در اینستاگرام، لای صفحاتی که تکههایی از فیلمهای قدیمی را پخش میکنند، بیهدف بالا و پایین میروم. بیحوصلهام. از سر ظهر گرم تابستان تا همین دم غروب، مثل یک عنق منکسره نشستهام به انتظار؛ انتظاری از آن جنس که نمیدانی برای کی یا چیست، اما جای نبودنش عجیب درد میکند. باید چیزی باشد که این سنگینی غروب جمعه را از پشت بغض فروببرد؛ بغضی که از بچگی فلاکتبار دههشصتیام تا همین حالا وبال گردنم بوده. چرا هیچکس هیچوقت فکری به حال غروب جمعه نکرد؟ چرا در کشور ستادها و سامانهها هیچوقت سامانهای برای تسهیل غم جمعهی شهروندان ساخته نشد؟ از صدای این فکرها، از شر این شیاطین، باز به گریزگاه اینستاگرام پناه میبرم که افیون فراموشی است.
بعد از بالا و پایین رفتنهای بسیار، میرسم به فیلم مهمان مامان. فراموش کرده بودم که چنین فیلمی وجود دارد، اما حالا که بعد از بیست سال تصاویرش را میبینم، نسیم آشنای یک کوچهی قدیمی در من میوزد. تصمیمم را همینجا میگیرم و جواب سؤالی را که در پستهای اینستاگرامی دیدهام، میدهم: «اگر قرار باشد برای رفتن به جزیرهای متروک فقط پنج فیلم با خودم ببرم، قطعاً یکیشان مهمان مامان خواهد بود.» این را نه با شادی یک کشف که با اشکهایی که بیهوا و بیصدا روی گونهام میچکد، میگویم.
چه کسی باور میکند آدم با فیلم پرشروشوری مثل مهمان مامان اینطور بنشیند و زار بزند؟ درست است که موضوع تأثربرانگیز است، اما شیوهی روایت فیلم پر از بازیگوشی و نشاط است. داستان از این قرار است که فامیل جوان و تازهسرهنگشدهی «مامان» تماس میگیرد تا با نوعروسش سری بزند. یخچال خانهی مامان تارعنکبوت بسته و شوهر بیخیالش هم دنبال هر چیزی هست، جز آبروداری جلوی مهمان. چالش فیلم، چیدن سفرهای درخور برای مهمان است. حالا حفظ آبرو، به شکل یک هراس فرهنگی بر صورت چینخوردهی عفت خانم، مامان، مینشیند و در زبان دستپاچهاش زلزله میاندازد. «آبروداری» به مثابهی یک سوپرایگوی جمعی است که بر گرسنگی و نداری غلبه میکند. عفت خانم با یخچالی خالی باید برابر «حیثیت اجتماعی» سر تعظیم فرود آورد.
من فیلم را در سینما ندیدم، اما بیستویکی دو سال پیش بارها شبکهی دو فیلم را پخش کرده بود. آنچه ما بر صفحهی تلویزیون خانهمان میدیدیم، برایمان فیلم نبود، خاطره بود. دیده بودم که مامان چطور لب میگزید و سرخ و سفید میشد، وقتی که قرار بود کسی مهمانمان شود. میرفت بستههای روز مبادای مرغ را از مخفیگاهش بیرون میکشید، با همان احتیاطی که پاسبانی در تدارک یک جنگ بزرگ، خشابهای تفنگ را از انبار مهمات بیرون میآورد. ما آنوقتها اوضاعمان اصلاً خوب نبود؛ داروندارمان از دست رفته بود و چیزی در بساط نمانده بود. هنوز در اوایل دههی هشتاد، زندگیها شبیه به هزارهی سوم نشده بود.
به خودِ نوجوانم نگاه میکنم که در خانهای کمنور نشسته جلوی صفحهی محدب تلویزیون بیستویک اینچ ناسیونال و دارد از لذت سفرهای که از این سر خانه تا آن سر خانه پهن شده، سرمست میشود. سر سفره میشنوم: «از این کتلتای مشمریمم بخورین.» لبخند میزنم. این اصطلاحی است که سالهاست در مهمانیها و دورهمیها راجع به خوراکیهای نخواستنی و مهجور استفاده میکنیم و بهکل فراموش کرده بودم از کجا آمده.
آن روزها درچهرهی گلاب آدینه، در انعکاس شیشهی تلویزیون، مادرم را میدیدم که چطور گرد فقر آرامآرام بر روزنههای بازِ پوستش مینشیند. فقر خلاف آنچه همیشه صداوسیما سعی داشته نشانمان بدهد، مقدس نیست؛ بوی نا، رنگ زرد دیوار نمزده و سردی بخاری خاموش را با هم دارد. سراسر زشتی است و باید پلیدیاش را به رخ کشید. امروز به این نتیجه رسیدهام که فقیر بودن در کشوری که بیشتر مسیرهای پیشرفت در آن مسدود است، هیچ جای شرمی ندارد، اما آن روزها شرمِ فقر تماموکمال در زندگیام حاضر بود؛ شرمی که حتی وقتی به چیز زیبایی پشت ویترین یک مغازه لبخند میزدم، از غمِ گوشهی نگاهم بیرون میزد.
شرم شاید سختترین حسی باشد که شناختهام. اضطراب هم هست و بهقدر کافی بد است، اما خود اضطراب برای من ناشی از ترس رسیدن به لحظهی شرم است. من همیشه میترسم که شرمنده باشم، شاید هر کاری، هر تلاشی که در زندگیام میکنم، ناشی از همین باشد: جوری زندگی کن که حسرت نخوری، که فردای روزگار شرمگین نباشی.
و حالا بعد از بیستوچند سال، دیدن تصویر پسربچهای که دنبال دوستش میرود تا برای مهمانی رودربایسیدار مامان مرغ بدزدد، دیدن پدر بیخیالِ عشقِ فیلمی که با پردههای نقاشیشدهی سردر سینما کیفور میشود و شبیه به گونهای در حال انقراض، خود به نابودی خویشتن برخاسته، دیدن همهی اینها در غروب جمعه، نهتنها آرامم نمیکند که شرمِ فقر نوجوانی را از پشت خاکستر زمان برمیافروزد.
حالِ مامان و حس امیر، پسر خانواده را، وقتی بالاخره عطر غذا در خانه میپیچد، با جانودل خریدارم. عجیب اینکه حالا، حالا که دیگر شرمی نیست و آبروداری شده، از این آسایش موقتی هم غمگینم. انگار نبودن اضطراب، خودش نوعی اضطراب تازه زاییده، شاید ترس از تمام شدن این خوشبختی. اینجای فیلم است که مامان، بعد از تعارف بیهوای پدرِ الکیخوش خانواده برای ماندن مهمانها و ادامهی مهمانی، بعد از همهی دردسری که برای آن سفرهی رنگارنگ کشیده، از هوش میرود.
اما چه سفرهی زیبایی! غذا سر سفره میآید و همه، حتی ما تماشاگرها، انگار بر سر آن سفره نشستهایم. محوِ بوی خورشتی شدهام که از صفحهی گوشیام بیرون میزند. عجیب است که یک فیلم بتواند چنین حسی را منتقل کند: نه تصویر خورشت را میبینی، نه عطر آن در اتاق پیچیده، اما چیزی در قابهای مهرجویی، در دستهای زنهایی که برنج را آبکش و سبزی را پاک میکنند، هست که اسمش را میگذارم «کیفیت زنده». و حالا بیستوچند سال بعد از ساخته شدن فیلم، هم هنوز آن کیفیت در این صحنهها جریان دارد. همهی اهل آن خانهی بزرگ قاجاری دور هم جمع شدهاند و تکهای به سفرهی اضافه کردهاند: سبزی تازه، یک قابلمهی کوچک خورشت، تکهای نان سنگک گرم که هنوز بوی تنور میدهد. چقدر باشکوه! چقدر شبیه به ایران! سفرهی شام اوج «مقاومت شادی» در برابر رنج است.
مهمان مامان فقط روایت یک مهمانی ناگهانی نیست؛ بیانیهای است دربارهی بقا. در جامعهای که فقر و کمبود همهچیز را احاطه کرده، زنها با تکیه بر همدلی و همسایگی از هیچ، همهچیز میسازند. تماشای این فیلم مثل بازگشت به کودکیام است؛ به روزهایی که همسایهها بیهیچ تعارفی از هم چیزی میخواستند و صدایی میپرسید: «یه پیاز داری؟» یا «کمی برنج میدی؟» امروز در ساختمانم شاید سالها بگذرد و اسم همسایهی دیواربهدیوارم را هم ندانم. صدای قلقل قابلمهها، بوی برنج دمکشیده و دستی که از همسایه چیزی قرض میگیرد. مهرجویی میخواهد با تمام اینها به من یاد بدهد که گاهی امید، در همان قابلمهی مشترک پیدا میشود. غذا در این فیلم دیگر فقط غذا نیست؛ بدل به استعارهای از «خیر جمعی» میشود و در نهایت همه با هم دور آن سفره مینشینند. مهمان مامان روایتی است برای چیزی که در حال فراموشی است: اعتماد سادهی انسانی، صمیمیت بیمحاسبه و شادی بیبهانه. موضوع فیلم «کم داشتن» نیست، «با هم داشتن» است و مهرجویی توانسته این مفهوم را که میتوانست زشت و تصنعی و صداوسیمایی شود، اینگونه عینی و کلیشهزداییشده در قاب خودش بسازد.
مهرجویی در این فیلم، نه نوستالژی میسازد و نه شعار میدهد، و نه حتی فقر را مقدس میکند؛ فقط یک خانهی تنگ و محقر را نشان میدهد که بهوقت بحران، مرزهایش از دیوارهای آجری فراتر میرود.
این فیلم، در کنار فیلم مادر علی حاتمی و اجارهنشینهای مهرجویی، بازنمای فرهنگ ایران است؛ فرهنگی که بر پایهی سفره، مهماننوازی و آبروداری ساخته شده. سفرههای حاتمی و مهرجویی دو روی یک سکهاند: یکی آینهی اشرافیت زخمی، دیگری نماد همبستگی فرودستانه. حالا نشستهام و در یوتیوب کل فیلم را دیدهام و قلبم برایش میتپد. عطر برنج و بوی پرستیدنی زعفران، کباب، دوغ و تمام آن «با سیلی صورت سرخ کردنها» مثل بخار از صفحهی لپتاپم بلند میشود.
از کلمهی «سفرهدار» خوشم میآید؛ حامل مرام و مسلک و فرهنگ است، خودش کاراکتر دارد. خاکی و بامرام است؛ تصویر کباب بختیاری است کنار حوض آبی. سفرهداری یعنی وقتی که میزبانی، بهترینهای زندگیات را سر سفره بگذاری، هرچه که باشد؛ چه برنج زعفرانی و چه کتلتهای مشمریم.
دریغ که مهرجویی حالا کشته شده و دیگر نمیتوانیم مهمانش باشیم. این حسرت همیشه با من خواهد بود. تقدیر این سرزمین این است که سفرهدارانش پیش از مهمانها بروند.
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. غروب گذشته و آسمان تاریک شده. افیون فراموشی اینستاگرام کار خودش را کرده و غم غروب یادم رفته. به آن سفرهی پرشور نگاه کردهام و حالا باید بلند شوم و غذایی درست کنم. شام امشب را تنها هستم؛ خجالت میکشم بعد از آن عطر برنج و زعفران، بستهی نودل را باز کنم و در آب جوش بریزم. به قول همسرم، بوی شربت دیفنهیدرامین میدهد. انقباض امید ریختهشده در آن قابلمه و انبساط سفرهی فیلم، بیشتر دلم را ضعف میبرد.
جایی در اعماق خودم، هنوز همان دختر نوجوانی هستم که از پشت صفحهی محدب تلویزیون به سفرهای در یک خانهی قاجاری نگاه میکرد و آرامش بعد از سفرهداری و آبروداری را ستایش میکرد؛ آرامشی که جای شرم فقر را میگرفت و مثل یک شکلات داغ و لذتبخش، همهچیز را برای زمان محدودی به رنگ خوشبختی درمیآورد. دختری که آرزو میکند کاش بشود همیشه همینجا ماند؛ قبل از آنکه چراغها خاموش شوند، قبل از آنکه مهمانها بروند، قبل از آنکه خوشبختی تمام شود. شاید برای همین است که مهمان مامان را با خودم به جزیرهی متروک خواهم برد؛ برای اینکه هر وقت غروب شد، سفرهای باشد که دورش بنشینم، حتی اگر همهاش روی یک صفحهی دیجیتال باشد.