icon
icon
Cover image
سرگذشت کلاه آخرین «آ»
این متن رتبه‌ی اول دعوت‌نامه‌ی چهارم نویسندگی در بخش در قاب را کسب کرده است.
نویسنده
علیرضا زیلوچی
28 خرداد 1404
سرگذشت کلاه آخرین «آ»
این متن رتبه‌ی اول دعوت‌نامه‌ی چهارم نویسندگی در بخش در قاب را کسب کرده است.
نویسنده
علیرضا زیلوچی
28 خرداد 1404

اگر توطئه‌ی بریتانیا و شوروی نبود، من تهرانی بودم. این را زمانی فهمیدم که پدربزرگم، برخلاف عادت مألوف، در مهمانی خانه‌ی عمه‌ام از خاطراتش می‌گفت. معمولاً در مهمانی‌ها، در اوج شلوغی و سروصدا، اگر کسی حواسش از بگوبخند و پذیرایی پرت می‌شد، «آقآ» را می‌دید که روی صندلی نشسته، هر دو دست را با حالتی ترکیبی از اقتدار شاهی و ضعف کهنسالی روی دسته‌ها گذاشته و تقریباً تمام مدت، در سکوتی مبهم، جنب‌وجوش مردم قلمروی خویش را نظاره می‌کند.

«آقآ» حالتی خاص از تلفظ «آقا»ست با کششی همراه با فراز و فرودی به‌خصوص در تلفظ الف پایانی کلمه که نیمی از مردم کاشان به‌ جای لفظ «پدربزرگ» به کار می‌برند. نوشتن چنین تلفظی با الفبای زبانی که آوایی نیست کاری صعب است. نزدیک‌ترین شکلی که به ذهنم می‌رسد به همین شکل است.

طبق سنتی کهن‌تر از سن من، تمام خاندان زیلوچی از زیرمجموعه‌ی حاج حسن در حال‌ حاضر بزرگ‌ترین زیلوچی زنده‌ی جهان هر آخر هفته دور هم جمع می‌شوند. مکان این رویداد معمولاً خانه‌ی آقآ است؛ معبد مرکزی فرقه‌ی زیلوچی‌ها. هر از چندی هم جهت تنوع، عیددیدنی، خانه‌نویی، زیارت‌قبولی یا مناسبتی دیگر، سفارت‌ها و کنسولگری‌های فرقه در سراسر شهر، تحت‌ کنترل فرزندانش یا نوه‌های بزرگ که تشکیل خانواده داده‌اند، میزبان مجمع عمومی هفتگی خاندان می‌شوند. پیش‌ترها، در سنین کودکی و نوجوانی، به یاد دارم که هنگام گردهمایی، بیشتر خاطره تعریف می‌کرد، اتفاقات روزمره را نقل می‌کرد، هر از چندی شعرها و حکایاتی را که از بَر بود می‌خواند و وقتی از سعدی و مولانا و عطار به اشعار شعرای محلی که معمولاً رگه‌هایی از بی‌ادبی داشتند می‌رسید، با سُقُلمه‌ی کلامی یا فیزیکی عزیز روبه‌رو می‌شد که بین پوزخندها و قهقهه‌های نوه‌ها (و سال‌های بعدتر، نتیجه‌ها) تشرش می‌زد که «اینا چیه یاد بچه‌ها می‌دی؟ چار تا چیز خوب یادشون بده.»

«عزیز» بدون تفاوت خاصی در تلفظ کلمه به معنای عام لفظی است که در معنای خاص، همان نیمه از مردم کاشان که «آقآ» را ساخته‌اند، به‌ جای «مادربزرگ» به کار می‌برند.

سال‌هاست که آقآ دیگر همان سعدی و مولانا و عطار را هم نمی‌خواند، آن‌قدر که خیلی از آنها را فراموش کرده. حتی زمان‌هایی هم که داستان «طوطی و بازرگان» را با «طوطی و بقال» قاتی می‌کرد و گهگاه با ته‌مایه‌هایی از دیگر داستان‌های مثنوی و گلستان و کلیله‌ودمنه سنتز می‌کرد، دیگر به نوستالژی پیوسته.

این‌ها را در مکتب یاد گرفته بود. آنجا باید متون کلاسیک شناخته‌شده‌ی ادبیات فارسی همچون گلستان و بوستان و مثنوی را حفظ می‌کردند. حافظه‌اش چنان خوب بود که دهه‌ها آنها را به خاطر داشت. در کنار حافظه، مهارت داستان‌گویی قدرتمندی هم داشت که او را به نقالی غیرحرفه‌ای بدل کرده بود. کسبه‌ی مسن محل از خاطرات آقآ این‌چنین یاد می‌کنند که همواره همه دور دکان او جمع می‌شدند و آقآ، ایستاده در چارچوب در دکان، داستان‌های مثنوی و قصه‌های «امیر ارسلان» و «حسین کُرد» و امثالهم را برایشان نقالی می‌کرد. بعدها همان‌ها را برای ما نوه‌ها هم بازگو می‌کرد؛ هربار چنان ماهرانه که نسبت‌ به بار قبل که شنیده بودیم در عین یکسان بودن تکراری نبود و تا سال‌ها متوجه نمی‌شدیم بخش‌هایی را که فراموش کرده یا اشتباه گفته،چگونه با مهارت نقالی‌اش جبران کرده و روایتی یک‌دست و جذاب به ما ارائه داده که متوجه هیچ «باگی» در آن نشویم.

همه‌ی ما نوه‌ها داستانی را از وی به یاد داریم به نام «الیاس» که تا‌به‌حال هیچ جای دیگری نشنیده‌ایم. بعدها فهمیدم در ایام جوانی آقآ یک رمان جیبی خریده بود که به سبک دوره‌ای کوتاه در تاریخ ترجمه‌ی فارسی برخی اسم‌ها و مکان‌ها در آن به اسامی فارسی تبدیل شده و فضایی فانتزی ایجاد کرده بود که در آن شخصیت اصلی داستان الیاس نام داشت و دوستش سیروس بود، اما خدمتکارشان جوزفین بود و زن اغواگر داستان جولیا. هتل هیلتونش در خیابان لاله بود و اسکاتلندیاردش دو خیابان بالاتر از خیابان اردیبهشت، اما شهرزاد قصه‌گوی مذکر خاندان زیلوچی با چنان مهارتی یک رمان نه‌چندان مشهور اروپایی را، که احتمالاً کاغذ کتابش هم تا آن زمان پوسیده بود، تعریف می‌کرد که در تخیل نوه‌هایش فضایی اسطوره‌ای حماسی خلق می‌شد از جنس قصه‌های سمک عیار و امیر ارسلان نامدار. سال‌هاست منتظر فرصتی هستم که در یکی از مهمانی‌های هفتگی ادامه‌ی داستان امیر ارسلان -که تقریباً شهرزادگونه با ذکر «خب دیگه تا همین‌جاش باشه، بقیه‌ش یه وقت دیگه. شب شد خوابم می‌آد» به پایان می‌رسید- را از زبانش بشنوم. در تمام این سال‌ها به‌د نبال کتابش هم نگشته‌ام، نمی‌خواهم نسخه‌ی مکتوب کهن، نسخه‌ای را که به کارگردانی آقآ تدوین شده، «اسپویل» کند.

عزیز و آقآ همدیگر را خیلی دوست دارند، اما این مانع از آن نمی‌شود که آقآ همواره به‌شوخی عزیز را اذیت نکند و عزیز همیشه از او شکوه نداشته باشد. یک الگوی تکرارشونده هنگامی که آقآ لباس می‌پوشد تا بیرون برود همواره این‌چنین است که آقآ -شاید به‌عمد، هیچ‌وقت نفهمیدم- لباس‌های کثیف‌شده‌ی پیشینش را دوباره می‌پوشد و عزیز همواره با ذکر بی‌سلیقه و بی‌توجه بودن آقآ و «پاکیزه» خواندن وی (با کشیدن حرف «ه» انتهای کلمه با فراز و فرودی به‌خصوص که کلمه را «معکوس» می‌سازد، یعنی «شلخته») همزمان با انتخاب و آوردن یک لباس تمیز مناسب برایش جوش می‌خورد. هنگام تعریف کردن خاطرات، عزیز همواره از اینکه بار زندگی و تربیت فرزند را یک‌تنه به دوش می‌کشیده شِکوه می‌کند. مثلاً اینکه «همه‌ش بشوربساب و کارای خونه رو باید می‌کردم، بچه‌ها رو هم باید حواسم بهشون می‌بود، یکی هم حامله بودم، بعد آقآتون دم‌به‌دقیقه می‌رفت زیارت کربلا و مشهد و...» و در همان زمان آقآ در تأییدش ادامه می‌دهد: «اون زمانا زیارت رفتن هم یه روز دو روز نبود که، گاهی یکی دو ماه طول می‌کشید. برمی‌گشتم خونه می‌دیدم یه بچه بغلشه [اشاره به عزیز]. می‌گفتم این کیه؟ می‌گفت بچه‌ته دیگه!» و پایان‌بندی همیشگی دیالوگشان با کنایه‌ی مشهور عزیز است: «تعریف خوبیاتو بکن!»

می‌گویند خلق خدا تغییر نمی‌کنند. حاج حسن از همان کودکی هم بازیگوش و عزیزکرده بود. هیچ‌وقت خرید نمی‌کرد. آب آوردن از آب‌انبار را، هر موقع که نوبتش می‌شد، با ترکیبی از سیاست و بی‌خیالی به برادرانش محول می‌کرد. حتی زمانی که گوشت مصرفی یک هفته‌ی خانواده را -که به‌خودی‌خود در آن زمان چیزی نبود که هرکسی بتواند در سال وعده‌ای بخورد- با سهل‌انگاری و بازیگوشی پخش خیابان کرد هم کتک نخورد. شاید بخشی از این عزیزکردگی به‌ خاطر چشمش و بخشی به‌ دلیل توانایی‌های تحصیلی‌اش بود که باعث شد به توصیه‌ی محمد، برادر بزرگش، پس از مکتب‌خانه به‌ جای سرِکار رفتن، پدرش او را به مدرسه بفرستد و تحصیلکرده‌ترین فرد خانواده گردد. آن زمان‌ها پدیده‌ای به نام مدرسه تازه به کاشان راه یافته بود و کمتر کسی بود که حاضر شود فرزندش به‌ جای کار کردن درس بخواند. پدربزرگ از معدود کسانی بود که تا کلاس ششم پیش رفت. هنوز هم گاهی که خاطراتی از همکلاس بودن با سهراب سپهری تعریف می‌کند، در پشت لعاب تفاخری که کلماتش را جلا می‌دهد، غباری تقریباً نامرئی از غم شبیه به حس ناکامی می‌توان دید.

در حال بارگذاری...

در دوسالگی در اثر نوعی بیماری، که هنوز نتوانسته‌ام بفهمم چه بوده، بینایی یک چشمش را از دست می‌دهد. برای اینکه بگویم دقیقاً کدام چشمش، باید چند ثانیه‌ای فکر کنم و تصویرش را به‌ خاطر آورم. گویی این بیماری نوع دیگری از نابینایی به‌ همراه دارد که برای اعضای خانواده‌ی شخص رخ می‌دهد. همه‌ی ما حتی وقتی که چهره در چهره‌اش مشغول صحبتیم نابینایی‌اش را نمی‌بینیم. هیچ‌کدام از کودکان خاندان را تابه‌حال ندیده‌ام که در مواجهه با تصویر پیرمردی که کُره‌ی یک چشمش کاملاً سفید شده حسی از خوف و ترس بیابند. نابینایی‌اش را در بعدازظهرهایی به یاد می‌آورم که با کیسه‌ای پر از اسکناس یا کوپن به خانه می‌آمد و به من و خواهرم، که معمولاً جمعه‌ها را در آنجا می‌گذراندیم، مأموریت می‌داد که «اینا رو جدا کنید، اونایی‌ رو که رنگشون مثل همه روی هم بذارید.»

همزمان با این مأموریت - بازی ما - عینک مطالعه‌اش را به چشم می‌زد و مشغول شمارش و حساب‌وکتاب می‌شد. این عینک را بارها دیده بودم. همیشه حین مأموریت‌های تجسسم در خانه‌ی آقآ، زمان‌هایی که همبازی نداشتم و حوصله‌ام سر می‌رفت، هنگام زیر و رو کردن طاقچه و کمد و میز تلویزیون و پشت پشتی‌ها، در کشوی کتابخانه، کنار چراغ‌قوه‌ی بزرگ و فلزی قدیمی و یکی دو خودکار و استامپ و مهر «باطل شد» و «حاج حسن زیلوچی» که برای کوپن‌های استفاده‌شده کاربری داشت، این عینک نظرم را جلب می‌کرد. با اینکه همواره می‌دانستم چرا فقط یک چشم آن عینک شیشه دارد، باز هم حس می‌کردم این عینک خراب شده و احتمالاً یک عینک خراب‌نشده باید باشد که در جیب پیراهنش است.

در کنار تنها مدرک نابینایی آقآ، بعدها در همان کشو یک سمعک غبارگرفته هم اضافه شد که یادآور سنگینی گوشش بود. به‌ مرور زمان گوشش سنگین‌تر می‌شد، اما اینکه هیچ‌وقت از آن سمعک استفاده نمی‌کرد، به عقیده‌ی عزیز، ناشی از لجبازی وی بود و به عقیده‌ی پدرم اینکه از گذاشتنش خجالت می‌کشید و رویش نمی‌شد با یک شیء عجیب در پشت گوشش، که سیمی از آن تا داخل گوشش امتداد یافته، در انظار ظاهر شود.

در شهریور ۱۳۲۰ نیروهای متفقین به این نتیجه رسیده بودند که برای جلوگیری از نفوذ متحدین به‌ سمت آسیا و نیز اتصال و ارتباط لجستیکی مناطق تحت تسلط شوروی و مستعمرات بریتانیا باید یک کریدور شمال به جنوب از طریق ایران ایجاد شود. لذا بریتانیا و شوروی مصلحت را در آن دیدند که بی‌طرفی ایران را در جنگ دوم جهانی نقض کنند و پس از اینکه با چندین لشکر از ارتش‌های شوروی، امپراتوری بریتانیا، هند و استرالیا، همزمان از زمین، هوا و دریا، شروع به درنوردیدن شمال و جنوب ایران کردند، سفرای خود را در ایران پیش رضاشاه فرستادند تا اعلام جنگ کشورهای متبوعشان را به شاه ایران تقدیم کنند. ارتش ایران، که به‌تازگی چند سالی بود با کمک آموزش مدون، سربازگیری و ورود تجهیزات و ادوات جنگی داشت جان می‌گرفت، تاب مقاومت در برابر حمله‌ی همزمان قدرتمندترین ارتش‌های زمان خود را نداشت و طی چند روز کاملاً از هم پاشید و جبهه‌ی شمالی و جنوبی متفقین خیلی زود در مرکز ایران همدیگر را ملاقات کردند. پیش از آنکه مهر استعفای رجبعلی منصور خشک شود و شاه و هیئت‌دولت فرصت کنند بفرستند دنبال فروغی، متفقین اطراف پایتخت را بمباران کردند تا از طریق رعب و وحشت همگانی شاه ایران را به انجام خواسته‌هایشان وادارند. در همان تابستان بود که آقآ راهی تهران شده بود و تا زمانی که بتواند در شغل خیاطی که آنجا دست‌وپا کرده بود خانه‌ای دست‌وپا کند، در خانه‌ی برادر بزرگش، محمد که افسر نیروی هوایی ارتش بود و در مناطق نظامی اطراف رباط کریم ساکن بود مقیم شده بود. حمله به تهران از معدود بمباران‌هایی بود که تلفاتی نداشت، اما ازقضا در همان روز حمله آقآ در همان منطقه بود و با دیدن ترس و از هم پاشیدن نظامی و غیرنظامی همه‌چیز را رها کرده و مستقیم به کاشان برگشته بود و دیگر هوس مهاجرت نکرده بود.

به‌ نظر من فلسفه‌ی زندگی آقآ در سفر است، در رفتن. شاید وقتی این سال‌ها در سکوت مغازه‌ی قدیمی سوپری‌اش یا در شلوغی و هیاهوی زاد و رودش در مهمانی‌های هفتگی ساکت و بی‌حرکت نشسته، دست‌هایش را روی دسته‌های صندلی گذاشته و به نقطه‌ای بر دیوار روبه‌رو می‌نگرد، نود‌وهفت سال تلاش برای رفتن را مرور می‌کند؛ نود‌وهفت سال کشاکش بین میلش به حرکت و مقاومت جهان برای نگه‌داشتنش؛ کودکی که به‌دنبال بازیگوشی‌هایش می‌رفت و مکتب او را مقید به ماندن کرد؛ شاگردی که در بوستان و گلستان و داستان «حسنک وزیر» و امیرارسلان و الیاس قله‌های دنیاهایی فراتر از کاشان و کارگاه زیلوبافی و آب‌انبار شهر را فتح می‌کرد و دست سرد و سنگین واقعیت او را روی زمین می‌کشاند تا کار کند؛ نوجوانی که کار را وسیله‌ای برای هجرت قرار داد و بمب‌افکن‌های روسی و انگلیسی او را به زادگاهش برگرداندند؛ جوانی که جبر جغرافیا را پذیرفت و در عوض مدام از خیاطی به زیلوبافی و از کارخانه‌ی ریسندگی به کارگاه قنادی و از نانوایی به حسابرسی کوره و از بقالی به سوپرمارکتی می‌رفت؛ مردی که مکه و کربلا و مشهد را بهانه‌ی رفتن کرد و جبر «پایان مناسک» باز به خانه برش گرداند؛ پیرمردی که نقالی برای نوه‌هایش را وسیله‌ای می‌کرد برای زنده‌کردن سفرهای درونی‌اش و با تشرهای عزیزانش از «حرف‌های ناجور» و «قصه‌های تکراری» و «خاطرات غلط‌غلوط قدیم‌ها»یش دست کشید؛ بزرگ‌خاندانی که کوچک‌ترهایش از نگرانی ضعف قوا و ناتوانی پاهایش در راه رفتن طولانی جلوی قدم‌ زدنش در شهر زادگاهش یا حتی رفتنش به مسجد محل را هم می‌گیرند.

در تمام مدت عمرم آقآ را زمانی سرزنده دیده‌ام که «می‌رود». وقتی خاطره‌ای از انواع رفتن‌هایش می‌گوید، لرزش خفیفی از اشتیاق در صدایش می‌توان شنید و وقتی شعری از بر می‌خواند یا داستانی نقل می‌کند، چشمانش بیشتر برق می‌زنند، حتی چشم نابینا و سفیدشده‌اش. هربار که مستمعانش شوقی به اذکار سفرهایش نشان می‌دهند، صاحب‌سخن کمر راست کرده به‌ سمتشان خیز برمی‌دارد، گویی کودکی عزیزکرده از آوار گنجه‌ی خاک‌خورده‌ی مدفونی سر بر می‌آورد. حتی حسی درونم می‌گوید گوش‌هایش هم بهتر می‌شنوند، اما سال‌هاست که این برق‌های شوق مستدام نیستند. سال‌هاست که آقآ حتی بیشتر وقت‌هایی که راه می‌رود و خوش‌وبش می‌کند و حتی گاهی هم خاطره‌ای یا باقیمانده‌ی شعری از مخزن حافظه‌اش را برایمان می‌خواند، همچنان بر صندلی درونش نشسته و با چهره‌ای عاری از جلوه‌ای از ذوق تک‌چشمش را به دیوار روبه‌رو دوخته. گاهی وقتی در شلوغی مهمانی بینا می‌شوم و می‌بینمش، با خود می‌گویم چرا نباید این‌چنین باشد؟ برای آن‌ کس که در سفر معنی می‌شود، از دست دادن چشمی برای دیدن، گوشی برای شنیدن، پایی برای رفتن و همسفری که همراهی‌ات کند چه معنایی دارد جز بی‌معنایی؟ نبودن. آن‌ کس که نمی‌تواند جابه‌جا شود، ببیند، بشنود، به‌ خاطر آورد، چگونه اصلاً بودن خود را حس کند؟ چنین کسی احتمالاً در پیِ حس کردن خود، به‌ دنبال ماجرایی تازه، سفری دیگر می‌گردد. تعجب نخواهم کرد اگر چنین کسی زیاد به فکر واپسین سفر بیفتد، بودنش را اگر شده در هنگام نابودشدنش حس کند، به سفری راضی شود که خیالش راحت است هیچ قدرتی نخواهد توانست برش گرداند.

روایت پیدایش خاندان زیلوچی از این قرار است که سال‌ها پیش جد بزرگ این خاندان به‌ همراه دو تن از دوستانش به میبد رفتند و صنعت زیلوبافی را فراگرفتند و با خود به کاشان به سوغات آوردند. یکی از آنها شد «زیلوئی»، دیگری «زیلوئیان» و جد ما «زیلوچی». پیدایش «زیلوچی» با سفر گره خورده. هویت زیلوچی با رفتن و البته بازگشتن معنا می‌شود، چه «آقابزرگه»، چه پسرش آقآ و برادران و خواهرانش، چه پدرم یا برادران و خواهرانش یا نوه‌ها و نتیجه‌های آقآ یا خودم که سال‌هاست در شیراز و کاشان و تهران با همین مسئله درگیرم. هرکدام داستان‌هایی شاید متفاوت اما مشترک در محور رفتن و بازگشتن داریم. من تا هفت پشت پیش از خود را می‌شناسم. تمام این هفت پشت و چه‌بسا شاید پیشینی‌ترهای آنها در کاشان می‌زیستند. رفتن و ماندن، خونی که می‌خواهد برود و خاکی که نگه می‌دارد، دوگانه‌ای است که نسل‌اندرنسل در ما منتقل می‌شود تا شاید بالاخره قهرمانی از نسل زیلوچی‌ها پیدا شود و بتواند آن را برای همیشه حل کند.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد