جایی خواندم که شخص ناشنوایی نوشته بود زمانی که با همسرش بحث میکند و کار به ناراحتی میکشد و دیگر نمیخواهد ادامه بدهد، چشمانش را میبندد. جهان کاملاً خاموش میشود و لازم نیست حرفهای طرف مقابلش را بفهمد و بیشتر ناراحت شود. لازم نیست بحث را ادامه دهد، تصویر را که قطع کند، کلمات هم خاموش میشوند.
اما این ترفند برای من جواب نمیداد. چشمانم را که میبستم، همچنان صدایش را میشنیدم و چیزی که آزارم میداد ناتوانیام در حرفزدن بود. نه من زبان اشاره بلد بودم، نه او. همهی حرفها را میشنیدم و نمیتوانستم از خودم دفاع کنم. منی که تمام احساساتم را با کلمات نشان میدهم و دایرهی واژگانم را مثل اسلحهای مخفی به کار میگیرم تا همهجوره تیربارانش کنم و برندهی بحث شوم حالا الکن و عاجز تماشایش میکردم. اینکه بخواهم در بحبوحهی بحث گوشیام را درآورم و تندتند تایپ کنم و اتوکورکت گوشی هم کلماتم را سلاخی کند و بالکل منظورم را عوض کند خارج از توان و حوصلهام بود. فکر اینکه روی کاغذ بنوبسم و منتظر بمانم بخواند و کلمهای را اشتباه متوجه شود و حرفم شهید شود هم دیوانهام میکرد. اذیتکنندهتر این بود که حتی نمیتوانستم از صوت و آوا کمک بگیرم، جیغ بزنم، داد بزنم یا حتی غرولند کنم و با لحن عصبانی «وای» بگویم. نمیشد کلافگی و خشمم را صرفاً با چهرهام نشان بدهم. از بدشانسی، درِ اتاق هم خراب بود و نمیتوانستم محکم بکوبمش و خروج دراماتیک داشته باشم. همهچیز محدود به صورتم و توانایی و استعدادم در خلق میمیکهای خشم و عصبانیت شده بود. اهل پرتکردن وسیله و شکستن چیزی نیستم، عصبانیتم لحظهای و در حد بالارفتن صدا و تندتند اداکردن کلمات است که از هر دوی آنها محروم شدهام. بهناچار چیزی را پرتاب میکنم، جعبهی کاغذی دستمالکاغذی را خیلی مسخره و بچگانه از روی زمین برمیدارم و پنجاه سانت آن طرفتر میاندازم و بعد باناراحتی از اتاق بیرون میروم. پنج دقیقه بعد برمیگردم، چون به لپتاپم احتیاج دارم و باید کاری را انجام بدهم و همزمان به ذهنم خطور میکند که کار دیگری را باید انجام بدهم و به خاطر مشکل صدا قادر به انجامش نیستم. روی گوشی توضیحات یادآوری را مینویسم و به سمتش میگیرم. میخواند و جواب میدهد که انجام میدهد. مسخرهترین و بیسرانجامترین بحثی است که در عمرم داشتهام. ده دقیقه بعد زندگی به جریان عادیاش بازگشته، و البته من هنوز نمیتوانم حرف بزنم.
بار اولی که حنجرهام مشکل پیدا کرد دکتر دو ماه حرفزدن را مطلقاً ممنوع کرد. تهران بودم و دوروبرم شلوغ بود. حرف نمیزدم، ولی جهانم و اطرافم ساکت نشده بود. مرتب با استادم جلسه داشتم. دفترم را دست میگرفتم و خیلی جدی بحث میکردم، معادله به معادله و متغیر به متغیر پیش میرفتم، حتی وسط صحبتکردنش میپریدم و در جواب ایرادش دفاع جانانه میکردم. یک روز کد پایتون پیچیدهی پروژهای را به کمک همکلاسم، با همان زبان بیزبانی، اشکالگیری کردم. بیرون میرفتم، اسنپ میگرفتم، خرید میکردم و منتظر بستهی پستی میماندم. حتی با دوستم ویدئوکال کردم و ذرهای از کیفیت مکالمهی همیشگیمان کم نشد. بجز سرفههای شبانه که از خواب محرومم میکرد و درد و التهاب گلویم، زندگی آنقدرها هم سخت نمیگذشت. وجه جدیدی از خودش را هم برایم رونمایی میکرد.
