معمولاً ظهرها اوضاع جالب نیست. منظورم این است که بعضیها آدم سر سحرند، خودم از این دستهام. هوای سر سحر انگار سبکتر است. طلوع خورشید را هم میشود دید، اگر بشود از میان آپارتمانهای زمخت و ناهمخوان راهی به افق پیدا کرد. طلوع را هم نبینی، بالاخره میبینی سیاهی شکسته میشود و نور سپیدهدمی خودش را به تو میرساند. قشنگ است. بعضیها هم آدم شبها هستند. شب خلوت است و تاریک و ابعادی دارد از معبد درونی. به درد کندوکاو کردن میخورد، بدون اینکه گوشیات زنگ بخورد یا کسانی ازت چیزی طلب کنند. شبها زیبایی خودش را دارد؛ تاریکی آدم را توی خودش به فکر میبرد و اگر درونت آرام باشد ایبسا کیف میدهد. اما امان از ظهر و عصر. به هیچ دردی نمیخوردند. به درد میخورند، اما به درد کار؛ کاری که دوستش نداری. معمولاً ظهر و عصر انگار برای هرکسی باشند برای تو نیستند. عرصهی فعالیت و اعصاب خُرد شدن است. تأمین معاش را باید ظهر و عصر کرد که مثلاً شبی یا سحری را خوش بود. این است که من تا حالا نشنیدهام کسی قربانصدقهی ظهر برود، یا مثلاً عصر. بیایید روراست باشیم، ظهرها اوضاع معمولاً جالب نیست.
فکر میکنم ظهرها سیطرهی هیولایی است که اسمش روزمرگی است. روزمرگی میدانید چیست؟ روزمرگی، تکرار وقایعی است که از قبل میدانستهاید. تازه فقط هم این نیست، ایمان است به اینکه همان نتایج همیشگی ظاهر خواهند شد و بدتر اینکه هر کاری شما بکنید تأثیری در نتیجه نخواهد داشت.
ظهر روزمره ازاینقرار است:
رئیس زنگ میزند. گزارش کاری را میخواهد که هنوز تمامش نکردهاید. برایش توضیح میدهید وقت بیشتری لازم دارید. با شما بدخلقی میکند که گزارش بیش از زمانی که انتظار داشته طول کشیده. دلیل میآورید که گزارش پیچیدهای است و در عوضِ زمانی که صرف کردهاید کار باکیفیتی تحویلش میدهید. میگوید آنقدرها هم کیفیت برایش مهم نیست و بیشتر دوست دارد گزارش را سر وقت بگیرد. میگویید: «حتماً.»
یک بار دیگر تشر میزند که باید گزارش دراسرعوقت روی میزش باشد. میگویید: «حتماً.» برای بار دوم. بعد از اتاق رئیس بیرون میروید. چای میریزید که مزهی چایی خستگیدرکُن را نمیدهد؛ یکجور چای ازسرِوظیفه است؛ داغ و ترش است و اگر حسابی ته مزهاش را بکاوید، گاهی میتوانید شباهتی به چای هم در آن بیابید.
مینشینید پشت میز. اعصابتان خرد است. وقت زیادی ندارید برای اینکه ساعات کاری بمیرند و بروند. در این وقت کم نمیشود گزارش رئیس را نوشت. کار میبرد و تازه بهغیر از کار تمرکز اعصاب و احوال نیکو میخواهد که اصلاً موجود نیست. روی صفحهی نمایشگرِ رایانهی ارزان و زپرتی شرکت که ازسرِوظیفه برایتان تهیه شده، فایل گزارش را باز میکنید. زل میزنید به مطالب؛ ناآشنا و غریبهاند. ذهنتان دوست ندارد روی موضوع بینهایت ملالانگیز گزارش کار کند. شما میمانید و گزارش و ساعاتی که به پایشان سیمان بستهاند، نمیروند، نمیگذرند.
میدانید وقتی میگویم معمولاً ظهرها اوضاع جالب نیست، منظورم چنین چیزی است. یک راهی هست برای اینکه ظهرها را بشود جالب کرد؛ باید هیولای روزمرگی را کشت. روزمرگی را چطور بکشیم؟ الان عرض میکنم. تخیل! جوابش خیالپردازی است. درست است که جسمِ مرا پشت میز نشاندهاند و درست که قرار است گزارش نکبت را تمام کنم و البته که رئیس عصبانی است، اما در ذهن من اسبهایی بالدار دارند توی دشتهایی سبز روی دریاچهی آبی پرواز میکنند. دارم فکر میکنم شاید برای چرا کنار ساحل دریاچه فرود بیایند و آن وقت است که فرصت مغتنم میشود بروی و از نزدیک عضلات شکیلشان را سیر دید بزنی. بخت یارت باشد، دیدی دستی هم به پرهای بالهای شکوهمندشان کشیدی. حیوانات نجیبی هستند، معمولاً تا حدی از معاشرت را با آدمی مثل من تحمل میکنند، یعنی منظورم این است تحملشان خیلی بیشتر از رئیس بیاعصابِ شرکتِ فرضی است.
اسبهای بالدار همه را دوست دارند؛ یک جور دوست داشتن کامل و گسترده. من هم اگر تمام روز را در آسمان آبی بالای ابرها بال زده بودم، اگر غذایم از مطبوعترین گیاهان روییده در کنار زیباترین دریاچهها همیشه فراهم بود، اگر تنها دغدغهی روزم، یک آدم نهچندان خطرناک و کنجکاو بود که داشت پرهایم را ناز میکرد، آری من هم اگر اینچنین روزم را میگذراندم، آن وقت حتماً تحمل بالایی داشتم و مِهرم میگسترید به همهجا و همهکس.
باید برایتان یک چیز بهظاهر بیربط، اما به نظرم جالب تعریف کنم. در جمعی خودمانی بودیم و دربارهی کتاب حرف میزدیم. خانمی همسنوسال خودم (در میانهی راه زندگی) گفت: «تخیلِ بیش از حد مضر است و چسبیدن به روتینها باعث بهتر شدن احساس آدم نسبت به خودش میشود. باعث رشد فردی و جمعی میشود.»
مخالفتی هم نمیشود کرد، البته اگر رشد را همتراز بگیریم با مصرف شدن ساعات ارزشمند زندگی به جهت افزایش ثروت جامعه. به ایشان گفتم: «خود این روزمرگی بدترین نوع تخیل است. چیزی به نام روزمرگی وجود ندارد، یک توهم خوشایند است برای ذهن ما که فکر کند همهچیز مطابق انتظارش پیش خواهد رفت. توهمی است از اینکه همهچیز تحت کنترل است، بلکه آدمیزاد بتواند انبوه بینهایت اضطرابها و ترسهایش را سرکوب کند.»
تخیلْ عجین آدمیزاد است؛ حالا چه آنجور تخیلی که اسب بالدار باشد، چه آن یکی که فکر میکند همهچیز تحت کنترل است و تکراری. من فکر میکنم راه رهایی از این روزمرگی مرگآور تخیلی است که در ادبیات گمانهزن ایجاد میشود.
میدانم، میدانم، از همان موقع که یکسری دوست و همپالکی بودیم و دور خودمان لغت اسپکیولیتیو فیکشن را ترجمه کردیم ادبیات گمانهزن، بیشمار آدمهای جدی آمدهاند و گفتهاند ترجمهی مزخرفی است و اسمی است که در دهان نمیچرخد و غیره. اما ازآنجاکه این آدمهای جدی و استادان نقطهگذار، هیچکدامشان صنمی با این گونهی داستان ندارند، نظرشان را وقعی نگذاشتیم و حالا دیگر بین آنهایی که کتابهای جادوجنبلی، رباتی و فضانوردی دوست دارند، اسم داستانها ادبیات گمانهزن است.
ولی اسمش بیمسمّا هم نیست. گمانه زدن، یعنی تشکیک و فکر کردن به حقیقتی بدیل؛ واقعیتی بدیل که میتواند حداقل در ذهن ما در کنار واقعیت روزمرهی متعارف وجود داشته باشد. گمان کردنِ اینکه چه میشد اگر اسبی بالدار در ظهر آفتابگستر، پرهایش را در آب دریاچهای آرام و خنک میکرد. تشکیک راستش را بخواهید به نظرم از ایمان خیلی بهتر است. هرچه رشد قرار باشد اتفاق بیفتد از شک است. شک مایهی حرکت است. ایمان در هر چیزی و هر موضوعی... بیخیال. اصلاً جملاتی که با «هر» شروع میشوند، از ابتدا محکوم به غلط بودناند و شاید حتی خطرناک باشند. پس حکم صادر نکنم بهتر است. همینقدر از من بشنوید که شک چیز خوبی است و آنجورها که میگویند مخرب نیست و باعث میشود ذهن و بدن به تکاپو بیفتند.
در داستانهای گمانهزن حرف از جهانی خارقالعاده است که در آن قوانین متعارف جهان امروزی نقض میشوند. حالا یا این نقض قانون از طریق جادو اتفاق میافتد که در آن صورت میگویند ژانر فانتزی، یا از طریق وجود هیولایی ماورایی و ناشناخته حادث میشود که در آن صورت میگویند ژانر وحشت و یا از طریق گمانهزنی دربارهی مرزهای دانش و فناوری رخ میدهد که ژانر علمیتخیلی میشود. همهی این قصههای گمانهزن در یک چیز مشترکاند: شک و تعلیقی معنیدار و جدی (جدی به لحاظ داستانی است) در دل مخاطب ایجاد میکنند که جهان متعارف شناختهشده میتواند تبدیل شود به جهانی با مشخصات ناشناخته.
میگویند آدم قصه و رمان که میخواند تجربیات دیگران را درک میکند، بیاینکه خودش گام در همان مسیر گذاشته باشد. البته بهنظر من آدمِ کتابخوان قصه را برای حال و پالایش روحی خودش میخواند و نه اینکه چیزی بخواهد یاد بگیرد، یا تجربهای را بشنود، اما ممکن است نظرم اشتباه باشد. بههرحال چه برای پالایش روحی چه برای کسب تجربه، وقتی قصههای معمولی را میخوانیم (دارم «معمولی» را برای هر قصهی غیر گمانهزن به کار میبرم و راستش را بخواهید میخواهم یک طعنهای هم بهشان زده باشم)، تجربیات مربوط به روزمرگی دیگران را درک خواهیم کرد. احتمالاً یکی دو تا ترفندی هم یاد بگیریم که از دام هیولای روزمرگی بگریزیم. وقتی قصههای گمانهزن را میخوانیم از همان اولش داریم قدم در جایی میگذاریم که روزمرگی در آن مرده است، چیزی مثل سابق نیست که بخواهد تکراری باشد. همهچیز از ریشه جدید است. حال آدم وقتی قصههای گمانهزن را میخواند، حال همان روزهایی است که تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود و در آن روزگار هنوز دنیا تکرای و روزمره و شناختهشده نبود و هرآنچه میخواندی نو و هرآنچه میدیدی پُرشگفتی بود. دنیا را هنوز درست نمیشناختی و سطرها را با کنجکاوی تعقیب میکردی که اصلاً محیط زندگیام چهجور جایی است و چطور کار میکند.
خواندن داستانهای خوب در ژانر گمانهزن باعث میشود چشمهای عادتزده شسته شوند و آن کنجکاوی بازیگوش که در ذات بشر است دوباره برخیزد. باعث میشود پاسخ به پوچی، محدود به امکانات فعلی و متعارف جهان نباشد و بتوان در ابعادی جدید به این سؤال مهم فکر کرد که «معنی این زندگی سخت و پررنج چیست؟» باعث میشود آدم خودش را با نژادهایی که آدم نیستند، ولی هوشمندند در ارتباط همدلانه قرار دهد، از دوست داشتن نژادی بخصوص فاصله بگیرد و به مفهومی حتی بالاتر از نژاد انسان فکر کند.
مفاهیم در اینجور قصهها خالصتر و صادقانهتر میشود. گاهی پیش میآید دلت برای آدمآهنی بینوایی بسوزد که انسانها برای خدمت ابدی به نوع بشر ساختهاند، بدون حتی یک روز مرخصی؛ دلسوزی خالصانه و صادقانهای که اگر همهی آدمها داشتند، شاید دست از حرصهای کوچک و گذرای روزمرهی خود برمیداشتند و خوشحالتر زندگی میکردند.
قصههای گمانهزن یک کار دیگر هم میتوانند بکنند،؛ میتوانند شرارت توسعهیافته و بدبینانه را عریان و صریح به ما نشان دهند. بمبهای اتمی را بریزند روی خانههایمان و بعد ببینیم زندگی چه حالی خواهد داشت. «جنگ، جنگ، تا رفع نظر مخالف از عالم» را تصویر کنند و کاخهای باشکوه پیشینیان سرزمین را ببینیم که چطور تلی از خاک شده و اثری از تمدن و فرهنگشان باقی نمانده. مردم فقیر قحطیزده را در شهرهای آلوده به تشعشعات هستهای، وقتی برای پیدا کردن غذا یا آب همدیگر را میکشند و از تل اجساد یکدیگر بالا میروند، خوب درک کنیم. ممکن است خوب به آسمان سیاه و تیرهی شهرتان نگاه کنید که هیچ اثری از رنگ آبی و ابر در آن باقی نمانده، گازهای مسموم و دود محض است و همشهریهایتان مثل هیولاهای جهنمی نقابهای اکسیژن و البسهی محافظ پوشیدهاند.
راستی، اگر دیوهای فراموششدهي اساطیری راست بوده باشند و قصد کنند انتقامشان را از آدمهای کتوشلوارپوشیدهی امروزی بگیرند، باز هم میارزد سر همکارِ زیرآبزنتان دادوبیداد کنید؟ شاید اگر درهای دوزخ گشوده شوند باید همکارانی همدل داشت که دیوها را بیرون کنند. کدام دیو؟ دیوها خود آدمها هستند. آدمها از هر دیوی که در هر اسطوره و قصهای آمده باشد بدترند. واقعاً همین است؟ شکی ندارید؟ آیا هوش شرور تجمیعشده در اعصار و سازمانهای سیاسی اجتماعی اقتصادی بر سرنوشت تکتک آدمها (حتی بدذاتهایشان) حکم نمیراند؟
نوجوان که بودم داستانی خواندم به نام داستان بیپایان اثر میشائیل انده. قهرمان داستان نوجوانی بود به نام باستیان که حین خواندن کتابی تخیلی ناگهان متوجه میشد ورای این دنیای روزمره، جهانهای عظیم و خیالی وجود دارد و آن جهانهای رؤیایی در معرض تهدید هیولایی هستند. هیولا داشت جهانها را یکی از پس دیگری میبلعید و نابود میکرد و دیریازود به جهان روزمرهی باستیان هم میرسید. اسم هیولای آن داستان پوچی بود. باستیان در طول داستان بیپایانش به نبرد با پوچی رفت، با غول سنگخور دوست شد، سوار اژدها شد و حتی با گرگینهای ملاقات کرد تا سر آخر پوچی را شکست داد. الان که وسط راهم، فکر میکنم مهمترین کاری که باید میکردم این بود که راه باستیان را پیش میگرفتم.