icon
icon
عکس از فاطمه ستوده‌صفت
عکس از فاطمه ستوده‌صفت
خداحافظ آقاسیروس
این متن رتبه‌ی دوم دعوت‌نامه‌ی چهارم نویسندگی در بخش در قاب را کسب کرده است.
نویسنده
افرا جمشیدی
28 خرداد 1404
عکس از فاطمه ستوده‌صفت
عکس از فاطمه ستوده‌صفت
خداحافظ آقاسیروس
این متن رتبه‌ی دوم دعوت‌نامه‌ی چهارم نویسندگی در بخش در قاب را کسب کرده است.
نویسنده
افرا جمشیدی
28 خرداد 1404

خوب خاطرم هست، سال دوم دبستان بودم که نظریه‌ی اتساع زمان اینشتین را راجع ‌به نسبی بودن زمان درک کردم، اما نه با فرضیات اینشتین، بلکه با مشاهده و تحلیل ذهن کوچک خودم متوجه شدم زمان در اوج بدبختی کش می‌آید و دور و دورتر می‌شود. انگار که بخواهی یک شبانه‌روز را در سیاره‌ی پلوتون بگذرانی؛ همان‌قدر کند و سرد. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، ۱۸ فروردین ۱۳۷۷ روز انجماد جسم و زمان بود، روزی که ابر سیاه و شوم مرگ روی بندر کوچک انزلی سایه انداخت و مثل خمیری ورزداده‌شده روح جمعی شهر را بلعید و پف کرد و شد کیک اسفنجی تلخ و کشنده‌ای که راسپوتین را هم از پا می‌انداخت. شاید ردیف کردن این واژه‌های سانتی‌مانتال حالا کمی راحت و شیک به نظر برسد، ولی مرگ سیروس قایقران راحت و شیک نبود، اندوهی بود به وسعت یک شهر و به قدمت چند نسل.

هنوز یک کلاس دیگر باقی مانده بود که زنگ مدرسه را زدند. هیچ‌کدام نمی‌دانستیم چه خبر شده. خانم مدیر گفت که با اولیا و سرویس‌ها هماهنگ شده و باید برویم خانه. کلی خوشحال بودیم از اینکه نسخه‌ی مدرسه زود پیچیده شده و لازم نیست املا بنویسیم. اما این شادی زیاد طول نکشید. از در، مدرسه که رد شدم، پدرها و مادرهایی را دیدم که برخلاف همیشه هیچ‌کدام لبخند بر لب نداشتند. راننده‌ها صم‌بکم به تاکسی‌های نارنجی‌شان تکیه داده بودند و من مات و مبهوت به آن چهره‌های ماتم‌زده نگاه می‌کردم. چشم‌هایم چرخید و چرخید تا توانستم خواهرم را تشخیص بدهم و بروم سمتش. او هم گیج بود. دستم را گرفت و گفت: «افرا، بیا بریم تا سر چراغ‌برق. مامان اونجا جلوی مغازه‌ی پاپا منتظره.»

نمی‌دانستم چرا باید برویم جلوی مغازه‌ی پدربزرگم. دلم آشوب بود. البته حالا می‌توانم بگویم آشوب. گمانم آن‌ موقع حسم بیشتر شبیه به این بود که پروانه‌ای درون سینه‌ام خودش را به در و دیوار بکوبد. ذهنم رفته بود سمت پدربزرگ. یک آن خیال کردم نکند بلایی سر پاپا آمده باشد. ولی نمی‌توانستم ارتباطی بین پاپا با تعطیلی و چهره‌ی راننده‌های مدرسه و بقیه برقرار کنم. اما شک نداشتم که بوی مرگ به مشامم رسیده. آخر بوی مرگ را از وقتی مادربزرگ پر کشیده بود بلد بودم. وارد خیابان اصلی که شدیم، با غریب‌ترین منظره‌ی زندگی‌ام مواجه شدم. به ‌قول نسل جدید، هنوز هم دارک‌تر از آن صحنه سراغ ندارم. فوج‌فوج جمعیت سیاهپوش به سر و صورتشان می‌زدند و اشک می‌ریختند، تراکم جمعیتی که تا امروز شبیهش را در هیچ جشن و مراسم و تظاهراتی ندیده‌ام. سیل غم توی خیابان جاری شده بود. ارواحی سیاهپوش و غمگین شهر را تسخیر کرده بودند و از قدم‌هایشان گرد مرگ بلند می‌شد. تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود، چادر مشکی، مانتو مشکی، پیراهن و کت و شلوار مشکی. حتی آسمان هم سیاه بود. نگاهی به اطراف انداختم و زنی هم‌سن مادرم را دیدم که کنار پیاده‌رو روی زانو نشسته و به گیلکی فریاد می‌کشد: «آخ خدا، جوان بو، چرا بوکوشتی؟!»

آن‌قدر به سینه‌اش مشت زد که غش کرد. کیپ‌‌تاکیپ آدم بود و تراکم جمعیت اجازه نمی‌داد که کسی بتواند زن را از روی زمین بلند کند و او را در آغوش بکشد. یک مغازه‌دار تنه‌به‌تنه‌ی مردم زد و با لیوان آب به دادش رسید. چندنفری روی صورتش آب پاشیدند. داشت به هوش می‌آمد که چکه‌ی آب شتک زد روی لبم. سریع تف کردم و دهانم را مالیدم به آستین روپوش مدرسه. حالم داشت به‌ هم می‌خورد. هم از قطره‌ی آب، هم از خیابانی که داشت من را در خودش غرق می‌کرد. باید می‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده. از خواهرم پرسیدم: «چی شده؟»

«سیروس قایقران مرده. دارن می‌آرنش واسه تشییع.»

اسم سیروس در گوشم پیچید. داشتم تلاش می‌کردم جمله‌ای که خواهرم گفته بود بفهمم. من عاشق فوتبال بودم. سنم به بازی سیروس قایقران قد نمی‌داد، ولی نمی‌شد او را نشناسم. امکان نداشت در انزلی لگد به توپ بزنی و رؤیای سیروس قایقران شدن را در سرت نپرورانده باشی. قایقرانی که بت بود، بتی که حالا دیگر وجود نداشت. از لابه‌لای لشکر سیاهپوش قاب عکس صورت درخشانش را دیدم که با یک نوار مشکی جلوی پاترول سفید تکیه داده شده بود. سیروس با همان سبیل دوست‌داشتنی و لبخند مهربان داشت نگاهمان می‌کرد و برای آخرین بار از خیابان اصلی شهری رد می‌شد که عاشقش بود. نفهمیدم اولین قطره‌ی اشک چطور روی صورتم جاری شد که مامان دستم را گرفت. چشم‌هایش پف کرده بود. حجم فریادها که زیادتر شد، فشار انگشتان مامان را بیشتر از قبل روی انگشتانم حس کردم. طوفان غم داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

«الهی بمیرم! آوردنش.»

در حال بارگذاری...
عکس از فاطمه ستوده‌صفت

سه‌نفری خیره شده بودیم به مورچه‌هایی که تابوت ملکه را بدرقه می‌کردند. مورچه‌هایی که بهتر از هرکسی می‌دانستند بدون ملکه این شهر دیگر آن کلونی سابق نخواهد بود. همان هم شد، بعد از مرگ سیروس قایقران، نه انزلی به دوران شکوفایی‌اش برگشت و نه ملوان جامی را بالای سر برد. انگار جام فقط برازنده‌ی دست‌های توانمند سیروس بود، بچه‌شهرستانی پرابهتی که با دعوتش به تیم ملی ته دل پایتخت‌نشین‌های ملی‌پوش خالی شد. قایقرانی به اردو و دورهمی همیشگی آنها اضافه شده بود که پارو زدن برابر موج‌های مخالف را خوب بلد بود. اردوی اول که تمام شد و به انزلی برگشت، نه گرمکن داشت و نه کفش. با ساک ورزشی رفته بود تهران و با یک کیسه برگشته بود انزلی. توی ترمینال دیده بودند که با یک دمپایی لاانگشتی منتظر تاکسی است. سیروس بخشنده بود، مهربان‌تر از امروزی‌ها. به زادگاهش (کلویر) برگشت و با همان نگاه نافذ جواب کنجکاوی اطرافیانش را داد.

«همه را بخشیدم به... که در اردو بود؛ فوتبالیست خوبیه، ولی طفلک لباس ورزشی نداره.»

سیروس قایقران مثل دریای خزر بی‌ریا بود. دریایی که هم ماهی‌هایش را پیشکش می‌کرد و هم به وقتش در زمین بازی طوفانی می‌شد. اما سیروس قایقران نمی‌خواست به تهران برگردد؛ او دلش پر بود از شهرستانی‌ستیزی و باندبازی. در تمرین اول حسابی گرد و خاک کرده بود و شده بود خار چشم دردانه‌ها. ولی به اصرار مربی برگشت به اردوی تیم و جنگید و شد اولین کاپیتان تیم ملی که نه در استقلال توپ می‌زد و نه در پرسپولیس. درخشش سیروس به تیم ملوان انزلی و فتح جام‌های حذفی خلاصه نشد. او آن‌قدر باکلاس و خوش‌فکر بازی می‌کرد که تبدیل شده بود به مغز متفکر تیم علی پروین و با گلزنی‌هایش پایه‌گذار حماسه‌ی پکن و اولین قهرمانی آسیایی تیم ملی فوتبال ایران بعد از انقلاب شد.

دلبری‌های سیروس فقط منحصر به زمین چمن نبود. چیزی که قایقران را به نماد آن نسل تبدیل کرده بود مرام و معرفت بود. همان مرامی که باعث شد عاشقان ورزش و ستاره‌های آسمان فوتبال ایران برای وداع با او به انزلی بیایند و عابدزاده و محرمی با قلبی شکسته و چشم‌هایی خونین زیر تابوتش را بگیرند و بگویند: «با مرگ سیروس، کمر ما شکست.»

همان معرفتی که حتی دل سلطان پرسپولیسی‌ها را هم برده بود و خواستار حضور قایقران در این تیم شده بود. ولی جواب سیروس معلوم بود.

«در ایران فقط برای ملوان توپ می‌زنم.»

یک بچه‌شهرستانی به علی پروین نه گفته بود، ولی سلطان بداخلاق قرمزها هیچ‌وقت نتوانست کمتر از آقاسیروس صدایش کند. اما آن روز لعنتی هیچ‌کسی نمی‌توانست آقاسیروس را صدا کند. او برای همیشه بار سفر را بسته بود و رفته بود که دیگر بازنگردد. سیروس قایقران با رنوی کرم‌رنگش در جاده‌ی رشت به تهران تصادف کرد و به همراه پسرش رفت به قصه‌ها و جاودانه شد. دست سرنوشت سیروس را زود از ما گرفت و از همان روز نحس زخمی روی پیکر تیم فوتبال ملوان نشست و قوی سپید خزری برای همیشه زخمی شد. زخمی که هنوز التیام نیافته است. کافی است چند قدم روی این خاک مرطوب بردارید و در کوچه‌پس‌کوچه‌هایش بگردید تا ردی از سیروس را روی در و دیوار این شهر ببینید. کمتر مغازه‌ای در انزلی پیدا می‌شود که نشانی از سیروس قایقران نداشته باشد. در قلب و روح مردم انزلی فقدان سیروس قایقران به عنوان یک سوگ جمعی همیشگی حک شده. سوگی که انگار این شهر توان عبور از آن را ندارد. مرگ سیروس قایقران در یک کلام تاسیان بود. واژه‌ای که این روزها کمی آشناتر از قبل شده، ولی تاسیان را هرکسی نمی‌فهمد. هرقدر هم تلاش کند ادایش را دربیاورد، آن را بیش‌تر از معنا تهی می‌کند. باید داغ عزیز چشیده باشی، باید زیر باران انزلی اشک ریخته باشی، باید اندوه نبود کسی که باید باشد در روحت رخنه کرده باشد و دلت مثل خانه‌های قدیمی این شهر رطوبت‌گرفته باشد تا بدانی تاسیان یعنی چه.

مرگ سیروس قایقران تاسیان همیشگی انزلی‌چی‌هاست.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد