icon
icon
Cover image
به سلامتی لحظه‌ی منتالیو
این متن رتبه‌ی سوم دعوت‌نامه‌ی چهارم نویسندگی در بخش در قاب را کسب کرده است.
نویسنده
فاطمه سادات موسوی
28 خرداد 1404
به سلامتی لحظه‌ی منتالیو
این متن رتبه‌ی سوم دعوت‌نامه‌ی چهارم نویسندگی در بخش در قاب را کسب کرده است.
نویسنده
فاطمه سادات موسوی
28 خرداد 1404

«تنها با یادآوری شادی ازدست‌رفته، اندوه را درمی‌یابیم.»

«اتین دولابوئسی»


نشسته بود روی صندلی چوبی تق‌ولقی که با هر تکان صدای جیرجیرش بلند می‌شد‌ و پشت‌سرهم تکرار می‌کرد: «من چیزی‌م نیست.»

یک دستش را من گرفته‌ بودم و آن‌یکی دستش را پسرش. دکتر از پشت پرده‌ی سفید ‌پرسید: «دیابتم دارن حاج‌خانوم؟»

کیف را داد دستم و چادر را دور صورتش قاب کرد.

«من چیزی‌م نیست. مرض قندم ندارم.»

دکتر به پسر جوان پشت پرده، که چیزی جز کُپه‌ی موهای فرفری‌اش پیدا نبود، گفت: «تموم شد. حالا باید سه بار از همین زخم خون بکشم.» و از ما که این‌ طرف پرده‌ بودیم ‌پرسید: «فشار خون چی؟ سابقه‌ی ناراحتی قلبی؟»

تمام چانه‌اش را با دنباله‌ی شال ‌پوشاند.

«فشار دارم. قرصشم می‌خورم.»

دکتر به پسر جوان گفت: «تموم شد.‌ روی زخمت عسل گذاشتم. برو به امید خدا!»

دستکش‌ها را پرت کرد توی سطل و پشت میز نشست. دستگاه فشار خون را برداشت. گوشی را گذاشت روی سینه و کمرش و بعد از چند ثانیه مکث گفت: «ریه‌ها سالم و تمیزند.»

خیالش که راحت شد، کمر را ‌چسباند به صندلی‌ و جمله‌ای که ورد زبانش شده بود را باز تحویل داد: «بهتون می‌گم چیزی‌م نیست.»

همگی، با نسخه‌ای که دکتر در آن برای درمان تب‌ولرزش دارو نوشته بود، از مطب بیرون رفتیم. زیر بغلش را دوتایی گرفتیم و برگشتیم توی ماشین. ازش پرسیدم: «بریم خونه‌ی ما؟»

کیفش را نشان داد: «باید برگردم و تا فردا تمومش کنم.»

تازه یادم افتاد فردا چهارشنبه است و موعد تحویل کار‌هایش. بعد با قیافه‌ای جدی پرسید: «گنجشک رو قاب کردی؟»

گوشی را باز کردم و عکسی را که از قفسه‌ی کتابخانه‌ گرفته بودم نشانش دادم. قاب جلوی ردیف کتاب‎‌هایم بود کنار دو تا قرآن‌هایم. خوشش آمد. خیالش که راحت شد، مکث کرد و بیشتر به قاب قهوه‌ای سوخته خیره شد. من اما چشمم هنوز روی تصویر گنجشکی که روی شاخه به آواز نشسته بود مانده بود. می‌دانستم منظورش از آن سه گل سرخ توی تابلو چیست. با همسرم مشغول تحسین و تمجید انتخاب رنگ و سلیقه‌اش شدیم، آبی کم‌رنگ و پررنگ برای تن گنجشک، سبز کم‌رنگ و پررنگ برای برگ‌ها. رساندیمش خانه، بدون گرفتن دارو. تبش پایین آمده بود و دیگر تنش داغ نبود. چروک‌های پیشانی‌اش کنار رفته بودند و فاصله‌ی بین ما و او هم.

من از حدود شصت تا نود سالگی‌اش را دیده‌ام و در تمام این سال‌ها فهمیده‌ام در نادیده‌گرفتن احساساتش تبحر خاصی دارد. همیشه نوعی بی‌توجهی نسبت‌ به اتفاق‌ها در نگاه‌ و حرکاتش هست. تنها در دو حالت توانسته‌ام بفهمم چه حسی دارد، آن‌هم به‌ خاطر اینکه عکس‌العمل واضح‌تری از خودش نشان داده. وقتی ناراحتی یا شادی شدیدی تجربه می‌کند، دیگر شبیه همیشه نیست. شاید هم به‌ خاطر بالا رفتن سن دیگر نمی‌تواند از پس این دو موقعیت بربیاید و مثل قبل کاملاً خوددار باشد. ناراحتی‌اش به شکل آه‌های عمیق غیرمنتظره‌ای بروز پیدا می‌کند که بی‌موقع و با صدای بلند از ته حنجره‌ آزاد می‌شوند. معلوم نیست کِی آن غم محبوس‌شده را رها می‌کند و اجازه می‌دهد دریغ‌ها و افسوس‌ها در فضا پخش شوند؛ گاهی که بعد از تمام‌شدن غذا بهم می‌گوید برایش چای ببرم یا وقتی یک تکه کاموا را می‌دهد دستم تا هم‌رنگش را از بازار پیدا کنم یا وقتی کیف‌به‌دست منتظر یکی از پسرهایش روی صندلی نشسته یا موقعی که دنبال انگشترهای عقیق و فیروزه‌‌اش می‌گردد که یادش نیست آنها را کجا گذاشته و اصرار دارد هرطور شده موقع نمازخواندن هر دو تا دستش باشند.

من اولین فرزند خانواده هستم. در طول سال‌های زندگی‌ام به آدم‌های پیر زیادی برنخورده‌ام. نمی‌دانم آدم‌های سالخورده از چه می‌ترسند، از چه خوششان می‌آید و چه رفتارهایی برایشان آزاردهنده است. «مامان‌حاجی» پیرترین زنی است که توانسته‌ام رفتارهایش را زیر نظر بگیرم و شانس این را داشته‌ام دریچه‌ای به جهانش باز کنم؛ جهانی که «زوال» هولناک‌ترین رخداد آن است. صدای شادی‌اش قابل‌پیش‌بینی‌ترین عکس‌العمل اوست. مطمئنم وقتی کیف قلمکارش را باز می‌کند و یک پارچه‌ی شماره‌دوزی‌ تکمیل‌شده بیرون می‌کشد، قرار است شادی عمیقی بابت تبدیل‌شدن رنگ‌ها به یک اثر هنری ماندگار تجربه کند. پارچه را دست آدم عزیزی می‌دهد، زیپ کیف را می‌بندد و تا چند لحظه‌ی بعد صدای قهقهه‌‌هایش بابت رمزگشایی زبان رمزی بین خودش و دیگران ادامه پیدا می‌کند.

تمام هفته در تدارک چیدن مقدمات همین لحظه‌ی باشکوه است که اسمش را گذاشته‌ام «منتالیو»، برگرفته از کلمه‌ی یونانی «آمن». افسانه‌ی «مرغ ‌آمین» هم بی‌شباهت به لحظه‌ی منتالیو نیست، داستان فرشته‌ای که در حال پرواز تلاشی برای دلبستگی‌های روبه‌زوال‌رفته می‌کند و کارش آمین‌گفتن و مستجاب‌کردن آرزوها و افسون‌هاست. پارچه‌ی شماره‌دوزی‌شده را به یکی از بچه‌ها، نوه‌ها یا بستگانی که چهارشنبه شب آمده‌اند خانه‌اش می‌دهد و شاد‌ترین زن جهان رخ می‌نماید. خط‌ و نشان می‌کشد که باید زودتر قابش کنند و به دیوار بزنند. جای مناسب برای نصب تابلو را هم خودش تعیین می‌کند. بعد همه می‌پرسند: «کِی تمومش کردین؟ چقدر طول کشید؟»

و جواب‌هایی مثل «نمره‌ی چشمم بالا رفته. کمرم، لرزش دستام بیشتر از قبل شده» تحویل می‌گیرند. می‌دانیم آخرین جمله باید «ولی این هنر رو فقط شما دارید مامان‌حاجی خانوم!» باشد تا صدای خنده‌اش را همه بشنوند. تا خیالش راحت شود کاری که روزها سرگرمش بوده برایمان اهمیت داشته، دریچه‌ای از درونش به‌ سمت ما باز کرده و سازنده‌ی دلخوشی‌های کوچکی برای این‌وآن بوده. باید جوری وانمود کنیم که همه‌ی ما منتظر بوده‌ایم تا احساس پیری و فرتوتی و تنهایی را نادیده بگیرد و توی جمع سرخوشانه گوش بدهد.

هیچ‌کدام از ما زنی را ندیده‌ایم که شبانه‌روز این‌گونه به مرگ چشم دوخته باشد، زنی که با گره‌ زدن رنگ‌ها به سفیدی پارچه جاودانگی را برای خودش و دیگران جور دیگری معنا کند. احساس می‌کنم با هر گرهی که به نخ‌‎ها زده تلاش مستمری برای نادیده‌گرفتن سؤال مضطرب‌کننده‌ی «اگر بعد از مردن فراموشم کنند چه؟» داشته‌ است. با هر جمله‌ی تحسین‌آمیزی که دریافت می‌کند، چروک‌های دور چشمش از هم باز می‌شوند، لکه‌های قهوه‌‌ای روی گونه‌هایش رنگ می‌بازند، پلک‌های افتاده از روی چشمان ریزش کنار می‌روند و می‌شود او را در قدوقواره‌ی دختربچه‌ی شادمانی تماشا کرد. خیالش بابت جا گذاشتن لحظه‌ی منتالیو در خانه‌ی دیگران که راحت می‌شود و صدای مرغ آمین را که می‌شنود، بدون توجه به ممنوعیت غذایی، درخواست خوردن شیرینی با مهمانان را می‌کند. دیگر لب به توت‌خشک و خرما نمی‌زند و می‌گوید: «یه شب که هزار شب نمی‌شه.»

در حال بارگذاری...

در مراسم جشن عروسی من و پسرش که شصت‌وهشت سالش‌ بود لبخند نمی‌زد، شبیه بقیه‌ی مادران وسط دایره‌های زنانه ناشیانه با حرکات مختصر دست و کمر را توی هوا تاب نمی‌داد و از بقیه دعوت نمی‌کرد در مرکز جشن همراهی‌اش کنند. کِل می‌کشید. هلهله می‌زد. صدای هلهله‌های بلند و ممتدی که با ورود هر مهمان به سالن می‌کشید هنوز توی گوشم دور می‌خورد، صدایی که تیز بود و گوش را می‌خراشید. می‌فهمیدم خوشحال است، اما ته هلهله‌ها غمی هم بود. لابد رنج سؤال‌ها و پچ‌پچ‌های درگوشی آدم‌ها بود که «آخی! چرا این زن باید دست‌تنها مقدمات زندگی بچه‌هاش رو مهیا کنه و شوهرش اون‌سر دنیا عشق‌وحال کنه.»

وقتی دلم می‌خواهد بیشتر بشناسمش و از همسرم می‌پرسم: «بابات که رفت، مامانت چه‌کار کرد؟» می‌گوید: «ناراحت شد، ولی یادم نیست چقدر.»

ادامه می‌دهم: «خب چرا باهاش نرفت؟»

می‌گوید: «خودش خواست اینجا بمونه. ما بهش گفتیم برو، اما دلش اینجا بود، پیش ما.»

سؤال دیگری می‌کنم به امید پیدا کردن منشأ لحظه‌‌ی منتالیو.

«وقتی فهمید بابا دیگه برنمی‌گرده و زن گرفته، چی؟»

جواب همسرم در توضیح شیوه‌ی بروز احساسات مادرش این است که ناراحت شده، اما عکس‌العمل احساسی قابل‌توجهی از خودش نشان نداده و آن‌طور که همه توقع داشته‌اند برای باز پس‌ گرفتن رابطه‌ی ازهم‌پاشیده‌ی‌ عاطفی تلاش نکرده.

سال ۵۷، سال‌های جنگ، که خانه و زندگی‌ را توی یک‌عالمه کیف جا داده، باید بین همسر و پسران، بین مهاجرت به کانادا و ایران‌ ماندن انتخاب می‌کرده. چند سال می‌رود و برمی‌گردد تا بالاخره بعد از رفتن به چند کشور برگشتن پیش پسرها را انتخاب می‌کند، پسرهایی که هیچ‌کدام میلی به مهاجرت ندارند و می‌خواهند بمانند.

کیف‌های مامان‌حاجی آن‌قدر زیاد بوده‌اند که هیچ‌کس نتوانسته آمارشان را بگیرد یا همه را یکجا جمع کند. به هر کشور یا خانه‌ی جدیدی که رفته چند تا از کیف‌هایش را جا گذاشته، چندتایی را بخشیده، بعضی‌ها را هم عمداً رها کرده. حالا، که حدوداً نودساله است، کمتر سفر می‌کند و تعداد کیف‌هایش هم نصف شده. هرکدام از کیف‌ها مخصوص یک‌سری از وسیله‌هایش است. توی کیف‌ها حتماً یک‌دست لباس، شال، جوراب، حوله، روبالشتی و دستمال‌کاغذی هست، چندتا کتاب دعا و قرآن، تسبیح، بریده‌ی روزنامه‌ی حوادث، چند جعبه‌ی دارو و ملافه‌، اما کیفی که همیشه همراهش هست همان کیف قلمکاری است که یکی از پسرها برایش از اصفهان خریده. کسی حق باز کردن زیپش را ندارد. احتمال دارد بدون کیف داروهای ضروری‌اش جایی برود، اما ممکن نیست کیف قلمکار را جا بگذارد یا از خودش دور کند. در طول هفته کیف را تنها باز می‌کند و آخر هفته در حضور جمع از محتویاتش پرده‌برداری می‌کند. قبل از آمدن مهمان‌ها پشت لبش را توی آیینه چک می‌کند، تارهای سفید و نقره‌ای بین ابروهایش را با موچین مرتب می‌کند و همه‌ی ما عروس‌ها و نوه‌ها می‌دانیم قبل از شروع دورهمی لباس‌های محترم و رسمی خودش را می‌پوشد، شال روشن و پرپولکش را سر می‌کند، روی مبل منتظر پسرهایش می‌نشیند تا همه از راه برسند و لحظه‌ی منتالیو را دور هم جشن بگیرند.

منتالیو همان لحظه‌ای است که آدم‌ها به فکر این می‌افتند وقتی می‌میرند، قرار است چه میراثی از خودشان به جای بگذارند؟ آدم‌های پابه‌سن‌گذاشته به ذهنشان خطور می‌کند تا چه اندازه می‌شود با آینده احساس پیوستگی کرد؟ به دل‌ کندن از زندگی چطور رضایت می‌دهند؟ به روزهایی که خیلی‌ها هستند و آن‌ها نیستند. دریچه‌ای ریشه در خاک گشوده می‌شود و سعی می‌کنند تصویر خودشان و زنده‌ها را بافاصله اما نزدیک به‌ هم ببینند. مامان‌حاجی به همه‌ی ما ثابت می‌کند نقشی در شکل‌دهی آینده دارد. می‌تواند از مرز زمان فراتر برود. حضور خودش را با یادمانی روی دیوار خانه‌ها تضمین کند و به سلامتی لحظه‌ی منتالیو سال‌های بیشتری در یادها اثری از خود به جای بگذارد.

بعد از چند هفته که آمده خانه‌ی ما، کیف را کِشان‌کِشان می‌رساند به آشپزخانه و صدایم می‌زند. پارچه‌ی شماره‌دوزی‌شده‌ی دیگری را بهم می‌دهد و زیپ کیف پر از کاموای رنگی را می‌بندد. بهم می‌گوید: «همه می‌خواستنش. سرش دعوا شده بود، اما من گفتم نمی‌شه. اینو ببین. این تویی، اینم آلاست. این مال توئه.»

نگاه می‌کنم به خودم و دخترم از دریچه‌ی چشمان او. ما برایش آهو هستیم؟ یک آهوی کوچک و یک آهوی بزرگ که با هزار گره ضربدری کنارهم‌کنارهم بافته شده‌اند؟ ازم قول می‌گیرد زود قابش کنم. قول می‌دهم. باید بهش ثابت کنم بین تمام سرشلوغی‌هایم اولویت دارد. بلافاصله شروع می‌کند به قهقهه‌زدن و من می‌فهمم که باز به سلامتی لحظه‌ی منتالیوست که خنده‌اش بند نمی‌آید، به سلامتی وقتی که نیست، اما هربار من به تابلو نگاه می‌کنم و یادش می‌افتم و دیرتر فراموشش می‌کنم.

جان کونیگ واژه‌نامه‌ای نوشته‌ است که در آن صدها حزن‌ و حس ناشناخته را نامگذاری و معنی کرده، واژه‌هایی که بازتعریف شده‌اند و خیلی از انسان‌ها بی‌توجه به آنها احساساتشان را تعبیر می‌کنند. درباره‌ی منتالیو گفته‌ است: «اندوهی است ناشی از درک این واقعیت که به‌تدریج خاطرات ما را از یاد می‌برند. صدایمان را نمی‌شنوند و دیگر قادر نیستند رنگ چشممان را تجسم ‌کنند.»

به مامان‌حاجی که اطمینان‌خاطر می‌دهم، یاد بابابزرگ می‌افتم که روز آخری که زنده بود کار غیرمنتظره‌ای کرد. کلید گاوصندوق را داد به عمو تا درش را باز کند. تمام دارایی‌اش را با گشاده‌دستی بین بقیه تقسیم کرد. تا سال‌ها در یادها مانده بود. به تمام چیزی که می‌خواست رسیده بود.

یاد همسایه‌ی دیواربه‌دیوارمان می‌افتم که از وقتی آلزایمر گرفت، کاشتن قلمه‌ها توی خاک‌های مرغوب را تکرار می‌کرد، در حالی‌ که اسمش را از یاد برده بود و راه برگشتن به خانه‌اش را نمی‌دانست یا آن ناخدای خانه‌ی بومگردی بندر کنگ که با ته‌مانده‌ی صدایش از هزار سفر دریایی‌اش قصه می‌بافت برای مسافرانی که معلوم نبود باز گذرشان به آن خانه‌ی جنوبی می‌افتد یا نه. دستش یک چوب خشکیده‌ی پر از ردّ کبودی تزریق‌های شیمی‌درمانی بود، اما با همان صدای ضعیف‌شده و قامت خمیده دست از تعریف‌کردن خاطره‌های آمیخته با اسطوره‌ها و بازآفرینی‌های تاریخ برنمی‌داشت.

جایی درونم، که مالامال است از احساسات خودم و دیگرانی که دیده‌ام، بهم یادآوری می‌کند تمام مواجهه‌های من با کسانی که پا‌به‌سن گذاشته‌اند تکرار همین یک لحظه بوده، پاسداری از لحظه‌ی شادمانه‌ی منتالیو و سوق‌ دادن امیال انسانی به‌ سمت مرغ آمین‌گویی که در جای نامعلومی میان بوته‌ی گل‌های سرخ به امید اجابت دعاها به آواز نشسته‌ است.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد