

پیوستگی نمیتواند ما را برای همیشه شبیه چیزی نگه دارد که میخواهیم. پیوستگی در زمان، فکرها، تصاویر و معناهایی که مدام به تقلای ساختنِ نسبتهای دور و نزدیک با هرچیزی، به شعاع زیستن پرتابمان میکنند. یک روز همهچیز تمام میشود و آن وقت فقط اسمها هستند که بهمثابهی رنجی، بودن را درست شبیه آنچه هست به یادمان میآورند و چه خوب که بانو خانم این روزها کمتر رنج میکشد.
اینکه میگویم کمتر رنج میکشد هم به اعتبار حسابِ تصاعدی رنج کشیدن آدمها در پیش رفتنِ تدریجی زمان است. این را آخرین بار که بانو خانم را دیدم، فهمیدم. وقتی در کمتر از دهدقیقهای که کنارش ایستاده بودم، سه بار اسمم را پرسید و با تعجب نگاهم کرد. زمان برای منی که او را چند سال یک بار میدیدم و ترکیبِ چشمهای میشیِ درشت او با رژ قرمز روی لبهای نازک قیطانی و دستکشهای توریِ سیاه که تا مچ دستهای استخوانیاش را میگرفت، تمثال مهجورماندهای از هنرپیشههای زن سینمای کلاسیک بود، در آن ده دقیقه خیلی آرامتر گذشت. عطی میگفت بانو خانم اگر هرجای دیگری جز اینجا به دنیا آمده بود، شاید در آن شب مرموزِ مهگرفتهی فیلم کازابلانکا در چشمهای همفری بوگارت خیره میشد و هیچوقت پاریس را از یاد نمیبرد. من اما فکر میکنم چشمهای بانو خانم، معصومیتِ برگمنی نداشت، بیشتر میتوانستم او را جای اِوا گاردنر یا ویویون لی تصویر کنم، با چشمهای گستاخ و شوخ و جوانیهای بیپروا در پیراهن پیچازی چسبان که هیچگاه نشانی از آوار تدریجیِ زوال را به خودشان نخواهند دید.
اولین بار بانو خانم را عصر یک روز آفتابی در اتاق کوچک خانهباغ عمویم دیدم. همهچیزِ آن روز، حتی درختِ بزرگ توتی که به آن تاب بلندی هم بسته بودند، سیاه و سفید و صامت در یادم مانده است. همهچیز، جز رنگ سرخ لبهای قیطانی بانو خانم و صدای آوازش. بانو خانم گوشهی ایوان ایستاده بود و سیگار میکشید که من حس کردم دوست دارم همانجا بایستم و نگاهش کنم. دقیقترش شاید درک تجربهای از زیبایی به مفهومِ بیعلاقگی باشد؛ تمام آنچه تو را در بر میگیرد و دریافتِ آنی تو را از لحظه، آدمها، اشیا و شکلها که در شباهتِ کسالتباری با هم در پیرامون تو قرار گرفتهاند، تغییر میدهد. در بیدادِ رنگهای سیاه و خاکستریِ لباسها و روسریهای کیپ و جورابهای ضخیم مشکی و نسخه پیچیدن برای دوزخ و بهشت، همانجا که تو حقیقتِ آرام و بیآزار خودت را در ششسالگی کشف میکنی و برای آنکه بدانی چه چیزی زیبا نیست، به زیبایی خیره میشوی.
بانو زیبا بود و من در یک خانوادهی مذهبیسنتی میتوانستم زیبایی او را بیشتر از تماشا کردن، جایی در پشت چشمهایم ثبت کنم. مادرم و تمام مادرهای دیگر، اما بانو خانم را دوست نداشتند. آن وقتها فکر میکردم او را برای آن چیزی که هست و من میبینم دوست ندارند، برای آن رژهای سرخ توی چشم، یا موهای شرابی موجدار و جورابهای پارازینِ رنگ پا، اما بعدها که چندین بار دیدم بانو خانم با آن صدای رسایِ درگلوانداختهاش، بدون رودربایستی به این و آن پرید و هیچکس از تندوتیزی زبانش در امان نبود، فهمیدم که فقط از آنهمه رنگ توی صورت و قدوبالایش نبوده که بدشان میآمده، بانو خانم رُک بود، بلندبلند میخندید، ابایی از کنایه زدن به دیگران نداشت و با رضایتی که از زیبایی و در چشم بودنِ خودش داشت، بعضی وقتها نقصها و کجیهای آدمها را به رویشان میآورد. برای همین هم نزدیک شدن به او کار آسانی نبود. اما این را همه میدانستند که بانو خانم سه بار شوهر کرده بود. از هر سه تایشان هم جدا شده بود و چند تا پسر داشت که جز آخری که با پدرش زندگی میکرد، بقیهشان با او در یک خانه بودند.
شوهر اولش مکانیک بود. من که هیچگاه او را ندیده بودم، اما میگفتند مرد بیدستوپایی بوده است که همیشه بوی روغن ماشین میداده و ضرورتی به شستنِ دستهای گریسگرفتهاش نمیدیده. راستش من هیچوقت نتوانستم بانو خانم را با آن خرمن موهای پرپشتِ شرابی و چشمهای خمارِ میشی و بوی عطر ماگنولیایش با آن رگههای دلربای سدر و صندل و بلوط که همیشه تا چند قدم راه میرفت، ردش همهجا میپیچید، کنار مردی با این شمایل تصور کنم. شصت سال پیش، آنهم در یک خانوادهی شلوغ نُهنفره که زن بودن هویتی بهحساب نمیآمد، انتخاب، اجبارِ به اختیار کردنِ آن چیزی بود که دیگران خواسته بودند. آنهم برای دختر خوشبرورویی در پسکوچههای تنگ حمام چال و سید نصرالدین که بهانهی خوبی برای به چشم آمدن غیرت لبریزشدهی مردهای کوچک و بزرگِ خانه بود؛ مردهایی که فکر میکردند بانو زیادی سربههواست. تازه آنها آن روزها نمیدانستند که بانو و خواهرش یک روز به اسم خریدنِ پارچه از بازار، اول با چادر و رویِ گرفته و چند محله آنطرفتر با مینیژوپ و موهای بیگودیبسته، خودشان را به ساختمان رادیوی آن زمان رسانده و با اسمهای مستعار، دو تصنیف به سبک پوران و مهستی خوانده بودند.
اولین بار که صدای بانو خانم را شنیدم، عصر همان روز تابستانی بود. راستش چشمهای بانو خانم و تندوتیزیِ زبانش همیشه من و شاید بقیهی بچههای همسنوسال فامیل را هم در فاصلهی مشخصی از او قرار میداد. پشتِ مرزهایی که شاید قلمرو امنِ بیگانگی بود. ما برای فاصلهمان دلایل ناخودآگاهِ دیگری داشتیم؛ دلایلی نه شبیه به فکرها و حرفهای بزرگترهایمان. ما در آستانه بودیم، در آستانهی شناختنِ چیزها. از دور به تماشای دیگریِ عجیب و زیبا و جذابی مینشستیم که از او میترسیدیم! ترس یا شاید هم حیرتِ مواجهه با حسهای ناآشنا و متناقض، همان چیزی بود که واقعیتر از آنچه پیش رویمان میدیدیم در ما ریشه میدواند.
همهی این چیزها با شنیدن صدای بانو خانم در آن عصر تابستانی، عجیبتر شد؛ تصنیفی که حالا هرچه فکر میکنم ترانهاش یادم نمیآید، اما حالِ خودم را بعد شنیدنِ زنانگیِ بمِ دلنشین آن صدا خوب به یاد دارم. حتی رنگِ آفتاب روی ریشههای روشنِ درخت محرابیِ فرش لاکیای را که روی آن نشسته بودم. تابیدنِ نور به گوشههای سایهنشینِ خیال؛ حقیقتی که حجابش نور نبود. حالا میفهمم که در آن عصر تابستانی در تصور بیواسطهام از رنگ و آواز و زیبایی، تکههایی از جهان من بود که زاییده میشد.
نخستین تجربهها به چیزی آمیختهاند که امتداد روح آدمی است؛ اشارتِ آنیِ شهودی که هر لحظه را منحصر به خودش میکند. انگار که ضربهی یکبارهی قلممو روی بوم سفید. تلاقیِ نگاه و زیبایی و آواز و شنیدن هم برای من شاید تجربهای از همان دست بوده باشد؛ تجربهای به ناشناختگیِ آگاهی.
ششسالگی سن راحتی نیست. این را خوب یادم هست. من آن روز صدا را مقابلِ چیزی معنا میکردم؛ ارتعاش در معنای شکستنِ دیوارهای تودرتوی سکوت. در زمانهای که صداهای بلند زنانه نمیآمد، لااقل از گلوی مادرهای ساکت و سربهزیرِ ما، صدای بانو خانم، فقط یک صدا نبود؛ تجربهای در هیئت روحی عصیانگر و بلندپرواز بود که روبهروی سکوت قد میکشید و معنا میشد. شاید برای همین هم بود که ما دیگر خیلی بانو خانم را ندیدیم. گاهی وقتها هم که اسمش میآمد، اخمها در هم میرفت و صورتها کج میشد. شبیه حکایت ممنوعهای که باید آنقدر ناگفته و نادیده میماند تا فراموش شود. از آن معماها که همیشه سربسته میمانند. بزرگتر که شدم چند بار خواسته بودم به بانو خانم نزدیکتر شوم، اما نتوانستم. حالا که فکر میکنم شاید مهمترین چیزی که نمیگذاشت به او نزدیک شوم، همان ترسِ عمیق اولین مواجهه با او بود که باوجود تحسین و ستایش او، هیچگاه نتوانستم بر آن غالب شوم.
بانو خانم را چند بار دیگر هم دیدم. بیشتر در روزهای عزا. هیچکس به عروسی دعوتش نمیکرد. برای همین هم پررنگترین تصویرها از او در این سالها با لباسهای سیاه و همان دو جفت دستکش توری مشکی است که به یادم مانده است. میگفتند گاهی وقتها در سفرههای ختم انعام مولودی میخواند و مدح علی بن ابیطالب میگوید.
آخرین بار که او را دیدم در مراسم ختم یکی از اقوام بود. جلو رفتم و بغلش کردم. میشیِ وحشیِ چشمهایش رام و رمیده در گودالی کز کرده بود و موجِ موهایش از زیر روسریای که محکم آن را بسته بود تا هیچ کنارهای نشانی نداشت، اما لبهای قیطانیِ چروکیدهاش هنوز برق میزد، آنهم صورتی کمرنگ. آرام سری تکان داد و گفت: «دنیا همینه ها! تموم میشه میره!»
نمیدانستم چه باید بگویم. دنبال جملهای بودم که دوباره عمیق نگاهم کرد و در بغلم گرفت و گفت: «اِ! تو کِی اومدی پس من ندیدمت؟ چقدر عوض شدی!»
زمان کار خودش را کرده بود. به تماشا نشستن گاهی وقتها سختترین کار جهان است. این را حالا میفهمم که ردی از زیبایی گذشته به چشمهای بانو خانم مانده و سؤالهای بیشماری برای مطرح کردن دارد. حالا که رنگها بیشترشان سپیدند.
دوست دارم فکر کنم بانو خانم جایی در تاریخ گم شده است؛ جایی در دهههای چهل و پنجاه. با همان خیال بازیگوش و روح عصیانگر و صدای بیپروا؛ جایی که جهان هنوز آنقدر بزرگ نیست که برای به یاد آوردنش هر لحظه را باید دوباره تکرار کند. بانو خانم پیر شده است، مادر من و تمام مادرهای ما هم و شاید هیچکس دیگر آن عصر تابستانی در خانهباغ عمویم را به یاد نداشته باشد، اما من حالا هر کجا تصنیفِ ناشنیدهای از خوانندهای بینامونشان به گوشم میخورَد، بانو خانم را تصور میکنم، با آن چشمهای درشت میشیِ سُرمهکشیده در یکی از اتاقهای ساختمان رادیو، صبحِ همان روزی که آرزو داشت در جایی زیر آفتابِ تابیده به موهای شرابیاش، بدون واهمه از چشمهای خشمگین بیدلیل، برای نگاههایی که به او خیره مانده بودند، آواز بخواند.