طبق زمانبندی فیلم، این سکانس باید سکانس آخر باشد. سکانس آخر برای صدونود دقیقه و در این صدونود دقیقه، انگار ضربان قلب من مدام شمارهاش رو به بالا میل کرده است و حالا تقریباً صدای ضربان قلبم را در گوشم و حتی از کف دستم هم میشنوم.
دوربین کمی پایینتر میآید؛ غلام باستانی (با بازی حسن پورشیرازی) حالا آن ظاهر مرتب و خندهای را که دندانهایش را بیرون میانداخت، از دست داده است.
لاشهای بزرگ و متحرک از گوشت و پوست و دندان است و چشمهایش توی حدقه هی بزرگ و بزرگتر میشود.
گود میافتد زیر چشمهایش، نیش خندهاش باز میشود، صدای پُرش را بلندتر میکند؛ رو به پسرهایش میگوید: «من خودم شیطان رجیمم!»
شیطان از توی پرده دست میاندازد یقهی مرا میچسبد. صورتش را میچسباند به دهانم، نفسش که بوی سرکهی کپکزده میدهد، به صورتم میخورد. با دستهایش گویی حدقهی چشمانم را فشار میدهد.
پورشیرازی روی پرده عربده میکشد، میچرخد و خندههای ترسناک سر میدهد.
شیطان مرا از روی صندلی بلند میکند، به زمین میکوبد، خیره در چشمهای من، سرخ نگاهم میکند و کف و خون دهانش را به صورتم تف میکند.
خون است که روی پرده در جریان است... پوست از تن واقعیت کنده شده و همهچیز برهنه است.
من همیشه فکر میکنم هیچ تصویری رقتانگیزتر و مهجورتر از انسان برهنه نیست. هیچچیزی جز برهنگی اینقدر شبیه مرگ نیست.
انسان برهنه انگار خود مرگ است؛ خودِ تو خالی شدن؛ خودِ نیست شدن و حالا روی پرده یکییکی انسانها و همهچیز گویی برهنه میشود.
کاردی از جایی بلند میشود، عضلههای مردانه در هم میپیچد، دستی در دستی مشت میشود؛ تاریخ تکرار میشود.
ابراهیم، اسماعیلی را ذبح میکند. انتقام شعله میکشد و در شعلههای انتقام خشک و تر همیشه با هم میسوزد.
تیتراژ پایانی شروع میشود، تماشاچیها بلند میشوند و صدای دست زدنشان در سالن میپیچد، من اما هنوز زیر لاشهی شیطانم.
تا آخرین نفرات در سالن میمانیم، نمیتوانم قدم از قدم بردارم. سنگینم، گیجم و قلبم هزار برابر تندتر از همیشه میزند،. حظ کردهام یا هیجانزدهام؟
دوست دارم همین لحظه بروم در خیابانهای تهران هوار بکشم: «آی مردم! پا شید بیاید سینما، یه فیلم خوب روی پردهست.»
اما به خودم نهیب میزنم که: محبوبه، باز جوگیر شدهای شاید، شاید بازی درخشان و بینظیر حسن پورشیرازی مسخت کرده است. شاید که چون سالهاست که بازیای چنین روی پرده ندیده بودی اینطور تحتتأثیر قرار گرفتهای.
از سالن که خارج میشویم باید هشت طبقه از پلهبرقیها پایین بیاییم. جهنم هفت طبقه بود یا هشت طبقه؟
نمیتوانم پایم را روی پلههای در حال حرکت نگه دارم. سرم گیج میرود، انگار دارم به طبقهی هشتم جهنم میروم؛ به اسفلالسافلین. کشانکشان خودم را روی پلهها میکشم تا در خروجی.
جلوی در خروجی سینما همیشه یک گلفروش ایستاده است، حتی الان که ساعت ۳:۱۷ بامداد است.
بامداد جمعه است، اما خیابانها عجیب پر از آدمهاست. در خیابان پشت هر چراغقرمز که میایستیم و از سر هر کوچه که رد میشویم، عدهای از مردم ایستادهاند.
به ح میگویم: «چه خبره؟ ازبسکه هوا گرمه، همه زدن بیرون ها. حتماً باز برقها قطع شده.»
میگوید: «این ساعت شب؟ نه بابا. ملتن دیگه، زدن بیرون لابد.»
به خانه میرسم، برای پیام دادن به هرکسی خیلی زود است. من از آن آدمهای ذوقزدهای هستم که وقتی فیلم خوب، تئاتر خوب، موسیقی خوب، غذای خوب و هرچیز خوبی که در دنیا میبینم و میشنوم، دوست دارم بهسرعت برای همه تعریف کنم.
دوست دارم همه را دعوت کنم به دیدن و شنیدن و لمس کردن چیزهایی که خودم دوستشان دارم.
توییتر را باز میکنم که بنویسم: پیرپسر را حتماً...
