icon
icon
حادثه‌ی انفجار اسکله‌ی شهید رجایی بندرعباس، عکس از مبین مایلی
حادثه‌ی انفجار اسکله‌ی شهید رجایی بندرعباس، عکس از مبین مایلی
بی‌شناسنامگی
غباری در باد، رقصان در آسمان، همان کارگر بی‌نشان
نویسنده
وحید معماری
14 خرداد 1404
حادثه‌ی انفجار اسکله‌ی شهید رجایی بندرعباس، عکس از مبین مایلی
حادثه‌ی انفجار اسکله‌ی شهید رجایی بندرعباس، عکس از مبین مایلی
بی‌شناسنامگی
غباری در باد، رقصان در آسمان، همان کارگر بی‌نشان
نویسنده
وحید معماری
14 خرداد 1404

شنیده بود آدمی تنها چند ثانیه پیش از آنکه روح جسمش را ترک گوید از مرگ خود آگاه می‌شود و در آن هنگامه از بالا خویشتن را به نظاره می‌نشیند. در آخر، روح به صورت آگاهی و شعور به کیهان باز می‌گردد. پس چرا برای او متفاوت بود. اصلاً همه‌چیز برایش متفاوت بود. زیستن مواجهه با مرگ و اکنون روایت پس از مرگش. شدت انفجار و موج ناشی از آن چونان لحظه‌ی بیگ‌بنگ در کسری از ثانیه جسمش را چونان صاعقه‌ای معکوس از زمین به آسمان در استحاله‌ی نور و گرما محو گرداند و او هیچ نفهمید، بدون کوچک‌ترین درکی، کوچک‌ترین دردی زندگی را بدرود گفت. در آن هنگامه که باد تک‌تک سلول‌های تنش را به هوا می‌پراکند، روح یا همان آگاهی کیهانی‌اش خارج از بُعد زمان، در انبساطی فرازمینی، خاطرات زندگی‌اش را مرور می‌کرد.

به‌راستی که سهم او از زندگی چقدر ناچیز بود. اصلاً فایده‌ی این زندگی محنت‌بارش چه بود؟ چقدر سرنوشت با او بی‌رحمانه تا کرده بود که اینجا، در این مکان دورافتاده، یکه و بی‌نشان، داس بی‌رحم مرگ آرزوهایش را دِرو می‌کرد. همان آرزوهایی که دیگر با خود به گور هم نمی‌توانست ببرد. اصلاً کو آن جسمی که در خاک گور آرَمَد. آخر مگر او از این زندگی چه می‌خواست؟ اویی که هم‌اکنون موج انفجار تک‌تک سلول‌های وجودش را چونان غباری به آسمان می‌پراکند.

چقدر دلِش برای خانه‌شان در آن روستای دورافتاده‌ی مرزی تنگ شده بود. یاد تماس تلفنی شب قبل با مادرش افتاد. اشک‌های فراق و لبخند وصال پشت گوشی تلفن همراه، اینکه با حقوق همین یک سال و چند ماه کارگری روی اسکله‌ی بندر می ‌تواند برای تن رنجور و خسته‌ی مادرش ماشین لباسشویی بخرد تا دستان پینه‌بسته‌ی پیرزن را از چنگ زدن لباس در تشت شکسته‌ی قدیمی، که با برگ‌های خرما وصله‌پینه‌اش کرده بود، رهایی بخشد و آن کرم خارجی دست و صورت را که از مدت‌ها پیش در فروشگاه لوکس بندر نشان کرده بود همراه با چادر توری خنک تابستانه برای مادر پیرش سوغات آوَرَد. با همان پس‌انداز چندماهه در گرمای شرجی و سوزان جنوب برای کلثوم، یگانه خواهرش، که در آستانه‌ی ازدواج با جوانی از روستای مجاورشان بود مقداری طلا بخرد. تصویر چهره‌ی خوشحال خواهرش و برق نگاه‌های دلنشین آن که باسربلندی روانه‌ی خانه‌ی داماد می‌شد گرمایی شورانگیز در زیر پوستش به جریان می‌انداخت.

اینک روح یا همان آگاهی کیهانی «جان‌عزیز شه‌بخش» که باد تک‌تک سلول‌های وجودش را در هوا می‌رقصاند مرور می‌کرد که چقدر او و مردمان زادگاه و قبیله‌اش عاشق رقص و شادی‌اند. مگر جز این بود که برای اقوام بلوچ رقص و طرب حتی از نان شب نیز واجب‌تر بود. آگاهی کیهانی جان‌عزیز تصمیم مهم زندگی او را به یاد می‌آورد. اینکه برخلاف بسیاری از مردم مرزنشین سختیِ بی‌هویتی را به جان خریده بود و خود را راهی کرده بود تا برای امرارمعاش کاری شرافتمندانه دست‌وپا کند. اصلاً مگر همین چند سال پیش نبود که پدر و برادر بزرگش حین قاچاق سوخت و درگیری با پاسگاه مرزی آن اتفاق شوم برایشان رخ داده بود. تیری به لاستیک جلوی ماشین اصابت کرده بود و هر دو به زیر خاک رفته بودند. شاید دلیل اصلی او برای آمدن از روستای دورافتاده‌ی مرزی «آزاتی»، از دهستان «جکیگور»، شهرستان «راسک»، در سیستان ‌وبلوچستان، به گرمای شرجی بندر و زیستن و به جان خریدن سختی کار در برزخ بی‌هویتی همین بود. او که زاده‌ی جنوب بود ابتدا تصور می‌کرد که تن لاغر و نحیفش تحمل کار در گرمای مکانی نزدیک زادگاهش را دارد، اما همان چند روز اول فهمیده بود که ده ساعت کار روی اسکله‌ی داغ و سوزان شرجی جنوب جهنمی واقعی است که فکرش را هم نمی‌کرد. اما چاره‌ای نداشت. همین کار طاقت‌فرسا برای آدمی بی‌هویت با رشوه و دیدن چند آشنای دور و نزدیک میسر شده بود و تنها راهی بود که می‌توانست او را به آرزوهایش نزدیک‌تر کند.

در حال بارگذاری...
حادثه‌ی انفجار اسکله شهید رجایی بندر عباس، عکس از مبین مایلی

آگاهی کیهانی جان‌عزیز نوزده‌ساله کودکی‌اش را به یاد می‌آورد. اینکه در آن روستای دورافتاده سال‌ها قبل پدرش به خاطر فراخوانده نشدن به خدمت سربازی شناسنامه نگرفته بود و پس از ازدواج با مادرش و تنها رد و بدل شدن عقدنامه‌ای آن هم به صورت دست‌نوشته میان دو طایفه‌ی دیگر هیچ‌گاه پیگیر صدور شناسنامه برای خود و خانواده‌اش نشده بود. البته او تنها نبود. برای شمار زیادی از مردم روستایش و روستاهای اطراف مرزی چیزی به نام سِجل عملاً معنا نداشت. حال دیگر در گذر از سال‌ها صدور شناسنامه در استان پهناور سیستان‌وبلوچستان علاوه بر هزینه‌های سنگین و استعلامات طولانی از مراکز امنیتی و ممزوج شدن اتباع افغان با مردمان مرزی آن دیار تقریباً امری محال بود. بدین‌سان جان‌عزیز سال‌های کودکی‌اش را با رنج بی‌هویتی و به دور از درس و تحصیل سپری کرده بود. آه که چقدر درس خواندن را دوست داشت. همیشه حسرت اینکه روزی سر کلاس مدرسه بنشیند چونان شعله‌ای بر جان نحیفش می‌افتاد و یکی از آرزوهایش را شکل بخشیده بود. او این شعرِ شاعری ناشناس را، که با خط خوش دوست هم‌اتاقش نوشته شده بود، بر بالای تخت استراحتگاهش آویزان کرده بود و بارها با خود تکرارش می‌کرد: «ما در جنگ هم کشته نشویم، از موج انفجار بغض‌هایمان در خود تکه‌تکه می شویم». او مطمئن بود که روزی می‌آید که درس می‌خواند و فارغ‌التحصیل می‌شود و همین انگیزه‌ای بود برای دستیابی به آن آرزوی بزرگ‌تر درونش. تا بتواند پایانی باشد بر درد بی‌شناسنامگیِ کودکان زادگاهش. برای تمامی انسان‌های مرزنشینِ بدون شناسنامه که از تمامی خدمات رفاهی و اجتماعی محروم شده‌اند. با خود عهد کرده بود هرطور و از هر راهی که شده باید کمپینی راه بیندازد، طومار جمع کند، به پایتخت برود و صدایش را به گوش هر مقامی برساند. اویی که همواره خودش را یکی از قربانیان بی‌شناسنامگی و مهر بی‌هویتی در پیشانی می‌دید بایست راهی پیدا می‌کرد تا دیگر هیچ‌گاه یک فرد ایرانی در خاک ایران در شرایطی طاقت‌فرسا به صورت کارگری بدون هویت، بدون بیمه و بدون قرارداد تنها به صورت روزمزد کار که نه، بلکه جان نَکند. همین بزرگ‌ترین آرزویش بود. اینکه دیگر هیچ‌کس مثل او نباشد و نام «جان‌عزیز شه‌بخش» پایانی باشد بر چنین زیستنی.

در حال بارگذاری...
حادثه‌ی انفجار اسکله‌ی شهید رجایی بندرعباس، عکس از مبین مایلی

اما خب برای او همه‌چیز متفاوت بود. دردی جانکاه در سماع سلول‌های پراکنده‌ی تنش زبانه کشید و آگاهی کیهانی «جان‌عزیز شه‌بخش» باحسرت مرور می‌کرد که ای کاش راستش را به خانواده‌اش گفته بود. چراکه دیگر هیچ‌کس به دنبال ردی و نشانی از او نمی‌آمد. هیچ‌کس نمی‌فهمید که آن کارگر زحمتکش بلوچ که بود، از کجا آماده بود. هم او که نامش در هیچ فهرست رسمی‌ای نیامده و اکنون با انفجار مواد خطرناک، به عنوان اقلام معمولی در اسکله‌ی بندرعباس، دیگر حتی پیمانکار نیز از ترس پیگرد قانونی حاضر به اعلام نام او در بین اسامی مفقودان نشده بود. حتی خانواده‌اش هم به دنبال اثری از او برای شناسایی و یادبود نمی‌آمدند. چقدر تلخ و جانکاه است، باشی اما نباشی. بودی اما نبودی. تنها من و شما در این نوشته می‌دانیم که او روزی روزگاری بود، در زیر آفتاب سوزان بندر، خیس و عرق‌کرده نه از گرمای شرجی جنوب، بلکه از شرم روزگاران. او به‌یکباره نور شد و همراه با بادی گرم به آسمان رفت. گویی پیش از آن هیچ‌گاه نبوده.

کاش لااقل به خانواده‌اش گفته بود کجا مشغول کار است، کاش تنها به این گفته که نگران نباشید من در گوشه‌ای مشغول کار هستم و زودی و با دست پر به روستا برمی‌گردم اکتفا نمی‌کرد. البته او هم حق داشت، آخر چه کسی فکرش را می‌کرد که سهم جوان کارگر زحمتکشی از زندگی همین باشد. در این گوشه‌ی دورافتاده از دنیا، در گرمای ظهر، روی اسکله‌ای بر آب. هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌توانست بکند که سرنوشت تا چه اندازه با یک آدم می‌تواند بی‌رحمانه تا کند. اینک غم سنگین سلول‌های تنش سوار بر پریشانی باد شتاب بیشتری برای نشستن بر زمین گرفت تا زودتر داستانش را تمام کند و روح یا آگاهی کیهانی «جان‌عزیز شه‌بخش» زودتر به مبدأ خود در هستی بازگردد. او چرا‌های زندگی‌اش را مرور می‌کرد. اینکه اصلاً دلیل زندگی‌اش چه بوده؟ این‌همه زجر تقصیر چه کسی بوده؟ پدری که شناسنامه نداشته؟ جبر جغرافیای مرزی خطه‌ی بلوچستان؟ یا عدالت خاموش و بی‌منطق هستی؟ به‌راستی چه بوده؟ هرچه بود قاب پرتره‌ی زندگی او کوتاه بود و تلخ و شرم‌آور. «جان‌عزیز شه‌بخش» همان جوان تکیده با سقف آروزهایی بلند که اکنون به زیر طاق کوتاه زندگی فرو نشسته بود. همان کارگر بی‌شناسنامه‌ی بلوچ سختی‌کشیده که برخلاف اسمش «جان‌عزیز» جانش عزیز نبود. نه برای خود، نه اطرافیان و نه حتی خانواده و دیگر هیچ‌گاه کسی سراغی از او نخواهد گرفت. همان کارگری که جان عزیزش چونان غبار در باد در سراسر خطه‌ی جنوب و ساحل نیلگون فارس گسترده شده. بی هیچ هویتی، بی هیچ نشان و یادی. شاید تنها همین نوشته یگانه یادبود او در زندگی کوتاهش باشد.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد