icon
icon
عکس از آرشیو آن اسپلش
عکس از آرشیو آن اسپلش
صداها
در بهار خزان، جوانه می‌زنم میانه‌ی پاییز
برگزیده‌ی دعوت‌نامه‌ی دوم نویسندگی - صداها
نویسنده
ساناز کریمی
28 آذر 1403
عکس از آرشیو آن اسپلش
عکس از آرشیو آن اسپلش
صداها
در بهار خزان، جوانه می‌زنم میانه‌ی پاییز
برگزیده‌ی دعوت‌نامه‌ی دوم نویسندگی - صداها
نویسنده
ساناز کریمی
28 آذر 1403

آن ظهر نسبتاً گرم آخرِ تابستان فهم هر کداممان از دیگری و به طور کلی رابطه طوری زخم برداشت که برای التیام ناسورش او به رابطه‌ای موازی پناه برد و من دست به دامن فحش‌دادن و تحقیرکردنش شدم. همان ظهرِ جمعه‌ای که من زدم زیر گوشش و او تا جایی که دستش قدرت داشت گردنم را در تاریکی میان دو لنگه‌ی کمددیواری فشار داده بود. چند ساعت بعد گیج‌و‌مبهوت، در حالتی خلسه‌وار، روی تخت و روبه‌روی خودم تو آینه‌ی کمددیواری نشسته بودم و طرح انتزاعی روی گلویم را نگاه می‌کردم که اگر خوب می‌دیدی، نقش چهار انگشت در راست و یک شست در سمت چپ بود. طرحی که خیلی زود تبدیل شد به طوق درشت کبودی دور گردنم. چه بر سر ما آمده بود که وادارمان می‌کرد این‌گونه تن‌به‌تن بجنگیم. از خشونت لفظی رد شدیم و دست به کتک‌کاری زدیم. ما که در میانه‌ی یک رابطه‌ی نیم‌بند عاشقانه بودیم که عمرش به پنج ماه هم نمی‌رسید. چه شد که بدون هیچ رفتار ملتهب قبلی یا موضوع حاد حل‌نشده‌ای بینمان این‌قدر آماده‌ی شعله‌کشیدن و منفجرشدن بودیم. ما که در آن آغوش هول‌هولکی دم ترمینال جنوب قرار بی‌قراری گذاشته بودیم و بعد از چهار روز همسفربودن و از هر دری گفتن مطمئن بودیم که دلمان می‌خواهد رابطه‌ای متفاوت و متعهدانه را تجربه کنیم. قرار بود عاشق هم باشیم، از آن عاشقی‌های ساده و بی‌دغدغه شبیه خودمان، شبیه ابرهای آسمان، و نشستن کنار آتش و سوسیس‌بندانگشتی‌خوردن. چه شد که خاطره‌سازی بینمان خیلی زود تبدیل شد به درگیری‌های بی‌پایان، فریادها، رکیک‌ترین فحش‌ها و دست‌هایی که بلند شد روی بی‌پناهی عاطفه‌مان؟

هیچ‌کدام از اینها یک دعوای معمولی بین دو پارتنر نبود. چه اتفاقی بین ما افتاده بود که دم‌ِدست‌ترین موضوعات و اختلاف‌نظرها به جروبحث می‌کشید و هر جروبحثی بینمان به جایی می‌رسید که هیچ‌کدام از ما قادر به کنترلش نبودیم. اما هر دو نمی‌خواستیم یا شاید نمی‌توانستیم این رابطه را ترک کنیم. چه چیزی درونمان ما را به هم متصل کرده بود؟ چه بود که نمی‌توانستیم از دستش خلاص شویم و ساده‌لوحانه دوست‌داشتن خطابش می‌کردیم. روان یکدیگر را لت‌و‌پار می‌کردیم، اما جدا نمی‌شدیم و بعد از هر دعوا دوباره به هم برمی‌گشتیم و با بوسه و آغوش و دست‌کشیدن روی جای زخم دیگری می‌رفتیم تا آماده‌ی نبرد دیگری شویم. چرا از این به‌هم‌پیوستن‌های بی‌پایان خسته نمی‌شدیم. چرا بعد از هر فحش و ضربه و به خاک‌وخون‌کشیدن دیگری هنوز در تلاش بودیم تا رابطه‌ای «عادی» داشته باشیم؟

قدش بلند بود. بدنی عضلانی داشت و دندان‌های نامرتبش خنده‌هایش را بانمک‌تر کرده بود. سفیدی چشم‌هایش بیشتر به زردی می‌زد، موهای لخت و خیلی مشکی‌اش برای پوست تیره و شکلاتی‌اش، کله‌ی گرد و گردن باریکش، یک قاب شیک و کلاسیک بود. دست‌هایش از حالت معمول بلندتر بود و وقتی راه می‌رفت، شبیه دو تا طناب گاوی که سرش یک گره بزرگ زده باشی دو طرف بدنش آویزان بود. از همان اولِ دوستی‌مان به‌شوخی و برای اینکه خیلی خصوصی‌سازی‌اش کنم پسرسیاهه صدایش می‌کردم. اسمی عاشقانه بین من و او که جوابش جان دلم بود. لخت و سنگین راه می‌رفت، انگار ته کفش‌هایش سرب ریخته باشی. وقتی لباس طبیعت‌گردی و کوهنوردی می‌پوشید، آن کولۀ آبی دیوتر را می‌انداخت روی کولش و با کفش‌های لسپورتیوای ترانگواش شوالیۀ جذابی بود که دوست داشتی به خاطرش در دورترین معبد سنگی جهان زندانی‌ات کنند تا بلکه‌ام بیاید و نجاتت دهد. به‌خصوص وقتی بعد از یک ترکینگ چندساعته روی تخته‌سنگی می‌نشت و با چاقوی جیبی ویکتورینوکس قرمزش سیب پوست می‌کند و تکۀ درشت اول را به تو می‌داد و می‌گفت: «بخور جان دلم.» فوق‌لیسانس ریاضی محض بود و معلم مدرسه. پدر و مادر و برادر و عمو و پسرعموهایش هم همه یا معلم مدرسه بودند یا ناظم یا مدیر مدرسه. فروید در مقاله‌ی «ناهشیار» بیان می‌کند که بخش‌های نیازمند نوازش و ارضای ما که ناهشیار هستند و سرکوب شده‌اند نمی‌میرند، بلکه به شیوه‌های دیگری بیرون می‌آیند و با درجاتی از تغییر شکل ظاهری ارضا می‌شوند. مثلاً میل به کشتن دیگری شاید تبدیل به شغل فرد شود: «قصابی» و نیاز به از‌بین‌بردن حقارت شاید تبدیل به شغل معلمی شود.

شبِ ولنتاین بود و قرار گذاشته بودیم با هم در رستوران مورد علاقه‌ی من سالاد سزار بخوریم، اما همان‌طور که گفتم و می‌دانید هر موضوع ساده و بی‌اهمتی حتی شکاف روی دیوار می‌توانست برای ما بستر مناسب یا زمین بازی خوبی برای یکی‌به‌دوکردن باشد و هر خوشی‌ای را زهرمان کند، چه رسد به اینکه این بار سوژه از ماهیت ذاتی خوبی هم برخوردار بود.

آقای ع-رخ مردی حدود هفتادساله، چاق با لب‌هایی آویزان و گوش‌هایی کش‌آمده و له‌شده که یادگار کشتی‌‌گرفتن‌های جوانی‌اش بود. زمانی که حرف می‌زد، به جای اینکه فک پایینش حرکت کند، فک بالایی‌اش جابه‌جا می‌شد و مقداری هم تف حواله‌ی سروصورتت. به دلیل تصادفی در جوانی یک پایش کوتاه شده بود و می‌لنگید. زنش مرده بود و با پسرش زندگی می‌کرد. از آن عاقله‌مردهای بازاری که دستش به دهانش می‌رسید و شخصیت داش‌مشتی‌ای داشت. دست‌به‌خیر بود و اگر می‌توانست و می‌شد روی کسی را زمین نمی‌انداخت. لازم داشتم مبلغی از خرید ماشین را وام بگیرم. حسابی گیر افتاده بودم و ماشین روز‌به‌روز گران‌تر می‌شد و پول توی دستم در حال آب‌شدن. باید خیلی سریع کاری می‌کردم. اول از خودش برای ضامن‌شدن کمک خواستم که متوجه شدیم آقا‌معلم قبلاً ضامن کسی شده و دوست گرمابه و گلستانش قسط وام را پرداخت نکرده و حساب ضامن محترم درگیر بدهی سنگین است. باید ضامن معتبر دیگری پیدا می‌کردم. به پیشنهاد یکی از همکارانم با آقای ع-‌رخ صحبت کردم و موافقت نسبی‌اش را برای گرفتن وام گرفتم. موضوع گل و بلبل شب ولنتاین در مورد آدم‌های به‌دردبخور و دوستی‌های خوبی که اتفاقاً سن‌و‌سال نمی‌شناسد و آدم‌‌حسابی‌هایی بود که آقای ع-رخ خودمان را مثال زدم. شد مصداق لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز شود و یکی دیگر از آن بحث‌های بی‌پایان و ابدی بینمان زبانه کشید و هر صفت و موصوفی که در زندگی بلد بودیم به هم نسبت دادیم. همان شب بود که مثلاً موقع خداحافظی و آتش‌بس موقت، بعد از نزدیک به دو سه ساعت دعواکردن بی‌وقفه، او جمله‌ای گفت که نمی‌دانم چرا درجا میخکوبم کرد. چند لحظه شبیه موجودی که در سرمای چندین درجه زیر صفر یخ زده و مرده باشد جمود پیدا کردم. «ازت متنفرم. از اون نگاه بالا به پایینت. دلم می‌خواد لهت کنم. اون‌قدر بزنمت که صدای سگ بدی. شاختو می‌شکنم لعنتی. تو عین بابامی. همون‌قدر قلدر و البته همون‌قدر توخالی . فقط بلدی زر بزنی. کل هنرت تحقیرکردن منه.» صدایش می‌لرزید و کلماتش شبیه گلوله رویم رگبار شده بود. آن‌قدر واقعی بود که وزنِ بودنشان را کاملاً روی جسمم، روی دست‌و‌پا و صورتم حس می‌کردم، اما توان جاخالی‌دادن نداشتم. حرف‌هایش سوزن شد و آن طرف قلبم، پشت قفسه‌ی سینه‌ام، جایی میان ستون‌فقراتم گیر کرد و تا مغز استخوانم تیر کشید. پوستم را شکافت و نعره زد. «تو عوضی هم شبیه مامانمی. همون‌قدر بی‌رحم و بی‌عاطفه... هیچ‌وقت دوستم نداشتی. فقط بلدی از آدم سوءاستفاده کنی. فضول و خودخواه و غیرقابل اعتمادی. یه خائن تمام‌عیار. افتخار کن به خودت.»

خودم را پرت کردم بیرون از ماشین و پله‌های چهار طبقه‌ی بدون آسانسور خانه را دو تا یکی دویدم و با لباس پریدم زیر دوش. شاخه گلی که برای شب عشق بینمان رد و بدل شده بود مچاله‌شده توی مشتم بود. آنقدر محکم گرفته بودمش که مچ تا بالای آرنجم درد گرفته و منقبض شده بود. ناخن‌هایم توی گوشت دستم فرو رفته و حسابی جا انداخته بود. درد مرا به خود آورد و باحرص به سمت دیوار حمام پرتش کردم. گل پژمرده‌وله‌شده توی مشتم به دیوار خورد و روی زمین پهن شد. تا پرپرشدن فاصله‌ی چندانی نداشت. یادم آمد تمام چند ساعتی را که داشتیم با هم دعوا می‌کردیم گل را توی مشتم گرفته بودم و فشار می‌دادم. درد را توی مشتم گرفته بودم و رها نمی‌کردم. لباس و دست‌هایم بوی عطر آقای «ر» را می‌داد. عطر اپیک اموآژِ محبوبم که هر وقت می‌خواست دلبری کند برایم می‌زد و من با رایحه اش خیال می‌کردم. نه مسخ می‌شدم. بو در بخار گرم حمام بلند شد و تمام حس و توجهی را که التماس می‌کردم و نمی‌داد بلند کرد و محکم کوبید توی سرم.

ده دوازده سالم بود و توی مدرسه حسابی خورده بود توی ذوقم. رسیدم خانه و ساعت‌ها زیر جالباسی پشت لباس‌ها چمباتمه زدم. مامان می‌آمد و رد می‌شد و به کارهای خانه می‌رسید. من را می‌دید، اما کاری نمی‌کرد، چون من جزو وظایفی که باید انجام می‌داد نبودم. نمی‌دانم چه شد که یک لحظه احساس کردم توان ایستادم ندارم. پاهایم سست شد و حالت تهوع تمام وجودم را پر کرد. همین شد که داخل حمام، زیر دوش، با لباس دوزانو خودم را روی زمین پرت کردم، به سطح لزج و سرد کاشی چنگ زدم و با تمام وجودم گریستم. زار زدم و با هق‌هق‌های بلند و منقطع اشک ریختم. اشک‌هایم از جایی غیر از چشم‌هایم می‌بارید. از فضای میان‌تهی قلبم سرازیر می‌شد. از خاطره‌های کودکی‌ام رد می‌شد و می‌بارید روی تنهایی و غصه‌های نوجوانی‌ام. اشک‌هایم در واقع سوگواری وجودم بودند برای مادری که می‌خواستم. مادری که کَمَش داشتم، که بیاید و حالا، همین حالا، نوازشم کند.


در حال بارگذاری...
عکس از آرشیو آن اسپلش

فردای همان روز سراسیمه و سرگشته بودم و تمان وجودم لبریز از اضطراب و خشم. شبیه کسی بودم که انجام کار مهمی را به تعویق انداخته باشد. انگار از جنگ با خرس برگشته باشی. بی‌نهایت غمگین و خسته و ناتوان بودم. او زنگ می‌زد و من جواب نمی‌دادم. تماس‌های ازدسته‌رفتۀ بینمان به چهل‌وهشت بار رسید و ادامۀ جنگ با اس‌ام‌اس بود. صدایی توی سرم حرف می‌زد. خودم را روی صندلی محل کارم پهن کردم. شهودی در من زبانه می‌کشید. باید فکری به حال این جنگ فرساینده که نزدیک به دو سال کش آمده بود می‌کردم. جنگی که هیچ‌کدام یارای رهایی از آن را نداشتیم. جنگی که آغازش جایی بسیار دور از ما شکل گرفته بود، در تروماهای کودکی‌مان. همان‌جا که بعدها درمانگرمان نام ازدواج ناخودآگاه را بر آن نهاد. بعضی وقت‌ها هم در انتهای جلسه و بعد از تماشای دعواها و فحش‌های ما با یکدیگر در اتاق درمان در سکوت کشداری فرومی‌رفت و می‌گفت: «با زخم‌هاتون که در حال جنگیدن با هم هستن کمی مهربون‌تر باشین. هفته‌ی دیگه می‌بینمتون.» درد من این‌گونه بود که به قول فروید پیوند عاطفی کودک با مادر مبنای تمام روابط بعدی اوست. حالا که نتوانسته بودم عشق مادر را داشته باشم تبدیل شده بودم به خود او. او مرا دوست نداشت. من هم خود را. و این‌گونه است که آدم‌ها از هر کجا که رنج کشیده‌اند لاجرم می‌رنجانند.

«حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، به این فکر می‌کنم که چرا روابط من همیشه میدون جنگ بوده. چرا نمی‌تونم تو رابطه‌هام آرامش پیدا کنم. اون از ازدواج اولم، اینم از این و خب خیلی موارد دیگه. شاید به این دلیل که در حال جنگیدن با پدرم هستم. پدری که هیچ‌وقت راضی نبود و بیش از اندازه از من می‌خواست. همیشه می‌گفت: ’تو باید بیشتر از این باشی. باید بهترین باشی.‘ ولی هیچ‌وقت کافی نبودم. اون به جای اینکه منو به ‌عنوان یه انسان بپذیره، یه پروژه می‌دید منو، که باید از نظر اجتماعی کامل و بی‌عیب باشم. اون همیشه ازم می‌خواست که از نظرهاش دفاع کنم، که به اون ثابت کنم که ارزش دارم، اما همیشه در انتها تو دنیای اون هیچ‌چیز کامل نبود. تو این وضعیت، جایی برای پذیرفته‌شدن وجود نداشت. تمام تلاش من برای جلب‌توجه اون هیچ‌‌وقت به نتیجه نرسید و تنها حس گناه و شکست رو در من می‌کاشت.»

در اتاق درمان نشسته بودیم که اینها را گفت. بله، موضوع همین بود. احساسات ابرازنشده نمی‌میرند، آنها زنده‌زنده دفن می‌شوند و هر جا فرصت پیدا کنند به زشت‌ترین شکل ممکن بیرون می‌ریزند. هر دعوا، هر فحش و هر ضربه‌ای که میان ما رد‌وبدل می‌شد در حقیقت تنها بازتابی از همان دعواهای قدیمی و آن زخم‌های کودکانه‌اش بود. بی‌توجهی و مهارت کلامی‌ام در تحقیرکردنش، همانی که به عنوان سپر دفاعی جلوی خودم گرفته بودم، در واقع چاقوی برنده‌ای بود که تکه‌تکه‌ی وجودش را می‌برید و شبیه لاشه‌ای بی‌خاصیت به طرفی می‌انداخت. او درد می‌کشید، نعره می‌زد، چنگ و دندان نشانم می‌داد و در واقع روانش برای بقا می‌جنگید و من فاتح و قادر به زانودرآوردنش هر بار موضوع و واژه‌های خلاقانه‌تری برای تحقیرش پیدا می‌کردم، چراکه هیچ‌وقت از جنگ با مادرم بیرون نیامده بودم، مادری که همیشه سرد و بی‌تفاوت بود و هرگز به من احساس امنیت نداد. مادری که هر بار تبریک تولدش مساوی بود با تعریف خاطره‌ی باردارشدنش، ویارهای پی‌در‌پی‌اش که او را بی‌حال راهی بیمارستان کرده بود، زایمان سختش، عفونت بدنش و افسرگی بعد از زایمانش و خلاصه بدترین و زجرآورین‌ترین روزهای زندگی‌اش که مصادف بود با شکل‌گرفتن من. و جمله‌ی معروفش که «نمی‌خواستمت، بابات تور و گذاشت تو دامن من. اما این یکی رو نه– اشاره به خواهر کوچکم –با این بچه فهمیدم مادرشدن یعنی چی.»

هیولایی در من زندگی می‌کرد که احساسی جز بی‌توجهی، فاصله‌گرفتن‌، قهرکردن‌های طولانی و زیادی‌بودن را بلد نبود، هیولا در این رابطه دهان باز کرده بود و داشت از موجودی چنین شبیه مادرم به‌تمامی انتقام می‌گرفت. همچنین فهمیدیم که هر کدام از ما به‌نوعی سبک دلبستگی خاص خودش را دارد. او دلبستگی اجتنابی داشت و من دلبستگی اضطرابی. برای او، صمیمیت و نزدیکی به معنای خطر بود، برای من، نه‌تنها صمیمیت، بلکه حتی کوچک‌ترین دوری‌ها به معنای رهاشدن و خیانت‌دیدن بود. این ترکیب، یعنی اجتناب و اضطراب، همزمان ما را در یک رابطه‌ی تکراری و بی‌پایان گرفتار کرده بود. من در پی آرامش و حمایت بودم، اما او به دلیل تجربه‌ی گذشته‌اش از نزدیکی و وابستگی می‌ترسید. هر وقت یک قدم به جلو برمی‌داشتم، او دو قدم به عقب می‌رفت. این کشمکش ما تا جایی پیش رفت که دیگر نمی‌توانستیم تفاوتی میان عشق و درد قائل شویم.

آن جلسه‌ی آخر اتاق درمان را خوب یادم است. هفته‌ی خوبی را با هم گذارنده بودیم و گویی اوضاع می‌رفت که بهتر شود. شناخت بیشتری نسبت به هم و زخم‌هایمان پیدا کرده بودیم و کمتر انگشت توی زخم هم فرومی‌کردیم و تا جایی که می‌شد فشار می‌دادیم. آن شب در اتاق درمان با هم در سکوت نشسته بودیم و من راضی و خوش‌خیال سرگرم گرمای ملس آتش‌بس و آرامشی بودم که در رابطه‌مان چرخ می‌خورد و در خیالم برای پاسخ به درمانگر که معمولاً می‌پرسید: «خب هفته‌ی گذشته چطور گذشت؟» خبرهای خوبی آماده کرده بودم. با خودم قرار گذاشته بودم هرگز به کسی نگویم که چند روز پیش دختری زنگ زده بود و پرسیده بود آخرین بار کی آقای ر. ر.گ را دیده‌ای و من ساده‌لوحانه پاسخ داده بودم دو روز پیش. چطور؟ قرار بود چند روز بعدش دومین سالگرد دوستی‌مان را جشن بگیریم. هدیه‌ی من به او دستبند مردانه‌ای بود که روی چرم قهوه‌ای خوشرنگش دو مثلت کوچک ظریف به صورت معکوس در هم فرو رفته بودند. تمام آن عشق و علاقه دریغ‌شده‌ای را که در سالگرد دوستی و تولد و ولنتاین در این دو سال جلوی چشمانش پرپر کره بودم توی چند گرم طلا جمع کردم و انداختم دستش.

آن شب در اتاق درمان پایش را روی هم انداخته بود و دستش روی پایش بود و دستبند عجیب به دستش می‌آمد. داشتم تماشایش می‌کردم. بعد از دو سال داشتم خودش را تماشا می‌کردم. همان پسر قدبلند و جذابی که دو سال پیش در آن صبح زود روز سفر شیفته‌ی لبخندش شده بودم و حالت دستش که کشید روی موهای لخت و مشکی‌اش. همان روز که بلوتوث موبایلم را به‌اصرار به ضبط اتوبوس وصل کردم و شیطنت‌وار آهنگ «مومشکی... مثل تو واسه‌م نمی‌شه هیشکی... از تو یکی روز زمینه...»ی رعنا منصور را برایش پخش کردم. منظورم را گرفت و آهنگ را خواست. به بهانه‌ی ارسال آهنگ موفق شدم شماره‌اش را بگیرم. آن شب درمانگر اما در مورد هفته‌ی گذشته و حال بینمان سؤالی نکرد. جمله‌ای گفت و اعلام کرد که به دلیل عدم تمایل یکی از دو نفر ادامه‌دادن بیشتر جلسات درمان امکان‌پذیر نیست، اما هر کدام به‌تنهایی می‌توانیم درمان فردی را با درمانگر دیگری ادامه دهیم.

«اگه می‌خواین بمونین، باید خودتون رو از گذشته آزاد کنین. اگه می‌خواین برین، باید بدونین چرا می‌رین.»

آن لحظه‌ی عجیب را خوب یادم است، نه خشونتی درونم بود، نه هراسی از ترک‌شدن. جوری از صدای بلند شکستن چیزی درونم کر شده بودم که هیچ صدایی در آن بیرون در آستانه‌ی آگاهی شنوایی‌ام نبود. بلند شد و اتاق درمان را ترک کرد و چیزی گفت که نشنیدم، اما توانستم از حرکت لب‌هایش بفهمم.

«من می‌رم.»

همین شد که در پاسخ گفتم: «منم...»

رفتنمان از سرِ نفرت نبود، از سرِ پایان جنگ هم نبود، فقط از سرِ پایان‌دادن به زجر مضاعف کندن زمین در جای غلط برای یافتن چیزی بود که آنجا دفن نشده بود. ما هر کداممان لازم داشتیم به‌تنهایی در سرزمین‌های خودمان آن درد دفن‌شده در گذشته‌ را نبش‌قبر کنیم. باید جایی بسیار دور از آگاهی‌مان دنبال آن بخش‌ها می‌گشتیم. در واقع، هیچ‌چیز بینمان در حال بهبودیافتن نبود، فقط نسبت به بیهودگیِ جنگی که در ابتدا به‌ طور ناخودآگاه بینمان آغاز شده بود کمی آگاه شده بودیم. ما درگیر یک بازی قدیمی شده بودیم، از آنجا که به گفته‌ی گابور مته در تمام روابط عاطفی مشکل‌دار همیشه پای یک مسئله در پس‌زمینه‌ی رابطه در میان است، در گذشته‌‌ی ما دو نفر هم موضوع مهمی آسیب‌ دیده و پنهان شده بود و حالا فرصتی بکر برای انتقام‌گرفتن پیدا کرده بود. یاد گرفتیم که باید در جایی دیگر زره‌پوش وارد میدان شویم و این تازه اول راه بود، اول راهی که هنوز و همیشه با شنیدن آهنگ مورد علاقه‌اش دلم برای احساسی که بینمان جوانه زد و هیچ‌وقت فرصت بالیدن نیافت تنگ می‌شود. آهنگ را می‌گذارم روی تکرار و سعی می‌کنم حسی را که در میانه‌ی زمزمه و همخوانی مبهم واژه‌ها تلاش می‌کرد به من منتقل کند به یاد بیاورم.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد