icon
icon
عکس از همایون محمودى
عکس از همایون محمودى
باغ گم‌شده
نویسنده
سیما خسروی
تاریخ
22 مرداد 1404
زمان مطالعه
10 دقیقه
عکس از همایون محمودى
عکس از همایون محمودى
باغ گم‌شده
نویسنده
سیما خسروی
تاریخ
22 مرداد 1404
زمان مطالعه
10 دقیقه

نه‌ساله‌ام. روی سراشیبی تپه‌ای نشسته‌ام که در چشم‌انداز روبه‌رو کوه درفک، سپیدرود، زمین‌های کشاورزی، باغ‌های زیتون و سقف خانه‌ها به‌ترتیب جلوی هم قطار شده‌اند. ظهر تابستان است و مدرسه‌ها تعطیل. هیچ صدایی جز سایش برگ‌هایی که از نسیم گاه‌گاه بر می‌آید و صدای ناله‌ی جیرجیرک‌ها نیست. گوش که تیز کنی می‌توانی صدای پای پیرزنی خسته و کمر تاشده و تیشه‌‌به‌دست را که از باغ برگشته هم بشنوی. کتاب فارسی کلاس دوم توی دست‌های عرق‌کرده‌ام است. برای هزارمین بار خط‌به‌خط کلماتش را خوانده‌ام و حالا دیگر هیچ شوقی در من بر نمی‌انگیزد.

تشنه و کلافه‌ام؛ تشنه و کلافه‌ی خواندن کلمه و هیچ کتابی غیر از کتاب درسی ندارم. اهل خانه مثل باقی اهالی روستا مشغول قیلوله و خواب نیمروزند. منتظرم بابا بیاید و جرئت پیدا کنم و بگویم که برایم کتابی، مجله‌ای بخرد و من تابستانم را آن‌طور که دلم می‌خواهد توی کتاب و تصاویر و رؤیا بگذرانم. بابا سرسخت و تندخو ‌است و معمولاً فاصله‌اش را با آدم حفظ می‌کند و همیشه ترسی بی‌دلیل از او توی دلم دارم؛ ترسی که باعث می‌شود نتوانم حرفم را بهش بزنم. با این‌همه امروز عزمم را جزم کرده‌ام تا خواسته‌ام را بگویم. تا آمدنش هنوز وقت هست.

روی سبزی رو به زردی رفته‌ی تپه دراز می‌کشم و می‌گذارم مورچه‌های سیاه و درشت که چند قدم آن‌طرف‌تر زیر سنگی کلونی درست کرده‌اند، از روی دست‌وپاها و پیشانی‌ام عبور کنند. آفتاب چشمم را می‌زند. چشم‌هایم را می‌بندم و همه‌ی حواسم را به حرکت مورچه‌ها روی تنم می‌دهم. راه رفتنشان تنم را بیدار می‌کند. همه‌ی حواسم را زنده می‌‌کند. یکی‌شان زیر بازویم را گاز می‌گیرد، چشم‌بسته لای دو انگشت لهش می‌کنم و گلوله‌ی سیاهی را که از آن ساخته‌ام پرت می‌کنم دورتر. بقیه‌ی مورچه‌ها انگار فهمیده باشند سرعتشان بیشتر می‌شود و به جنب‌وجوش می‌افتند. با خودم می‌گویم لابد صدای جیغ مورچه‌ای را که کشتم، شنیده‌اند. بعد کلی جمله در دهان مورچه‌ها می‌گذارم که با سرعت دارند از کنار هم رد می‌شوند و به‌ هم می‌گویند. ادای دل‌ سوختن درمی‌آورم، اما ته دلم از دنیایی که ساخته‌ام خنده‌ام می‌گیرد. بلند می‌شوم و می‌نشینم و مورچه‌های سمج را از سرورویم پاک می‌کنم و می‌بینم ماشینی که بابا را می‌آورد، از سربالایی جاده بالا می‌آید. به‌دو خودم را به خانه می‌رسانم و روی پله‌های ایوان منتظر می‌نشینم.

ماشین پشت در خانه توقف می‌کند، در بازوبسته می‌شود، صدای دسته‌کلید بابا و چرخشش در قفل و بعد باز شدن درِ حیاط می‌آید. همه را با چشم بسته می‌بینم. صدای پای بابا با ضربان قلبم ریتم می‌گیرد. نزدیک که می‌شود چشم باز می‌کنم و بلند و هول سلام می‌دهم. نگاهم گیر می‌کند توی گره ابروهایش و جواب سلامش را نمی‌شنوم. جلوتر می‌آید. چشم‌هایش را می‌بینم که دو کاسه‌ی خون است و خستگی و بی‌حوصلگی از آن‌ها می‌بارد. می‌فهمم وقت حرف زدن نیست.

در حال بارگذاری...
عکس از همایون محمودى

عادت کرده‌ام همه که خوابیدند راه بیفتم توی کوچه و از راه‌باریکه‌ی پُردرخت بپیچم توی مسیری که می‌رسد به دره و درختان گردوی پیر و بزرگش که از دل دره راه گرفته‌اند بالا. آنجا را تازه پیدا کرده‌ام. جز صدای طبیعت و بوی برگ و آب و البته لجن، می‌توان با چوبِ خشکِ بلندی لابه‌لای آشغال‌هایی که اهالی روی هم کُپه کرده‌اند، گشت و چیزی برای سرگرمی یافت. خورشید از میان برگ‌های درختان گردو سرک می‌کشد و روی تنم، علف‌های بلند، چوب‌های خشک و آشغال‌ها نقش‌ونگار می‌اندازد. بازیگوشی‌ام می‌گیرد و درخشش نور را روی شیشه شکسته‌ها و هرچیزی که براق است، گنج می‌انگارم و با چوب بلند توی دستم به کشف و پیدا کردن، مشغول می‌شوم. سعی می‌کنم گنج‌ها را با سر چوب به‌سمت خودم بکشم و جمع کنم کنار هم. بعد از چند روز گنجینه‌ای از شیشه‌های شکسته و رنگی دارم که زیر نور آفتاب با سنگْ خرد و خاکشیرشان کرده و ریخته‌ام توی شیشه‌ی مربایی که سالم از توی آشغال‌ها پیدا کرده‌ام. وقتی زیر نور آفتاب شیشه را می‌چرخانم تلألؤ خیره‌کننده‌ای دارند.

گنج نویافته سبب می‌شود بیشتر آشغال‌ها را جست‌وجو کنم. هر روز بعداز‌ظهر از غفلت و رخوت بقیه استفاده می‌کنم و به‌سمت دره و گنج‌های پنهانش می‌روم. یک‌ روز که مشغول کندوکاو بودم، آفتاب تابیده بود روی شیئی که با نسیم باد حرکت می‌کرد. ذهن کودکانه‌ام فهمید که از جنس شیشه و سخت نیست. چشم تیز کرده و در بی‌حرکتی شیء فهمیدم مجله‌ای براق و رنگی ا‌ست که زیر آفتاب رخ نموده. تپش قلبم بالا رفته بود. راستی‌راستی گنج پیدا کرده بودم. فاصله‌ی مجله با من زیاد بود و نمی‌شد به‌راحتی به آن رسید. با چوب توی دستم ممکن بود صفحاتش پاره و کنده شود. وسوسه‌ی رسیدن به آن ذهنم را فلج کرده بود. می‌دانستم زیر پایم محکم نیست و آشغال‌های پوسیده و تلنبارشده‌ی روی‌هم هیچ اعتباری برای جای پاهایم ندارند. با ‌این‌همه نتوانستم از آن چشم بپوشم؛ بنابراین چوب را وسیله‌ی اندازه‌گیری عمق سفتی و نرمی زیر پایم کردم. چوب را فروبردم توی آشغال‌ها و گل‌ولای و نم‌نم پیش ‌رفتم. یک جاهایی زیر پایم خالی می‌شد و همان چوب تکیه‌گاهم می‌شد. نزدیک مجله پایم تا زانو توی گِل و آشغال فرورفت. ترس از واکنش مادرم پس از دیدن سرووضعم هم نتوانست مانعم شود. مجله را می‌خواستم و باید به هر قیمتی که بود برش می‌داشتم. بالاخره نزدیکش شدم و با کش‌وقوس فراوان دستم به مجله رسید. بااحتیاط آن را از توی آشغال‌ها بیرون کشیدم و توی لباسم پنهانش کردم و بدون شتاب‌زدگی راه رفته را برگشتم. زیر آفتاب بی‌سایه‌ای روی زمین نشستم تا گِل روی لباسم خشک شود. مجله را بیرون آوردم و شروع به ورق زدن کردم. تمام صفحاتش رنگی و براق بود. با یک‌ دنیا عکس از جاهایی که نمی‌شناختم و چیزهایی که ندیده بودم. بالاخره گنجم را پیدا کرده بودم.

حالا که سوادم بیشتر از سطح فارسی کلاس دوم بود، چرا باید خودم را محدود به همان یک مجله که هزار بار خوانده و حسابی زیرورویش کرده بودم، می‌کردم؟ همین شهامت و جسارت را کتاب به من داده بود؛ جسارت کشف دنیاهای تازه.

خانه‌ای که من در آن بزرگ شده بودم با ادبیات غریبه نبود، اما کتاب‌های عموماً ایدئولوژیکی بابا باید از دسترس ما دور می‌ماند و چند کتاب قصه‌ی کودکانه‌ای هم که مال ما بود، خیلی وقت پیش از جذابیت و ذوق خالی شده بود؛ بنابراین گنج بعدی، توی اتاق پذیرایی بود که بابا کتاب‌هایش را آنجا می‌گذاشت و درش را قفل می‌کرد.

با خودم فکر کردم رسیدن به اتاق پذیرایی که از ‎پیدا کردن مجله‌ی توی دره سخت‌تر نیست. الان می‌فهمم که چرا این گنجینه را پنهان می‌کرد؛ موضوع بر می‌گردد به سال‌های جوانی بابا و حضور‌ش در جمع‌های عقیدتی و سیاسی دهه‌‌ی شصت؛ دهه‌ای که حالا بعد ‌از سال‌ها مثل جنازه‌ای که از ترس، هول‌هول رویش خاک ریخته‌اند، دارد نشانه‌هایی عیان می‌کند و گوشه‌و‌کنار تن زخم‌خورده‌اش را نشان می‌دهد. دهه‌‌ی شصت سال‌های عجیب و حیرت‌انگیزی بود. بیشتر آدم‌هایی که می‌شناختم در یک فضای متحول انقلاب‌شده مشغول پیدا کردن شیوه‌ی تفکر و سبک زندگی تازه‌ای بودند. خوب و بد بسیاری از مسائل هنوز مبهم به ‌نظر می‌رسید و عقاید و سلایق مردم مرتب تفتیش و بررسی می‌شد، حتی توسط خودشان. بابا هم که دوران جوانی‌اش را سپری می‌کرد دستخوش این تغییرات و در حال محک زدن خود و دانسته‌ها و اعتقاداتش بود. هم‌زمان زن و زندگی و چند بچه‌ی قدو‌نیم‌قد را هم پیش می‌برد. تفکر سنتی هنوز جزءلاینفک زندگی مردم و بالطبع زندگی ما بود و مدرنیته‌ای که داشت پا می‌گرفت علی‌رغم خوبی‌هایی که به‌وضوح داشت، جرئت بروز پیدا نکرده و پشت افکار سیاسی و دینی دست‌وپا می‌زد.

در حال بارگذاری...
عکس از همایون محمودى

بابا اغلب روزها با کتابی به خانه می‌آمد. معمولاً کتاب‌ها با روزنامه‌ای جلد شده بودند. به‌‌محض رسیدن و سلام و احوالپرسی راه کج می‌کرد سمت اتاق پذیرایی که همیشه‌ی خدا درش قفل و کلیدش توی دسته‌کلید و همراه او بود؛ بنابراین فکر پاتک زدن به آن خیالی محال به ‌نظر می‌رسید. اتاق پذیرایی با همه‌ی اتاق‌های خانه فرق می‌کرد. نوری که از پنجره‌های بزرگش می‌تابید، عطر شیرین نقل هل‌دار، آمیخته به بوی نفتالینی که به فرش‌های دستباف زده بودند، ویترین کلکسیون قوری‌های مادر و پرده‌های توری با گل‌های کشیده که نور آفتاب را هاشور می‌کرد به تن فرش و باقی اثاث اتاق و کتاب‌ها که بی هیچ اطواری، بی‌ریا، روی‌هم، رج شده بودند کنار دیوار، تمام تصویری است که به خاطرم مانده. اتاق صدا داشت؛ صدای آدم‌هایی که دور بودند و دیر می‌دیدیمشان، صدای گفت‌وگو‌ها و خنده‌ها و موسیقی‌ای که نت و تمش با وقت‌های دیگر فرق داشت.

این‌ بار نیمه‌شب که همه خواب بودند رفتم سراغ اورکت سبز بابا و کلید اتاق را از دسته‌کلید جدا و توی کمدم پنهان کردم. بابا چند روزی دنبالش گشت و وقتی پیدا نکرد، کلید یدک را جایگزین کرد و کلید اصلی ماند پیش من.

زندگی خصوصی من آغاز شده بود! حالا منتظر زمانی بودم که خانه خالی شود. هیچ‌وقت آن ظهر تابستان را فراموش نمی‌کنم. کسی در خانه نبود، یادم نیست کجا رفته‌ بودند، کلید را در قفل انداختم و درِ اتاق را باز کردم. نور تند تابستانی افتاده روی فرش‌های دستباف و امتدادش رسیده بود به کتاب‌ها که مرموز و پرابهت رج شده بودند کنار دیوار. زیبایی پیش رویم و باغ گم‌شده‌ام، روبه‌رویم بود. لرزش خفیفی از سر هیجان به اندام کوچک نه‌ساله‌ام افتاده بود و نمی‌گذاشت دست دراز کنم سوی کتاب‌ها. بااین‌حال یکی‌یکی کتاب‌ها را بیرون کشیدم، به‌آرامی ورق زدم و روی برخی کلمه‌ها مکث کردم و اگر عکسی داشت بادقت به آن خیره شدم. از عناوین چیزی سر در نمی‌آوردم. مارکس و انگلس را نمی‌شناختم، انقلاب فرانسه برایم معنایی نداشت، کمونیسم را حتی نمی‌توانستم بخوانم و جلدسفیدهایی که از همه مرموزتر و عجیب‌تر بودند، علامت سؤال‌های بزرگی شدند، با این‌همه هیچ‌کدام را بازنکرده کنار نمی‌گذاشتم.

با شنیدن صدای در به خودم آمدم. نور ظهر حالا جایش را داده بود به نوری که کج‌تاب سایه‌ی برگ‌ گل‌های دم پنجره را انداخته بود به دیوار. صدای پا نزدیک‌تر می‌شد و تپش قلب من هم بیشتر. به‌سرعت کتاب‌ها را سر جایشان گذاشتم و از اتاق بیرون پریدم و به آشپزخانه که نزدیک‌ترین اتاق به پذیرایی بود رفتم. بابا بود که اول بوی سیگار بهمنش و بعد خودش وارد اتاق شد. نمی‌دانم توی صورتم چه دید که فهمید باغ گم‌شده را پیدا کرده‌ام. دستگیره‌ی در پذیرایی را پایین کشید و در با اشاره‌ای باز شد.

بابا نه آن‌ روز و نه روزهای دیگر چیزی در آن باره نگفت. یک ‌روز تعدادی کارتن آورد و بیشتر آن کتاب‌ها را ریخت توی کارتن و برد. ماند داستان راستان مطهری و گناهان کبیره‌ی دستغیب و توضیح‌المسائل آیت‌الله.... درِ اتاق پذیرایی دیگر قفل نشد، من هیچ‌وقت به‌تنهایی پا توی آن اتاق نگذاشتم و تا مدت‌ها توی چشم‌های بابا نگاه نکردم. بابا بعدها گاهی کیهان بچه‌ها و داستان‌های کودکانه به فراخور سنمان می‌خرید، اما هیچ‌کدام لذت کشف آن روز را به من ندادند.

همه‌ی عمر ولع خواندن و خریدن کتاب با من بوده است. حالا زنی هستم در آستانه‌ی میان‌سالی و همان میل کشنده به کتاب همراه من است. خیابان انقلاب را از هرجای دیگر این شهر دوست‌تر دارم. هر کتابی که دست می‌گیرم شیرینی اولین لذت کتاب‌خوانی زیر پوستم می‌دود. هر مجله‌ی تازه‌ای که منتشر می‌شود همان برق وسوسه‌کننده‌ی اولین مجله را برایم دارد و مشتاق ورق زدن و مزه کردن کلمات و تصاویر آن هستم که هر صفحه‌ی نو به‌مثابه‌ی دنیای تازه‌یافته شور می‌دواند در رگ‌هایم. تنها هدیه‌ای که به دیگران می‌دهم کتاب است. با بچه‌هایم دوباره کودکی را زندگی می‌کنم. برایشان از حس عجیب راه رفتن مورچه روی پوست تن می‌گویم و بازی نور و سایه را نشانشان می‌دهم. در لذت یافتن گنج‌هایشان شریک می‌شوم و تصویر اولین گنج‌ یافته‌ام را با خود مرور می‌کنم. به بابا فکر می‌کنم؛ به سفت و سختی‌اش، به همه‌ی آدم‌هایی که توی آن دوران مثل او می‌اندیشیدند. به دگرگونی‌هایی که از دل همین تفکر بیرون آمده بود. به بچه‌هایی که برای به ‌دست آوردن آرزوهای کوچکشان سخت جنگیده بودند. اصلاً از دل هیچ، چیزی بیرون کشیدنْ هنر نسل ما بود. حالا هم که همه‌چیز به‌راحتی نوشیدن یک لیوان آب در دسترس همه است؛ پرسه زدن در دنیای کلمات و غرق شدن در دنیاهای برساخته‌شان همان‌قدر تازه است که پیدا کردن بهشت گم‌شده‌ام.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد