icon
icon
عکس از عمر مسینجز
عکس از عمر مسینجز
بیگانه
نویسنده
ذکیه شهاب
تاریخ
25 تیر 1404
زمان مطالعه
11 دقیقه
عکس از عمر مسینجز
عکس از عمر مسینجز
بیگانه
نویسنده
ذکیه شهاب
تاریخ
25 تیر 1404
زمان مطالعه
11 دقیقه

چشمانش مثل میخ به سقف سفید اتاق دوخته شده بود. سقفی بی‌طرح، بی‌چراغ، بی‌خاک. سوزن را، بی‌هیچ تلاشی برای پیدا کردن رگ، در دست لاغر و تتو‌شده‌اش فرو کردند. پوستش سرد بود، مثل دیوارهای این کشور. تصویر تتو انگار در دود محو می‌شد؛ نه شیر بود، نه پلنگ، فقط خطی سیاه و نامفهوم که تا آرنج امتداد یافته بود. چیزی که شاید قرار بود قدرت باشد، اما فقط زخمی بود که خودش را نقش زده بود. تیوب از دستش رد شد و رفت به سمت دستگاه دیالیز. صدای داکتر با آن تُن پایین و شمرده‌اش گفت:

ـ پنج ساعت دیگر به دیدنت می‌آیم. خانم پرستار این‌جا است، اگر به چیزی ضرورت داشتی، کمکت می‌کند.

ذبیح، بدون این‌که چشم‌های حلقه‌زده‌اش را از سقف دور کند، گفت:

ـ به چیزهایی ضرورت دارم که هیچ‌کس نمی‌تانه بده.

داکتر با تعجب نگاهش کرد و نفهمید منظور ذبیح چیست.

ـ دو سال شد منتظریم؛ کلیه پیدا نشد.

ـ هنوز امید هست.

ـ وقت دارم؟ زیاد نه؟

قبل از آن‌که داکتر پاسخی بدهد، خودش ادامه داد:

ـ خوشحال نیستم، جگرخون هم نیستم. چیزی بین این دو... اما می‌فهمم که شما داکتر خوبی استید. در این شهر بیگانه، هم‌زبان خودم بودید. تنها کسی که وقتی گپ می‌زنم، مجبور نیستم برای کلمه پیدا کردن، زخم‌های قدیمی را ترجمه کنم.

داکتر، مردی میان‌سال با قد بلند و شانه‌های ورزش‌کرده، نگاهی به مانیتور انداخت، بعد با لبخندی حرفه‌ای اما مهربان گفت:

ـ ذبیح جان، ما تلاش خود را کردیم. متأسفانه نتوانستیم برایت کلیه پیدا کنیم. اما امیدت را از دست نده. در این شهر بیگانه تنها استی. برای خانواده‌ات در کابل خبر بده، چون باید بستری شوی؛ از حال و احوالت خبر داشته باشند.

ذبیح آهسته سر خود را به طرف داکتر چرخاند و با صدای گرفته و کش‌دار گفت:

ـ من از کودکی مثل یک بیگانه زندگی کردم. فرق نمی‌کنه هامبورگ باشه یا کابل.

داکتر نصف و نیمه درک کرد که ذبیح امیدی به بهبودی ندارد، اما گفت:

ـ حالا باید کمی هم به روح خودت برسی. با مشاور صحبت کردی؟

ذبیح چشم به سفیدی سقف دوخت. سرش را کمی چرخاند:

ـ مشاور؟ هیچ‌وقت نفهمیدم چطور قرار است با چند گپ زدن، همه‌چیز از نو شود. چیزی که از نو نمی‌شه، کودکی آدم است. نه؟

با خودش فکر کرد: تا این سنم نشنیده بودم به‌جای داکتر متخصص، مشاور مریض را خوب کند. خارجی‌ها چیزهای عجیب را مد می‌کنند. اصلاً مشاور می‌فهمه که چه چیزهایی را تجربه کردیم؟ سی‌وسه سال زندگی را می‌شه در دو سه بار گپ زدن و چند جمله مثبت تغییر داد؟ باز حالا در آخر زندگی که هر دو گرده‌ام...

در حالی که بغض گلویش را قورت می‌داد، جلو اشک‌هایش را گرفت. صدای کشیده شدن پرده، لحظه‌ای رشته‌ی ذهنش را پاره کرد. پرستار وارد شد، دارویی را چک کرد، چیزی گفت و رفت. صدایش مثل صدای پرنده‌ای بود که اشتباهی به اتاقی فلزی پر زده باشد. ذبیح دوباره در خودش فرو رفت.

مادرم می‌گفت: «ای دردهایت از همان لت‌وکوب‌ها است.» آن‌وقت نمی‌فهمیدم. حالا می‌فهمم. همه‌چیز از همان‌جا شروع شد. از همان خانه‌ای که گرم بود، اما ترسناک؛ از همان پدری که نمی‌زد چون عصبانی بود، می‌زد چون بلد نبود نلرزد.

پدرم مرد خشن و ترسناکی بود. چشم‌های پُف‌کرده و نسبتاً کوچک، کومه‌های کشیده و پُر و لب‌های تنکی داشت. پیشانی و پشت کله‌اش طاس بود و چند تار مو، تاق‌تاق دور کله‌اش را پوشانده بود. لت‌وکوب و دشنام، سیاستش بود. می‌گفت: «اگر سیاستت را در خانه از دست بدهی، زن و اولاد از دستت می‌رود.» هر گپش را باید قبول می‌کردی، فرق نمی‌کرد خوب یا بد. فکر می‌کرد همه‌چیز را می‌فهمد. برای ما هم زندگی همین شد: ولگردی، زدن و کندن، داد و فریاد، به نشان سیاست کردن. به گفته‌ی مادرم: «همه بند یک ایزار بند شدیم.»

می‌زد تا مردی‌اش را ثابت کند. می‌زد تا مطمئن شود تنها صدایی که در خانه می‌ماند، مال خودش است.

صدای آن روزش یادم است: «تو دختر خیرات‌خور تربیه دادی. باز بچه‌ات چرا دیر کرده است؟ جان شما هر روز باید تازه شود.» مادرم چیزی نمی‌گفت. می‌فهمید اگر حرفی بزند، پدرم مادر و پدر و طایفه و قبیله گفته تا جان دارد نثارش می‌کند. بی‌صدا در دهلیز ایستاده بودم و دست و پایم شروع کرد به لرزیدن. داخل اتاق شدم. پدرم رو به من کرد و با فریاد پرسید:

ـ کجا بودی؟ نگفتیم هر کدام‌تان باید سر وقت خانه باشید؟ مراد داشی گفت دیدیت که سگرت هم دود کردی.

دست ذبیح کمی تکان خورد. صدای بوق ملایم دستگاه بالا رفت. پرستار برگشت، صفحه را چک کرد، دستی به شانه‌اش زد. ذبیح فقط پلک زد و دوباره در خاطره فرو رفت.

از سگرتی که برایش خریده بودم، یکی را وسوسه شده و روشن کرده بودم.

حالا نشانت می‌دهم این کارها چه معنا دارد.

در حویلی درخت بزرگ انجیر داشتیم. یک سر ریسمان را به شاخه‌ی درخت بسته کرده بود و با سر دیگر آن دست‌هایم را محکم بست. پیراهنم را از تنم کشید و چنان با تسمه و چوب زد و فحش نثارم کرد که از حال افتادم. مادرم، برادر بزرگ‌ترم و خواهر کوچکم جرأت نداشتند کاری کنند یا مانعش شوند. گفته بود هر کس به خلاص کردن بیاید، خودش دوچندان لت خواهد خورد. همیشه همین‌طور اخطار می‌داد. شده بودیم تماشاچی صحنه‌ی قربانی شدن همدیگر.

مادرم عادتش بود همیشه موقع زدن ما یا جارو می‌کرد یا با صافی جایی را پاک می‌کرد. هیچ‌جا پاک نشد. آن روز هم، مادرم موقع لت خوردن من، شروع کرد به شیشه‌پاکی کلکینی که روبه‌روی آن درخت انجیر ایستاده بود و تصویر بچه‌ی سیزده‌ساله و پدر... را نشان می‌داد. مادرم پشت ‌بر ما، با تمام زور خود همان شیشه را پاک می‌کرد.

پدرم از لت کردن و دشنام دادن زیاد من از نفس افتاد. به برادرم گفت بازش کنید. مادرم دوید و بغلم کرد و زار گریه می‌کرد:

ـ ذبیح، چرا این کار کردی؟ تو نمی‌ترسی اگر گیرت کند، چه می‌کند همراهمت؟

من را به اتاق بردند. مادرم گاه لب زیر دندان می‌گرفت و گاه دست‌هایش را به هم می‌سایید:

ـ چرا مستش می‌کنید؟ مثل او نشوید...