که عکسی از انفجار میبینم. اولین کلماتی که از جلوی چشمم رد میشوند: حمله، تهران، آتش، جنگ... است.
جنگ!
جنگ دوباره برگشته!
همان لحظه، دقیقاً همان لحظه است که صداهایی از دور میشنوم. شبیه تیراندازی یا ترقه...
گویی در بامداد جمعه بیستوسه خردادماه، شیطان در تهران حلول کرده است.
براهنی در فیلم پیرپسر خانهای را به تماشا گذاشته که در عین بزرگی، در حال زوال است؛ خانهی باستانیها، خانهای زهواردررفته، فروپاشیده و در آستانهی نابودی است؛ خانهای که دیوارهایش بوی نم میدهد، بوی رازهای کهنه و فریادهای فروخورده. خانهای که در دلش تن بیجانشدهی زنانی را قایم کرده و خاک رویش ریخته، گویی هیچوقت نبودهاند!
خانهی باستانیها شبیه تهران در شب بیستوسه خرداد است؛ همانقدر درهمشکسته و مغموم.
حالا شنبه بیستوچهارم خرداد، شنبهترین شنبهی جهان است. از دوردستهای شهر بوی دود و سوختگی میآید.
آدمهایی که در خیابانها راه میروند، سایههایی گماند بین ماندن یا رفتن.
حالا تهران است که کمکم خالی میشود، که میگویند: «نمانید، امن نیست، خالیاش کنید و بروید.» و تهران مثل اقیانوسی که آبش را کشیده باشند، خالی میشود.
من از آنهایی هستم که به هفته نکشیده، تهران عزیزم را ترک کردهام.
لابد اف بر من! چون میدانم که برخیها به هر ضرب و زوری ماندهاند.
برخیها چسبهای ضربدری روی شیشهها زدهاند، اثاث شکستنی را از پنجرهها دور کردهاند، گوشهای از خانهشان پناه گرفتهاند، ولی تهران را تنها نگذاشتهاند.
سین میگوید: «کجا برم؟ اصلاً چرا برم؟ مگه آدم خونهش رو ول میکنه و میره.»
من اما خانهام را گذاشتم و رفتم.
مثل خیلیها در لحظهی رفتن از همین خانهی نقلی طبقهی پنجم و درودیوارش عکس گرفتم.
مثل خیلیها خانه را به گلدان پتوس قشنگم سپردم و خودش را به خودش و گفتم: «دوام بیار... دوام بیار..»
مثل خیلیها نامطمئن از هر برگشتی فقط رفتم.
روی صفحهی تلویزیون شکسته، تصاویر مستند ما و فرازمینیهاست؛ فرازمینیهایی که یک روز بالاخره سر میرسند و همهی زمین را یکجا میبلعند!
تلویزیون؛ آن جعبهی جادویی بزرگ؛ حالا از آستینش جادوی سیاه درمیآورد. علی و رضا مثل دو پسربچه به آخرین نقطهی ارتباطیشان با جهان آدمهای بیرون چنگ میزنند؛ آدمهای آسوده، آدمهایی که هنوز در امن خانههایشان کنار خانواده مینشینند و به تلویزیون زل میزنند.
تلویزیون اما حالا صحنهی جنگ است؛ صحنههایی که دیگر امن خانهها را در آن جایی نیست. غلام باستانی انگار از پشت هر قاب چنگودندان نشان میدهد.
غلام یک بازندهی تمامعیار است؛ بازندهای که باختهایش را پشت کام گرفتن از تریاک، چشمچرانی، گردنکشی و تحقیر فرزندانش قایم میکند. پشت کلکل انداختن با پسرانش، پشت رقص چاقوی پرطمطراقش.
غلام باستانی که روزی رفقای سیاسیاش را در زندان لو داده و عافیت خریده است، حالا فربهشده از پوچی برابر فرزندانش ایستاده است و انتقام توهماتی را میگیرد که سالها دود به دود توی سرش دوانده است.
صحنهی آخر این معرکه، مهلکهای است که هیچکس از آن پیروز بیرون نمیآید؛ غلامی که تمام برگهایش را رو کرده، آخرین ضربهاش را میزند و بیترسِ عقوبتی در پیش نعره میکشد.
من اما انگار بیشتر شکل علیام؛ همانطور در تردید بین انتقام و بخشش، بین ماندن در خانه و تنها گذاشتنش، بین ماندن زیر آتش و پناه گرفتن به جایی دیگر.
اما حتی غلام باستانی هم در صحنهی منتظر است تا من از میان خون ریختهشدهام برخیزم و با آخرین جان باقیماندهام تیغ از نیام برکشم!
پ.ن: قسمتهای اشارهشده به فیلم پیرپسر، ساختهی اُکتای براهنی به دلیل حفظ تازگی اثر و حقوق مؤلفان با اندکی تغییر روایت شده است.