دختر صندوقدار کافه، وقتی گوشیام را سمتش میگرفتم که رمز کارت بانکیام را که داخل قسمت یادداشت آن نوشته بودم ببیند، لبخند خوشگلی مهمانم میکرد و برایم بوس هوایی میفرستاد. یا در فروشگاهی فروشنده پیشخان را دور زد و بستهی خرید را شخصاً تقدیمم کرد و، با وجود خرید کمی که کرده بودم، کارت عضویت طلایی فروشگاهشان را برایم صادر کرد.
ولی اگر قرار بود مکالمهی طولانی داشته باشم، گاه گیج میشدند و نمیدانستند باید چه واکنشی نشان بدهند. حرف میزدند و در جوابشان صفحهی گوشی را مقابل صورتشان میدیدند. معذب میشدند و بعد انگار منتظر دستورالعمل میماندند و یکهو شروع به حرفزدن آرام باایما و اشاره میکردند یا بعضی وقتها سریع میپرسیدند که میتوانند حرف بزنند؟ صدایشان را میشنوم؟ و وقتی تایپ میکردم که صدایشان را میشنوم و فقط نمیتوانم حرف بزنم، خیالشان راحت میشد. دستورالعملی برای چنین مواقعی نداشتند، نمیدانستند واکنش درست چیست، باید چه کنند، ولی تمام تلاششان را میکردند که همراهیام کنند. وقتی میفهمیدند که میتوانم بشنوم، باری از روی دوششان برداشته میشد و مهربانانهترین حالتشان را فعال میکردند و باحوصله کمکم میکردند. دنیا به نظرم جای قشنگی میآمد و از اینکه چنین هموطنان مهربان و فهمیدهای دارم کیف میکردم. ولی وقتی مواجهه با فروشندهی شعبهی فلان برند و صندوقدار کافهادایی بهمان منطقه تمام میشد و وارد دنیای واقعی میشدم، ورق برمیگشت. پیک دائم زنگ میزد و در جواب پیامِ «امکان مکالمه ندارم» جری میشد و میگذاشت میرفت. کارمند دانشگاه در آخرین روزهای سکوت اجباریام، وقتی که میتوانستم در صورت لزوم در حد چند کلمه صحبت کنم، به محض اینکه ساکت روبهرویش ایستادم، باعصبانیت بهم پرید که «چرا بِروبِر نگاه میکنی، حرف بزن ببینم چیکار داری؟» همین یک جمله کافی بود تا بفهمم با چه آدمی طرفم و توضیح وضعیتم هیچ کمکی نمیکند و اگر حرف نزنم، قرار نیست جوابی هم بشنوم. بهناچار حرف زدم و تا شب آنقدر سرفه کردم که دنیا پیش چشمم تیرهوتار شد و همهی روشهای کشتن کارمند مورد نظر را تصور کردم و بعد از آن، مثل شخصیت آریای سریال بازی تاج و تخت، هر شب قبل از خواب، لیست دشمنانم را توی ذهنم مرور میکردم. ولی همین مواجهههای کوچک و بزرگ نجاتم میدادند و نمیگذاشتند از تنهایی خودم دق کنم. من محتاج آدمها و روابط انسانیام، بدون آنها محو میشوم و کاملاً توی سیاهی غرق میشوم.
جهانم پر از صدا بود، دائم مینوشتم و انگار صدای خودم را میشنیدم. دفتر همیشههمراهم پر بود از تکهمکالمههای مختلف از دوستان و آشنایانم که هر روز میدیدمشان و مکالمهی طولانی با آنها داشتم و گوشیام پر بود از تکهجملات کوتاه و بیربطی که در مکامات روزمره با غریبهها خرجشان کرده بودم.
دنیایم خالی و بیصدا نبود، کلمات موسیقی روزمرهام بودند. میتوانستم صدای خودم را بشنوم، کافی بود دفترچه را ورق بزنم و توی هر صفحه کلمات و تکهای از دنیای روزمره و در واقع خودم را پیدا کنم.
حالا بعد از دو سال همان ماجرا تکرار شده و بهاجبار روزهی سکوت یکهفتهای گرفتهام. توی خانهام در شهرستانم و تنها نیستم. باید این دفعه راحتتر دوره را بگذرانم، هم مدتش کوتاه است، هم در شرایط بهتری هستم. اما روزهایم تاریک و سخت میگذرند. از خانه بیرون نمیروم، سرکاررفتن هم که با توجه به وضعیتم توجیهی ندارد. جلسهی آنلاین با استادم لغو میشود و بهیکباره پرت میشوم ته چاهِ تاریک و عمیقی وسط بیابان بیآبوعلفی که حتی برای تور کویر هم جذابیت توریستی ندارد. روی کاغذ تنها نیستم، ولی هر لحظه تنهایی مطلق را لمس میکنم. به تنها در خانه ماندن عادت دارم، میتوانم خودم را سرگرم کنم، ولی بزرگترین ابزار سرگرمیام صدا و کلماتم است. خیالبافی و غرقشدن در تصورات و رؤیاپردازی سرگرمی همیشگیام است، ولی انگار چراغ ذهنم خاموش شده، نمیتوانم رؤیا ببافم. عادت بلندبلند با خود حرفزدنم به بنبست خورده، نمیتوانم ترانهها و شعرهای مورد علاقهام را بلند بخوانم. نمیتوانم زمان رقصیدن با خواننده همراهی کنم و سر کیف بیایم. انگار یک نفر دکمهی بزرگ قطعکنندهی صدای دنیا را فشار داده و همهی صداها را بلعیده است. منبع تغذیهام را از دست دادهام، هیچ تعاملی ندارم، ایدهای برای رؤیابافتن ندارم. ذهنم خالی است. صدای خودم را نشنیدهام. محتاج کلمهام. کتاب و فیلم و سریال راضیام نمیکنند. مکالمهی روزمره میخواهم، جواب «چطوری؟ چه خبر؟» را میخواهم باهیجان بدهم. موقع تعریفکردن یک ماجرا از این شاخه به آن شاخه بپرم، بحث کنم و بشنوم. باتریهایم شارژ شوند. ایده و انگیزه بگیرم. آنقدر خالی و تهی شدهام که حتی کارهای روزانهام را بهسختی انجام میدهم. تمام شب سرفه میکنم و بیدارم، دمِ صبح میخوابم و روز که از نیمه میگذرد بیدار میشوم. هیچ حرفی نیست، موسیقی در جریان نیست. آهنگ ششوهشتی میگذارم و شروع به رقصیدن میکنم تا شاید انگیزه بگیرم. مضحکترین نمایش ممکن را اجرا میکنم. بدنم را خارج از ریتم و بیحوصله تکان میدهم، نمیتوانم ارتباط برقرار کنم. کلمات ترانه به دلم نمیشینند، مال من نیستند، چون نمیتوانم تکرارشان کنم و بلندبلند بیانشان کنم، گویی منم که برای دل میخوانم «تو خریداری نداری، افسون شدهای و یاری نداری». ترانه پخش میشود و من در جهان و زمان و مکان دیگری هستم. ته همان چاه وسط بیابان و هیچ ربطی به یار و دلدار ندارم. آهنگ را قطع میکنم، روی مبل مینشینم و تمام مدت ساکت به دیوار خیره میشوم تا روز تمام شود. بدون صدا، حتی رؤیا ندارم. نورونهای مغزم به صدایم وابستهاند، بدون آن کار نمیکنند، جهان دیگری خلق نمیکنند. بیشتر از واقعیت پیش رویم را نمیبینند، فقط اطلاعات پایه و بدیهی را منتقل میکنند. بعضیهایشان ممکن است بمیرند و هیچوقت هم صدای افتادنشان را نشنوم.
جایی متوجه عمق فاجعه شدم که توان بحث و دعواکردن هم نداشتم. قهرکردن و سکوت معنایی نداشت، چون تغییر وضعیتی رخ نمیداد. من صدایم را از دست داده بودم، من گم شده بودم. دیگر حتی منی وجود نداشت. صرفاً یک جسم متحرک بودم که با حروف و شماره هویت پیدا میکرد، ولی نمیتوانست به چیزی معنا ببخشد.
تازه میفهمیدم زبانِ اشاره چه قدرتی دارد. میتوانی خودت را ابراز کنی، به حرفهایت معنا ببخشی، چون بیان میشدند، صورت و دستهایت بیانشان میکرد. ولی من نیازمند صدا بودم، ناتوانتر از آن بودم که به صورت و دستهایم هویت و معنا بدهم.
توی چاه میماندم و هیچکس صدایم را نمیشنید، حتی خودم.