icon
icon
عکس از پگاه قدیری
عکس از پگاه قدیری
خط زرد لبه‌ی سکو
نویسنده
زریناز عزیزمحمدی
تاریخ
22 مرداد 1404
زمان مطالعه
8 دقیقه
عکس از پگاه قدیری
عکس از پگاه قدیری
خط زرد لبه‌ی سکو
نویسنده
زریناز عزیزمحمدی
تاریخ
22 مرداد 1404
زمان مطالعه
8 دقیقه

بارها این صحنه را در ذهنم مرور کرده‌ام؛ می‌روم خانه‌شان که دیگر خانه‌ی من نیست، خانه‌ی آن‌هاست. می‌روم، روبه‌رویش می‌نشینم و با حرف‌های همیشگی شروع می‌کنم؛ همان سردرگمی‌ها، همان ندانستن‌ها. قضیه را یک‌جوری می‌کشانم به شناخت آدم‌ها، به اهمیتِ گفت‌وگو، به اینکه هر انسانی شاید درونش سیاه‌چاله‌ای دارد. جوری می‌گویم که به نظر برسد فلسفه‌ای دارد، ولی فلسفی نیست. شاید در لحظه‌ی گفتنش به جایی نامعلوم خیره شوم تا حرف‌هایم یادم نرود. باید جوری بگویم که چیزی از قلم نیفتد و بارِ احساسی‌اش خراب نشود.

به او می‌گویم که همه‌چیز را می‌دانم؛ همه‌ی حرف‌های نگفته‌اش را، رازهایش را. می‌گویم اشکالی ندارد، اینکه نگران نباشد، سرزنشش نمی‌کنم. می‌گویم که این زندگیِ اوست و حتی اگر من با کارش مخالف باشم باز هم تا آخر کنارش هستم؛ کنارِ همه‌ی چیزهایی که می‌دانم، ولی او نمی‌داند که من می‌دانم. به اینجا که می‌رسد زمان متوقف می‌شود، تصویر کِش می‌آید، من به عقب کشیده می‌شوم و احتمالاً در جایی وسطِ خانه‌ی خودم هستم. این بار من کسی هستم که هیچ‌چیز نمی‌داند و فقط تلاش می‌کند که بداند، که فقط ادای دانستن را درمی‌آورد. شاید به‌خاطر همین است که تابه‌حال به او نگفته‌ام، شاید هم به‌خاطر توداری‌اش باشد.

هرچه سنمان بیشتر شد، فهمیدم با اینکه او صمیمی‌ترین آدمِ زندگیِ من است و 30 سال با او در یک خانه زندگی کرده‌ام، ولی پَستویی در خانه‌اش دارد که کسی جز خودش پایش را آنجا نگذاشته است. در آخر تصمیم می‌گیرم صبر کنم زمانش برسد و خودش بگوید، اگر دوست داشت.

می‌روم خانه‌شان. پنجشنبه‌ها را گذاشته‌ام برای خانه‌ی مامان، طرف‌های ظهر می‌رسم. پنجشنبه‌ها سیما زودتر به خانه برمی‌گردد. مامان مثل همیشه می‌پرسد که چای می‌خواهم یا شربت و من طبق عادت هر دو را انتخاب می‌کنم؛ اول شربت و بعد چای.

شربت بهارنارنج را غلیظ درست کرده. همیشه یادش می‌رود که من شربت را کم‌شیرین دوست دارم. از قطعی تلفن خانه می‌گوید، از اداره‌ی آب که امروز رفته. موبایلش چند بار زنگ می‌خورد و با انرژی در طول و‌ عرض آشپزخانه حرکت می‌کند و حسابی مشغول صحبت‌ کردن است. این دیگر آن مامانی نیست که از سرِ حوصله‌سررفتگی به این‌وآن گیر می‌داد، انگار دغدغه‌های جدیدی دارد.

هیچ‌کداممان آد‌م‌های گذشته نیستیم. از وقتی که سیما برایش واتس‌اپ نصب کرده، سرش گرم این مستطیلِ جاندار است. بابا گاهی اعتراض می‌کند و خوشش نمی‌آید مامان سرگرمی جدیدی داشته باشد. می‌گویم: «چه‌کارش داری؟ بهتر از غر زدن‌های هرروزه‌ست.»

بابا ریز و نخودی، جوری که مامان نبیند، می‌خندد و با سر حرفم را تأیید می‌کند. سیما هنوز از سر کار برنگشته. چای را برعکس همیشه بدون قند می‌خورم تا شیرینی شربت از گلویم شسته شود. یادم می‌آید هفته‌ی پیش، بابا در موبایلِ مامان چند ویدئوی قدیمی نشانم داده که برایش جذاب بوده است، حتی بابا هم که همه‌ی عمرش، به نداشتنِ موبایل افتخار می‌کرده جذب این مستطیلِ کوچک شده است.

سیما که از در می‌آید تو چشمانش از دیدنم برق می‌زند. باید بگذارم کمی خستگی در کند، بعد سراغش بروم. یاد نوجوانی‌مان می‌افتم؛ آن موقع‌ها که من خراب‌کاری می‌کردم و هرجا که بود خودم را به او می‌رساندم تا نجاتم دهد، ولی حالا نمی‌شود هر زمان که خواستم سراغش بروم. یاد گرفتم زندگی مستقل خودم را داشته باشم. نمی‌دانم دقیقاً از چه روزی، ولی یادم هست از یک‌جایی به بعد سیما دیگر نبود و من باید از پس زندگی‌ام بر می‌آمدم، تنها بر می‌آمدم، پذیرفته‌ام که ما دیگر هم‌مدرسه‌ نیستیم، هم‌خانه‌ نیستیم و من باید خودم تمام‌قد پای مشکلاتم بایستم.

نگاهش می‌کنم، سرش مثل همیشه‌ در موبایل است؛ لابد فیلم می‌بیند. با اینکه زیاد فیلم می‌بیند، ولی هیچ‌وقت نتوانسته‌ام به چشم یک خوره‌ی فیلم به او نگاه کنم. شاید چون مثل آن‌ها عادت ندارد هیجان‌زده در مورد آثار فاخری که دیده صحبت کند و هر روز جوری حرف بزند که بقیه بدانند زیاد فیلم می‌بیند؛ درست مثل کتاب خواندنش، درست مثل همه‌ی زندگی‌اش. او خوره‌ی هیچ‌چیز نیست. شاید تنها نقطه‌ضعفش در این مورد علاقه‌ی زیادش به خرید کردن باشد، ولی در بقیه‌ی موارد به طرز دوست‌داشتنی‌ای، کارهایش اگرچه به چشم نمی‌آید، ولی به دل می‌نشیند. از بچگی‌اش همین‌طور بود، برعکس من، او شبیه قهرمانِ داستانی‌ است که قبل از اینکه صاحب‌خانه برگردد، همه‌چیز را در صحنه سر جایش می‌گذارد و پاورچین از کادر خارج می‌شود و هیچ اثری از خودش در صحنه بر جای نمی‌گذارد. می‌گویم شاید اگر قاتل می‌شد، کارش را بی‌نقص انجام می‌داد و پوآروی قصه همیشه به دنبال سرنخ‌هایی از این زنِ ناشناس می‌گشت. البته شاید این نقشی نباشد که عامدانه در زندگی‌اش نوشته است؛ او همیشه همین‌طور بوده.

در حال بارگذاری...
عکس از پگاه قدیری

می‌خواهم از مترو برایش بگویم تا سر حرف را باز کرده باشم. نیاز دارم مثل جارو‌برقی که برعکس کار می‌کند، مغزم را جلویش خالی کنم و حالا که چندماهی‌ است متروسوار شده‌ام و این قطارهای فرسوده‌ی شلوغ، بخشی از زندگیِ روزانه‌ام شده‌اند، رازهای جدیدم را برایش برملا کنم؛ رازهای کوچکِ بی‌اهمیتم را تا شاید گره رازهای بزرگ و بااهمیتش کمی شل‌تر شود، بلکه بتوانم بیخودی سرک بکشم توی پستوی خانه‌اش.

یاد پارسال همین موقع‌ها می‌افتم، چند ماهی بود که سیما نبود، نه جسمش و نه روحش در خانه نبود. همه می‌ترسیدیم سیما آن آدم سابق نشود و دیگر نتواند حتی قهرمان داستان زندگی خودش باشد. در واقع او هیچ‌وقت آن آدم سابق نشد، ولی ما به سیمای جدید عادت کردیم. یک‌ روز با همه‌ی خستگی‌اش بلند شد، روی پاهایش ایستاد و رفت که همه‌چیز را درست کند. چند ماهی طول کشید که اوضاع روبه‌راه شود، ولی ردپای آن روزهای تاریک برای همیشه روی قلب خودش باقی ماند. من همیشه تحسینش کرده‌ام، او همیشه برایم شکوه یک تراژدی را داشته؛ همان‌قدر زیبا، همان‌قدر غمگین شاید.

می‌گویم: «تابه‌حال به صف درهم‌تنیده‌ی مترو و شلوغی آدم‌ها دقت کرده‌ای!»

سرش را بالا می‌آورد تا بداند این بار قصه‌ی بی‌سروته جدیدم از کجا سر درمی‌آورد. می‌گویم: «روش خاصّی برای سوار شدن در مترو دارم که کسی نمی‌داند.» خنده‌اش می‌گیرد، لابد از برق چشمانم.

قیافه‌ی مفتخری به خودم می‌گیرم و می‌گویم: «من هم برای خودم راهکارهایی دارم! مثلاً اینکه ساعت هشت‌وچهل‌ویک دقیقه‌ی هر روز جلوی در قطاری می‌ایستم که آماده‌ی رفتن است و هنوز صف جدیدی مقابلش تشکیل نشده است تا در قطارِ بعدی جلوی بقیه‌ی آدم‌ها باشم و من که در هیچ کجای زندگی‌ام دستاورد چشمگیری نداشته‌ام، این بار حس کنم که از کسانی جلوتر هستم. یا در وسطِ خطِ زرد، کمی مایل به چپ می‌ایستم، به این امید که براساسِ آمار و تکرار درِ قطار بیشتر این حوالی می‌ایستد.» و به این نکته‌ی مهم در پرانتز اشاره می‌کنم که باید حواسم باشد از خط زرد جلوتر نروم، چون اگر درِ قطار، در جایی غیر از آنجا که برایش خط کشیده‌اند باز شود، بین انسان‌های درهم‌تنیده و دیواره‌ی مترو گیر می‌کنم و آنجاست که در ثانیه‌هایی کش‌دار و دلهره‌آور از صرافت زندگی می‌افتم که انسان چه موجود ضعیف و حقیری است و اصلاً من اینجا چه می‌کنم، و زندگی به این‌همه سختی می‌ارزد یا نه و چه‌وچه... و یا وقتی خودم را از لای جمعیت به داخل پرتاب کردم و باز یک ‌روز دیگر جانِ سالم به در بردم، پله‌های روبه‌پایینِ قطارِ دوطبقه را انتخاب می‌کنم که طرف‌داران کمتری دارد، چون ویوی پنجره‌های کثیفش منظره‌ای زشت‌تر را نشان می‌دهد و اگر شانس بیاورم تنها صندلیِ جلوی در که‌ کسی روبه‌رویش نیست نصیبم شود. می‌توانم به عادتِ سندرم پای بی‌قرارم، برای خودم وول بخورم و کِیف کنم که نمی‌خواهد از کسی در روبه‌رویم، با لحنی خجولانه بخواهم که پایمان را یکی‌درمیان بگذاریم و خجالتِ کفش‌های بزرگم را بکشم و برای بارِ هزارم به آدم‌ها توضیح بدهم که کف پایم صاف است و کفشم دو سایز بزرگ‌تر از پای خودم است تا کفیِ طبی‌ام در آن جا شود. بعد در حظِ موفقیت، نفسی راحت می‌کشم که حساب‌وکتابم درست از آب درآمده و من یک‌ روزِ دیگر در جایی نشسته‌ام که به آن دلبسته‌ام.

بعدش سکوت کش‌داری می‌کنم و با لبخندِ پت‌وپهنی چشمانم را می‌بندم و درست در لحظه‌ای تأثیرگذار می‌گویم: «می‌بینی... جهان دلخوشِ چه کارهای بیهوده‌ای است، بیهوده‌تر از فیلم‌هایی که تو می‌بینی.»

دوباره می‌خندد، مثل همیشه می‌خندد و ضربه‌ای به سرم می‌زند که ته‌تغاری‌ها همه‌شان از اولش خل بوده‌اند و من چقدر به جانم می‌چسبد این صفتِ تنها، از زبان او.

منتظرم چیزی بگوید، ولی فقط نگاهم می‌کند؛ همان نگاه خواهرانه‌ای که سعی می‌کند از چشمانم چیزهایی بخواند و من منکر شوم که در مغزم خبرهای شومی دارم تا در خماری‌اش بماند. می‌خواهم به او بگویم کمی بیشتر به فکر خودش باشد، کمی بیشتر مراقب خودش باشد، کمی بیشتر، فقط کمی بیشتر برای خودش زندگی کند و برای مدتی هم که شده خواهرِ کسی نباشد، مادرِ کسی نباشد، دوستِ کسی نباشد، ولی نمی‌گویم.

سیما خوب می‌داند من همیشه دلم شور می‌زند و بیخود و باخود حالی‌اش نیست. همیشه این‌جور وقت‌ها مامان می‌گوید وقتی من را حامله بوده، دل‌شوره‌ی عجیبی داشته و برای همین است که من در همه‌ی عمر، در تک‌تک لحظات زندگی‌ام دلم شور زده است و حالا انگار ما جزئی جدانشدنی از هم شده‌ایم. مامان چای می‌آورد، برای ما شکلات نارگیلی خریده و برای خودش خرما آورده، می‌گوید قندش از دیروز بالا بوده و همسایه‌ی طبقه‌ی پایین پول شارژش را نمی‌دهد و او را حسابی کفری کرده است.

روزی که مامان نمایند‌ه‌ی ساختمان شد همه اعتراض کردیم، همه به او گفتیم: «حالا باید مراقب فشار و قند و چربیِ خونت باشی، تو چهل سال است خانم خانه‌دار بوده‌ای، نمی‌توانی.» ولی مامان دلش می‌خواست چیز دیگری باشد، در همه‌ی زندگی‌اش دلش می‌خواست چیزی جز خانمِ خانه باشد و حالا شاید این فرصتی بود که همه‌ی آن نشدن‌ها را جبران کند.

سیما باحوصله به غرهای مامان از همسایه‌ها گوش می‌دهد و من حواسم هست که مامان بیشتر از یک خرما نخورد. این جمع سه‌نفره‌ی زنانه با همه‌ی حرف‌های گفته و نگفته‌اش حالم را خوب می‌کند.

تلفنِ مامان دوباره زنگ می‌خورد، از اتاق بیرون می‌رود و صدای بحثش با تعمیرکار موتورخانه تنها صدایی‌ است که سکوتِ خانه را می‌شکند.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد