سرک نمیکشم. عکسهای فیلم را دوباره نگاه نمیکنم. صحنهها را مرور نمیکنم. به حافظه برمیگردم. چیزهای اساسی فراموش نمیشوند، مثل «رُزا» در بخششهای دلسوزانه،1 اولین نقشآفرینی مهم تس هارپر2 در عالم سینما. چشمانم را میبندم تا اولین تصویر را به خاطر بیاورم. رزا در ذهن من از کجا شروع میشود؟ از چشمان روشنش که خاطرم نمانده آبی یا سبز است یا به قول حسین منزوی سبزآبی بلاتکلیف؟ از موهای طلایی یا قهوهای روشنش که لَخت افتاده بر پوست سفیدش؟ از لبخند شیرینش که پشتش میشود گذر از غم را خواند؟ نه. از این علاقهها نیست که بشود در خصوصیات ظاهری خلاصهاش کرد. اولین تصویر دستی است که در قابی بریدهشده رو شانهی مک اسلِچ3 (رابرت دووال)4 کشیده میشود. مک از دردی قدیمی حرف میزند و رزا آزردگی و حسادت شخصیاش را پنهان میکند و میبخشد. فیلمساز تمایل دارد به بریدن رخداد و محدود کردن همهچیز، از قصه گرفته تا ترکیببندی. آن دست یادم مانده. عجلهای برای رفتن ندارد، ولی باید برود. نوازشی کوتاه است که کوتاهیاش علت ماندگاریاش هم هست، مثل حضور خود رزا در فیلم. مثل خود فیلم که کم دیده شده. باید دنبالش بگردی. باید چشمچران باشی تا شیفتهی رزا شوی. حیای رزا اجازهی بهرهبری بیشتری به شیفتگانش نمیدهد. نه که خودش را پنهان کند شبیه معشوقهی راکی،5 از آن خجالتیهایش نیست. رزا هست، اما چندان رخ نمینمایاند. زود میرود و دور میایستد. در چند قدمی است. میشود در همین یک پلان خلاصهاش کرد—در همین نوازش حداقلی و بهاندازه که از پس مهری آمده که انسانهای عادی ازش بیبهرهاند، بخشایندهی گناهان و در آغوشگیرندهی بازندهها، الههای که ایمانش به خدا و باورش به خلوتی بیابانهای تگزاس از او زنی ساخته روشنبین. پشت چهرهی شکستخوردهی یک الکلی تمامعیار و ترانهسرای سابق، که تا اطلاع ثانوی با موسیقی قهر کرده، مردی میبیند سخت مهربان. خدا کدام را برای دیگری فرستاده؟
مکث میکنم بر همین لحظهی در یاد مانده: مردی غمگین و گناهکار که نتوانسته خودش را ببخشد زیر دستان ظریف رزا. چرا اینقدر این زن را دوست دارم؟ سؤال بهتر: این متن دربارهی چه کسی است؟ من، رزا یا مک؟
رزا زنی اثیری است که طبق سنت ادبی کشورم به او دل بستهام؟ معشوقی دستنیافتنی و خیالی؟ از آن زنها که فاصله علت محبوبیتشان است و وصال سحرشان را باطل میکند؟ زن غزلیات سعدی که هرچه نامهربانی کند نباید از او رنجید؟ زن رنجدیدهی شعرهای فروغ است؟ زنی است که منزوی ستایشش میکند که آمدنش همه خوبی است و رفتنش بد؟ مالینا6 است که باید از دور دیدش و دل بست؟ رزا خصلتهایی دارد که انسانهای زمینی و عادی از آن بیبهرهاند. در دنیایی که بخشندهها سهم کمی از جهان بردهاند او هم میبخشد و هم به مک یاد میدهد خودش را ببخشد. بیشک بخشش عنصر اساسی فیلم است که در عنوانبندی هم آمده. بخشش در فارسی دو جور تعبیر میشود: بخشیدن اشتباهات دیگری، و بخشیدن چیزی به دیگری—مهری، لطفی، زمانی یا انرژیای روانی. ولی من و این نوشته از این لفاظیها بهرهای نخواهیم برد. شعر فارسی مثل باتلاقی پرزرقوبرق است که مرا با خودش غرق خواهد کرد. رزای من چیزهای مهمتری دارد که به من بدهد. نمانده که چون تصویری آرمانی از دور ستایشش کنم (هرچند راه به این ستایش میدهد). مانده تا یقهام را بگیرد. چرا آن دست نوازشگر آنقدر مهم است؟
مکِ گناهکار به پمپبنزین آخرالزمانی رسیده که رزا و پسرش میگردانندش. میشد قتلگاهش باشد. آنقدر الکل بخورد تا خودش را خلاص کند. او خودش را به سبب گذشته نبخشیده—برای بدمستیها، کتکهایی که به زنش زده، و آیندهای که تباه کرده نبخشیده. کجای این قصه شبیه زندگی من است؟ نه که بخواهم خودم را مبّرا کنم از گناه، اما گناهی بزرگ در ذهنم نمانده که خودم را برایش شماتت کنم. مثل هر آدم معمولی دیگری در حق خودم و دیگران خوبی و بدی کردم. گمانم هیچکدام به دیگری نچربد. چرا به مک احساس نزدیکی میکنم؟ مک یاد کسی را در من زنده میکند؟ گناهی که به دوش میکشم شخصی است یا بار گذشتهی غیرشخصی هم روی دوشم مانده؟ عذاب وجدانی ملی هم همراهم هست از کارهای نکرده؟ کار نکردهای در گذشته مانده که از روی ترس یا منفعت ازش سر باز زده باشم. این حس گناه از کجا میآید؟ باید عقب بروم و همهی اشتباهات را به یاد بیاورم. اگر خودم را برای همهشان ببخشم، عشق به رزا تمام خواهد شد؟ دیگر اینطور شیفتهاش نخواهم ماند؟ آیا مواجههام با بخششهای دلسوزانه مواجههای است روانکاوانه؟ من در قامت بیمار روبهرو میشوم با رخدادی که چیزهایی به یادم میآورد، مثل دیدن یک خواب که احساساتی در تو برمیانگیزد و بعد به دنبال جزئیات خواب به فهم بیشتری از خودت میرسی. من هربار با بخششهای دلسوزانه گریه کردم. هربار مک شیشهی الکل به دست با ماشین، نیمهشب، در جادههای تگزاس ویراژ داد و لب نزد به شیشهی الکلش گریه کردم. در پس این صحنه چه هست که اینطور منقلبم میکند؟ همهی اینها به هوای رزا بود؟ به عشق رزا الکل را رها کرد؟ این قصه به یک تلنگر کوچک نیاز دارد تا بچرخد سمت قصههای آموزندهی تعلیمی. مردی خطاکار زنی میبیند و مهرش به دلش میافتد و قصد میکند دیگر گناه نکند و زندگی آدموار بسازد. راستش قصه از دور همین است. هیچ چیزی در پیرنگ نیست که منطبق نباشد بر آن قصههای تعلیمی دمدستی. شاید همین سادگی و پیشپاافتادگی علت مهجورماندنش هم باشد.
ذهن تحلیلگرم مدام دنبال چیزی در فیلم میگردد تا در برود از سؤالهای مهمتر. آن فیگور خودمهمپندار فکر میکند باید اثری بزرگ، که دور مانده از چشم مخاطبهای بسیار، به همه نشان بدهد و ستایشش کند، همان روحیهی ستایشگر سنتی. اول باید سرتاپای رزا را ستایش کند، از زیباییهای چهرهاش شعرها بگوید، و بعد از بزرگی شاهکار بروس برسفورد7 حرافی کند. نه. کار دیگری با بخششهای دلسوزانه دارم.
چرا من شیفتهی زنی میشوم که اینطور میبخشد؟ چرا خودم را در فیگور گناهکار نگه داشتهام؟ بی آنکه گناهی به خاطر داشته باشم؟ چرا دنبال کاتالیزوری میگردم که دستی رو شانهام بکشد تا خودم را ببخشم. رزا برایم چه کسی است؟ مادرم؟ من سالهاست دور از خانه زندگی کردم. دوری از مادر عشقی مغفول در من ساخته که راه میدهد تا ربطش دهم به این دلبستگی به رزا. مادرم شبیه است به رزا. در همهی زندگی همه را بخشیده و به کسی بدی نکرده. سختی و ناکامی زندگی را پذیرفته و هیچوقت ایمانش را از دست نداده است، مثل خیلی از مادرهای نسل و شهر خودش. آن لحظهی بخشش آشناست. مک برافروخته به در و دیوار میزند، مثل بچهای که کسی کاردستیاش را دوست نداشته و بهش بیتوجهی کرده. رزا میبیند، غمگین میشود، لبخند میزند، و بعد دست مک را میگیرد. آیا دستهای رزا نوازشهای کودکیام را به خاطرم میآورد و گناههای مک شیطنتهای کوچک کودکی را؟ وقتی مک لب به آن شیشهها نمیزند، یاد بچگی ازیادرفتهام زنده میشود که خوشترین روزهای زندگی بود؟ نوازش دستهای مادر؟ سؤال را کامل کنم: این متن دربارهی چه کسی است؟ من، رزا، مک یا مادرم؟
شوهر رزا در جنگ ویتنام کشته شده. پس بخششهای دلسوزانه را میشود نوعی فیلم پسافاجعه هم تلقی کرد، فیلمهایی که در نهان قرار است پسلرزههای ترومای سپریشده را موشکافی کنند. این لحظه دوباره شاخکهایم تیز میشود. ما کجای تاریخ ایستادیم؟ پیش از فاجعه؟ در میانش یا پس از آن؟ آیا حس گناه من سَر و سِری با رخدادهای روزگارمان دارد؟ آن دست نوازشگر قرار است رو شانهی مردمی کشیده شود که ناتوان بودند از مبارزه؟ ما بازندههای جنگ بودیم؟ پس از دوران کوتاه شادی؟ بخششهای دلسوزانه فیلمی دربارهی رنج است. تصویر کشیدن رنج طولانی مردی که زنی ظریف و محکم قرار است یادش بدهد عمرش را با غصه خوردن تلف نکند. از این نظر، فیلمی مسیحی است: رنج کشیدن به مثابهی پالایش روح. تماشاگر فیلم هم در این بازی رنج و پالایش شریک است، در یک جهانبینی برای روبهرو شدن با رخدادهای سهمگینتر: جهان رنجهای عظیمتری دارد، منتظرشان باش، پاسخی هم برای علتشان نخواهد داد. چرا برای تو پیش آمد؟ هیچوقت نمیفهمیاش. چرا شوهر رزا باید در جنگ کشته شود؟ همین حوالی حرفی مانده که صورت نمیبندد. فراموشی. فراموشی رنجهای سپریشده. تلاش برای به یاد نیاوردن. الکل. فرار از رخداد. نادیده گرفتن آنچه رخ داده و برگشت به زندگی عادی. آیا برگشت مک به زندگی زناشویی با نوعی فراموشی رخداد همراه است؟ رزا قرار است در نقش زنی در آغوشگیرنده غمهای مرد را به دست باد بسپارد؟ با فیلمی مردانه طرفیم که زن را وسیلهی فروکاستن دردهای مردانه میکند؟ زنانی که سهم کمتری از جنگ بردند و بازمانده بودند. و تنهاییشان بزرگتر است، چون مرهمی هم نداشتند. در شهر من زن خوب زن بساز بود، کسی که با ناملایمات روزگار میساخت—با کودکی رشدنیافتهی شوهر، با ناسپاسی فرزند، با خشونتهای ریز و درشت خانواده و جامعه، با در گوشه ماندن. زنهایی که من در بچگی میشناختم و دوستشان داشتم با همهی اینها میساختند و مظلوم بودند. با این همه در کار ساختن بودند، در کار درست کردن چیزها، آشپزی، خیاطی، و بافتن. اما بیش از همه در کار ساختن زندگی بودند. ظلمها را در خلوتهای چندنفرهشان، بعدازظهر که شوهرهایشان سر کار بودند، در گوش هم زمزمه میکردند و دوام میآوردند. من دور میزدم، در خانه از کنارشان رد میشدم، و فهمی از خشونتی که نصیب این زنها میشد نداشتم. صبور و بساز بودند و همه را میبخشیدند تا خدا از آنها راضی باشد. زنهایی که هربار بیخیال میلی عمیق در خود میشدند و نوازشی نصیب عزیزانشان میکردند.
فیلمهای پسافاجعه چرا ساخته میشوند؟ پاسخ به این پرسش جواب خیلی سؤالها را میدهد. برای یادآوری، برای ثبت در تاریخ یا برای تسکین بازماندهها؟ من در لحظهی پایانی بخششهای دلسوزانه خوشحالم. شاید گریه هم کنم، اما خوشحالم. در بازی مک با پسر رزا زندگی جریان دارد، همهی آن چیزی که از ما در همهی این سالها دزدیده شده و از مک در دوران عرقخوریاش—یک زندگی معمولی که توپ را پرت کنی، که منتظر بمانی تا سمتت پرتش کنند، و کسی باشد که تماشایتان کند. به نوعی پیام فیلمهای پسافاجعه یا پساجنگ گذر از ویرانی جنگ است، فیلمهایی که خویشتندارانه طرف زندگی میایستند بیآنکه رنج را نادیده بگیرند.
1.Tender Mercies
2. Tess Harper
3.Mac Sledge
4.Robert Duvall
5.Rocky, 1976
6.Malena, 2000
7.Bruce Beresford