آتشبازی را از انبوه عنوانهای دیگر بیرون کشید و گفت خوش به حالت که اولین بار است آتشبازی ریچارد فورد را میخوانی. کتاب را که میخواندم، میخواستم برگردم به کتابفروشی و به نازی بگویم اما این اولین بار نیست! هرچند چشمهای من تابهحال این سطرها را دنبال نکرده و با مداد زیر هیچکدام از این جملات خط نکشیدهام، هرچند در هیچ چشماندازی شبیه چشماندازهای این کتاب خود را تصور نکردهام، اولین بار نیست. باری که بعد از مواجهه با متن حمل میشود بارِ اول نیست؛ یادآوریِ بار است.
در مواجهه نوعی ناگهان وجود دارد. فکر کن هر روز از مسیری عبور میکردهای و از کنار چیزها و آدمها و چشماندازهایی میگذشتهای، از درون کلماتی—مثل شخصیتی از کتاب که در قطار سه بار از همهچیز میگذرد، یک بار از وقایع و چیزهای داخل قطار، یک بار در قطار از میان نقشهی جغرافی، و یک بار در گذشته. و این سومی انطباقی مبهم با دو تای قبلی دارد. بعد یک روز یک نفر دست تو را بگیرد و بگوید صبر کن! به آنجا نگاه کن! بعد هرچه در پسزمینه بوده پیش کشیده شود. (به نظر من پسزمینه با پیشزمینه فرق دارد.) یکی از دوستان قدیمی من همینطور است، دستم را میگیرد و میبرد تا پای پنجره، شاید پنجرهی همان قطار، که یک لحظه را نشانم دهد از کوچهای که بارها عابرش بودهایم. میتوان شاهد وقتی بود که چیزی بازمیگردد و لحظهای یا ابدیتی نگاهت میکند و در برابرت میایستد، گاهی چنان ناگهان که ممکن است میخکوبت کند. آن وقت میگویی برای اولین بار متوجه درختی در خیابانی که روزهاست از آن میگذرم شدم. چرا پیش از این ندیده بودمش؟
در مواجهه نوعی تداعی وجود دارد. فکر کن تصویری را در ذهن مدفون داشتهای، تصویری یا حتی چیزی بدون صورت که هست اما نمیتوانی بگویی چیست. این مدفون در لحظاتی خودش را به تو نشان میدهد. در لحظاتی هم، به تو نه، به کسی که تماشایت میکند خود را نشان میدهد. میگوید من اینجا هستم. اینجا! مثلاً حس سنگینی در چشم، در قلب، یا روی شانه توجهت را جلب میکند و تو شاید ندانی باری که میکشی از چیست. دوستی قدیمی یک بار به من گفت راه رفتنت غمگینم میکند. انگار دَوَران پیدا میکند کلمهای که به نحوی ارتباطی با مدفون تو دارد. کلمه گاهوبیگاه میچرخد و آدمی را مضطرب میکند. بعد به یکی از دوستان زنگ میزنی تا از تنهایی، از دَوَران آن کلمه، تو را نجات بدهد یا میروی قدم میزنی یا خود را به ندیدن میزنی، به نداشتن و نچرخیدن کلمه. من نمیتوانستم هیچکدامِ این کارها را بکنم. مدتی، به جای راه رفتن، مدتی طولانی میایستادم و راه رفتن بقیه را نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم راه رفتن بقیه چه حسی برای من دارد؟ آیا میشود از راه رفتن کسی غمگین شد؟ آیا پرسهی هرکدام از شخصیتهای کتاب همینگونه است؟ فکر میکردم شنیدن این جمله چه کلمهای را در من به چرخش و سرگیجه واداشته و مضطربم کرده. گونهای تداعی که از آن حرف میزنم یورشی است که وقتی سراغت را گرفت نه میتوانی به کسی زنگ بزنی نه میتوانی قدم بزنی نه میتوانی نادیدهاش بگیری. تنها تویی و یورشی آسمانآسا که هیچ سرپناهی از آن پنهانت نمیکند و ممکن است تا مدتها از دَوَران رها نشوی. روایتِ آن مدفون، حتی اگر نه خودش بلکه عطرش، در فضا منتشر میشود و میبینی گذشته همچون دسیسهای از پشت سر نمیرسد و بر زمینت نمیکوبد، بلکه راهزنی است که درست رو در روی تو ظاهر میشود و راه بر تو میبندد و میگوید به پشت سر فرار کن، به سمت خودم! من نیز، بعد از مدتی تماشای راه رفتن دیگران، مستقیم و نامستقیم از بزرگترهایم بارها پرسیدهام که در کودکی چگونه راه میرفتم. و پدرم گفته جوری که انگار به هرچیز میخوردی عین غلتک از رویش رد میشدی. مطمئنم یک اتفاقی آن وسطها افتاده، وگرنه همچون راه رفتنی نباید تماشاچی را غمگین کند. از کی چنان راه رفتهام که انگار به هرچه بخورم عین غلتک از رویم رد میشود؟
یک قصه را میتوان به اشکال متفاوتی تعریف کرد. میتوانیم نقشهای مختلف قصهها باشیم. در مواجهه، من امکان متفاوتی برای روایت پیدا میکند. ما، که قصه و قصهگوی زندگی خود و دیگران هستیم و در روایتهای مداوم است که هویتی پیدا میکنیم، در مواجهه به یاد میآوریم که قصه را میشده جور دیگری تعریف کرد. آرایش دیگری هویدا میشود که جدید نیست، ولی معمولاً پنهان بوده. سوم دبستان که بودم، به مدرسهی جدیدی رفتم. روز اول، در راه مدرسه، اتفاقی با همکلاس جدیدم آشنا شدم. تا مدرسه تعریفها کردیم، تعاریف کودکانه. وارد کلاس که شدیم، هر دو پشت یک نیمکت نشستیم. اواسط همان روز، همکلاس جدیدم بی آنکه چیزی بگوید جای خود را عوض کرد. سالیانی، وقتی آن لحظه را به یاد میآوردم، که بسیار برایم ناراحتکننده بود، اینگونه تفسیر میکردم که چقدر زشت و غیرقابل تحمل بودهام. اما بعدها، در زمان تعریف خاطرات دبستان با همکلاسهای سابقم، فهمیدم روایت دیگری هم وجود دارد: من تماممدت سر کلاس با او حرف نزده بودم. در راه مدرسه فقط او بوده که حرف میزده و ما مکالمهای با هم نداشتیم. این یک مواجههی واقعی بود. اینجا من کودکی خود را دریافتم، موقعی که توان زیادی برای مکالمه و برقراری ارتباط نداشتم.
در مواجهه درمییابیم که در روایت دیگری هم حضوری جدی داشتهایم و شاید با خود کلنجار برویم که این چهرهی دیگر ماست. میتوانیم در هر دو روایت حاضر باشیم. میتوانیم شک کنیم یکی از این دو یا چند روایت به اندازهی کافی واقعی نیست. شاید بیفتیم به جستجو کردن، و افتادن از خطی به خط بعد را مثل یک کارآگاه دنبال کنیم تا ببینیم بالاخره کدام روایت بیاعتبار است و چه کسی آدرسی اشتباه را، تمام این سالها، تحمیل کرده. شاید هم هیجانزده فانوس از دستمان بیفتد و همهجا تاریک شود و در تاریکی شادمانه زمزمه کنیم منِ دیگرم را یافتهام. روایت تازهکشفشده، اگر قدرت عاطفی بسیاری داشته باشد، نقطهی عطف کشف خود خواهد بود، جایی که خواهیم پرسید چرا پیش از این ندیده بودیمش؟ چرا در این روایتهای متفاوت تا پیش از این نمیدیدیم خودمان را؟
روایتی هم هست که مال ما نیست. اتفاقات آن روایت را شخصاً از سر نمیگذرانیم. تجربهی دیگران است و ما فقط تماشاچی هستیم. با این حال، میفهمیم قصهی خود را باید جور دیگری روایت کنیم. این درسی است که شهرزاد قصهگو میتواند به شهریار هزار و یک شب یاد بدهد.
یاد دادن! اگر من میخواستم فرهنگ لغت و اصطلاحات بنویسم، در معنی یاد دادن مینوشتم یاد دادن به دیگری یعنی چیزی را در گذشتهی دیگری قرار دادن... یا نشان دادن. یاد گرفتن یعنی دیگری را در گذشتهی خود قرار دادن... یا نشان دادن. وقتی به یاد میآوریم، چیزی را در گذشته قرار میدهیم یا چیزی قراردادهشده در آن را کشف میکنیم. انگار همیشه آنجا بوده، ولی نمیدیدیمش. وقتی یاد میگیریم هم، همینطور. مثلاً به ما قانونی از فیزیک را یاد میدهند. آنگاه به گذشته برمیگردیم و هرچه را از کودکی تابهحال تجربه کردهایم با کیفیت متفاوتی، با چرا و زیرای متفاوتی، تصویر میکنیم. انگار همیشه همان شکلی بوده. همیشه آن طرز نگاه آنجا کار میکرده، منتها نمیدیدیمش. وقتی تنهاییهای این نه داستان کوتاه را یاد بگیریم، شاید به خود یا یکی که یک زمانی میشناختیمش نگاه کنیم و بگوییم اینگونه تنها بودهایم، با همین کلمات.
راستش فکر میکنم نزدیکتر به زندگی، مثل بسیاری از روابطی که در جهان انسانی داریم، جملاتی است که از وسط و بدون آغاز به ما میرسد و در ناتمامی رهایمان میکند/رهایشان میکنیم. مثلاً یکی وارد زندگی ما میشود، بدون اینکه خیلی چیزها را از لحظهی تولدش تا اکنون بدانیم (نمیتوانیم بدانیم)، و بعد از میدان دید و از میدان ادراک ما خارج میشود، بدون اینکه سرانجامش را بدانیم. تنها رفتنش را از اینجا میفهمیم و میگوییم این هم از سرانجام. نشستهای و یکی از میدان دید تو میگذرد، نه میدانی از کجا آمده و نه میدانی چه داستانی دارد، اما مواجههای که با او خواهی داشت متن تو خواهد بود، مثل گذشتن میمون از زندگی یکی از شخصیتهای کتاب.
داستانهای ریچارد فورد مواجهه در چنین شرایطی است. مواجهه با رهاشدگی، نامرئی شدن، لحظات مرئی شدن و، در یک کلمه، تنهایی. وقتی نازی از من پرسید داستان «میمون» را خواندهای یا نه، انتظارش را برای درک بیماری منتهی به مرگ شنفتم، برای انتظاری که در ناامیدی شکفته میشود برای همدستی که ناخواسته چیزی که میخواستی یا ناچار به انتخابش بودی به تو تحمیل کند. هم خود را متن میبینیم که منتظریم، هم دیگری را که همدست ناخواستهی ما بوده و بعد از ما ادامهدهندهی چیزی مدفون است—مثل وقتی امیر کتابفروش پرسید آن صحنه را دیدی که نصفهشب در پارکینگ ایستاده و به پنجرهها نگاه میکند و از خودش میپرسد اگر کسی مثل او را اینجا ببینند چه فکری میکنند، آیا فکر میکنند او هم یکی است مثل خودشان. و من فکر میکنم آن برق و هیجانی که در چشمان امیر میبینم رنجوری لبریزی از بودن است و نوعی شعف از کشف خود در آینهی آدمی گمشده که باید طوری نگاهش کرد که انگار داریم به تاریکی نگاه میکنیم، حجم غلیظ و متراکمی از هیچی رازآمیز، دیدن مدفونی نامرئیانگاشته.
تَرک شدن را یاد میگیرم، گسستن را، و یورشی که به من میگوید آدمهایی که هرگز از دست نمیدهند—در غیاب چیزی که باید از دست رفته باشد اما نشانش را جایی در آنها مدفون کرده—چگونه حتی دلتنگی را جایگزین چیزی که از دست دادهاند نمیکنند. همه رفتهاند، همه در حال رفتناند، و آن که مانده هیچ از خود باقی نگذاشته. اما شخصیتهای ریچارد فورد، گاهی در نظربازی و گاهی در مرئی شدن گذرا و گاهی در نامرئی ماندن همیشگی و گاهی در پنهانکاری و خیانت، وقت عبور از وسط متنِ بیابتدا و بیسرانجام آدمها به از دست دادن چیزی فکر نمیکنند، و از دستش میدهند، به آن چیز مدفون که دائماً برای خواننده یک ناگهان باقی خواهد ماند و تداعی خواهد بود و امکان روایتهایی ناتمام را فراهم خواهد کرد و حالا در یورش رهایش میکند که کتاب را ببندد و بدون فکر کردن به مابقی متنی که میخوانده به چیزی بیصورت فکر کند.