icon
icon
عکس از الهه دوستی
shurum enlarge
عکس از الهه دوستی
زخم نوباوه
نویسنده
مولود عکاف‌زاده
زمان مطالعه
15 دقیقه
عکس از الهه دوستی
shurum enlarge
عکس از الهه دوستی
زخم نوباوه
نویسنده
مولود عکاف‌زاده
زمان مطالعه
15 دقیقه

شاید در ظاهر و از دور رها و منعطف به نظر برسم، ولی متأسفانه دچار یبوست مزمن فکری‌ام و تاکنون تقریباً طبق همان برنامه‌ای که در دوازده‌سالگی برای زندگی‌ام ریخته‌ام، قدم برداشته‌ام. 

نوجوانی بودم خیال‌پرداز، پر از آرزوها و رؤیای رسیدن به یار با جزئیات فراوان، تا سی‌سالگی‌ام را قدم‌به‌قدم نقشه کشیده بودم و پیش رفتم، ولی میان آن هزارتوی آرزوها، راهی و یا شوروشوق ویژه‌ای برای بچه داشتن را به خاطر نمی‌آورم. گاهی خودم را خودخواه‌تر از آن می‌بینم که زندگی‌ام را مادرانه وقف دیگری کنم. از طرفی ترسوتر از آنم که این راه را به‌کل برای خودم ببندم. گاهی حتی اوضاع بدتر هم می‌شود، نه‌تنها با عشق به او فکر نمی‌کنم، بلکه کینه و بغضی عجیب به این طفل معصومِ نیامده درونم حس می‌کنم. او را موجودی می‌بینم که قرار است تمام من را از آن خود کند. تا جایی که می‌تواند روح و جسم و روانم را بمکد و بعد تفاله‌ام را تنها و تهی رها کند. 

سال‌هاست در حال سروکله زدن با این احساسات و افکار متناقضم. شاید هم بخش زیادی از این افکار زیر سر هورمون‌هایم باشد. آزمایش‌ها نشان می‌دهند بدنم طرف‌دار برابری جنسیتی است و خیلی تفاوتی میان استروژن و پروژسترون که هورمون‌های زنانه هستند با تستوسترونِ هورمونِ مردانه قائل نیست. اولین پریودم در پانزده‌سالگی بود، گویا این تنبلی از همان ابتدا با من بود. شاید روی بیشتر خانم‌ها این سیکل به شکل‌های مختلف تأثیر داشته باشد، ولی کلاً رابطه‌ی من با این سیکل معیوب قطع است. اصلاً سیکلی وجود ندارد و انگار این رحم و تخمدان در بدن من نیستند، هر موقع دوست دارد تق‌تق دری می‌زند که من آمدم. نه منتظرشم و نه کاری به کارش دارم. حتی متوجه تغییر روحیه و حال‌وهوای خاصی هم نمی‌شوم.

بعد از ازدواج هم خیلی پیگیر این سیکل و رابطه‌اش با بارداری نبودم و تصمیم به فرزندآوری را هر سال به بهانه‌های مختلف عقب انداختم؛ دو سال دانشگاه، سه سال سر کار رفتن، کرونا، برگزاری نمایشگاه انفرادی نقاشی، گرفتن آتلیه‌ی شخصی و...

پدرِ بالقوه هم که معتقد است همه‌چیز از بن و ریشه خراب است و باید از این کهکشان رفت، چه برسد به اینکه کس دیگری را هم اضافه کرد.‌ به سی سال رسیدم و ته هزار راه‌ را تا آنجا که می‌شد درآوردم. سی و چند سال را هم رد کردم و بهانه‌ها ته کشیدند تا بهانه‌ی جدید مناسبی از سه سال پیش پیدا شد، مهاجرت.

پارسال همین موقع‌ها بود که فکر می‌کردیم، حداکثر تا سه چهار ماه دیگر تکلیفمان مشخص شده و دیگر راهی هستیم. و ازآنجاکه می‌دانستیم اگر برویم تا یکی دو سال آینده اوضاع کمی سخت است و از طرف دیگر موتور بدنم به پت‌پت افتاده است، باید بالاخره تکلیف این کوره‌راه را مشخص می‌کردیم. با اینکه هر روز به پایان دِدلاین حیات‌بخشم نزدیک‌تر می‌شوم، به مَدد زندگی در قرن بیست‌ویکم باز فرار به جلو کردیم و به میان‌بُر فریز تخمک و جنین رسیدیم. پدرِ بالقوه هم برای دل من موافقت کرد و به زبان خودش می‌گفت برای بک‌آپ بد نیست. رفقا هم حسابی هُلم دادند که کار درستی است و برو ته‌مانده‌ی تخمک‌ها را تا پیرتر و چروکیده‌تر نشده‌اند، فریز کن. 

تحقیقات انجام شد و از دکتر زنان موردتأیید همگان، دکتر سین، وقت گرفتم. به خیال خودم اول وقت رسیدم و ساعت سه بعد‌از‌ظهر اواسط مردادماه وارد مطب دکتر سین شدم که با جمعیتی حداقل هفتادنفری، همگی بادبزن‌به‌دست، مواجه شدم. مطب دکتر زنانِ شلوغ و نفس‌گیر دیده بودم، ولی این‌جوری‌اش را دیگر نه. دو واحد آپارتمان به‌هم‌چسبیده و دو سالن بزرگ و چندین اتاق تودرتو برای کارهای مختلف. یک سالن زنانه مردانه بود که فقط زنان صندلی‌ها را تصاحب کرده بودند و مردان شکم‌دار و یا بالابلند و خوش‌تیپ یک‌لنگه‌پا با پاکت‌های بزرگ آزمایش به دست، این‌پاآن‌پا می‌کردند و سالن دیگر مخصوص زنان بود که کیپ‌تاکیپ نشسته بودند و پچ‌پچ‌کنان درگوشی حرف می‌زدند. زنان با تیپ‌ها و لهجه‌های مختلف با میانگین سنی چهل‌‌ودو سه سال منتظر بودند. 

متوجه شدم فرقی نمی‌کند چه ساعتی مراجعه کنی، حداقل چهار ساعت برای مشاوره با یک اسیستنت و معاینه و وزن‌کشی توسط یکی دیگر و بالاخره ویزیت توسط خود سین جان طول خواهد کشید. اسپیلت‌ها جواب‌گوی آن جمعیت نبودند و همه از کلافگی به صحبت کردن و یا گوشی‌هایشان پناه برده بودند که منشی بداخلاق شبیه خانم ناظم‌ها هر دفعه پَرش به یکی می‌گرفت و دادی نثار همه می‌کرد که ساکت‌تر باشند. زنان بی‌شکم با حسرت به شکم‌های بالاآمده نگاه می‌کردند و زنان شکم‌‌دار با نگرانی به تازه‌فارغ‌شده‌های نوزادبه‌دست. من که گوشه‌ای از آن مطب، هاج‌وواج میان یک‌عالمه شکم بالاآمده گیر کرده بودم، ترجیح می‌دادم به‌جای حرف زدن با زنان دیگر خودم را با جزوه‌ی کلاس زبانم سرگرم کنم.

از قضا در آن روزها در کلاس زبان، انیمیشن سول1 را مرور می‌کردیم؛ همان انیمیشنی که راجع به مرد میان‌سال نوازنده‌ی جَز است و دقیقاً روزی که به آرزویش می‌رسد، می‌میرد و در آن دنیا با یک روح به‌دنیانیامده‌‌ی افسرده آشنا می‌شود. خودم را باد می‌زدم و می‌خواندم: در چیزی غرق شدن: get lost in something 

 بعد از معاینه‌ و مشاوره برای تکمیل پرونده، بالاخره چشمم به جمال سین جان روشن شد. عکس تصورم با چهره‌ای مادرانه شبیه جوانی بی‌بیِ سریال قصه‌های مجید بود. پرونده‌ام را خواند و با آرامشی خاص در آن هیاهو و رفت‌وآمدِ مرتب منشی‌ها پرسید: «دخترم، چرا همین‌الان اقدام به طبیعی حامله شدن نمی‌کنی؟ هنرمند هم که هستی. خیلی فرصتی نداری‌ ها!»

