد كرد. تصور اينكه كاري كنم كه او وحشت كند و بعد باز صداي گريهاش بلند شود، ديوانهام ميكرد و البته من را بازميداشت از انجام هر عمل ديوانهواري. اشك ميريختم، نوزادم را شير ميدادم و زل ميزدم به عكس توي قاب روي پاتختي. توي عكس زن و مردي جوان بودند. مرد نشسته بود و سرش را گذاشته بود روي شكم برآمدهي زن. زن يك دستش را گذاشته بود روي سر مرد و دست ديگرش را گذاشته بود روي شكم برآمدهاش. هرچه تلاش ميكردم زن و مرد توي عكس را نميشناختم. انگار عكسي بود متعلق به صدها سال قبل از زن و مردي غريبه كه ما نبوديم.
حالا پانزده سال ميگذرد از آن روز بيستوهفتسالگيام كه صداي دستگاه شيردوش با صداي گريهي نوزادم درهمآميخته بود. سينههايم بهقدري پُرشير و سفت شده بودند كه نوزادم نميتوانست سينهام را بمكد و شير بخورد. دستگاه شيردوش با صدايي شبيه زوزه، هرقدر فشار ميآورد و سينههايم را ميمكيد، نميتوانست آن حجم از شير را خارج كند. از مادران باتجربه هشدار ميگرفتم كه بايد هرچه زودتر سينههايم را از شير خالي كنم، وگرنه بدجوري به دردسر خواهم افتاد. دقيقهبهدقيقه صداي گريههاي نوزادم كه گرسنه مانده بود، شدت ميگرفت و من ديگر حتي توان گريه را هم از دست داده بودم. باوجود يك خط بخيه زير شكمم، دولا بهسمت زمين نشسته بودم و سينههايم را سپرده بودم به خاله و شيردوش در يك طرف و مامان با حولهي گرم در طرف ديگر. شيردوش همچنان زوزه ميكشيد و هر چند دقيقه يك بار خاله با خوشحالي اعلام ميكرد كه يك قطرهي ديگر شير درون محفظهي شيردوش چكيده است. دوساعتي دولا بهسمت زمين نشسته ماندم تا بالاخره سينههايم فقط در حدي خالي شدند كه نوزادم بتواند بمكدشان. صداي زوزههاي شيردوش و گريههاي نوزادم قطع شدند و صداي تقلا و نفسنفس نوزادم براي مكيدن شير از سينهام جايش را پر كرد. نوزادم سير و صداي گريههايش قطع شد، اما آن شب و شبهاي بعدش، تا دو ماه بعد، صداي زوزهي دستگاه شيردوش باقي بود تا دوباره شير در سينهام آنقدري جمع نشود كه نوزادم نتواند سينهام را بمكد و دردسر درست كند. شبها مينشستم روي در توالتفرنگي توي حمام، در را ميبستم و شيردوش را به كار ميانداختم كه بقيهي اعضاي خانواده كه از صبح درگير نگهداري از من و نوزادم بودند و شبها خستهوكوفته بودند، از صداي شيردوش خوابشان مختل نشود. من بودم و تنهايي و صداي شيردوش كه در فضاي بستهي حمام ميپيچيد.
حالا پانزده سال ميگذرد از آن روز بيستوهفتسالگيام كه خسته و لهيده نشسته بودم روي كاناپهي اتاق نشيمن و مشغول حرف زدن با دخترخالهها بودم كه به ديدنم آمده بودند. ميگفتم و ميخنديدم و نميفهميدم مامان چرا رفته توي دستشويي و پشتسرهم سيفون را ميكشد! فردا صبحش دليلش را فهميدم؛ وقتي داشتم سر نوزادم را نوازش ميكردم. از روزي كه به دنيا آمده بود هميشه كلاه نوزادي سرش بود و من سرش را نديده بودم. مشغول نوازشش بودم كه احساس كردم يك برآمدگي اندازهي يك گردو روي سرش، آمد زير دستم! مامان را صدا زدم و پرسيدم آيا متوجه برآمدگي روي سر بچه شده بوده؟ شده بود. بعد فهميدم شب قبلش صدايش را وقتي داشته با متخصص اطفال حرف ميزده، با صداي سيفون دستشويي از من پنهان كرده بوده است. دكتر به مامان گفته بود نگران نباشد. برآمدگي احتمالاً يك هماتوم ساده است كه به دليل ضربه حين زايمان ايجاد شده است. من تعجب كرده بودم كه مامان مدام پشتسرهم سيفون را ميكشد، اما به مخيلهام هم خطور نكرده بود كه صداي سيفون پوششي بوده باشد براي صداي مامان و دكتر.
حالا پانزده سال ميگذرد از آن روز بيستوهفتسالگيام كه صبح نشسته بودم كنار تخت نوزادم و به صداي مكيدن شيرش گوش ميكردم. صبحها فقط با روشن شدن هوا خودشان را به من نشان ميدادند. ديگر صبحها بيدار شدن از خوابي در كار نبود. شبوروزم يكي شده بود. هر دو ساعت بايد نوزادم را شير ميدادم. بايد مراقب ميبودم خوابم نبرد و از شير دادن به نوزادم غافل نشوم كه مثل شب اول در بيمارستان قند خونش نيفتد و ضعف نكند جوري كه ديگر توان نداشته باشد سينهام را بمكد. بايد نشسته و هوشيار شيرش ميدادم مبادا زير سينههاي بزرگ و پُرشيرم راه تنفسش بسته و خفه شود. اما غير از اينها يك چيز ديگر هم بود كه شبها تا صبح، خواب را نه فقط از من كه از پدرش هم گرفته بود. نوزادمان در خواب صدايي شبيه زور زدن از خودش درميآورد. دليلش را نميدانستيم و نميتوانستيم حتي نيم ساعت باوجود آن صدا بخوابيم. مامان ميگفت جاي نگراني نيست و برادرم هم وقتي نوزاد بوده تا چهل روز اين صدا را از خودش درميآورده است! نگران نبوديم، ولي خواب هم نداشتيم. تازه بعد از دو هفته همسرم را راضي كرده بودم كه برگردد توي تخت خودمان و كنار ما بخوابد. اما او نميتوانست باوجود آن صدا بخوابد. هر چند دقيقه يك بار بيدار ميشد و از من ميپرسيد: «چشمت بهش هست؟» بود. نميتوانستم از نوزادم چشم بردارم و از صداي هر نفسش گوش بگيرم. چهل روز اول زندگي نوزادم كه تمام شد، آن صدا را هم تمام كرد و ديگر هرگز برنگشت.
روزهاي بيستوهفتسالگيام گذشتند و روزهاي بيستوهشت و نه و سيسالگيام. نوزادم ديگر نوزاد نبود. كودك بود و حالا نوجوان است. غير از صداي اولين گريهاش، تصور صداي شكستن هرآنچه شكستني در خانه بود، شيردوش، صداي شير مكيدن و نفسنفس زدن نوزادم زير سينهام كه در تقلا بود به همان سرعتي كه شير از سينهام جاري بود، شير را بمكد و قورت بدهد، صداي زور زدنش در خواب و... بعدها صداهاي ديگري هم بودند كه باوجود او براي اولين بار در زندگيام تجربهشان كردم؛ مثل صداي اولين كلماتي كه ادا كرد. قبل از مامان يا بابا، اولين كلمهاي كه گفت «نه» بود. صدايش وقتي كه در جواب هر سؤالي ميگفت «نه»، شگفتزدهام ميكرد. صداهايي هم بودند كه او براي اولين بار ميشنيد و شگفتزدهاش ميكردند، مثل صداي پرندگان و هر بار كه او صدايي جديد را كشف ميكرد، ميشنيد و شگفتزده ميشد، من هم انگار همپاي او براي اولين بار آن صداها را تجربه ميكردم و از نو شگفتزده ميشدم. من زندگي را با تمام شنيدنيهايش و تمام ديدنيهايش با او دوباره از نو كشف كردم و شناختم. دنيا با او زيباتر از چيزي بود كه قبلاً خودم بهتنهايي تجربهاش كرده بودم.
حالا ميخواهم براي روايتم يك پايان بنويسم؛ پاياني درخور تجربهاي كه از سر گذراندهام. برميگردم و متنم را از اول تا آخر ميخوانم. با خواندنش دو كلمه در سرم با نئون روشن ميشوند: لذت و رنج. هر دو را در لحظهلحظهي مادري كردنهايم تجربه كردهام تا همين امروز كه پانزده سال ميگذرد از آن روزهاي بيستوهفتسالگيام. لذت و رنج توأمان روحي و جسمي هنوز و هميشه همراه هر لحظهاماند. مادري كردن نه آنچنان سراپا لذت و بيرنج است، آنطور كه بلاگرها در صفحات مجازي و عكسهاي خوشآبورنگشان نشان ميدهند و نه آنچنان تماماً بيلذت و همراه با رنج است كه كساني كه ميخواهند واقعبين باشند و نفياش كنند، داد سخن ميدهند. هر دوي اينها هست و هيچكدام اينها نيست. تجربه و حسي است منحصربهفرد كه اگر ناچار باشم توي تن كلمات جايش بدهم بايد همان لذت و رنج توأمان را بنويسم.
اما اگر بخواهم تمامش را با يك صدا توصيف كنم؛ صدايي كه همه امكان شنيدنش را داشته باشند و مثل اولين صداي گريهي انساني كه از وجود توست در لحظات پُردرد و اضطراب زايمان فقط در انحصار عدهاي نباشد، چيزي است شبيه به صداي پرواز پرنده. به صداي پرواز پرنده گوش دادهايد؟ صدايي خاص دارد كه فقط نتيجهي اصطكاك بالهاي پرنده با هوا نيست. صداي تقلا و نفسنفس زدنش هم با آن صداي اصطكاك تركيب ميشود و صدايي خاص ايجاد ميكند. پرنده تمام توشوتوانش را براي پرواز ميگذارد، اما در نهايت به رهايي و بلنداي پرواز ميرسد. مادري كردن چيزي است شبيه به پرواز پرندهاي كه هرآنچه را دارد ميگذارد و رنج را به جان ميخرد تا به پرواز درآيد. صداي مادرانگي صداي پرواز پرنده است.