از کجا شروع کنم؟ این را از تو پرسیده بودم. چهارده سال پیشتر از این بود. میخواستم شعر بنویسم. تازه مسیر نوشتن را شروع کرده بودم. هیچ نگفته بودی. بسیاری از پاسخها را همان موقع به زبان نمیآوردی. در موردِ چیزها، به پنجرهای یا دری خیره میشدی. خیره بودی و بعد آرام و زمزمهوار حرف میزدی. اگر چیزی مانع خیره شدن و سکوت و زمزمهات میشد، ترکش میکردی. شاید برای همین آنهمه سال انتخابت این بود که پزشک روستا باشی. که فرصت خیرگی بماند.
در مورد چیزی به جایی خیره شدن را از تو یاد گرفتم. حالا مثلاً یک بار در مورد سربازی به آدمها خیره میشوم. یک بار در مورد دلتنگی به خانهای خیرهام! یک بار در مورد کار به ابرها و خیلی وقتها در مورد تو به صور فلکی نگاه میکنم. بدی تهران همین است که در مورد تو نگاه کردن به آسمان را از آدم میگیرد. ندیدن آسمان یک نوع محرومیت از سوگ است.
یک نوع نگاه کردن هم نگاه پیش از طنز است. نگاه میکنی و حرفی آماده در ذهن داری و میخواهی بگویی و ویران کنی. این نگاه را داشتی اما هیچ نمیگفتی. میخندیدی و میرفتی. دارم اینها را با نوشتن به تو یادآوری میکنم؟ چایکوفسکی گذاشته بودم. آمدی و نشستی کنارم و چای ریختی و گفتی «بهبه! در چه مایهای هست عمو؟» گفتم «افشاری!» دقایقی با همان نگاه به هم خیره شدیم. بعد خندیدی و رفتی که با طنز بعدی بیایی. همین نگاه را هم نه که فقط از تو یاد گرفته باشم، پدرم در این طرز نگاه غالبتر است، اما پیش تو کاملتر فهمیدم.
یاد گرفتن از تو مبنای رابطهی ما با توست. ما یعنی من و مابقی نوهها، بخصوص ما سه برادر. پدرمان تو را الگوی درس خواندن، ورزش کردن، نظم، حضور ذهن، راه رفتن و نشستن کرده بود: «نگاه کن و سعی کن مثل امین بنشینی! نگاه کن و سعی کن مثل امین ورزش کنی!» و ما به آن موهای سابقاً فرِ حالا تنک و کوتاه و همیشهمرتب نگاه میکردیم. به آن پیکر نحیف و لاغر که به قول تو «شکمم از داخل چسبیده به کمرم». نگاه میکردیم که بهموقع چه زوری از خود نشان میداد. به اینکه چقدر باحوصله مقابل آینه میایستادی برای اصلاح صورت و شانه زدن خیره میشدیم. به رنگ ملایم قهوهای و کرمی همیشگی تو، به آن شانهی کمی افتاده و چشمهای شوخ اما مغروق نگاه میکردیم. به سکوتت و به اینکه دنجترین جای محیطی را برای نشستن و خیره شدن پیدا میکنی. قبلترها برای سیگار کشیدن و خیره شدن، بعدترها برای خیره شدن در سکوت؛ بینایی در انزوا برای جستجوی آزادیِ نگاه. اینکه چرا الگو قرار گرفتی در میدان این متن نمیگنجد. همینقدر کافی است که حضورت نگاهی را به سمت خود میکشاند که به بیننده که من باشم شکل میداد. همانطور که گفتم، یاد گرفتن از تو مبنای رابطه با تو بود. اولین چیزی که میشد از تو بگویم همین بود که از تو چه یاد گرفتم.
برگردیم به ابتدا. پرسیدم از کجا شروع کنم؟ همان موقع پاسخم را ندادی. مطمئن نیستم نیمساعت بعد بوده یا یک روز بعد که گفتی «پرسیدی از کجا شروع کنم؟ مگه قبلش شروع نشده بود؟ تو خیلی وقتها شروع نمیکنی عمو! یعنی وقتی یکی شعری مینویسه، یا وسط ماجراست یا آخرش.» جملات دقیقاً همینها نبودند. راوی/مترجمی که منم بعید نیست کلمات و موسیقیشان را تغییر داده باشد. اگر تو بودی، با آن حساسیتی که به کلمات داری، شاکی میشدی که «دیگه هیچوقت نگو ماجرا! ماجرا دو معنی داره. معنای اول عرفانیه و تو عارف نیستی! معنای دوم اونی میشه که بین تو و دوستدخترت میگذره. باید بگی روایت!» شاید هم از گزینش این کلمات خوشت میآمد و میگفتی «کولاک کردی عمو! پس تو مرا شناختی.»
نه اینکه عمو امین فکر کند «ماجرا» واقعاً همین دو معنا را دارد. وقتی موسیقی یا یکی از تداعیهای کلمهای را نمیپذیرفت، واکنش تندش باعث کاریکاتوری شدن چیزی میشد که از آن خوشش نمیآید. به هر حال خلق چیزی را همینطوری میفهمید: ما همیشه در میانهی ماجرا رسیدهایم. همیشه وارثیم و هیچوقت توان آغاز روایتی را نداریم. خلق کردن مترادف آغاز کردن نیست.
مینویسم خلق از شوخی آغاز میشود. به عبارتی دستی که به گِل شکل میدهد، ابتدا با آن بازی کرده. (و چیزهایی را قبل از شکل دادن به رفتار شکلِ در آینده متولد اضافه کرده). سالها بعد از آن مکالمهی شانزدهسالگی، همچین جملاتی را نوشته بودم که به کارگاه نوشتن ببرم. قبل از کارگاه، حسابی وقت میگذاشتم تا دست پر حاضر شوم. حالا در سیسالگی به این حرفهای بیست و دو سهسالگی فکر میکنم، و در زاویهای باباجی را چند قدم عقبتر از عمو امین میبینم. به نسل پیش از او دسترسی نداشتهام که بشود عمق بیشتری را کشف کنم. باباجی هوش کلامی جالب توجهی دارد. خیلی هم شعر از حفظ دارد و بسیار با کلمات شوخی میکند. عموی کوچکم، که دانشآموز بوده، همکلاسش دم در خانه آمده و گفته «ابراهیم هستِش؟» و از باباجی پاسخ گرفته «نه ابراهیم پوستِش.» دوستِ عمویم هم تشکر کرده و هاج و واج به خانه برگشته. طنز ماجرا اینکه عمویم آن روز در خانه بوده. دیدهایم که به هرچه اسمش را در لحظه فراموش کرده بگوید (زار دَبه) و گاهی موقعیت طنزآمیزی به وجود بیاورد. چون همیشه زاردبه یک چیز خاص نیست. در آن واحد میتواند همهچیز باشد. نوشتن از شوخیهای پیرمرد مفصل است و چون به لری میگوید، کمی سخت.
عمو امین از این شوخیها خیلی خوشش نمیآمد، اما خودش هم انجام میداد. در مکالمه به معانی متفاوت کلمات نقب میزد. به تداعیهایی که صدای یک کلمه دارد نیز. وقتی میگفت آمرود، میدانستم گوشهی چشمی به اَمرَد دارد. تفاوت مسافحه با مصافحه را میدانست. یکی، آنکه صاد دارد، یعنی گفتگو و به دوستی دست یکدیگر فشردن، دیگری یعنی زنا کردن. این سین زنا را به خیال خودش رندانه به کار میبرد. شوخی او وارد آرایش کلام شده بود و تنها اهلش میدانستند، آنها که نزدیک و همصحبتش بودند. تنها همانها پوشیده میخندیدند.
وابسته به اینکه در چه مورد حرف میزند، یکی نزدیکتر بود یکی دورتر. و فضایی فضای نزدیک محسوب میشد و فضایی فضای دور. اگر میخواست «تو ای پری کجایی» را بخواند باید خلوت پیدا میشد: شب، کوه، سه چهار نفر اندک. چیزی همیشه باقی میماند برای نزدیکترها. چه در طنز چه در حرفهایی که میخواست جدی بگوید، اما معمولاً در انتهاش به نحوی به دلیلی پوشیده یا ناپوشیده میخندید. از بیدل خوانده بودم:
سویدای دل است این یا سواد عالم امکان/که تا وا میکنم چشمی غباری در نظر دارم
از شنیدنش متأثر شده و بیتی هم از حافظ در پاسخ گفته بود که یادم نیست. سعی میکرد شبیه به آذر پژوهش و روشنک شعر را بخواند. انگار داری برنامهی گلها میشنوی. به من میگفت اصلاً شعر با صدای بلند نخوان. باید اینگونه بخوانی! و گلویش خاطرات نوجوانیاش از رادیو و برنامهی گلها را در شعر حافظ بازگو میکرد. یادم نیست چه بیتی در پاسخ بیتی که خوانده بودم دکلمه کرد. اما بعد پرسید: «سویدا یعنی چی؟» گفتم: «یعنی دانهای سیاه در دل. یعنی جایی از قلب که اندوه در اون جمع میشه.» گفت: «کجای قلب اینجوریه؟» یکی گفت: «اعماق آدمی اینجوریه.» طوری باشیطنت به (اعماق آدمی) خندید که تا مدتی وقت خواندن این بیت بیدل خندهام میگرفت.
علاقهی عجیبی به کاربرد یک کلمه یا یک جمله در دو نقش متفاوت نشان میداد. گفته بود: «این کیه داری کتابش رو میخونی؟» گفته بودم هایدگر. از قیافهی هایدگر خوشش نیامده بود. گفته بود: «توی یک جمله بگو هایدگر چی میگه؟» و خیلی جدی خیره شده بود به من. کمی مکث کرده بودم و از اینجا شروع کرده بودم که «در پی آشکارسازی هستی...» و جمله ناتمام مانده بود، چون عمو امین حرفم را قطع کرده بود که بپرسد: «کجای هستی رو آشکار کنه عمو؟»
میشد همچین شوخیهایی داشته باشی، اما نباید کلمه را دستکاری میکردی یا از کلمهای که چندان به نظرش دلچسب نیست استفاده میکردی. یک بار از او پرسیده بودم: «عمو، درز سحر یعنی چی؟» یکدفعه از خیره شدن مداومش بیرون آمد و پرسید: «چی؟ چی؟» نگاهش بعد از چرخشی که انگار خودتنظیمگرانه باشد روی من قفل میشد و حضور ذهنش را برای مکالمه از حالت صورتش میشد بفهمی. گفته بودم: «درز سحر یعنی چی؟» کلمه را کمی زمزمه کرد و گفته بود: کجا خوندی؟ متن رو برام بخون.» و من خوانده بودم: «ما درز سحر در راه میخانه نهادیم». برافروخته شد. از جا جهیده و صاف ایستاده و گفته بود: «درس سحر عمو! درس سحر! خوب که نه دزدی نه هیزی نه سیاسی!» این شوخی را هرگز تحمل نمیکرد. نباید به کلمه دست میزدی. باید روابطی بین کلمات پیدا میکردی. اگر کلمهای را به طنز تغییر میداد، دستکم محجوب بود چون کمتر کسی معنای کلمهی جدید را میدانست. به جای قاسم گفته بود قاقم، یعنی راسو. اما فقط یکی دو بار. طنز محبوبش این نبود. اینجا جایی است که در روند خلق کردن کمکم دست از بازی بیهوده و طنزآمیز با گِل برمیداری تا اشکالی لرزان و متزلزل و گذرا بسازی. اما هنوز چیزی جدی نیست. مثلاً روابط یا جابهجایی آنی را در شباهت آوایی دو کلمه مییابی و رها میکنی. قرار نیست این تداعیها و جناسها لزوماً به جای جدی خاصی برسند.
زیاد به هم زنگ میزدیم. یک بار زنگ زد و گفت: «بر فراز کوهستانم.» از این دست کلمات خوشش میآمد. رمانتیکِ زیر بار نرو و تبعیدشدهای بود که از کلمات پژواک، کوهستان، گل بیمنت باران، لالهی واژگون، فراز و کولاک خوشش میآمد. زنگ زد و گفت بر فراز کوهستانم. گفتم من هم در قعر خیابان. گفت اینجا باد وزیدن گرفته. گوش کن! و گوشی را به سمت باد گرفت. من این سمت تنها خشخشی مدام را میشنیدم. ده دقیقهای گذشت. یکی دو دقیقه یک بار گوشی را میگرفت سمت خودش و میگفت «میشنوی؟» و باز خشخش باد. وقتی حس کرد کافی است، گفت: «خوب به صدای باد گوش دادی عمو؟» گفتم: «آره.» کمی مکث کرد و پاسخ داد: «پس خداحافظ.» منتظر بودم چیزی در موردش بگوید. بالاخره بعد از اینهمه باید چیزی میگفت. اما فکر میکرد همین کافی است. نقطهای از کشف، در هر سطحی، همین رها کردنش است.
یک بار هم من زنگ زدم که بگویم از نو پیش روانپزشک رفتهام. با ترانکوپین و فلوکستین شروع شده بود تا مابقی اسامی اضافه شوند. کمی فکر کردی و گفتی: «گوش کن ببین چی میگم عمو! روزی نوح از شدت اندوه شِکوه و گلایه نزد خداوند برد. خدا گفت: ای پیامبر ما! آیا خیار را میبینی؟» و مکث کرد. با هم خندیدیم. اندوه من که کمتر شد کاملترش کردی که «آیا خیار را میبینی و نمیخوری؟» و گفتی باعث میشود شب بهتر بخوابم. گفتی باید به تجربهی ادراکی خودم بیشتر توجه کنم.
تجربهی او در زبان و کلمات از همین یافتن و پراکندن فراتر نرفت. دستهایی ورزیده را تصور میکنم که با گِل چیزی میسازند برای نابود شدن. ازقضا دست بسیار ورزیدهای داشت. به قول پدرم دستش پِلّه میشد. به یادمان میآورم در حالی که شش هفتساله هستم و از او میخواهم ماهیچهی دستش را نشانم دهد. آن پیکر لاغر و به ظاهر نحیف آستینش را بالا میزند و دستش را مشت میکند. چقدر آن برجستگیهای ساعد را تحسین میکردیم. آن دستهای ورزیده که میسازند برای رها کردن. شاید از سر همین رها کردن و ادامهی بازی بود که بعد از گفتن چیزی حتی جدی زل میزد به من و ناگهان انگار ماشهای را کشیده باشند میخندید و میگفت: «عمو...» یادم نمیآید چه میگفت. بعدِ خنده چیز مهمی نمیگفت. همینش مهم است. گاهی هم میخندید و میگفت عمو! و بلند میشد میرفت. میساخت و رها میکرد. نمیایستاد برای توضیح بیشتر، که شکلی کامل در ذهن تو یا دستکم در زبان ایجاد شود.
اما یک چیز بود که گذران نبود: بخشی از جهان که او نساخته بود و قدرت تصرفش را نداشت و از آن حس کهن بودن میگرفت. هر وقت میرسید درختی میکاشت تا در این کهنبودگی مشارکت کند. در سالگردش، مردم روستایی که در آن طبابت میکرد برایش چندین درخت کاشتند. لابد اگر میدید، خوشحال میشد که به مشارکت با طبیعت کهن رسیده. اصرار داشت که در کوه فسیل بزرگی را پیدا کرده. سطری از فاوست میخواند که یادم نیست، اما مضمونش این بود که ما یا فرشتگان همچنان در حیرت شگفتیهای آفرینشیم. هستی چیزی بود که خودش در آن تصرفی نداشت و خودش نساخته بود و از آن سرچشمه میگرفت. از این دستهای گذران و نیستی و ویرانی در یک طرف و آمیختگی و تقابلش با آن هستی دیرپا در طرف دیگر، اوایل جوانی شعری نوشته بود که حالا روی سنگقبرش دیده میشود:
من نیستم من نیستم
اما چو خوناب شفق
در ژرفنای نیستی
پرّان بر اوج هستیام.
مطمئنم این هم یکی از شوخیهای اوست. زل زده به من که ماشه را بکشد و بخندد و بگوید عمو... و یادم نمیآید چه بگوید و در خاطراتم راه برود و از گذشتهای به گذشتهی دیگر رسوخ کند. آن دستهای ابتدا شوخ و طناز که اشکال را برای ویرانیهای بعد از بلوغ میخواهند، که شکل میدهند تا مرگ تکامل بیابد، که به هستی میکشانند تا نیستی در بطن اشکال فرصت ابراز پیدا کند، ده پانزده کلمه از شوخی خود را اینطور از هستش و پوستش به یک نیستیِ پرّان مبدل کردند، تا دستکم وقتی زبانی برای به شوخی گرفتن نیست و مرگ آنهمه جدی خود را بازنمایند مجالی برای طنز باقی بماند. شاید اینهمه سکوت میکردی که چند کلمه برای مرگت باقی بگذاری. چند کلمه کافیتر از این سطرها. نه عمو؟ مرگ یاد را پراکندهناپراکنده از زبان تا نیمه بیرون میکشد. یادمان میماند و نمیماند. شاید آنوقت بهتر هم بشود با خود یا مرگ شوخی کرد.
شاید برای حرفهایی که برای مرگ نگه داشتی بوده که یادداشت کرده بودم: فقط تو میتوانستی اینطور بمیری. نه که مرگ عجیبالخلقهای داشته باشی. مرگ تو اندام معمولی داشت. مثل مرگ دیگران. روی تخت بیمارستان مردی. جایی که بیشمار میمیرند. بعضیها به تکرار میمیرند. از خودم پرسیدم این چندمین مرگ تو بود؟ اولین هجای گفتگو را تو آغاز کرده بودی یا مرگ؟ در جواب کدام حرف مرگ برخواسته بودی که طبق معمول وقتی هیجانزده میشدی قدم بزنی و بگویی «پس درود بر تو، کولاک کردی. الآن فهمیدم تو مرا میشناسی.» همین را میدانم که فقط تو میتوانستی اینطور بمیری. اینها را باید به خودت بگویم. که یکدفعه بلند شوی و راه بروی و بگویی «پس عمو محسن فهمیده که من مرگ خودم رو انتخاب کردهم.» بگویم :«آره، مرگ خودت رو داری» و دلم نیاید بگویم نه انتخاب نکردی ولی از آن توست. بعد بگوید: «تو چی؟چیزِ خودتو داری؟ یعنی اطمینان داری مال خودته؟» و با هم بخندیم. یکی دو ساعت بعد پیش من بنشیند. در فکر باشد و آرام زمزمه کند: «زندگی خودم را هم داشتم، نه عمو؟»
خلق از شوخی شروع میشود. یا بهتر است بگویم شوخیِ ازپیشآغازشده را ادامه میدهد و به شوخی تمام میشود؛ یا در شوخی کمال مییابد. دستی که به گِل شکل میدهد ابتدا با آن بازی و بعد از خلق نابودش میکند. شاید تنها چند کلمهی تا نیمه بیرون کشیده از زبان بماند برای بعد از ویرانی، به قول بیدل «ز خامهها دو سه اشک چکیده میماند». نمیدانم اگر خوششانس باشیم، چنین است یا بدشانس.