فرومایگان به رؤیای خود وفادار نیستند.
غزاله علیزاده
با درخشش اولین پرتوهای خورشید از خواب بیدار شدم؛ خستهتر از همیشه، انگار تمام شب را در بیابانی بیانتها دویده بودم. نور صبح چشمم را آزار میداد. بهسختی از تخت چوبی پرسروصدایم جدا شدم تا پردههای زمخت و قهوهایرنگ پنجره را بکشم.
میز کوچک کنار تختم را که با انبوهی از کاغذهای دستنوشته، دهها جعبهی قرص آرامبخش و فنجانهای خالیِ قهوه پوشانده شده بود، به امید پیدا کردن گوشیام به هم ریختم، اما همین که گوشی را پیدا کردم و نوتیفیکیشن پیامک لاله را در صفحهی زمینهی گوشی دیدم، آن را به جای اولش برگرداندم.
از اولش هم نباید او را بهعنوان تراپیست انتخاب میکردم، چراکه حالا رابطهمان از رفاقت به مراجعـدرمانگر تغییر پیدا کرده بود و او هر روز صبح با پیامکی جویای احوالم میشد تا مطمئن شود که حالم خوب است.
وقتی از غلت زدن در تخت خسته میشدم، دستم را برای پیدا کردن لپتاپ زیر تخت میبردم. کار هرروزهام شده بود از اول تا آخر نگاه کردن پوشهی عکسها و غرق شدن در خاطراتی که دیگر خیلی دور شده بودند. عکس اولین روزِ دانشگاه؛ با لبخندی بر لب و رؤیاهای رنگارنگ در سر. اولین روزِ کار؛ هیجانزده و کمی نگران. اولین باری که همکاران تولدم را جشن گرفتند؛ ذوقزده و خوشحال. روزی که این لپتاپ را با پساندازم خریده بودم؛ و نشان دادن علامت پیروزی بهخاطر تحقق یافتن یکی از آرزوهایم.
در تمام آن دو سال و چند ماهی که از بیکار شدنم گذشته بود، مرور خاطرات تنها کاری بود که کمی شوق در من زنده میکرد. اما این شوق و لبخند ناخودآگاهی که بهواسطهی آن بر لبانم نقش میبست خیلی زود محو میشد.
در آن دوران دو نیروی نادیدنی من را همزمان بهسوی خود میکشاندند. یکی از آن نیروها که نامش را نیروی تاریکی گذاشته بودم، با یادآوری شکستهایم من را متقاعد میکرد که دیگر دلیلی برای ادامه دادن ندارم، اما نیروی دیگر که نامش نیروی زندگی بود، با یادآوری موفقیتهایی که در کار و تحصیل به دست آورده بودم، مدام زمزمه میکرد: «آدم که با اولین شکست تسلیم نمیشود.»
این دو نیرو جدالی تمامعیار در من به راه انداخته بودند. همین چند شب پیش بود که چیزی به پیروزی نیروی تاریکی نمانده بود. از چندین داروخانه در سطح شهر قرصهای آرامبخش خریده بودم و میخواستم کار را یکسره کنم، اما بعد از نوشتن نامهی خداحافظی چشمم به یکی از شلفهای کنج اتاق افتاد که لوح تقدیری گوشهی آن خاک میخورد.
سرکار خانم پردیس مشکات
بهپاس تلاشهای بیوقفه و مسئولیتپذیری مثالزدنی و حضور تأثیرگذارتان...
و من، بیآنکه متوجه باشم، ساعتها غرق خاطرات آن روز شده بودم؛ روزی که برای اولین بار در شرکت لوح کارمند نمونه را به کسی دادند که سابقهاش بهزحمت به یک سال میرسید. دکتر احمدی، مدیر عامل شرکت، درحالیکه لوح تقدیر را به دستم میداد، گفت: «چقدر خوشحالیم از اینکه شما کارمند ما هستین. تعهدتون به کار بینظیره.» و من در میان انبوه نگاههای مهربانانه، متعجب و حتی آکنده از حسادت همکارانم شوق و ذوقی وصفنشدنی را تجربه کرده بودم.
چهار سال بعد؛ زمانی که بهیکباره من و تعدادی از همکارانم را از کار تعلیق کردند، کارمند نمونه بودنم را به آنها یادآوری کردم، اما گفتند که شرکت در آستانهی ورشکستگی است و اگر کارمند نمونهی کشور هم بودم، توفیری نداشت. آن شب در نهایت نیروی زندگی برنده شده بود و من درحالیکه لوح تقدیر را بغل گرفته بودم، خوابم برده بود.
نیروی زندگی تمام روز سعی میکرد با یادآوری خاطرات شیرین و دلچسب روح شادمانی و امید را در من بدمد و خوشیهای نیامدهی آینده و فرصتهایی را که در انتظارم بود، مدام یادآوری میکرد. درحالیکه شبها نیروی تاریکی زورش بیشتر بود. بیشترین افکاری که در این ساعات به ذهنم میآمدند رؤیاهای بچگیام بود؛ رؤیاهایی که زمانی برای من ارزشمندتر از هرچیز دیگری بودند.
در یکی از آن رؤیاها هنرپیشهی معروفی بودم که برای امضا گرفتن از من سرودست میشکستند. در رؤیایی دیگر نویسندهی موفقی بودم؛ از آن نویسندهها که کتابهایشان به چند زبان زندهی دنیا ترجمه شده بود. در یکی دیگر از آنها پزشکی حاذق بودم که برای خدمت به روستایی دورافتاده در سیستان و بلوچستان رفته بودم و در رؤیایی دیگر معلمی دلسوز و مهربان بودم که همهی شاگردان دوستش داشتند.
کسی که رؤیاهای اینچنینی در ذهن داشته، چطور میتواند به زندگیای کسالتبار و غمگین تن بدهد؟ کسی که خود را در صحنهی فیلمها، در جشن امضای کتابها، در حال خدمت در روستاهای دورافتاده و در مدرسه تصور میکرده، چطور ممکن است حالا سهم او از دنیا فقط یک تخت چوبی پرسروصدا باشد؟
دوباره چشمم به جعبههای قرصهای آرامبخش افتاد. دستم بهسمت جعبههای قرص رفت، اما بهجای آنها دستی خیالی را در دستانم حس کردم. پردیس کوچولو با برقی در چشمان و لبخندی بزرگ بر لب نگاهم میکرد. از اینکه رؤیاهای او را نقشبرآب کرده بودم احساس شرم میکردم، اما او توجهی به این موضوع نداشت. شاید چون خیال میکرد من هم میتوانم آدمی باشم که روزی دوباره برمیخیزد.