پدرم عکاسی میکرد. هجده آلبوم عکس از او به یادگار مانده است و صدها کتاب، چند دفتر یادداشت روزانه و یک نوار صوتی که مثل خودش در زمان گم شد و هرگز فرصت شنیدنش دست نداد.
خانهی جدیدم را که میچیدم، آلبومها را همچون جهیزیهای گرانبها با خودم آوردم تا سروسامانی به آنها بدهم، اسکن کنم تا رد زمان بیش از این زردشان نکند و بهوقت دوری، هر جای جهان که باشم خیال کنم گذشتهام با من است. مامان گردوغبار آلبومها را گرفت. گاهی باذوق خاطرهای تعریف میکرد، چندباری هم سرش را برگرداند تا شوری اشکهایش عیش خانهی نو را زهر نکند. روی بعضی عکسها مکث میکرد و بعضی را زود رد میکرد، اما بیشتر، در سکوت گذشت و تماشا و نوازش. نوازش آنها که دیگر نبودند؛ آدمهای جلوی دوربین و آدم پشت دوربین.
سوژهی بیشتر عکسهایش، آدمها هستند؛ جمعهای خانوادگی، خانههای فامیل، سفرهای بهاره به روستا، عروسیها و شبنشینیها، ختمها و عزاها، سفرهای خانوادگی و کاری، همکارانش، رفقایش، همرزمانش و آدمها و آدمها و آدمیزادها. بهجز آدمها یکسری عکس از گلها هم دارد؛ عکسهای زومشده. تعدادی کارتپستال هم از بناهای طبیعی و تاریخی ایران توی آلبومها پراکندهاند، لابد جاهایی بوده که دلش میخواسته آدمها را در آن مکانها با دوربین خودش ثبت کند.
دستخطش همهجا هست. تکتک عکسها را پشتنویسی کرده، احتمالاً سنت آن دوره بوده یا میلِ بهخاطرآوری تمام جزئیات؛ همانطور که در یادداشتهایش همین رویه را داشته. پشت عکسها در چند خط اسم حاضران را نوشته و مناسبتها و گاهی حسوحال آن لحظه را، بعد تاریخ زده و امضا کرده است؛ به تمام زمانهایی که میشناخته، شمسی، قمری و میلادی. زمان دلتنگی را اما و گویا نمیشناخته. دوربینش یار وفادارش بوده، یک دهه از پیش و پس از انقلاب، با او به هر کجا سر زده است.
من هرگز آن دوربین را ندیدم. در وسایل بهجامانده از او به ما تحویل نداده بودند، مامان هم نمیدانست کجاست. شاید یک جایی در خاک جنوب به وفاداریاش ادامه داده و با روح او محشور شده است.
در عکسهایی که گرفته، اصول اولیهی عکاسی رعایت شدهاند و بهترتیب امضاهای تاریخدار پشت عکسها بهبود یافتهاند. بهار است، مادر جان و مامان کنار سهپایهی چوبی، دست به مشک ماست ایستادهاند و لبخند میزنند. باباجان کنار اجاقْ هیزم میچیند و خاله و داییها و بچههای ریزودرشت، آنطرف کادر نشستهاند به پاککردن تلی از سبزیهای خودروی کوهی. صدای خندهشان بعد از چهل سال پر از شعف است. در آن یکی عکس، رنگ آبی خزر به زردی میزند، پس از نیمقرن فاصله و سروکلهی عمهها، عموها و بچههایشان، نقطههای سیاهی کاشته روی بیکران دریا.
این یکی هم هست، دوست و فامیل و آشنا روی تپهی بلندی جمع شدهاند تا خودشان را در قاب دوربین جا بدهند و یادگار شوند به تاریخ اول دههی شصت. لباس سرخی بر تن و کلاهی بر سر دارم، وسط زمین و آسمان روی دست فامیل برای پدرم ژست گرفتهام، از آن بالا او را نگاه میکنم. تماشای او را و آن اطمینان از حضورش را چرا به خاطر نمیآورم؟
پدرم جوان زیبایی بود. تن نازکی داشت و دهانش به خنده گشوده بود. ابروهایش اما درهمکشیده. در عکسهای اندکی که خودش حضور دارد، این حال تکرار شده است. شاید عادتش بود یا ارثیهاش که وقتی تمرکز میکرد، اخم میکرد یا شاید میخواست به عکاس بفهماند در زاویهی خوبی نایستاده و نور، چشمهای سیاهش را آزرده میسازد. من توأمانیِ خندهی لب و اخم ابروها را بیشک از او به ارث بردهام. بیشتر عکسهایی که دیگران از او گرفتهاند تاحدودی تارند. عکسهایی که خودش گرفته، اما روشن و زلال. تنها عکسهای شفاف از او مربوط است به عکسهای پرسنلی که در عکاسخانهی قدیمی مریخ مشهد، کنار باغ ملی گرفته، زیاد و به مناسبتهای مختلف. از اوان نوجوانی با صورتی گندمگون تا دورهی جوانی با ریشهای ابریشمی و عینکهای قابفلزی. تصویر او در ذهن من نیز همینقدر دوگانه است. تصویری که دیگران از او برایم میسازند، شفاف و یکدست و قدیسوار و تصویری مهآلود و تار که من تلاش کردهام در حضور فقدانش برای خودم بسازم.
هیچ خاطرهای از او ندارم. هرچه در حافظهام نقب زدهام، حضور جسمانی او را پیدا نکردهام. چه بسیار پای خاطرات دوستدارانش نشستهام و هیچ چراغی روشن نشده است. عکسی را از توی آلبوم برمیدارم؛ او و مامان روی پلکان خانهشان نشستهاند. دستش را انداخته دور شانهی مامان. خواهرم در آغوش اوست و من، یک دختر موفرفری کوچک، بینشان نشستهام. گلدانهای سبز و پربار به خانهی قدیمی نفس تازهای بخشیدهاند. نردهی کنارشان رنگپریده است، اما خودشان، خودشان چقدر رنگیاند، چقدر جوان و چقدر زنده. از معدود عکسهای خانوادگی است که توی فضای مجازی به آدمهایی که نمیشناسم، نشان دادهام.
دسترسیام به او را از طریق دیگران پس میزنم. زیادی همهی چیزهای زندگیاش جفتوجور است. بااینحال، هنوز گاهی پای صحبت مامان مینشینم تا از او تعریف کند. او هم با صبر، دوباره و چندباره برایم تعریف میکند. خوشبختانه در روایت او، پدرم کاملاً یکدست نیست؛ سطحی صیقلی نیست، اما خب، تقریباً نیست، چون تنها ایرادی که به او وارد میداند، بحث و دعواهای گاهوبیگاهشان سر هزینهکرد زندگی بوده، اینکه پدرم نصف درآمدش را خرج کتاب، مجله، نوشتافزار و تمبر میکرده، قرارشان نهایتاً یک سوم حقوقش بوده است. دقیقاً نمیدانم این موضوع، صیقلیترش میکند یا انسانیتر. انسان بودنْ فرشته بودن نیست. تا حالا اعتراضی به هزینهی خرید حلقههای فیلم و چاپ عکسها را از او نشنیدهام. یکبار اما اشارهی کوتاهی به چیزی دیگر کرد، داشت من را سرزنش میکرد که آدم نباید اینقدر زود هیجانزده شود و اگر قرار است دو دقیقه بعد آرام شود و دلجویی کند، چرا اصلاً صدایش را بلند کند و حقبهجانب باشد؟ «بابات هم همینطوری بود.»
ازآنجاییکه من زیادی اینطوری هستم و او فقط یکبار این موضوع را پیش کشیده، احتمالش بیشتر است که پدرم این اخلاق را از من به ارث برده باشد. اینکه آدم اجازه دهد اول، هیجان زندگی کند و بعد فکر و تعقل و آداب اجتماعی. گاهی برنامه میریزم بروم سراغ خواهرها و برادرهای پدرم و از بچگی و نوجوانیاش بپرسم؛ آنوقتها که هنوز وارد زندگی مامان نشده بود و بیش از خاطرات تکرارشونده از خوبیهای جوانیاش از زبان آنها بشنوم. نرفتم. تحمل تبعات صمیمیتی را که احتمالاً بعد از آن گفتوگوها با من خواهند داشت، ندارم.
چون دستم از خودش کوتاه و از همسفرانش پُرخالی است، چارهای نمیماند که توی یادداشتها، آلبومهای عکس، کتابها و حتی کتوشلوار دامادیاش که تنها لباس بازمانده از اوست، آنقدر بجورمش تا شاید رضا دهد و بهقدر گذر یک شهابسنگ، ولو کمسو، او را در هیبت انسانی و جسمانی ملاقات کنم. این ملاقات به چه کارم میآید؟ وقتی به اندازهی یک نوجوانی از او بیشتر عمر کردهام و شمار تارهای سپید مویم از دستم در رفته است؟ پاسخ روشنی ندارم. همینقدر میدانم که همیشه قصد پاریس میکنم، ولی از کربلا سر درمیآورم. مثل خال وسط انگشتهای دستم نادیدنی است، اما در هر محفل و بزنگاهی همراهیاش را دریغ نمیکند. سبکی تحملناپذیرش سروشکل نمیگیرد تا که با هم از درِ صلح درآییم و دست آشتی دهیم و یا نه، جنگهامان را بکنیم و اگر من زنده ماندم مثل یک فرمانروای مطلق دلرحم، دستش را بگیرم و در زیباترین اتاق روحم، در بهشتی ابدی، او را محصور و فراموش کنم. جای خالیاش مرا در مهی رها کرده که نمیدانم آغوش باز کنم به پناهی یا شمشیر بگیرم به بیپناهی؟
بااینحال، هرچه پیش میروم، امیدم ناامیدتر میشود. حتی اگر از خلال عکسها، حالات چهره و بدنش را بازسازی کنم و شادیها و غمهایش را تماشا کنم، از خلال کتابهایی که میخوانده و جمعآوری میکرده و یادداشتهای روزانهاش، به ذهنش و قلبش راهی باز کنم و با بوییدن لباس و کاغذهایش، عطرش را زنده کنم، دستم کوتاه است. صدایش نیست. صدایش گم شده است. صدا کن مرا، صدای تو خوب است.1
آنوقتها که او روی این خاک نفس میکشید، کسی توی فامیل و آشنایان، دوربین فیلمبرداری نداشت. پدرم بود و عکس میگرفت. برای همه هم کافی به نظر میرسید. از هزار سال پیش تا قبل از گوشیهای هوشمند، هر بار دورهمی خانوادگی یا دوستانهای در خانهی ما برگزار میشد، بهوقت چای و میوه، یک سنت ویژه برقرار بود: «آلبومهای بابات رو بیار تماشا کنیم.» آنقدر آن آلبومها را از کتابخانه آوردیم و ورق خوردند که دستهای کوچک من و خواهرم، بزرگ و قوی و شیرازهی آلبومها، زهواردررفته و پیر و ناتوان شد.
قصهی پشت عکسها آنقدر تکرار و فاصلهی عمرها آنقدر زیاد شد که کمکم بیشتر از قصهها، صدای آه شنیده میشد و حسرت «چه جوان بودیم!» و «خدا بیامرزد فلانی!» را. نیمهزار سال بعد که دوربین فیلمبرداری بین همه باب شده بود، باز خانهی ما محل دیدن عکسها بود و فیلمها را در خانههای دیگر تماشا میکردیم. گوشیها و تلویزیونهای هوشمند که آمدند هم ما نجات پیدا کردیم هم آلبومها. از پدرم فیلمی وجود ندارد. ما نداریم لابد، شاید توی آرشیو کارخانهی نان رضوی یا مستندهای راهپیماییهای قبل و اعزامهای بعد چیزی باشد. یکبار هم به سرم زد بروم، بگردم. بروم طبق یادداشتها ببینم کجاها ممکن بوده حضور داشته باشد و فیلمش حسب اتفاق و همزمانی افتاده باشد روی نوار و ضبط شده باشد.
زنگ میزنم به کارخانه. با احترام، ولی بیاطلاع پاسخ میدهند. آرشیو فعلی ده سالی بیشتر عمر ندارد. من را میفرستند سراغ مرکز اسناد آستان قدس رضوی. مسئول مربوطه میگوید: «بله، قرار بوده آرشیوهای قدیمی به دفتر ما منتقل شود. هنوز این کار انجام نشده و فهرستبندی نشدهاند. البته بعید میدانم از کارکنان فیلمی باشد، ولی عکسهایی هست.» شمارهام را میگیرد تا من هم عکسهایی را که از کارخانه دارم برایشان ببرم و صدالبته صبر پیشه کنم. شاید به عمر نوههای پدرم، آرشیو منتقل شد و عکسهای جدیدی دیدم. فیلم و صدا بعید است. امید میبندم؟ شاید. منتظر میمانم؟ بله. خبری هست؟ همچنان نه. نهادها چه؟ نه، با آنها تماس نمیگیرم. از قبل او را مصادره کردهاند. رخصت نمیدهند. برای سوگواری هم اول اقرارنامه میخواهند. اقرار نمیکنم. برای نجات تو با آنها معامله نمیکنم یا نکند هنوز نحیفم و قدرت چانهزنی ندارم. جز این، مگر در قشون شاهان، سربازها جز سیاهیلشکر هستند؟
یک نوارکاست اما وجود داشت؛ یک نوار که پدرم در آن حرف زده بود و صدای خودش را ضبط کرده بود. با یک ضبطصوت کوچک که با آن به رادیو گوش میکرد و نوارهای سخنرانی را میشنید. آن ضبطصوت را هم من هرگز ندیدم. نمیدانم کی برده بود و پس نیاورده بود. ما بسیار بچه بودیم و مامان همینکه اشکهایش را پاک میکرد و ما را به نیش میکشید تا زنده بمانیم، خیلی کار بود. حالا این را میگویم. در نوجوانی بارها به او ابراز ناراحتی کرده بودم که چرا هرکسی هرچیزی میخواست میبخشید.
«چرا وقتی عمه اومد نوارکاست رو ببره، مقاومت نکردی؟ نگفتی این مال بچههامه؟»
«گفت میبرم صدای داداش رو تکثیر کنم، همه ازش یادگاری داشته باشن. بعد گفت گم شده. چیکار میکردم. توی فامیل خون به پا میکردم؟ گُل بابات بود که پرپر شد، نوار میخواستم چیکار؟»
چه بچهی قدرناشناسی بودم من. او رفته بود و من خشمم را بهجای او به مامان حواله میدادم. بعد جوان شدم و یادم رفت. بعد پیر میشوم و یادم میآید.
سالها از دست عمه و دیگران عصبانی بودم، خشم داشتم. گاهی سر باز میکند، ولی آدم به زمینخورده سنگ بزند، رسم جوانمردی است؟ این را لابد باباها به بچههایشان یاد میدهند. من اما باید تصور کنم که پدرم حتماً همچین آدابی به من میآموخت. برای همین، دوباره از او نمیپرسم. احتمالش زیاد است که خاطرات، حسها و آرزوهای خودش را در مورد برادرش بهجای حرفهایی که پدرم واقعاً گفته، تحویل دهد. سن است دیگر. کی حافظهاش به قدر چهل سال فاصله، تروتازه و دقیق باقی میماند؟ بعد هم، من حرفها را که نمیخواهم. تمنای من، صداست؛ صدای او. گرم است؟ عمیق است؟ خشک است و کوتاه؟ تیز است؟ خندههایش چه صدایی دارد؟ وقتی حرف میزند گلویش را صاف میکند؟ ابریشم است؟
کوتاه میآیم، پس از سالها. آدمِ بیسؤال، قضاوت میکند، آدمِ باسؤال، مرحمت میشود. مامانْ عمه را دعوت کرده به روی سن رقص عروسی تا در شادی برادرزادهاش شریک شود. مهربانی ارثیهی مامان است. زنگ میزنم؛ در صدای او خوشحالی موج میزند. در خودم، عجیب است که شکیبایی را کشف میکنم. معلوم میشود یا اینطور به خاطر آورده میشود که در آن نوار، پدرم قرآن خوانده است. از خودش حرف نزده، اما صدیقه و سمن را اول به خدا، بعد به مامان امانت سپرده است. مامان فقط قرآن خواندن او در خاطرش است. این روایت عمه است. در آن پانزده دقیقه، سورهی «الشرح» و «النصر» را خوانده، و بعد دو سه خط وصیت گفته است: «آیا برای تو سینهات را نگشادهایم؟ بار گرانت را از دوش برداشتهایم و آوازهات را بلند گردانیدیم. آری با هر سختیای، البته آسانی است.» چندین نوار خام و نوار اصلی به فرزندخواندهای سپرده شدند برای تکثیر. بعد معلوم نشد که بهاشتباه بر روی نوار اصلی، ترانهای شاد ضبط کردهاند یا در بستن چمدان مهاجری از آن خانه، توی دستوپا گم شده است. فقط شرمندگی بر جای مانده است.
چند سال پیش ایدهای به ذهنم رسید. به صدای عموهایم دقت میکردم، تلاش میکردم تا تُن صدا و لحن او را در صدای آنها فراخوان بدهم و در ذهنم بازسازی کنم. ولی تا آن وقت، عموهایم دو برابر و بیشتر از عمر او روی زمین راه رفته بودند. سالخوردگی آنها با جوانی او همخوان نبود. بیهوده بود. رها کردم.
چند سالی عادت داشتم که صداها را ضبط کنم. معمولاً و مخصوصاً بعد از گوشیهای هوشمند، آدمها فیلم میگیرند. من یکی دو تا عکس شتابزده میگرفتم، بدون کادربندی درستوحسابی یا بیتوجه به نور و مخلفات. همین. یک عکس فوری مستندگونه که فضا را به سبب حضور دوربین مخدوش و نمایشی نکنم، اما صدا را ضبط میکردم. یک ریکوردر گرانقیمت سونی خریده بودم که توی مشت جا میشد. گرفته بودم برای کلاس درس، ولی استفادهی اصلیاش این بود که صداها را ضبط کنم. گاهی هم با گوشی موبایل ضبط میکردم. اگر صدای دیگران بود، به آنها میگفتم که خب، روایت مخدوش میشد و برای همین بهندرت این کار را میکردم. اما در جمع خانواده اگر یکی خاطره میگفت، اگر سر شام نشسته بودیم و خوشحال بودیم، اگر دوتادوتا یا چندتاچندتا برنامه میریختیم که چه گِلی به سرمان بگیریم و وسط چهارراه زندگی کجاها «نه» را بیندازیم جلو تا به محبوب اصلی «بله» بگوییم. اینجور وقتها ضبط میکردم و تنها همین هم نبود. بیشتر از این، صداهای جهان را ضبط میکردم.
در مسیر شالیزارهای گیلان، دستم را از شیشهی ماشین میبردم بیرون و کلید ضبط را میزدم. توی باغ باباجان، عصر و غروب و شب، لالوی درختها دراز میکشیدم و خیال میبافتم و ضبط را روشن میگذاشتم. ضبطصوت نهایتش صدای باد را ثبت میکرد و جیرجیرک. اما من میدانستم که در آن صدا تنم مست بود و روحم میرقصید و در آن یکی، در جهانی موازی، زندگی چقدر لذتبخش و گرم بود.
دستم روی سوزن ضبط صدا گیر کرده بود. در جادهی اسالم، بالای کوههای هزارمسجد، در کوچههای یزد، توی کافههای تهران، در حرم، روبهروی ایوان اسمالطلا، وقت تنهایی فیلم تماشاکردن، در پرسههای بیپایانم در محلههای اطراف رود سن و هزار مکان و زمان دیگر. همیشهی خدا حافظهی ریکوردر و موبایلم پر بود؛ پر از فایلهای ضبطشده. میخواستم انتقام همهی صداهایی را که پدرم از خودش ضبط نکرده بود بگیرم. این را حالا میگویم. نخ و سوزن دست گرفتهام و تکهها را به هم میدوزم. آن موقع، نمیفهمیدم چرا اینقدر ولع دارم، اما زمانِ شروع آن فاز را میدانم؛ مال بعد از رفتن باباجان بود؛ پدربزرگم.
پدربزرگم برایم سمبل مردانگی بود، از اولین خاطرات بچگی تا اواسط جوانیام که سرطان او را از ما و لابد ما را از او دریغ کرد. مرد بلندبالا و چهارشانهای بود. هر بار که میدیدمش با خنده روی پنجهی پاهایم بلند میشدم و او سرش را پایین میآورد تا صورت تازهاصلاحشده و نرمش را ببوسم. بین ما پیوندی نادیدنی و همیشگی بود. سالهای آخر که بیماری، رنج زیستن را دوچندان کرده بود و من هزار کیلومتر دورتر از او پی زندگیام بودم، هر هفته به او زنگ میزدم. تماسهای کوتاهی بود و بهندرت از احوالپرسی فراتر میرفت. هر دو خشنود بودیم. او از اینکه من آب شدنش را نمیدیدم و من از اینکه او غم توی چشمهایم را. بارها به خودم گفتم این بار که به خانهاش رفتم حتماً دوربین میبرم یا ضبطصوت و او را برای خودم قاب میکنم. هیچوقت نکردم.
یکبار اما بعد از شیمیدرمانی آمده بود خانهی مامان. خالهها، خواهرم و دیگرانی هم بودند. از سبزی خرداد، خون میچکید و زمانه سیاه شده بود. رئیس به همه مرخصی اجباری داده بود. پدربزرگم شال خراسانی میبست؛ یک شال سفید بزرگ حریر که مثل کتوشلوارهای رنگ روشنش از تمییزی برق میزد. به صورتش که زیر شال، نحیفتر شده بود نگاه میکردم. چه زمانی از سال بود؟ دقیق خاطرم هست که روی تشکچهای نشسته بود و ما دورتادورش را گرفته بودیم. یادم آمد جشنهای دههی فجر بود و من برای خواهرزادهی نوپایم، پرتقال پر میکردم. زمستان بود، پس. یک سال قبل از رفتنش. بچهها از مدرسه و چیزهایی که باید برای جشن فراهم میکردند، حرف میزدند که خاطرش رفت به سالهای دور؛ به اوایل دههی پنجاه، هنوز مانده بود به یکی دو سال آخر که همه انقلابی شوند و همدیگر را در راهپیماییها به یاد بسپارند. دستم رفت به موبایل و دکمهی ضبط را زدم. گفتم: «بابا جان، یهبار دیگه میگی؟ من اولش رو نشنیدم.»
تعریف میکرد که برای جشنی در روستا، ژاندارمری به او گفته بود عکس شاه را بیاورد. حوالی فلکهی گنبد سبز، از مغازهداری سراغ گرفته بود. «مغازهدار هم معلوم میرفت که انقلابیه، باغیظ گفت "همین عکس اول کتابهای مدرسه رِ بکَنِن بذارِن توی قاب عکس، ماشالا عکسش همهجایُم هس." بابای تو اووقت هنوز بچهسال بود، داماد ما نشده بود. به خنده درآمد که باباجانِ ما که شاهی نیست. کدخداست. بعدش ول کردِم و عکس هم برای ژاندارمری نبردُم.»
صدای ما هم هست. با خنده، افسوس و شک، داریم با وضع حالا مقایسه میکنیم. هشت دقیقه. فقط هشت دقیقه و چند ثانیه صدای باباجان را قاب کردم. فایلش در پوشهی موسیقیهای موردعلاقهام است. وسط ساز کلهر و صدای شجریان و مرضیه یکدفعه صدای باباجان پخش میشود. هر دفعه هم تعجب میکنم که چرا این فایل اینجاست. قلبم مچاله و اشکم سرازیر میشود. بعد سبک میشوم. آن صدای گرم و لهجهی قشنگ، آرامم میکند. چند سال بعد، فایل را برای مامان پخش کردم. گریه کرد، ریز و بیصدا. هی دلم میخواهد بنویسم باباجان. انگار کن هر بار اسمش را میآورم، مرا انتخاب میکند که روی زانویش بنشینم، نوهی محبوبش میشوم.
حالا که فکر میکنم، به خاطر میآورم اولبار در خلال گفتوگویی با دوست، در جادهای سبز به مقصدی لاجوردی، ناگهان فهمیدم که او تنها بیستوپنج سال داشت. سیوسهساله بودم. از زندگی چه میدانست؟ از آن زمان بود لابد که شمایل روح او را آرامآرام و بیآنکه بر خودم روشن باشد، رها کردم. آن جستوجوی عبث را در پی ردی از چرایی تصمیمش، ردی از خودم و ردی از زندگی. در عکسهایی که گرفته بود، در خاطرات دیگران، در روایتهای رسمی سیاست که گوشم را کمشنوا کرده بود و در نوشتههایش؛ آن یادداشتهای خوشخط منظم و پرجزئیات که با خطخطیهایی از «من کیستم، من چه باید بکنم، خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما رستگار و بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین...»، علیه نظم خودش طغیان میکرد. تمنایی دیگر؛ تمنایی نو در من شکل گرفت؛ تمنای کودکی که میخواست پدرش را ملاقات کند. پدری به قامت کتوشلوار برجایماندهاش، به عطر کاغذهایش، به شکل عکسهای تاحدودی تارش؛ پدری که جسم داشت و بیصداییاش، حس «زندگی» را معطل نگه نداشته بود.
در این سالهای اخیر، بسیار کم به او سر زدهام. دست سیاست بیخبر از ما، بوتهی یاس و گل محمدی مزارش را از جا کنده، بال پرندهی سپیدی را که از قفس جسمش پرواز میکرد، چیده و گورستان را از تصویر صورت اثیریاش، از تصویرهاشان خالی کرده و بهجایش؟ بهجایش، بتن ریخته. آن آرامستان رنگارنگ با آنهمه تنوع سنگ مزار و استراحتگاههای خانوادگی را، نشان طبقه و خاستگاه و آرزوهاشان را، تبدیل کرده به یک گسترهی یکدست بیروح سفید با کاجهای همیشهسبز سربهزیرانداخته. دلم میخواهد بهقدر لحظهای شجاعت او را داشته باشم. علیه خودم بشورم و همهی صداهای دیگر را حذف کنم. تاریخ، جامعه و سیاست را از صدا بیندازم، به رسمیت نشناسم. شاید که بی نویزِ آنها، صدای او به گوشم برسد.
باید نقطه بگذارم. اینجا باید نقطه بگذارم و تمام کنم، اما تمام نمیشود. خیال میبافم که او بر پیشخان برزخی بهشتی که به آن ایمان داشت، در آن آستانه نشسته است. در آن ابدیت متقن، آیا به بهشت موعود قدم گذاشته؟ شروع کرده بودم به نوشتن موضوعی دیگر. سلین دیون ولی در گوشم میخواند:
«Mais avant tout, je voudrais parler à mon père»2
چطور اما او را ندا دهم؟ وقتی مصوتهای خاطره ناتواناند از دستگیری حروف صامت نامش و اگر او مرا ندا دهد، چطور صدایش را بازشناسم؟ پدرم، محمدحسین.
مدتهاست که مطلقاً دیگر صدایی ضبط نمیکنم، از او حتی صدایی بر جای نمانده است.3 سکوت او، رخصت نمیدهد تا به دستاویزی تراکم عکسها و دستنوشتهها و اشیای برجایماندهاش، به «بابا» جانی ببخشم. به گمانم چیزی تغییر کرده است. پذیرفتهام که هرگز به صدای او دسترسی نخواهم داشت و هیچ صدایی، هر صدایی در این دنیا، فقدان صدای او را جبران نخواهد کرد.
میدانی؟ به سن مامان که به تو «بله» گفت، اگر من هم «بله»ای میگفتم، حالا تو جوان رعنای من بودی. یک راز به تو بگویم. تنها یک چیز، خودخواهی پدر و مادر شدن را جبران میکند؛ اینکه نبودن فرزندنت را به خواستهی خودش بپذیری. از من رها شدی، نه؟ من چه؟ از تو؟ حالا هفتههاست که در جزیرهی مجنون و میان هور آرام گرفتهای. کاسهی سرت را باد با خود برده و چشمهای ناپیدات، سپیدبختی ما را به طعنه گرفته است. از روی پلاک است که بازپیدا میشوی. همین روزهاست، همین روزها که قرار بود زمستان بهار شود، در معراج، آخرین عکست که هیچ شبیه تو نیست، میشود منبع رنجی ناتمام. زود است که تو را به گرمای خاک بسپاریم و عکسی تار از من روی دست رفقایت، کنار تابوت ثبت شود. به چله رسیدهام، سوگواریام روبهپایان است؟ رهروی باباجان خواهم شد. سیاه، نه. رنگهای روشن را انتخاب میکنم. مابقی، راز توست. از آنِ توست. حریم توست. جوانی و شیدایی و دانایی و کمتجربگی توست. قربانت بگردم. سرت سلامت. اصل حالت چطور است؟
1. قطعهی اول شعر «به باغ همسفران»؛ سهراب سپهری
2.اما قبل از همهی اینها، میخواهم با پدرم حرف بزنم.
3.قطعهای از شعر «تنها صداست که میماند»؛ فروغ فرخزاد