در حال بارگذاری...
عکس از شان گالوپ

نوازش کردن یاد نداشت یا شاید از ترس، ما را نوازش نمی‌کرد. مادرم زن ساده‌ای است؛ مکتب نخوانده. بی‌چون‌وچرا تابع پدرم است. اگر بگوید شیر سفید است، می‌گوید سفید است. اگر بگوید شیر سیاه است، می‌گوید سیاه. حتی جرأت دوست داشتن ما را هم نداشت. ما هیچ‌وقت نفهمیدیم هم را دوست داریم یا نداریم. همه‌چیز ناقص بود: دوست داشتن، دوست نداشتن. خوشی، رنج. حال ما مثل کرختی بعدِ درد بود. ما بی‌حس شده بودیم. به این بی‌حسی تربیه شدیم. پدرم می‌گفت مرد باید سرسخت باشد. تن ما هم سخت شد و دل ما هم.

صدای گام‌های کسی در راهرو آمد. ذبیح لحظه‌ای از آن تصویر دور شد. صدای داکتر بود؟ نه، فقط صدای عبور بود. دوباره با خودش فکر کرد: مشاور؟ چه باید بگویم؟ در دل گفت: امکان دارد به کسی که نمی‌شناسم، همه‌چیز خود را شریک کنم؟ بگویم جلال، برادرم که سه سال بزرگ‌تر از من است را چطور زدم؟ یک سال در امتحانات ناکام شده بود. پدرم من را گفت باید بزنمش. اگر محکم نمی‌زدم، خودم باید لت می‌خوردم. دست‌هایم می‌لرزید، چشم‌هایم سرخ شده بود. برادرم را زدم، محکم زدم.

زدن‌ها و فحش‌های پدر تحریکم می‌کرد، تحریکم می‌کرد تا قد کشیدم، صدایم غور شد و یک روز موقع زدن، دستش را گرفتم و صدایم بلندتر شده بود. دیگه نزد. از یک جایی به بعد می‌بینی نقش‌ها عوض شده. حس شادی سراسر وجودت را فرامی‌گیرد که این بار تو فریاد می‌زنی، این بار تو امر می‌کنی. اما این شادی یک چیز کم دارد؛ روپوستی است، مثل لکه‌ای چیزی روی پوستت که با آبی پاک می‌شود. بی‌باک شدم. اما هر کاری هم کردم، مقصدم از ولگردی است، پنهانی بود. پدرم دیگر اگر نزد، فحش می‌داد و بیشتر از ما سر مادرم داد و فریاد می‌کرد.

اتاق ساکت بود و صدای چکه‌ی آرامی از لوله‌ای در دستگاه کناری ذبیح به گوش می‌رسید. این همه سکوت با دریای مغشوش افکارش در تضاد بود.

یک روز تصمیم گرفتم به خارج بروم. خارج رفتن در آن سال‌ها مد شده بود. وضع مالی ما چون خوب بود، پدرم قبول کرد. شاید از هم‌چشمی برادر خود که پسرهایش در خارج زندگی می‌کردند، من را هم فرستاد. پنج سال قبل به آلمان آمدم.

در حالی که همه صحنه‌ها را از نظر می‌گذراند و با خود بلند تکرار می‌کرد که چطور به مشاوری که قرار است با او حرف بزند، از گذشته‌ی خود تعریف کند. خاطره‌ها یکی‌یکی می‌آمدند و آشفته‌اش می‎کردند. با عجله خود را در تخت تکان داد و دست‌های خود را فشرد.

در همین لحظه دروازه باز شد. ذبیح سراسیمه با چشم‌های سرخ‌شده به در نگاه کرد. داکتر دو ساعت زودتر آمده بود. با دیدن حالت درماندگی ذبیح، بیشتر از پیش به لزوم وجود مشاور برای ذبیح مصمم شد:

ـ ذبیح جان، تو به گپ‌هایم فکر کردی؟ مشاور بخواهیم برایت؟ باید با یک مشاور گپ بزنی. از این‌که از لحاظ روحی در وضعیت بحرانی استی، ضرورت به تخلیه روانی داری.

ذبیح ناامیدانه گفت:

ـ من که نمی‌تانم گند خود را تخلیه کنم، روان خود را چه قسم تخلیه کنم؟

داکتر دوباره اصرار کرد و دربارۀ مزایای داشتن یک مشاور چیزهایی گفت. ذبیح ناباورانه لبخند زد:

ـ داکتر صاحب، بان یک مثال برایت دهم. آن چیزی که شما می‌گویید، یعنی همان روان ما، مثل فرش کهنه و آلوده شده است. فرش اگر پاک شسته هم شود، بعد چند روز و پا خوردن، دوباره اصلاً معلوم نمی‌شه شسته شده باشه. امیدوار استم فهمیده باشید.

پیش از این‌که داکتر بخواهد چیزی بگوید، ذبیح ادامه داد:

ـ سگرت می‌کشم، می‌بینید تتو هم دارم و گاه‌گاهی سرم را هم گرم می‌کنم. خلاصه، یک رقم از سر و وضعم معلوم می‌شه که چگونه آدمی استم. من این‌گونه بزرگ شدم. چهار اطرافم هم مثل خودم بودند. حالا بگو وقتی این‌گونه بزرگ شده باشی و چهار طرفت پر از آدم‌های بدتر از خودت باشه، چه می‌شه؟

ـ تصمیم بگیر. گذشته‌ات که تغییر نمی‌کنه، اما آینده بهتر می‌شه داشته باشی.

ـ راست می‌گویید داکتر صاحب. سی‌وسه سال را مگر می‌شه تغییر داد؟ یا اصلاً می‌شه فرض کرد کابوسی بود که شب دیدیم و صبحش فراموش کردیم؟ نمی‌شه. گذشته، مرا این‌طور درمانده ساخت.

بعد با حالت عصبی‌تر گفت:

ـ از آینده گفتید داکتر صاحب. یک واقعیت را شاید نفهمید. هیچ‌وقت زیاد به آینده فکر نکردیم. یعنی آدم‌هایی که مثل من زندگی کردند، با قاطعیت می‌تانم بگویم که زیاد به فکر آینده نیستند. هر جا بلا باشد، بدون ترس می‌رویم.

داکتر با خوش‌رویی باز هم پافشاری کرد و به حرف‌های خود ادامه داد تا باشد ذبیح را امیدوار به آینده و صحت‌یابی‌اش کند:

ـ اگر خودت را قبول کنی و با خود واقعی‌ات یکی شوی و بفهمی ارزشمند استی، به حال و آینده‌ات فکر می‌کنی.

ذبیح لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش را از سقف گرفت و به پنجره‌ی کوچک اتاق دوخت. نوری کم‌رنگ از شیشه‌ی دوجداره می‌تابید روی زمین. آرام گفت:

– وقتی خُرد بودم و مکتب می‌رفتم، به بازی، دو دست خود را مثل بال طیاره باز کرده و لغز لغزان و با شادی از کناره‌های جوهای سرک که به مکتب می‌رسید راه می‌رفتم. حتی با دوست‌هایم مسابقه می‌دادیم.

کمی مکث کرد. صدایش پایین‌تر رفت:

– نمی‌فهمیدم که تا آخر عمرم و بدون باز کردن دست‌ها، دارم سقوط می‌کنم. هیچ‌وقت زمین نخوردم، اما هیچ‌وقت هم پرواز نکردم.

سکوت اتاق سنگین شد. داکتر چیزی نگفت. ذبیح لب‌های خشکیده‌اش را به‌سختی به هم فشرد. بعد، انگار به خودش باشد، گفت:

– شاید... شاید اگر آن وقت یکی می‌پرسید که چرا دست‌هایت را باز کردی، حرف می‌زدم. شاید آن‌قدر تنها نمی‌ماندم.

هوا پشت پنجره هنوز روشن بود. ذبیح لبخند کمرنگی زد، نه از سر شادی، که از یادآوری. لبخندی خسته، مثل آدمی که خواب کودکی را دیده باشد، اما وسطش بیدار شده باشد. گفت:

– حالا که خوب فکر می‌کنم، شاید همان لحظه‌هایی که روی جدول راه می‌رفتم و خود را طیاره فکر می‌کردم، آخرین باری بود که خودم بودم. بعدش، همه‌چیز عوض شد.

کمی سکوت کرد.

ـ نمی‌دانم داکتر صاحب... شاید هنوز هم در همان کوچه‌ام. شاید هیچ‌وقت از آنجا بیرون نشده باشم.

داکتر چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. نوری که از پنجره به کف اتاق افتاده بود، حالا روی تخت ذبیح خزیده بود. صدای دستگاه مثل نفس‌هایی منظم، آرام و ممتد ادامه داشت. ذبیح سرش را به‌نشانه‌ی چیزی تکان داد. نه بله بود، نه نه. چیزی بین این دو. چشمانش را بست. و سقف سفید و بی‌طرح، آرام‌آرام پشت چشمانش تار شد.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد