اولین مواجههام با هنر، نقاشی بود. اولین درماندگی زندگیام هم در مواجهه با نقاشی بود. دبستانی بودم و شب امتحان عاجزانه گریه و آرزو میکردم از آسمان سیل ببارد و امتحان نقاشی فردا برگزار نشود. تقسیم اعشاری را در ثانیه حل میکردم، پایتخت هخامنشیان در فصل بهار را بهراحتی به خاطر میسپردم، حتی سفر آقای هاشمی و خانوادهاش هم جذابیتهای خاص خودش را داشت، ولی کشیدن خطوط منحنی و رنگ کردن کوه و دشت و جنگل عذابآورترین مسئلهی زندگیام بود.
همهچیز برایم صفر و یک بود، یا درست و کامل مثل جواب مسئلهی ریاضی یا صفر و غلط مثل نقاشیهای من. همان وقتی که معلم کلاس اول با تعجب و تأسف نقاشیام را ورانداز کرد و با نقاشیهای خواهر بزرگترم مقایسه کرد، فهمیدم که صفرم، خوب نیستم، نقص دارم.
با نقاشی مثل یک مسئلهی ریاضی برخورد میکردم. فکر میکردم اگر بهقدر کافی راجع به آن بخوانم و آن را ببینم درکش خواهم کرد. هیچ ایدهای از مفهوم هنر و شوروشوق برخاسته از آن و روح حاکم بر یک اثر را نداشتم. لاجرم خودم را مقید کردم به دیدن. از جمع کردن کارتپستال و نقاشی گرفته تا وقتی که دستم توی جیب خودم رفت و در هر سفری سراغ موزه و نمایشگاه و گالری میرفتم.
عادت به دیدن، تجربهی جدیدی به زندگیام اضافه کرد. تجربهی دیدن و مواجه شدن؛ خودم را در معرض یک شیء، یک ذهنیت و یک ایده قرار میدادم و تلاش میکردم آن را بفهمم و درک کنم و حتی از زیباییاش لذت ببرم.
ولی هیچوقت از این حد جلوتر نرفتم، دیدن آثار زندگیام را متحول نکرد، روز و لحظهام را به قبل و بعد از آن تقسیم نکرد، میلی در من ایجاد نکرد که خودم هم بخشی از آن آثار باشم و من هم لحظهی ماندگاری خلق کنم. حتی آن علاقه و شور ایجادشده هم به سبب خود اثر نبود، جزئیات عددی و قصه و حاشیهی پشت اثر برایم جذابتر بود.
عاشق عدد و شمردن بودم. ذهنم در ثانیه هزاران بار پرش داشت و شمردن و اعداد بود که ترمزش را میکشید و به آن اجازهی نفس کشیدن میداد. نقاشی را با عدد و رقم میدیدم؛ نقاش چندساله بوده که اثر را تمام کرده، اثرش چندبخشی است، مربوط به کدام سال و دوره است، چند نفر مبهوت نقاشیاش ماندهاند و همهی چندوچونهایی که میشد با عدد بیانش کرد و اثر هنری را با آن تعریف کرد.
در همان اثنا که فکر میکردم تلاش مهندسیشدهام برای وارد کردن هنر به زندگیام ناکام مانده است و قرار نیست آن ذوق و لذتی را که در کتابها وصفش را خوانده بودم تجربه کنم، هنر خیلی آرام و از دریچهی دیگری حیرانم کرد.
از همان روزی که سازدهنی صورتی به طرز عجیبی سر از اسباببازیهای به معنای واقعیِ کلمه انگشتشمارم درآورد و من به شکل مذبوحانهای تلاش میکردم صدای همگون و معناداری از آن بیرون آورم. سازدهنی همانطور که بیدلیل پیدایش شده بود، ناگهانی هم غیبش زد، ولی اثری که روی من گذاشت ماندگار بود. ناگهان متوجه شدم که من هم میتوانم بخشی از یک جادو باشم. هیچ درک و دانشی از موسیقی، نُت و قواعدش نداشتم، صدایی که از سازدهنی خارج میشد هیچ ریتم و توازنی نداشت و هیچکدام از اینها برایم اهمیتی نداشت. من صدا را خلق میکردم. چیزی که شبیهش نبود و درعینحال چیزی هم نبود که بتواند شبیه چیز دیگری باشد. کافی بود عدد پایه را بدانم و با ریتم عدد همراه شوم، من هم میتوانستم خالق باشم. نیاز نبود هزار بار یک خط را بکشم و پاک کنم و سرِ آخر باز هم زشت و کجومعوج از کار درآید. فقط باید با نظم اعداد همراه میشدم.
موسیقی در خانهی ما جایی نداشت. آوایی به گوش نمیرسید. از سلیقه و علایق دیگری بیخبر بودم. همین بیخبری کمکم کرد دنبالهرو نباشم. بیتقلید و بدون نیاز به تأیید دیگری، خودم کشف کنم و لذت ببرم. موسیقی سنتی ایرانی مسحورم میکرد. اجرای سازها تمیز و قابلتفکیک بودند و بهتنهایی و بدون کلام و آوازْ میانداری میکردند و بعد کلام خود را با ساز هماهنگ میکرد. در اوج نوجوانی بهسختی میتوانستم با سبک موسیقیای که همسنوسالانم طرفدارش بودند ارتباط برقرار کنم، اما شب، سکوت، کویر1 را بیوقفه میشنیدم. حاکمیت ساز غوغا میکرد. کمانچهی کلهر همان کاری را با من می کرد که شعر رودکی با امیر سامانی کرد. سرگشته و شیدای سرزمینی شدم که ستارهها دستیافتنی بودند، پر از سکوت بود و پرندهها همه شاعر بودند. پابرهنه خودم را پرتاب کردم میان ساز و نوای ایرانی. نه مشق راه میدانستم، نه سواد شنیدن داشتم، ولی مست شنیدن بودم. در آن شهر و آن محیط دور از موسیقی به هرچیزی چنگ میزدم تا بشنوم و تجربه کنم.
محرومیت از ساز را با شنیدن جبران میکردم. شنوندهی پروپاقرص برنامهی دیرهنگام رادیو بودم که تمرکزش روی موسیقی اصیل ایرانی بود. بعد از مدتی خوانندههای قدیمی و سبک شاخص هرکدام را از دیگری تمیز میدادم. از شنیدن صِرف پیشتر رفته بودم و تا حدی موسیقی را میفهمیدم. اما مواجههام هنوز رسمیتنیافته و ابتر بود. صدای ساز را یا از نوار کاست خانه شنیده بودم یا از تلویزیون چهارده اینچ خانهمان. رقص انگشتان نوازنده روی ساز را از نزدیک ندیده بودم. ویدئوی کنسرت شجریان را هزار بار دوره کرده بودم، ولی همیشه یک مانع شیشهای بین من و ساز بود.
روزی که یکی از همکلاسیهای دبیرستانم سهتارش را برای اجرای تئاتر به مدرسه آورد، دیوار شیشهای تا حدی ترَک خورد. دیدن یک نوازنده تا این حد محلی، رؤیاهای محال را به واقعیت نزدیکتر میکرد. همکلاسیام جایگاه ویژهای در ذهنم پیدا کرد. شاخص جدیدی جدا از نمره و معدل و توانایی مشتقگیری به شاخصهای دوستیابیام اضافه شده بود. توانایی ساز زدن و خلق صدای ریتمیک. دیدن ساز تشنهتر از قبلم کرد. حالا دیگر صرف تماشای نزدیک کافی نبود و من هم باید بخشی از اجرا میبودم. مواجهه با دیدن برایم معنا نمیشد، من هم باید بخشی از اثر میشدم.
از آن روز همهی هموغم من پیدا کردن ساز و نواختنش شد. با شرایط آن روزهایم، آرزوی محالی به نظر میرسید. تسلیم نشدم و مسیر را جور دیگری ادامه دادم. هر پادکست، کتاب و مبحثی را که رنگوبویی از موسیقی داشت، میشنیدم و میخواندم و صفحهی سفید ذهنم را پر میکردم. ساختاریافته و قدمبهقدم مشق موسیقی میکردم. کمکم دستگاهها را شناختم و زندگیام را با آوازشان پیش بردم. با شور گریه میکردم و با سلام علیزاده توی چهارگاه روزم را شروع میکردم. ماهور به طربم میآورد و نوا آرامبخش همیشگی و پایاندهندهی روزم بود. موسیقی ایرانی را زندگی میکردم، ولی دلبستهی موسیقی غرب و موسیقی کلاسیک غرب هم بودم. تار و سهتار شرقی در دسترس بودند و من سراپا شوق یار فرنگی هم داشتم. موسیقی غربی برایم نظم و ساختار قابلفهمی داشت که مثل سیستم دودویی ریاضی میمانست. موسیقی ایرانی مثل خودم ملغمهای از همهچیز و بالا و پایین بود. کرن و صوری ایرانی دقیقاً نصف بمل و دیز غربی نبود. فاصلهها دقیق نصف نشده بود. من هیچوقت نمیتوانم چشمی و حسی چیزی را بفهمم و اجرا کنم. باید دقیق و قاعدهمند باشد تا بتوانم دنبال کنم. قواعد کلاسیک میل به قاعدهمندی را ارضا میکرد. به هزار لطایفالحیل و قسط و قناعت، پیانو خریدم و در کلاس اسمنویسی کردم.
روزی که دفتر نُت را جلوی استاد پیانو گذاشتم تا کلیدها و نت را یادم دهد، بیشتر از آنکه شکل کلیدها جذبم کند، الگوی عددی نتها و ساختار دودوییاش تسخیرم کرد. آشفتگی ذهنیام، تصمیمات و مشکلاتی که با آن دستوپنجه نرم میکردم، همهوهمه در لحظه ناپدید میشدند و من باید ذهنم را خالی میکردم و دست چپ و راست را هماهنگ با ریتم روی کلیدها قرار میدادم. صدایی که ایجاد میشد صرفاً حاصل تلاش آهنگساز برای انتقال ذهنیات و خلق زیبایی نبود، بلکه از بازی ناشیانهی انگشتان من روی کلید و کلنجار رفتن برای پیدا کردن نت در میزان بعدی و جای درست انگشتم ناشی میشد. این بار صرفاً تماشاچی نبودم. مواجههام تلاش برای پیدا کردن عدد و ارقام نبود، اعداد را به کار میگرفتم تا خودم بخشی از اثر باشم. آنقدر بازی جدید سرگرمکننده بود که ساعتها به صدای مترونوم در ریتمهای مختلف گوش میدادم. مترونوم بهظاهر هیچ موسیقیای پخش نمیکند، اما برای من شنیدن صدای دینگ در فاصلههای منظم چهارتایی یا سهتایی، نصف کردن همان صدا در همان فاصله و باز هم نصف کردنش برای ساخت چنگ و دولاچنگ شنیدنیترین محسوب میشد. تجربهی سالها شنیدن و گوش سپردن، کمکم کرد بهراحتی دستها را هماهنگ کنم، نتها را بخوانم و جلو بروم و استادم هر جلسه متحیرانه بپرسد که مطمئنم هیچ زمینهی موسیقیای نداشتهام و چطور آنقدر به جزئیات مسلطم؟
قطعهی فور الیزه2 بتهوون را هزاران بار در آسانسور دانشگاه و محل کار صرفاً شنیده بودم، اما خوانش اعداد و تبدیلشان به نت و ریتم موزون و در نهایت قطعهای شنیدنی باعث میشد که برای اولین بار قطعه را بفهمم. اگر عادت رفتن به نمایشگاه و جمعآوری نقاشی کمکم کرد تا حدی بتوانم هنر را ببینم، نواختنْ درست شنیدن را به من یاد داد. کمکم کرد زبان اعداد را ترجمه کنم، آشفتگی و کلافگیام را در فاصلههای منظم چهارتایی مهار کنم. روی ریتم شش و هشت خودم را رها کنم و با گام مینور غمهایم را به موزونترین شکل ممکن به اشک تبدیل کنم.
شنیدن کمکم کرد از مواجههگر به کُنشگر و حتی با کمی اعتمادبهنفس به ایجادگر تبدیل شوم. حالا میتوانستم موسیقی اعداد را بشنوم. اجراهای کلاسیک را بادقت و وسواس خاصی گوش کنم. قصهی پشت موسیقی را دنبال کنم. روایت پنهان پشت موتیفی را که نوازنده استفاده کرده بود، کشف کنم. تکرار اعداد و نظمشان کمکم میکرد اوج و فرودها را بهتر تشخیص بدهم. ضرب بالا و پایین، ریتم کُند و پیانو حالوهوای اصلی کار را برایم مشخص میکرد. ضربآهنگ عددی کمک میکرد بفهمم قطعه، سوگواری شخصی نوازنده برای شهر تخریبشدهی محل سکونتش بوده، یا خشم فروخوردهی ناشی از قربانی بودنش. زبان جدیدی یاد گرفته بودم که درهای جدیدی به رویم باز میکرد. موسیقی محلی نواحی را گوش میدادم و بیآنکه درکی از کلام داشته باشم، واله و شیدای اجرا میشدم. روایت عشق نافرجام یک شاهزادهی ایتالیایی، طغیانگری پسری در میانهی قرن نوزده در هلند، یا شادی و پایکوبی مراکشیان در جشن پایان سال، هرکدام به نحوی متحیرم میکردند. شگفتی واقعی لحظهای برایم رخ میداد که پشت ساز مینشستم و تلاش میکردم همان قطعهای را خلق کنم که ۲۵۰ سال پیش جوان عاشقی برای رسیدن به دلدادهی خود ساخته بود.
هر میزان تکهای از تاریخ بود که زیر انگشتانم سُر میخورد و به صدا درمیآمد.
موسیقی زبان جدیدی بود که دنیای جدیدی را به رویم باز کرد. همراه با آن زندگیهایی را زیستم که هرگز در آن دوران نفس نکشیده بودم. غم و شادی را به دوش کشیدم که جنسشان متفاوت از تجربیات و احوالم بود، اما ناشناخته نبودند. حتی کمکم کرد در جایی با هزاران هزار فاصله از نقطهی امنم و آدمهای امن زندگیام، با آدمهای جدیدی با زبان مادری متفاوتی مواجه شوم که زبان سوم واسطه گاه همچون سدی مانع ارتباط عمیقمان میشد. اما بهراحتی ساعتها راجع به نتها و شگفتی موسیقی حرف بزنیم و از مصاحبت همدیگر مشعوف شویم. ناباورانه دریابیم فارغ از تجربهی متفاوت زندگیمان، گوشهایمان مسیر یکسانی را تجربه کردهاند. بیهیچ پردهای و مانعی از جریان و اثری لذت ببریم که زبان یکسان و منطق قابلفهمی دارد. گاه در بیان احساسات و عقایدمان کمیتمان لنگ بزند، اما بهراحتی ریزترین تفاوت و ناهماهنگی در ساختار موسیقی محلی طرف مقابل را متوجه شویم و حتی دوستیمان را صرفاً بر اساس مواجههی یکسانمان با اثر شکل دهیم و قوت بخشیم.
1.نام قطعهی موسیقی معروفی از محمدرضا شجریان
2.قطعهی Für Elise یکی از مشهورترین قطعات موسیقی بتهوون است.