من که انگار به دفتر مدیر مدرسه خوانده ‌شده بودم با بغض و سربه‌پایین گفتم
نمی‌دانم خیلی مطمئن نیستم، شاید مهاجرت کنیم.

سری تکان داد و گفت: «همه می‌خوان برن...»

توضیحات را کامل داد و گفت برو و هر موقع پریود شدی در سه روز اول بیا. در دلم خوشحال شدم که آخیش تمام شد، حالا کو تا من با این سندرم پلی‌کیستیکم پریود شوم.

همان فردا شب بعد از یک ماه سرِ وقت پریود شدم. انگار که رحم و تخمدانم حرف‌های دکتر را بادقت گوش داده و بو برده بودند که خبری است. فردا جزوه‌به‌دست ساعت یازده صبح در مطب حاضر شدم. انیمیشن را تا آنجا پیش رفته بودیم که سول، روح کوچک ماجرا، هیچ علاقه‌ی خاصی برای به دنیا آمدن در خودش نمی‌یافت و جو، نوازنده‌ی جَز، با او کلنجار می‌رفت و به‌اشتباه برای او به‌جای انگیزه‌‌ای برای شروع به زندگی، به دنبال استعداد ویژه‌ای بود که او را راضی به دنیا آمدن کند. 

 

در حال بارگذاری...
عکس از الهه دوستی

شروع کردن: Kick off 

جرقه: Spark 

این بار به‌سختی کمی از لابه‌لای شکم‌های بالاآمده خودم را بیرون کشیدم و از زنان گُرگرفته‌ی بادبزن‌به‌دست پرس‌وجو کردم. زن کارمند مقنعه‌به‌سر که از سه ماه پیش شروع کرده بود، می‌گفت: «شوهرم اون موقع که سر حال بودم بچه نمی‌خواست، ولی حالا که پا به سن گذاشتم، فیلش یاد هندستون کرده و دواودرمون و بدبختی‌هاش برای منه!»

زن میان‌سالی که دو دختر داشت، می‌گفت: «برای بارداری با تعیین جنسیت اومدم.» پسر می‌خواست.

دختری ملوس با موهای بافته‌شده هم بود که اختلال آندومتریوز داشت و خیلی خوب مراحل عمل را برایم توضیح داد.

فهمیدم که شاید چند ماه در این مسیر باشم و باید مرتب دارو مصرف کنم و سونوگرافی بدهم که بفهمم کی تخمک‌ها آزاد می‌شوند.

داشتم دلسرد می‌شدم. با خودم می‌گفتم که تو توانِ این‌همه رفت‌وآمد و هزینه و وقت گذاشتن را نداری. تا کی می‌خواهی از فکر کردن به داشتن و نداشتن بچه فرار کنی؟ تو که اصلاً حوصله‌ی این مقدمات حداقلی را هم نداری، با اصل مطلب چه‌کار خواهی کرد؟ 

خودم می‌دانستم این اقدامم فقط تلاش مذبوحانه‌ای بود، برای ساکت کردن ته‌مانده‌ی غریزه‌‌ام.

در هجوم افکار چسبنده‌ی تکراری بودم که صدایم زدند و سین جان در یک اتاقک دودریک مترِ تابوت‌مانندْ سونوگرافی‌ام را انجام داد و دوز روزانه‌ی آمپول هورمونی‌ام را مشخص کرد. در اسنپ نشستم و باعجله به پدر بالقوه زنگ زدم. فقط تا رسیدن به داروخانه فرصت مشورت و فکر کردن داشتم.

«یه‌کم قضایا پیچیده‌تر از اونیه که فکر می‌کردم. شک دارم که شروع کنم یا نه. به نظرت این داروها ضرر نداره؟ آش نخورده و دهن سوخته نشم؟»

«والا چی بگم، نمی‌دونم. خودت خواستی خب. به نظرم حالا که تصمیمش رو گرفتی شروع کن. بی‌خیال نتیجه‌ش.»

ظهربه‌ظهر آمپول سرد مدادی را از یخچال درمی‌‌آوردم و با اینکه تنها بودم به حالت ایستاده، دم در یخچال دزدکی و باعجله،‌ با یک دستم اطرف نافم را نیشگون می‌گرفتم و با دست دیگر آمپول‌های هورمونی گران‌قیمت را به شکمم می‌زدم. انگار که دارم مواد مخدری پنهانی مصرف می‌کنم. کمی سوزش و درد داشت، ولی من بیشتر از آن درد، دلم به حال خودم می‌سوخت. عجیب هم‌دردی و دلسوزی مادرانه می‌خواستم.

در آن مدت، برای پروژه‌ی جدید مجسمه‌هایم مشغول ساختن غده‌های سیب‌زمینی‌مانندی بودم که رویشان را با پولک و منجوق و گل‌دوزی تزیین می‌کردم. از صبح تا عصر در گوشه‌ی مخصوص خودم در خانه می‌نشستم و با کوک زدن‌های پی‌درپی هورمون‌هایم هم بالا و پایین می‌شدند و فکرهای عجیب‌وغریب به سراغم می‌آمدند.
سوزن را باغیظ در پارچه فرومی‌کردم و فکر می‌کردم: آخر بچه‌هایی که حاصل عَملی عاشقانه‌اند، چه گُلی بر سر مادر و پدرشان می‌زنند که این فریزری‌های رهاشده بخواهند بزنند!

اگر مادرم من را در نوزادی فقط چند شب رها کرده و الان هزار مدل تله‌ی رهاشدگی و کوفت‌شدگی دارم، این بدبخت‌ها چه بر سرشان می‌آید که باید سال‌های زیادی در نیتروژن مایع با دمای منفی صدونودوشش درجه بلرزند و چشم‌انتظار بمانند. فرض کنید هر سری که درِ فریزر باز می‌شود یک‌سری بچه‌ی قورباغه‌مانند درست مثل سول انیمیشن با خوشحالی بپر و بالا کنند، داد بزنند: «من! من! من!»، ولی بعد از چند ثانیه مأیوس و پَکر شوند که ای‌بابا! این ‌بار هم پدر و مادر دوستشان بوده، نه آن‌ها!

اگر مثلاً این‌سری برچسب‌های روی نی‌های ذخیره‌سازی، چینیِ تقلبی از آب دربیایند و بعد از مدتی در نیتروژن کنده شوند چه؟ قاتی‌پاتی نمی‌شوند؟ 

همین چند وقت قبل خبری آمد که یک‌سری جنین به‌کل در بیمارستانی در تهران گم شده است!

اگر ما بمیریم و آن‌ها دست قاچاقچیان آخرالزمانی جنین فریزشده بیفتند، چه می‌شود؟

منجوق‌های قرمز را در سوزن ردیف می‌کردم و ده‌ها فکر دیگر هم با آن‌ها ردیف می‌شد. کارخانه‌ی زیر شکمم هم برای خودش حسابی به تکاپو افتاده بود؛ آمپول‌های بیشتر، تورم و سنگینی بیشتر.

بعد از ده روز با دل‌درد شدید به مطب رفتم. منشی برای سونوگرافی پنج تا پنج تا صدایمان می‌زد تا لباس مخصوص را بپوشیم و حاضرآماده پشت در اتاقک سونوگرافی باشیم. هرکسی از اتاقک بیرون می‌آمد بقیه سؤال‌پیچش می‌کردند که چه خبر؟ شبیه این برنامه‌های گات‌تلنت که همه بیرون منتظرند ببینند شرکت‌کننده کارت طلایی مرحله‌ی بعد را گرفته است یا نه؟ 

دکتر صدایم زد. خوابیدم و پاها را بالا گذاشتم. دردم زیاد بود و به‌محض چرخاندن آن جسم سرد درون بدنم جیغم بالا رفت، دکتر خیلی خنثی و سرد گفت: «پانزده تا سمت راست و حدود چهارده تا تخمک سمت چپ آزاد شده.»

جواب سونو متحیرم کرد. به نظر می‌رسید یک‌مرتبه تخمدانم دست از تنبلی برداشته و هایپر شده و هرچه را بودونبود یک‌مرتبه رها کرده است. من که همیشه خودم را زن نزایی بابت سندرمم می‌دانستم، در یک هفته بیست‌وهشت تخمک آزاد کرده بودم. دوست نداشتم از آن اتاقک تابوتی بیرون بیایم و کارت طلایی‌ام را به زنانی که بعد از چند ماه انتظار و نذرونیاز نهایت چهار پنج تخمک آزاد کرده بودند نشان دهم. با خجالت با کمترین تماس چشمی خیلی سریع از مطب جیم زدم.

دکتر گفت: «پنجشنبه صبح به بیمارستان برو برای عمل تخمک‌کشی.»

حالا باید روزانه دومرتبه آمپول‌هایی را می‌زدم که تخمک‌های رهاشده سر جایشان بمانند و تا روز عمل به پایین سُر نخورند.

 

در حال بارگذاری...
عکس از الهه دوستی

تا پنجشنبه‌ حسابی جَو حاملگی گرفته بودم. هر روز بساط پولک و منجوق را با غده‌های جنین‌مانندم بغل می‌کردم و برای ناهار به خانه‌ی یکی از رفقایم می‌رفتم. از شدت دل‌درد گشادگشاد راه می‌رفتم و رفقایم هم هِرهِر‌کنان می‌گفتند: «تو بشین که بار شیشه داری.»

حتی یک مانتوی عبایی گشاد هم شبیه لباس حاملگی برای روز عمل از یکی‌شان قرض گرفتم. عصرها هم به خانه برمی‌گشتم، در گوشه‌ی مخصوص خودم در خانه می‌نشستم و سول می‌دیدم. سول در آن ساختمان استعدادیابی پی ‌انگیزه‌ای برای ورود به جهان می‌گشت. می‌خندیدم و تصور می‌کردم که این بیست‌وهشت تخمک هم لابد در چنین ساختمانی در حال گشت‌وگذارند یا دم دریچه‌ی ورود به دنیا منتظر ایستاده‌اند تا به آن‌ها مجوز سبزرنگ ورود به زندگی را بدهم و گریه می‌کردم برای حسی گنگ شبیه فقدان و از دست دادن یک چیز؛ چیزی که اصلاً وجود نداشته است.

برای آن پسرکی که قرار بود شبیه دایی‌هایم باشد؛ فنی، هنری و خلاق و مؤدب شبیه پدرش.

برای آن دختر بلای ژیمناست که به خاله‌اش رفته و قرار بود حسابی خوش‌قدوبالا و شیطان شود.

در تصورم پسرکی شاعرمسلک هم با نام محمد با چشم‌های قهوه‌ای روشن شبیه پدربزرگش بود؛ درست شبیه همان پسری که سال‌ها پیش خواب به دنیا آمدنش را دیده بودم، او در گلخانه‌ی ساختمان استعدادیابی مشغول آب دادن به گل‌های رز گلبهی‌اش بود و برایم شعر می‌خواند.

ولی بیشتر از همه، آن دخترک ریزه‌میزه با موهای مشکی‌ مصری اشکم را درمی‌آورد.

صبح عمل دست بیست‌وهشت‌تایشان را گرفتم و با پدرشان رفتیم بیمارستان. بیمارستان که چه عرض کنم هتل. به‌جای آن بوی الکل و مواد ضدعفونی آشنای بیمارستان، بوی قهوه و نان تازه از کافه‌ی داخل لابی‌اش دماغمان را پر کرد. پدرِ بالقوه از سر رضایت می‌خندید و می‌گفت: «خیالم راحت شد، بچه‌هام جاشون درسته، جای خوبی پانسیون می‌شن.»

رضایت‌نامه‌هایی دستمان دادند و صد جا امضا گرفتند که این جنین‌ها، فقط با رضایت هر دو والد قابل‌استفاده هستند، و لاغیر، حتی در صورت فوت یکی از والدین جنین‌ها غیرقابل‌کاشت‌اند.

قبل از عمل گانِ بی‌سروته را پوشیدم و آنژیوکت دردناک را نوش جان کردم و در اتاقی فیروزه‌ای‌رنگ پر از تخت منتظر ماندم. از اتفاق همان دختر ملوس آندومتریوزی مطب را دوباره دیدم. شش تخمک آزاد کرده بود. از من چیزی نپرسید و من هم چیزی نگفتم. فهمیدم چند سالی از من بزرگ‌تر است و دو بار تجربه‌ی سقط‌جنین داشته ‌است. زن دیگر هم بود که دو جنین فریزشده داشت و امروز برای عمل کاشت آمده بود. خوشحال بود و مضطرب و تعریف می‌کرد که به شوهرم گفته‌ام امروز دوتایی آمدیم و ان‌شاءالله قرار است سه‌تایی برگردیم.

بالاخره نوبت من شد. صدایم زدند. روی تخت‌های شبیه به زایمان خوابیدم، کف پاهایم را بالا گذاشتم، دارو از راه آنژیوکت وارد رگ‌هایم شد و من رفتم. 

بعد از عمل با صدایی که می‌گفت: «این کیه؟ چرا هنوز بیهوشه؟» برگشتم. ته همان اتاق فیروزه‌ای بودم. در آن حالت گیج‌وویجی نفهمیدم چه چیزی از درونم بیرون کشیدند که ناگهان از درد به خودم پیچیدم. 

آه و ناله می‌کردم و گلوله‌های درشت اشکم پایین می‌ریختند که پرستار تشر زد: «چرا گریه می‌کنی؟ آروم باش. شیاف بزنید.»

ترسیدم. صدای ناله‌ام را پایین آوردم و گریه‌ام هق‌هق شد تا آن دخترک‌ ملوس جلو آمد و نوازشم کرد. دستم را گرفت تا نفس‌های عمیق‌تری بکشم و کمی آرام شوم.

از زیر لایه‌ی تار اشک‌ها در تخت بغل، زن خوشحال دوجنینی را دیدم. آن‌ها بعد از عمل تا مدتی نباید تکان می‌خوردند تا جنین کاشته‌شده کمی جاگیر شود. چپ‌چپ نگاهم می‌کرد، تکان نمی‌خورد و صلوات‌شماربه‌دست تندتند در حال دعا بود.

همه‌ی زنانی که قبل از من به‌نوبت عمل کرده‌ بودند بعد از ده پانزده دقیقه سرپا می‌شدند و می‌رفتند و تنها کسی که با درد و ناله آهسته مادرش را صدا می‌زد من بودم. چهل‌دقیقه‌ای طول کشید که شیاف عمل کرد و توانستم بلند شوم.
در این روزها که در حال نصب همان غده‌های جنین‌مانندم در میان تورها هستم، مدام به یادشان می‌افتم. از بین آن بیست‌وهشت بذر حیات‌بخش، نه جنین فریزشده‌ی سه‌روزه در یک جایی میان تورها با وضوح کمتر بین بودن و نبودن، همچنان منتظرم ایستاده‌اند. غده‌های ریشه‌مانندم را هر روز به یاد آن‌ها با پولک و منجوق بزک می‌کنم.
هرکدامشان با نخ هم‌رنگ و هم‌جنس خودشان به من وصل شده‌اند؛ وصله‌هایی جدانشدنی.

آن پسر خلاق و مؤدب با نخی به رنگ سبز بهار و آن دختر مومِصری با رنگ گلبهی.

برای خودم هم عجیب است که چگونه حسی یکسان از جنس تعلق و پیوستگی و حتی نگرانی به این نُه موجودِ بدون عنوان دارم. زشت و زیبا و یا خوب و بد نیستند، فقط هستند و بازیگوش در این میان‌بودگی روان‌اند.

گاهی سر از میز غذا درمی‌آورند و گاهی در بطن یک فیگور جا خوش می‌کنند و گاهی به ریشه‌های مادرشان می‌چسبند.
زخم‌های نوباوه‌ی من نوزادان من‌اند که با ناخن، دلمه‌ی رویشان را هر روز می‌کنَم تا تازه بمانند و بدانند با اینکه مادرشان دیگر دنبال بهانه‌ای جدید نیست، ولی فراموششان هم نکرده است و گاهی جای خالی‌شان را حس می‌کند.

 

1.Soul

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد