icon
icon
زنی با سگش و تمام دارایی‌اش، خرابه‌های شهر کلن -آلمان نازی، مارچ ۱۹۴۵، عکس از John Florea
زنی با سگش و تمام دارایی‌اش، خرابه‌های شهر کلن -آلمان نازی، مارچ ۱۹۴۵، عکس از John Florea
زخم‌های جهان تاریخ مصرف ندارند
نویسنده
ساناز کریمی
3 اردیبهشت 1404
زنی با سگش و تمام دارایی‌اش، خرابه‌های شهر کلن -آلمان نازی، مارچ ۱۹۴۵، عکس از John Florea
زنی با سگش و تمام دارایی‌اش، خرابه‌های شهر کلن -آلمان نازی، مارچ ۱۹۴۵، عکس از John Florea
زخم‌های جهان تاریخ مصرف ندارند
نویسنده
ساناز کریمی
3 اردیبهشت 1404

با اینکه اصلاً مطمئن نبودی این سکو برای نشستن باشد، نشستی و دستت را برای کنترل گرسنگی روی معده‌ات فشار دادی. گردنت را تا جایی که ستون فقرات و مهره‌هایش اجازه می‌دادند به عقب خم کردی. چشم‌هایت را درشت کردی و باولع به گستردگی آسمان دوختی‌شان. دلت می‌خواست می‌توانستی حافظه‌ات را از هر آنچه در آن بود، جز این آسمان دوردست خاکستری، پاک کنی—از زندگی‌ای که چند قدم آن‌ طرف‌تر در صدای هواپیماهای جنگنده معلق شده است، از گرسنگی‌ای که اسید شده روی تار و پود معده‌ات و دارد سوراخش می‌کند، از گِزگِز پوست سرمازده‌ی گونه‌هایت، از باد سرد آخرهای پاییز که شیطنت‌وار لابه‌لای ویرانه‌ها می‌چرخد و با استیصالِ آویزان‌شده از خرابه‌ی خانه‌ها قایم‌باشک‌بازی می‌کند، از خاکی که بوی مرگ می‌دهد و طعم باروت و مزه‌ی دهانت را زهرمار می‌کند، از فی‌فی، سگ کوچک گل‌آلودت، که کنارت لم داده است.

دقیقاً همین حالا که با یک ساک فکسنی روی این سکو نشسته‌ای، سکانسی از فیلم ماتریکس مثل طوفانی در ذهنم می‌چرخد: آنجا که اوراکل به نِئو می‌گوید «تو اینجا نیستی که انتخاب کنی. تو اینجایی تا بفهمی چرا انتخاب کرده‌ای». یادم می‌آید که در تمام فیلم نئو بدون اینکه خیلی هم آگاه باشد به دنبال فهمیدن چرایی انتخاب خود است. خوردن قرص قرمز به جای آبی، یک انتخاب آنی از سر بی‌کلگی یا تزریق هیجان به زندگی کسالت‌بار هکر بودنش در ماتریکس؟ بدون اینکه واقعاً از عواقب آنچه قرار است سرش بیاید آگاه باشد. تو چطور؟ انتخاب کرده‌ای؟ یا این زندگی از سر اتفاقی عجیب، بی‌ هیچ هدفی، به تو تحمیل شده است؟ به مادربزرگ خیالی‌ام—مامان‌زی—فکر می‌کنم، همان که در ذهنم زندگی می‌کند و جملات حکیمانه‌ام را برای اینکه باورپذیر و قانع‌کننده به نظر برسد از زبان او نقل می‌کنم. مرده‌ها قابل‌اعتمادترند، شاید هم قابل‌احترام‌تر. شاید هم چون به زمانی دیگر تعلق دارند که به ما ربطی ندارد دیگر سر ناسازگاری‌مان را به دیوار بودنشان نمی‌کوبیم. قول بده دهن‌لقی نکنی و این راز همین‌جا بین خودمان بماند. اصلاً چه می‌خواستم بگویم که حرف به اینجا کشید؟ هان! دعوا سر انتخاب کردن بود. آره، مامان‌زی می‌گفت: «مامانی، یه نه بگو، نه ماه به شکم نکش». و منظورش این بود که با این جمله تکلیفش را با ادامه دادن و انتخاب کردن مشخص کند. اینجای کار ذهنم سمت آموزه‌های عرفان شرقی خم می‌شود. پیمان الست به گوشَت خورده است؟ انتخاب شدن همه‌ی جزئیات این زندگی بر اساس رسالت شخصی و چه و چه؟ نه هیچ‌کدام از اینها نمی‌تواند با این دقت درست باشد. زندگی یک اتفاق است. یک حادثه‌‌ی پرجزئیات، که اصلاً هم از سر نظم و انضباط نبوده است. قیافه‌اش بیشتر به هرج‌ومرج می‌ماند، یک کِی‌آس بی‌کم‌وکسر. چطور می‌شود باور کرد که بیگ‌بنگ و پرتاب شدن هر تکه‌ای به سمتی از نظمی ازپیش‌تعیین‌شده تبعیت کند. تو باور می‌کنی؟

پاهایت تا زانو گلی شده‌اند و توی کفش‌هایت نم و رطوبت شلپ‌شلپ می‌کند. تمام تن فی‌فی هم کثیف و گل‌آلود است. حتی چند تا کنه هم روی پوست زیر گوش چپش جا خوش کرده‌اند. همین دیشب نبود که توی آن خرابه تمام باقیمانده‌های مثلاً لازم برای زندگی را، که توی ساک‌ها چپانده بودی، پشتت چیدی و پاهایت را توی شکمت مچاله کردی، همین دیشب که داشتی پتوی مرطوب و کثیف را دور سرمای استخوان‌هایت می‌پیچیدی. بعد، فی‌فی خودش را زیر شکمت جا کرد. حسابی بوی سگ خیس می‌داد. چِندشت شد و دماغت را توی بازویت فروکردی و از خستگی بیهوش شدی. راستش را بگو. همه‌ی اینها را تو انتخاب کرده بودی؟ آدم باید خیلی بی‌انصاف و بی‌مسئولیت باشد که بگوید هیچ‌کدامشان انتخاب من نبوده است. موضوعی هست که می‌خواهم به تو بگویمش. فقط قول بده از شنیدنش خیلی هم در خودت نپیچی و دندان‌قروچه نکنی. آن کسی که دو روز پیش خانه‌هایتان را روی سرتان آوار کرد قطعاً انتخاب کرده بود؛ انتخاب کرده بود عده‌ی زیادی از شما بمیرد، حالا یا در لحظه یا در اثر خون‌ریزی، بیماری، سرما، گرسنگی، و آوارگی یا حتی خودکشی. تمام سه روز گذشته را در آوارگی محض گذرانده‌ای. کنار جنازه‌ی هم‌وطنانت نشسته‌ای. وسط خون دلمه‌بسته و جلوی چشم‌های بازِ زل‌زده‌شان، کنسروهای توی یخچال‌هایشان را توی حلقوم گرسنگی و ضعف جسمانی‌ات ریخته‌ای. دنبال ردِپای احساس شرم و گناه هم توی خودت گشته‌ای‌. اما نمی‌دانی، نتوانستی بفهمی یا اصلاً درک کنی کجای زندگی انتخاب کرده‌ای که این‌قدر خودخواه باشی. دیدم ظرف خالی کنسرو را پرت کردی سمت کناره‌ی مردنشان و راهی شدی.

دوست داری از ویرانه‌ی پشت سرت رو بر‌گردانی. شاید بیشتر دلت می‌خواهد به تانک‌هایی که از آن طرف می‌آیند کم‌محلی کنی، همان‌هایی که به خیالشان حلقوم زندگی توی مشتشان است و زیر پاهایشان از این سفت‌تر نمی‌شود. بهشان بفهمان که حضورشان هیچ اهمیتی برایت ندارد. نگاه کن، کسی سرش را از برجک تانک بیرون آورده است، شاید برای هواخوری. لوله‌ی توپ خیلی بی‌معنی و بی‌هدف این‌طرف و آن‌طرف می‌شود. صدایش را می‌شنوی؟ دارد بلندبلند به دو سربازی که کنار تانک در حال راه رفتن‌اند حرفی می‌زند، حرفی که آنها بعد از شنیدنش دستپاچه می‌شوند و باسرعت در قسمت عقب تانک پناه می‌گیرند. بعد خرابه‌ای خرابه‌تر می‌شود. مسخره نیست؟ گروهی درون ساختمان کارخانه‌ی تشتک‌سازی بازی‌شان گرفته بود و فکر می‌کردند که می‌توانند سر‌به‌سر تانک بگذارند. اصلاً همه‌ی اینها چه اهمیتی دارد؟ تو به آسمان فکر کن، به اینکه آیا آبی آسمان آن‌سوی مرزها با آبی آسمان اینجا فرق دارد، یا تاریکی شب گور از تاریکی شب‌های دیگر بیشتر است. جایی میان معده و قفسه‌ی سینه‌ات تیر می‌کشد. دلت سنگین شده. می‌خواهی بالا بیاوری؟ یا لااقل بزنی زیر گریه؟

سه روز فرصت داده‌اند که زنده‌ها خودشان را به مرز برسانند و، اگر توانستند از میان این خون و سرما و گرسنگی رد شوند، جایی در میان بی‌‌توجهی و نفرت کشور همسایه پناهنده شوند و زنده ماندن را گدایی کنند. تا پایان آتش‌بس موقت و بمباران نهایی شهر چند ساعت بیشتر باقی نمانده است. با کوله‌بارت روی آخرین سکوی قبل از مرز نشسته‌ای، سکویی که شاید پله‌ی خانه‌ای بوده یا گوشه‌ای از یک میدان کوچک یا حتی پایه‌ی مجسمه‌ی یادبود شخصیتی برجسته. حالا فقط یک قطعه سنگ شکسته است. نشسته‌ای و چشمانت را به آسمان آن‌ سوی مرزهای وطنت دوخته‌ای. فاصله‌ی بین آبیِ اینجا تا آنجا را تعدادی سرباز و مقداری سیم خاردار پر کرده است. آدم‌ها دسته‌دسته از این فاصله عبور می‌کنند. آبی که با آبی فرقی نمی‌کند. اما حتماً تاریکی با تاریکی فرق دارد. من شب‌های زیادی را توی تختم خوابیده‌ام. اما تاریکی شبی که آپاندیسم را عمل کردم با همه‌ی شب‌های دیگر فرق داشت، همان شبی که بابامیرامیر با مسئول شیفت دعوا کرده بود و اصلاً نمی‌دانست که چند روز بعد اخراجش می‌کنند. می‌دانی؟ رفته بود چند قطره آب توی حلقوم مش‌مقداد بریزد، همان پیرمرد آسمی که مستراح‌ها را می‌شست و گوشه‌ی یکی از آنها از بوی گند ماده‌ی سفیدکننده آن‌قدر سرفه کرده بود که بی‌حال همان‌جا افتاده بود. پدر رفته بود بشاشد که اتفاقی دیده بودتش. پیرمرد با صدایی شبیه نان خشک‌شده‌ی ده روز پیش التماس می‌کرد. نباید کسی می‌فهمید یا حتی آمبولانس خبر می‌کردند. و اگرنه، عذرش را می‌خواستند. همان شب، وقتی رسید خانه، من داشتم مثل کرمی که رویش نمک پاشیده باشند به خودم می‌پیچیدم و ناله می‌کردم. مرا زد زیر بغلش و تحویل پذیرش بیمارستان داد. اما از آن شب به بعد برای همیشه از بابامیرامیر متنفر شدم، چون من را تنها گذاشت و رفت. رفت که تا صبح روی نیمکت حیاط بیمارستان، که برای همراه جا نداشت و بابامیرامیر هم پولی برای اتاق خصوصی، بنشیند. به نظرت آنجا نزدیک سیم‌خاردارها آتش افتاده توی لباس کسی که این‌طوری جیغ می‌کشد؟ مردی تلاش می‌کند از سیم‌خاردار عبور کند، اما قنداق تفنگ صورتش را محکم به عقب هل می‌دهد. «هی، گم‌شو عقب، ظرفیت پذیرش تمام شده.» شاید دوست داشته باشی بدانی تاریکی جلوی چشمان مرد چقدر تاریک است یا جهان کودکی که مادرش تلاش می‌کند او را به دستان بی‌هدفی در آن طرف بسپارد چقدر تاریکی توی خودش دارد. صدای سرباز در همهمه‌ی گریه‌ی کودکان، التماس مادران، و ناله‌ی له شدن بعضی افراد زیر تقلای بعضی دیگر غبار غلیظ و سنگینی می‌شود و می‌نشیند روی صورت بهت‌زده‌ی لحظه‌ی ابدی اکنونت. آواره‌ها شبیه توده‌ی لباس چرک توی هم فرو رفته‌اند و شبیه هیچ شکلی در این جهان نیستند. دوست داری رو برگردانی، اما به کدام سمت؟ همین چند لحظه پیش نبود که از تانک‌ها رو برگردانده بودی؟

خودخواهانه فی‌فی را به خودت می‌چسبانی. مبادا بدود و از لای سیم‌خاردارها رد شود. صدای هجوم هواپيماهای جنگنده سکوی زیرت کفش‌های پاره‌‌ات و پارس‌های فی‌فی را می‌لرزاند. سرت پر از سکوت است و دیگر دنبال فهمیدن هیچ چرایی نیستی. به نظرم حتی دنبال فهم تفاوت طیف تاریکی هم نباش. امور واضح که پرسیدن ندارد. همه‌ی ما در یک شب زندگی می‌کنیم، اما هرکدام تاریکی خاص خودمان را داریم. کاش می‌توانستی سرت را روی شانه‌ام بگذاری و برای همیشه آرام بگیری. اما نه، یک لحظه صبر کن و قبلش انتخاب کن که برای آن خبرنگار مرتب و خوش‌تیپی که از جنگ مستند می‌سازد ژست بگیری. حالا که عکست توی مجله‌ی فوتولایف جا خوش کرده، می‌توانم با خیال راحت چندین بار عقب و جلو بروم و حسابی تماشایت کنم. ژست خوبی هم گرفته‌ای. وقتی غمگینی، زیباتری.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد