انباریْ قبرستان چیزهای فراموششده است که آنقدر امیدت را بهشان از دست ندادی که دورشان بیندازی. فقط کمی دور انداختی؛ دور به اندازهی انباری؛ جایی که جلوی چشم نباشد.
در خانهی پدری زیرزمینی داشتیم که به اندازهی خانهی خانم هاویشام1 هولناک بود. پر از خرتوپرت، سوسک، عنکبوت و مارمولک. محل نگهداری چیزهایی که یک روزی به درد میخورند، یعنی پدرم طبق کلیشهی فکری پدرها باور داشت به درد میخورند. آنقدر بزرگ بود که هیچوقت پر نشود. هنوز هم بعضی از دورریختنیهای خانوادهی ما به امید اینکه روزی استفاده شوند آنجا مانده. حتی پس از اینکه ده سال از اجارهی خانهی پدری میگذرد. امروز ویرم گرفت ظرف مخلوطکن کنوود2م را از انباری بیرون بکشم تا فکری به حالش کنم. ناگهانی به این لحظه نرسیدم. همهچیز از حُمُص شروع شد.
چند روز قبل مجبور شده بودم با هاون روی نخودها بکوبم تا حمص3 درست کنم و امروز دوباره این مسئلهی حلنشده، اما باقیمانده از ذهنم گذشت: پارچِ شکستهی مخلوطکن. دو سال از شکستنش میگذرد. مثل بیشتر شکستنها یکدفعهای نبود و حاصل ضربههای متعدد و بیتوجهیهای فراوان بود، اما ضربهی آخر خیلی دردناک بود. طبق دستور آشپزی داشتم پیش میرفتم، اما به اندازهی کافی صبر نکردم و خیلی زیاد روی ماشینها و ظرفهایشان حساب باز کردم. دستورالعمل گفته بود: مخلوط سوپ را پس از آنکه خنک شد در مخلوطکن بریز تا خوب هم بخورد. سه نکتهی مهم را که هر عقل سلیمی به آن توجه میکند، برای چند دقیقه از فکرم بیرون کردم تا حجم زیاد سوپ را با دمای نهچندان کم در پارچ مخلوطکنم که کمی ترک داشت، بریزم. کار به روشن کردن دستگاه و چرخش پرهها نرسید. پارچ همان لحظه شکست و دو نیم شد. نه کاملاً دو نیم. دو بخش پارچ به مویی به هم بند ماندند. صحنه به اندازهی سکوت پس از یک دعوای زنوشوهری مرگآور بود. تکههای هویج و نمیدانم عدس و هزار جور کوفت دیگر کف آشپزخانه، یک پارچ در آستانهی دو نیم شدن در دستم و مابقی مواد که بخشی روی گاز ریخته و بخشی در قابلمه مانده، آشوب آشپزخانه را شکل داده بودند. به معنی واقعی خانه به گُه کشیده شده بود. چند دقیقه هیچ کاری نکردم. یادم نیست گرفتار چه ماجرایی بودم، حدس میزنم وسط یکی از شکستهای عاطفیام به این لحظه برخوردم و غم آن لحظه من را به هزار خاطره برده. اما نمیشود با تکههای مواد سوپ روی گاز و وسط آشپزخانه زندگی کرد. ابتدا مقصر اصلی را با یک کارت قرمز اخراج کردم: پارچ شکستهی مخلوطکن. اگر آنقدر نازنازی نبود و زود نمیترکید الان من اینقدر بدبخت نبودم. باید خیلی زود از جلوی چشمم دورش میکردم. مواد داخلش را خالی کردم و بیآنکه آن را بشورم، درحالیکه بخشی از سوپ، تهش مانده بود در کابینت زیر سینک، زندانیاش کردم تا به ناتوانیهایش فکر کند.
چند روز گذشت و پارچ شکسته مثل یک غده در ذهنم وول میخورد. به اندازهی کافی آن را دور نینداخته بودم. باعجله رفتم کابینت زیر سینک را باز کردم تا پارچ را در سطلآشغال بیندازم. در راه جایی که فقط چند دقیقه مانده بود تا برای همیشه با این غدهی سرطانی خداحافظی کنم، عاقبتاندیشی همیشهی پدرم به یادم آمد: چطور است در انباری نگهش دارم؟ نکند تیغههایش به درد بخورد؟
آنجا ماند تا امروز که بهانهی آزمایشی پرسیگی شود. منظورم از پرسیگ نویسندهی کتابی است که تازگی با آن آشنا شدم؛ ذن و هنر نگهداری از موتورسیکلت احوالات یک استاد فلسفه را در سفری با موتورسیکلت روایت میکند. پرسیگ تلاش دارد در این سفر خوانندهاش را با دوگانهای در جهان آشنا کند: ذهن کلاسیک و ذهن رمانتیک. یعنی ذهنی که به دنبال منطق و نظم است برابر ذهنی که به تجربه و حس تکیه میکند.
ما این کتاب را بهطور دستهجمعی در کلاس جستارنویسی با شمیم مستقیمی میخوانیم. ف در گروهمان نوشت: نظرتون چیه هر هفته یه تمرین پرسیگی کنیم؟
منظورش چه بود؟ با لجبازی نخواستم با پیشنهادش همراه شوم. روزهای اول از کتاب خوشش نیامده بود و حالا میخواست بهزور بگوید خوشم میآید. اما من خودم را یار راستین پرسیگ میدانستم. انگار که گنجی دیریافته باشد. سر کلاس بلند گفته بودم: «من مدتها داشتم به این حرفها فکر میکردم، اما هیچوقت مطرحش نکرده بودم. حالا فکر میکنم پیداش کردم. دیره، اما خوبه.»
اما در خلوت خودم میدانستم که دروغ میگویم. من هم مثل همهی آدمهای دوروبرم بیشتر از آنکه متعلق به فرهنگ کلاسیک باشم مال فرهنگ رمانتیکم4. یعنی بیشتر از اینکه بخواهم سازوکار درونی چیزها را بفهمم، تن دادم به پوستهی بیرونیشان. من اگر یک چیزیام خراب شود، خودم درستش نخواهم کرد و یک نو میخرم. به همین سادگی. برایم مهم نیست این رویکرد به بازتولید یک شیوهی مصرف در جهان کمک میکند؛ گور پدر فرهنگ و زندهباد نیاز! فکر کردم بالاخره از یک جایی باید شروع کرد؛ یک جایی آسانتر از موتورسیکلت؛ یک جایی که چیزی غافل مانده و منتظر توجهی است.
جستوجوهای اینترنتیام برای پیدا کردن پارچ کنوود ناموفق مانده بود. محصولی که من داشتم در سرعت حیرتآور تکنولوژی و تولید از چرخه خارج شده بود و چند مدل پس از آن با ظاهرهای متفاوت به بازار آمده بودند. اگر یک پارچ نو پیدا کرده بودم این متن را نمیخواندید.
به سرم زد باید از این پارچ سر دربیاورم. چیزهای بیشتری از یک پارچ در آن هست و من یک مهندس سابق مکانیکم و مردانگی یعنی باز کردن پیچها. پارچ در انباری پس از دو سال اندوهگین نشسته بود. دستش را گرفتم و به خانه آوردم. باید مسئلهاش را حل میکردم. مسئلههای حلنشده وقتی مدتزمان زیادی از رخ دادنشان گذشته باشد کوشش بیشتری میطلبند. بیشتر وسیلههای پدرمادردار در تهشان چند پیچ دارند که اگر بازشان کنی چیزهای جدیدی میبینی؛ چیزهایی که از چشم پنهان است و رازی است بین آن وسیله و تعمیرکارش. هنوز بوی سوپ دوسالمانده به مشام میرسید؛ بوی غفلت؛ بوی فراموشی.
پیچگوشتی چهارپخ را آوردم و پیچها را باز کردم. بخشی از پارچ باز شد. آرامآرام تکهها را جدا میکردم و نفوذ میکردم. میخواستم به آن لحظهی ترَک برسم؛ آن لحظهی شکاف. هر تکه که جدا میشد میبردم و آرامآرام میشُستم و تکههای سوپ را جدا میکردم. کار سختی بود. در این مدت آن مواد جزئی از پارچ شده بودند. سابیدم. از چیزهای نوکتیز کمک گرفتم برای کندن. کندم. اسکاچ را با تمام قوا کشیدم. کار رسید با نقطهی انتهایی؛ جایی که قطعهای پلاستیکی به دستهی شیشهای پارچ وصل شده بود. نه با پیچ که با پَرچ. پرچها پایان کار تعمیرهای سادهاند. پرچ یعنی این وسیله برای تعمیر شدن ساخته نشده، وقتی کار به اینجا رسید عوضش کن. آن نقطهی پرچ پس از پیچهایی که یکییکی باز کرده بودم بازی کثیف مافیای تولید با من بود. میخواست امیدوار شوم و در لحظهی آخر زهرش را به جانم بریزد. شکستم بدهد. اگر پَرچ را میشکستم وسیله دیگر تعمیرکردنی نبود. اگر نمیشکستم، نمیشد قطعهی شیشهای دونیمشده را چسب زد و به خوب شدنش امیدوار شد. دوز شده بودم. آن پرچ پایان جهان کلاسیک بود؟ پایان ایدهی تعمیر چیزها؟
کمی فاصله گرفتم. ناامید زنگ زدم به میم. پرسیدم: «شیشه رو چهجوری میشه چسب زد؟»
گفت: «چهجور شیشهای؟»
گفتم: «فرض کن یه پارچ شیشهای.»
گفت: «چسب آکواریوم میخواد.»
گفتم: «برای ظرف شکستهی مخلوطکن میخوام...»
سریع حرفم را قطع کرد. «اون درست نمیشه. بیخیالش شو؛ یه نو بخر.»
عکسی از تکههای پخششده از پارچ در کف آشپزخانه را در گروه تلگرامی کلاس جستارنویسیمان فرستادم. باید به رخ همه میکشیدم چه آدم مصمم و با ارادهای هستم. باید تا ته این مسیر را میرفتم. هر جازدنی پایانی بود بر ایدهی درست کردن چیزها و سلامی به عوض کردن.
زیر عکس نوشتم: وضعیت من و پرسیگ.
آن یکی ف نوشت: این رو پرسیگ هم تعمیر نمیکنه. باور کن. باید بیخیالش شی.
باید بیخیالش میشدم؟
سراغ موتور مخلوطکن رفتم. قطعهای ظاهراً مجزا از پارچ. میخواستم همهی جوانب کار را بسنجم. آیا امکان داشت در صورت تعمیر نشدن پارچ بتوانم مارک دیگری را جایگزین کنم؟ در این لحظه پس از پرچ یادشده، دومین رکب را از نظام تولید خوردم. طریقهی کار کردن این دستگاه به شکل زیر بود. چون چیزهایی از برنامهنویسی یادم مانده به همان روش مینویسمش:
اگر
یک. پارچ مخصوص روی دستگاه قرار داشت (یعنی برشهای پلاستیکیِ بخصوص پارچ در بدنهی پلاستیکیِ روی سر موتور فروبرود و چفت بشود.)
و
دو. شیار کوچک لبهی بدنهی موتور توسط پارچ فرورفته باشد (تا درِ پارچ محکم بسته نشود رخ نخواهد.)
پس آنگاه
در صورت وصل بودن دستگاه به برق و فشردن دکمههای سرعت یک یا دو یا سه
موتور در سه سرعت کار خواهد کرد.
پیام این جستوجو برای من، دوراندیشی مخترعانش برای صدمه نزدن به کاربر نبود. این محاسبات لزوماً در خدمت ایمنتر کردن دستگاه نبود. نکتهای غمانگیز وجود داشت: این دستگاه با پارچ بخصوص خودش روشن میشود نه هر پارچی. پارچِ خودش هم گیر نمیآید. یا محصولات خودمان را بخر یا برو بمیر.
اگر خونسردیام را حفظ کنم و بیخیال چیزها نشوم، پیامهای دیگری هم در این جستوجو پنهان هست. یک موتور سالم دو سال است در خانهی من خاک میخورد و چون شرکت سازنده سراغ ایدهی وصل کردن موذیانهی قطعاتش به هم رفته غیرقابلاستفاده است. یعنی چیزی سالم بابت خرابی چیز دیگری بلااستفاده خواهد ماند. این پیام نظام تولید برای ماست. جهان کلاسیک که برای تعمیر شدن چیزها ارزش قائل بود، برای کسانی که تا اینجای کار را آمده بودند، جایزهای تدارک میدید؛ جایزهای از جنس درست شدن چیزها. درون چیزها منطقی تعمیرشدنی داشت. پیچها به پیچی دیگر ختم میشدند نه به پرچی مانع. درون قطعاتْ منطقی قابل بازوبسته شدن پنهان بود. این چیزها که دور ما را گرفتهاند، بیشتر با منطق دوستنداشتنی مخترعان بدسلیقهشان پیش میروند تا قراردادهایی متحد بین تعمیرکاران جهان.