از میان تمام رضا عادلخانیهای دنیا، من فقط دو رضا عادلخانی میشناسم؛ یکی را نوزده سال و دیگری را تا نوزدهسالگی. روزنامهنگاران برای یکیشان تیتر میزدند: چپپایی که شلیکهایش وحشت میآفریند. و ما برای آن رضا عادلخانیِ دیگرْ پشت ساختمانِ آزمایشگاه دبیرستان اندیشه لقبِ عادلِ محوطهی جریمه داده بودیم.
رضا عادلخانی یکی از این دو غایب است: متولد ۲۵ بهمن ۱۳۲۶ و بهترین مهاجم ایران در سال ۱۳۵۲؛ نوجوانی که روزی در زمین خاکی بالاتر از امجدیه، محدودهی خیابان نامجو، با تیم محلیِ صاعقه، فوتبالش را آغاز کرد و سپس به یکی از تیمهای پایهی باشگاه تاج رفت؛ تیم کودک تاج. و خیلی سریع به سطح اول فوتبال ایران رسید.
رضا عادلخانی فقط یک سال وقت داشت تا هم خود را به ترکیب تیم تاج برساند و هم نظر استعدادیابهای بایرن مونیخ را جلب کند. اولین بازیاش را برای تیم تاج در پانزدهسالگی کرد، آن هم در نیمهی دومِ بازیِ خداحافظی کاپیتان بیوک جدیکار. در همان فصل و در بازیِ آخر جلوی چشمان همایون بهزادی، پرویز دهداری، غلام وطنخواه و ناصر ابراهیمی و در دقیقهی نود توپی را که از جناح راست به گوشهی محوطهی جریمه رسید، مهار و وارد دروازهی شاهین کرد؛ بازی دودو مساوی و عادلخانی آقای گل سال شد.
خیلیها گفتهاند که او خلاف دیگر بازیکنان همنسل خودش، پیشرفت را بازی در بالاترین سطح اروپا میدانست، اما خودش میگوید: «من شخصاً خیلی دوست داشتم که به مسافرت بروم و جاهای مختلف را ببینم. خیلی کنجکاو بودم. فوتبال بهانهای بود که به آن سمت بروم. برادرم با تیم بایرن مونیخ صحبت کرد و در سال ۱۹۶۵ به مونیخ رفتم.»
به بایرن مونیخ رفت و بعد از دو جلسه تمرین، زلاتکو چایکوفسکی یا همان چیکِ بزرگ، دستورِ جذب چپپای ایرانی را داد؛ پسری با لبخندی محو و سری پُرمو که حتی گوشش معلوم نبود. صعودی از حوالی هفت تیر تهران تا بکن باوئر؛ صعودی که با یک بدشانسی مواجه شد. او در ماه اوت به مونیخ رفت، ولی قراردادها باید بین ۱۵ ژوئن تا ۱۵ ژوئیه بسته میشد؛ در نتیجه او بهجای بازی در تیم اصلی، بهناچار برای تیم دوم بازی کرد و بعد از مدتی هم راهی تیم اوبرهاوزن در بوندسلیگای دو شد. در همان فصل و با درخشش عادلخانی تیم به بوندسلیگای یک صعود کرد و رسانههای آلمانی به او لقب پسر خوشقدم دادند.
او پس از یک دورهی کوتاه در آلمان، در سال ۱۳۵۱ به ایران بازگشت و بعد از سه ماه به تمرینات تاج ملحق شد.
اولین بار وقتی نهساله بودم عکسی از او در عکاسخانهی فرشید خان در شهرمان دیدم. فرشید خان به تیم تاج بیشتر علاقه داشت تا رقاصههای دههی پنجاه. دیوار عکاسخانهی او تلفیقی بود از عکس ستارگان فوتبال و سینما؛ پوستر فیلم گوزنها، عکس بهروز وثوقی، فرامرز قریبیان و با یک فاصلهی چندسانتیمتری رضا عادلخانی در قابی سیاهوسفید در لباس تیم تاج، با چشمانی نافذ و موهای بلند، کنار قابعکسهای ستارههای مشهور فوتبال، مثل ناصر حجازی و حسن روشن.
بعدتر که بیشتر با فرشید خان صمیمی شدم، او از عشقش به این ستارگان و از غریب ماندن عادلخانی گفت. از اینکه در آن دربی معروف ۱۶ شهریور ۱۳۵۲ که تاج ششتایی شد، عادلخانی بدشانسترین بازیکن بود؛ چرا که او توپهای زیادی بهسمت دروازۀ پرسپولیس زد، ولی به دروازۀ بهرام مودت وارد نشد و درخشش او بهخاطر باخت تاج به چشم نیامد.
رضا عادلخانی از تابستان ۵۱ تا بهمن ۵۴ آبیپوش ماند؛ سه فصل درخشان که با افتخاراتی در تیم تاج و تیم ملی ثبت شد؛ قهرمانی باشگاههای تهران در ۱۳۵۱، فتح تورنمنت چهارجانبهی اتحاد و آن گل تماشاییاش مقابل پرسپولیس در دربی یازدهم که هنوز یکی از شیرینترین خاطرات هواداران تاج است.
عادلخانیِ چپپا گنجینهای برای تاج بود که سرانجام او را به مهاجم ثابت تیم ملی بدل کرد و در مقدماتی جام جهانی ۱۹۷۴ و ۱۹۷۸ همراه تیم ملی ایران بود. هرچند تیم ملی در ۱۹۷۴ با باخت مقابل استرالیا به جام جهانی آلمان غربی راه نیافت، اما چهار سال بعد، ۱۹۷۸، تیم ملی ایران برای اولین بار به جام جهانی آرژانتین صعود کرد؛ در آخرین تابستان پادشاهی محمدرضا شاه و بدون همراهی عادلخانی!
این بار هم شانسِ تیرهوتارِ عادلخانی درست سر بزنگاه، دست رد به سینهی او زد. از آخرین اردوی آمادهسازی آمده بود مرخصی تا آخرین خداحافظیها را با خانواده به جا آورد، اما انگار آمده بود مرخصی تا با جام جهانی خداحافظی کند. حساب خواندن این تکه از روایتِ عادلخانی از دستم در رفته؛ بارهاوبارها آن را با خودم مرور کردهام.
عادلخانی در جواب سؤال خبرنگار مبنی بر غیبتش در جام جهانی میگوید: «ما در اردو بودیم و آخر هفتهها به خانه میرفتیم. مثل پادگان بود. دخترم ۱۵روزه بود. آن موقع من هم جوان بودم و می خواستم طبق مد باشم و شلوار پاچه گشاد میپوشیدم. میخواستیم در آستانهی سفر به جام جهانی خانهی مادرخانمم برویم که خداحافظی هم کنیم. در حین پایین آمدن از طبقهی دوم خانهی پدری این اتفاق رخ داد. پلههای قدیمی خیلی مرتفع بودند. پایم را که برداشتم در پاچهی شلوارم گیر کرد و روی دوازده پله سقوط کردم. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که دخترم (نیلوفر) را نگه داشتم. وقتی پایین آمدم، زانوی من اندازهی یک طالبی کوچک باد کرده و آب آورده بود. از آنجا به بعد صددرصد نمیتوانستم بدوم و شوت بزنم. پای راست من، تکیهگاه بود و موقع شوت زدن و پاس دادن روی آن تکیه میکردم. این اتفاق افتاد و جام جهانی ۷۸ را از دست دادم.»
غیبت عادلخانی در ترکیب تیم ملی به چشم میآمد؛ تیمی که به تعبیر ریس ریچارد، بیبرنامه، اما مصمم بود. مصمم بود، اما انگار بدشانسی فقط گریبانِ ستارگانِ جامانده را نگرفته بود، چرا که در قرعهکشی با هلند، پرو و اسکاتلند همگروه شدند؛ در گروه مرگ. دستآخر هم تیم با تکامتیازی که مقابل اسکاتلند گرفت به ایران برگشت.
آن روزها که عادلخانی در محوطهی جریمه با پای چپ، درست مثل عادلخانیِ مشهور، جولان میداد، کمتر کسی چنین سرنوشت تراژیکی را برایش متصور میبود؛ رضا عادلخانیِ دبیرستان اندیشه را جایگزین رضا عادلخانیِ تیم تاج میدانستند. اما او نه عشقِ فوتبال که عشقِ چیز دیگری را در سر داشت؛ اینکه از شایان حامدیِ شاعر، شاعرتر شود. همیشه میگفت: «من شاعرتر از شایان حامدی هستم.» در آن سنوسال هیچکدام از آن جمع شایان حامدی را نمیشناختیم، اما او خوب میشناخت و گاهی تکشعرهایی از او را با صدای بلند برایمان میخواند؛ از دفترِ دری به دریغا. او همیشه در سایه بود.
رضا عادلخانیِ دبیرستانِ اندیشه، حتی وقتی تمام توپها را به سهکنج دروازه میفرستاد، درست در همان لحظههای درخشش هم در سایه بود. او بهنوعی شبیه شایان حامدی بود؛ کسی که تمام عمرش را در سایه گذراند و جوانمرگ شد. عادلخانی، آن پسر قدبلند با سرعت باورنکردنیاشْ در محوطهی جریمه به مدافعان و دروازهبان حریف امان نمیداد، اما بیرون از زمین فردی تودار و کمحرف بود. انگار تجسم این شعر حامدی بود: به سایه میروم و سایه جایگاه من است.
سرنوشت اما با او مهربان نبود؛ خیلی زود به زندگیاش پایان داد. شاید چون نمیخواست مانند همنام دیگرش که بازی در بالاترین سطح را تجربه کرد، ادامه دهد. این همنام سالها در تیم تاج و تیم ملی درخشید، اما هر دو یک فرصت بزرگ را از دست دادند: عادلخانیِ دبیرستان اندیشه فرصت زندگی را و آن دیگری بازی در جام جهانی ۱۹۷۸ را.
هرکسی جام جهانیها را با چیزی به خاطر میآورد؛ واسطهای که او را به یک رویداد پیوند میدهد. من جام جهانیها را با آنهایی به یاد میآورم که در آن جام حضور نداشتند؛ بازیکنانی که حسرت و آرزویشان بازی در ماراکانا بود یا آنهایی که دوست داشتند جای روبرتو باجو باشند و ایستاده بمیرند؛ آنهایی که وقتی مارادونا با دستِ خدا توپ را وارد دروازهی انگلیس کرد، دوست داشتند یا در خوشحالی جمعی شاگردان کارلوس بیلاردو حضور میداشتند یا همچون پیتر شیلتون، دروازهبان انگلیس، در بهت فروروند.
عادلخانی دبیرستان اندیشه را از نوزدهسالگی به بعد که عازم آمریکا شد ندیدم. هیچکدام از دوستان قدیمی و همکلاسیهای سابقش او را ندیدند و نمیدانستند کجا، چه میکند. حتی خانوادهاش بهطور غیرمستقیم احوالش را جویا میشدند و در وصف حالش فقط یکی از این دو کلمه را میشنیدند: خوب و بد. نه میگفت چرا خوب است و نه چراییِ احوال بدش را.
رضا عادلخانیِ تاجی در بیستوهفتسالگی از تاج رفت و رضا عادلخانیِ دبیرستان اندیشه از دارِ دنیا.