icon
icon
عکس از محمدامین تلان
عکس از محمدامین تلان
همه‌چیز یکسان است و با این حال نیست
نویسنده
مهتاب شریعتی
3 اردیبهشت 1404
عکس از محمدامین تلان
عکس از محمدامین تلان
همه‌چیز یکسان است و با این حال نیست
نویسنده
مهتاب شریعتی
3 اردیبهشت 1404

یک

به نبش قبر می‌ماند این کار، کاری که من مایل نیستم انجامش دهم. اصلاً مگر چقدر می‌توانم به حافظه‌ام اطمینان کنم؟ حتی فهمیدم اسم میزها را درست به خاطر ندارم. میزی که فکر می‌کردم دی‌فور باشد اِی‌فور است. نمی‌خواهم از او بنویسم. آدم‌ها می‌میرند، مهاجرت می‌کنند، و می‌روند. مکان‌ها‌ اما باقی می‌مانند. می‌خواهم از آن‌ چیزی‌ بنویسم که از آدم‌ها پس از نبودنشان باقی مانده: دو بنا، و رگه‌هایی از آنها در من. «گمان نکن چیزی که جزئی از واقعیت محض ما بوده می‌تواند به‌یکباره ناپدید شود و دیگر نباشد.»۱ ریلکه در نامه‌ای به دوستش سیدُنی، که برادرش را از دست داده، می‌نویسد: «تو باید زندگی او را درون زندگی خودت ادامه دهی.»

پشت میز دی‌فور نشسته‌ام. دختری پشت میز سی‌تری از سالن‌کار فعلی می‌پرسد: «اون عکس کیه رو دیوار؟» پسر جواب می‌دهد: «شف قبلی اینجا بودن، به رحمت خدا رفتن.» می‌خواهم بگویم صاحب اینجا… که حرفم را می‌خورم. پسر فکر می‌کند می‌خواهم سفارش دهم. این پسر را نمی‌شناسم. خیلی وقت نیست که در کافه‌ سِوِن کار می‌کند. از اینکه گردنم را دراز کرده بودم تا بشنوم چه می‌گوید معذب می‌شوم و وقتی به سمتم می‌آيد راستش را می‌گویم: «می‌خواستم ببینم چی جواب می‌دین.» مکث می‌کنم تا دوباره جوابش را برای من هم تکرار کند. به او می‌گویم: «می‌دونم. من قبلاً اینجا کار می‌کردم.» کسی پسر را صدا می‌کند و، پیش از آنکه بخواهم جمله‌ام را ادامه دهم و بگویم که پوریا دوست ما بوده، از سر میزم می‌رود.


دو

برای الی، خیابان دردشت، ۷ خرداد ۰۳

«چقدر همه‌چیز شبیه روزی‌ است که رفتی. انگار همین حالا خانه‌ات را ترک کرده‌ای و قرار است به‌زودی بازگردی. درِ یخچالت را باز کردم که هوا در آن بچرخد. ظرف بیرون‌بر واسابی را دیدم. آن‌قدر نمی‌توانستی بروی که دو تکه از سوشی‌ات را در یخچال گذاشته‌ای که انگار به‌زودی قرار است برگردی و ادامه‌ی غذایت را بخوری؟

وقتی رسیدم، همه‌ی چراغ‌ها را روشن کردم—چراغ سرویس ‌بهداشتی، اتاق‌خوابت، و اتاق سوفی و ایمو؛ حتی آن هالوژن نارنجی‌رنگی که خودت روشنش نمی‌کردی—تا شاید روشنایی خانه‌ات از سیاهی خالی بودن خانه‌ای که روزی پر از زندگی بود کم کند. به گلدان‌های هال و اتاق و راه‌پله آب دادم، آن‌قدر که از زیرشان آب بیرون زد. فکر کردم شاید با این مقدار آب این یک ماه گذشته جبران شود و تا یکی دو هفته‌ی بعدی که بیایم هم مناسب باشد. نهایتاً دو هفته یک ‌بار به خانه‌ات خواهم آمد تا گلدان‌هایت را آب بدهم.

حالا یازده‌وسی‌وپنج دقیقه‌ی شب است. ساعت نه مستقیم از سر کار آمدم خانه‌ات. ترافیک بود و همه‌ی راه به جایت فرهاد گوش دادم. از «تو را دوست دارم» شروع شد و دم خانه‌ات که ترمز دستی را کشیدم فریادهای «ای کاش آدمی می‌شد وطنش را همچون بنفشه‌ها ببرد هرکجا که خواست» تمام شد. پیاده شدم. دسته‌کلید خانه‌های دیگرم را نگاه کردم، دیدم کلید تو نیست. یادم آمد بعد از آنکه خانه‌‌ام را تحویل گرفتم کلیدت را جدا گذاشته بودم که به تو بدهم و آن‌قدر دیر شد که قرار بود بروی و گفتی کلیدت دستم باشد. از اینکه دیدم تا اینجا رسیده‌ام و کلیدت همراهم نیست هیچ احساسی نداشتم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. رفتم خانه‌ و کمی از آن نوشیدنی‌ای که برایم آورده‌ بودی و بار اول با هم خوردیمش ریختم توی لیوانم. یک بسته پنیر و یک شیشه آب‌‌انگور هم از یخچال برداشتم که شوری و شیرینی داشته باشم. صورتم را شستم و سریع زدم بیرون؛ خلوت‌تر شده بود. به جایت، انداختم در خط ویژه و سریع به اینجا رسیدم.

بسته‌ی پنیر روی میز باز است و کم‌کم از آن می‌خورم. ایمو نیست که دور آن بچرخد و هی برایش دست بزنم که از آن دور شود. در تلگرام به تو می‌گویم که «گلدونا رو آب دادم، یکی دو هفته یه ‌بار می‌آم سراغشون.» و چیز بیشتری نخواهم گفت.

اما برایت جمله‌های زیادی خواهم نوشت. می‌آیم خانه‌ات، روی مبلت می‌نشینم، و چراغ‌ها را روشن نگه‌ می‌دارم. آب‌انگور را باز نمی‌کنم. می‌گذارمش توی یخچالت، برای دفعه‌های بعدی که برمی‌گردم اینجا. اما سوشی‌ات را می‌اندازم دور. تو حالاحالاها برنمی‌گردی.

ساعت از دوازده گذشت و هفت خرداد شد. تو هفت اردیبهشت سوار هواپیمای پاریس شدی.»

در حال بارگذاری...
عکس از محمدامین تلان

یک

حافظه‌ی عضلانی آرنج‌هایم را آورد بالا و در حافظه‌ی مکانی قرار داد، روی کانتر سِوِن. انتهای کافه جلوی بار ایستاده بودم و به عکس‌هایی که روی پرده‌ی پروژکتور نمایش می‌دادند خیره مانده بودم، تصاویری از پوریا با دوستانش، تصاویری از پوریا با ما، تصاویری از پوریا در خانه‌اش، تصاویری از پوریا در کافه‌اش، و تصاویری از پوریای تنها که از عکس‌های جمعی کراپ شده بود و روی صورتش زوم کرده بودند. او در هیچ‌ عکسی تنها نبود. در کافه‌ی پوریا بودیم، اطرافیان پوریا بودند، اما پوریا نه. خواهرش بود، مادر و پدرش، حتی خواهرزاده‌اش که شبنم می‌گفت آن روزها خیلی کوچک‌تر بوده و حالا بلوغ چه مردی از او ساخته، دوستانش، عده‌ای‌ از ما سالن‌کارها و باریستاها و آشپزهای قدیمی، و کارکنان فعلی. شبنم با خنده‌ی گُنگی از خیرگی درم ‌‌آورد: «ببین چطوری وایسادیم. هفت سال گذشته‌ها.» هفت سال گذشته و حافظه‌ی عضلانی در حافظه‌ی مکانی خودش را نشان داده بود. مثل همان سالن‌کاری که بودم، ایستاده بودم جلوی بار و، از پشت، آرنج‌هایم را به کانتر تکیه داده‌ بودم. یادم می‌آيد اولین بار سارا این کار را کرده بود.

پرده‌ی پروژکتور شیشه‌ی ورودی کافه را پوشانده بود و پیاده‌رو دیده نمی‌شد. این بار نه لندکروز مشکی تصادف‌کرده‌ای قرار بود سریعاً جلوی کافه پارک کند و نه قرار بود پوریا از داخل ماشینش پیاده شود تا از پشت بامبوهای پیاده‌رو به پله‌ی ورودی برسد. قرار نبود، در همان حد فاصل کوتاهی که از بامبوها به پله می‌رسیم، برای چندمین بار نگاهی به همه‌جا بیندازیم تا از تمیزی و مرتب بودن کانتر‌های بار و کنسول سالن مطمئن شویم. نه! ما برای هفتمین جشن تولد پوریا پس از مرگش جمع شده بودیم، یک تولد تمام‌عیار، با کیک و شمع، گروه موسیقی و مینی‌برگر‌های پخته‌شده با رسپی خودش، برای چهل‌ساله‌ای ناموجود در اردیبهشت ۱۴۰۳، برای سی‌و‌سه‌ساله‌ای دفن‌شده در ۱۳۹۷.


سه

برای الی، خیابان دردشت، به قول تو، لب مرز، ۱:۳۴ دقیقه‌ی بامداد، ۳۱ خرداد ۰۳

«تاریخ می‌گوید سه هفته‌ پیش اینجا بودم. یعنی سه‌ هفته‌ی تمام کلنجار رفته‌ام. نمی‌دانی چقدر به خانه‌ات آمدن برایم سخت است. انگار هربار تا فرودگاه می‌آیم و بدرقه‌ات می‌کنم که بروی، با اینکه فرودگاه نیامدم و دو شب قبل از رفتنت آمدم همین‌جایی نشستم که حالا نشسته‌ام، روی مبل طوسی. تو هم روی مبل سرمه‌ای نشستی روبه‌رویم. گفتم «زود می‌رم که به کارات برسی» و گفتی «شب آخره» یا یک چیزی تو همین مایه‌ها. بیشتر از حرفت، تصویرت را به یاد دارم، پشت نور شمعی که حالا خاموش روی میز است، چهارزانو، با لباسی سیاه و موهایی گوجه‌شده بالای سر. یا شاید هم این شکلی نبودی. نمی‌دانم. ذهنم وقت یادآوری خاطره‌ی آن شب دائماً می‌پرد.

تقویم می‌گوید یک ماه و بیست روز گذشته، اما من و خاکی که روی زمین نشسته فکر می‌کنیم بیشتر از این است. سنگینی نشسته روی دلم اتفاقاً از دفعه‌ی پیش به‌ظاهر کمتر است، بغض کوتاهی و چند قطره اشک. هنوز به آن دو تکه سوشی‌ات فکر می‌کنم، دو تکه برای نشان‌ دادن بازگشت و شاید دو تکه به معنی دوپاره بودنت موقع رفتن.

مثل اینکه دفعه‌ی قبلی واقعاً زیاد به گلدان‌ها آب دادم. نمی‌دانم چه ‌کسی آمده، اما یک تِی کنار گلدانی گذاشته. درِ کمدی که تی را از آن برداشته است هم باز بود. چراغ کوچکی هم روشن.

وقتی در را باز می‌کردم، ذهنم سوفی و ایمو را تصور می‌کرد که می‌آیند جلوی در. هیچ‌کسی نبود، نه تو که در قاب در می‌ایستادی و یک پایت را به زانویت می‌زدی و یک دستت را می‌آوردی بالا، نه گربه‌هایت. من بودم و خانه‌‌‌ای که زندگی در آن متوقف شده بود.»

یک

نوزده‌ سالم بود و موهایم نارنجی. بعد از آخرین کلاس دانشگاه، از جلوی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی بهشتی می‌پریدم ترک موتور اسنپ که ساعت چهار به شیفتم در کافه برسم. توی یکی از کلاس‌هایم یاد گرفته بودم که اپیکور می‌گفت: «وقتی ما هستیم، مرگ نیست و، وقتی مرگ هست، ما نیستیم.»

اپیکور احمق! مرگ دیگران وقتی ما هستیم چه؟

مرگ دیگران وقتی مکانی از آنها باقی می‌ماند چه؟

اَدِل آهنگی دارد به اسم «یک‌میلیون سال پیش». آهنگی که او در پِلی‌لیست اسپاتیفایش ذخیره کرده بود و یک روزی که نمی‌دانم کی بود و چرا، او هنوز بود یا نه، من هنوز آنجا کار می‌کردم یا نه، از صفحه‌ی مونیتور کافه عکسش را برداشته بودم و بعدترها، وقتی که او دیگر نبود و من هم آنجا کار نمی‌کردم، گوشش دادم. دوباره پخشش کردم، دوباره و دوباره. متن آهنگ را جستجو کردم. چشم‌هایم کلماتی می‌دید که آن چیزی را که همه‌ی مدت در جایی میان قفسه‌‌ی سینه و گلو‌یم گیر کرده‌بود به سمت بالا آورد، به جایی میان سفیدی چشم و سیاهی مژه‌ها. فکر نمی‌کردم آنها کلمات تو هستند، اما حالا این‌ کلمات جور دیگری برایم معنا می‌شدند، مخصوصاً آنجایی که می‌گفت «دلم واسه وقتی تنگ می‌شه که زندگی یه مهمونی بود که باید برگزار می‌شد.»

وقتی کسی پیش از مرگ آهنگی را ذخیره می‌کند که شبیه تیتراژ مرگش است چه؟

در حال بارگذاری...
عکس از محمدامین تلان

چهار

برای الی، خیابان دردشت، ۸ مرداد ۱۲:۴۳دقیقه‌ی بامداد

«پشت میز، جای تو نشسته‌ام، کنار گلدان‌‌هایی که بر تو سایه می‌انداختند و کنار برگ‌‌عبایی‌هایی که خشک شده‌اند و برایت نگهشان داشته‌ام و اسم این کار را گذاشته‌ام «نبودن». پدرت هم درِ کابینت‌ها را باز گذاشته، پنجره‌ی اتاق گربه‌ها و پاسیو و آشپزخانه را هم. او هم لابد اسمش را گذاشته «نبودن». خواسته هوا بچرخد؛ خواسته خانه‌ات بوی نبودن ندهد.

ظرف‌هایی را که قبل رفتنت شسته بودی و در آب‌چکان مانده بود بالاخره چیدم توی کابینت. شاخه‌های خشک‌شده‌ی گلدان آشپزخانه‌ را گذاشتم داخل شیشه‌ای روی میز روبه‌روی ورودی. من و پدرت داریم با زبان نبودن تو با هم حرف می‌زنیم. هربار من اثری از خودم باقی می‌گذارم و هربار او چیز جدیدی می‌گذارد تا بفهمم آمده. من پنجره‌ای که او باز گذاشته می‌بندم یا به گلدانی زیادی آب می‌دهم که بعد از رفتنم روی زمین پخش می‌شود و او تی و دستمالی می‌گذارد کنار گلدان.

هر موقع آمدی، شاخه‌هایی را که گذاشته‌ام توی شیشه در بیاور یا هر کاری‌شان که خواستی بکن. فقط گذاشته‌ام که نشانی از نبودن تو باشند.

حالا پایت هم شکسته، خیلی دوری و پای شکسته‌ات هم نشانه‌ای ا‌ست از نیامدن. نمی‌خواهم که بیایی. خودخواه نیستم. اصلاً، شاید، اگر روزی بگویی داری می‌آیی، آن موقع ناراحت شوم. اما نه. نه ناراحت می‌شوم و نه خوشحال، مثل وقتی که گفتی داری می‌روی. همین است دیگر، روزی چیزی هست، روزی آدمی هست، روزی پایی هست و لحظه‌ی بعدی همه‌چیز پرت می‌شود به وضع دیگری.

این تابلوی قرمز تیره روبه‌روی میزت چقدر شبیه آن تابلوی روبه‌روی میز کار من توی خانه‌ام است. این شبیه صفحه‌ای‌ است که برای چاپ آن را کنده‌اند و آن یکی چاپ دستی شده. یکی نیستند، اما الآن توجهم به شباهت زیادشان جلب شد. هر دو انگار که زنانی‌اند در رنج.»


هفت

«زیر سنگ خارا، مُرده به جاوید شدن ادامه می‌داده.»۲ دوراس سرباز انگلیسی را می‌گوید. خردمند شمالی، پلاک ۹۵، کافه‌رستوران سِوِن. بعد از خاکسپاری، دیگر به قبرش سر نزده‌ام. اما هربار برای رسیدن به بلوار کریمخان، به‌ جای رفتن مسیر مستقیم، از مشاهیر می‌روم که پیچ‌های اعرابی چهار را طی کنم و از جلوی سِوِن رد شوم و خردمند را بروم پایین. او در اینجا به جاوید شدن ادامه می‌دهد، در تک‌تک صندلی‌های فلزی قرمز و طوسی، میزهای چوبی قهوه‌ای با پایه‌های مشکی، دیوارهای آجرنمای راست و چپ، و میان درزهای موزاییک‌های طوسی کف، در تابلوی نوریِ دم در—با طرحی که تتوی روی دستانش بود—در رسپی‌ برنج تریاکی و سالاد تایلندی، در چاقوهای آشپزخانه، پورتافیلتر دستگاه قهوه‌‌ساز بلک‌ایگل و لیوان‌های کازابلانکای بلند. در ماگ‌های دسته‌دار طوسی ایکیا—از همان‌ها که سه سال پیش جزء اولین چیزهایی بودند که برای خانه‌ی خودم خریدم، همان‌ها که هنوز قهوه‌ی صبحانه‌ام را در آن می‌نوشم.

من انتخابشان کرده بودم یا او در ناخودآگاهم انتخابشان کرده بود؟

قطعه‌ی ۶۶، ردیف ۳۵، شماره‌ی ۳۳. بعد هفت سال از امیرحسین جای قبرش را می‌پرسم. می‌خواستم از کافه‌ات یکی از غذاهایت را سفارش بدهم و بعد بیایم بالای سر استخوان‌های پوسیده‌ات بنشینم و بخورمش، جایی که تنها نشان تو در آنجا سنگی سیاه است، اما نه. خردمند شمالی، پلاک ۹۵. لیوان‌های خانه‌ام. رسپی کاریِ قرمز تایلندی‌ات، که شیرآقا به‌ من می‌گویدش، و همه‌ی رسپی‌هایت که به او یاد دادی؛ خردمند شمالی، پلاک ۹۵، کافه‌ای که برایم به خانه می‌ماند.

به جایت هربار که به کافه‌ات می‌آیم پایه‌های میزها را نگاه می‌کنم تا مطمئن شوم سر شیفت تمیز شده‌اند. به جایت مزه‌ی سس تریاکی را زیر زبانم مزه‌مزه می‌کنم. به‌ جایت تصادف می‌کنم. به جایت جوانی می‌کنم. به جایت مهمانی زندگی را برگزار می‌کنم. مشتری‌های کافه‌ به جایت شعر روی سنگ قبرت را، که حالا روی دیوار کافه هم نصب شده، زمزمه می‌کنند: «خیام اگر ز باده مستی خوش باش».

اما،

هنوز جوانم و مرگ‌های زیادی ندیده‌ام. بعد از مرگ‌های بعدی باید چه کنم؟ تا کی می‌توانم زندگی‌ مرده‌ها را در زندگی خودم ادامه بدهم؟ اگر قرار باشد زندگی هر رفته‌ای را در زندگی خودم جا دهم که آخرش چیزی از خودم باقی نمی‌ماند. نکند آخرش بشوم انبانی از زندگی مرده‌ها‌ی اطرافم؟

کافه هم پوست‌ انداخته، چیدمان میزها عوض شده، و غذاهای جدیدی به منو اضافه شده. وقتی چند روز پیش از باریستای کافه پرسیدم که نوشته‌های ماژیکی هنوز توی آسانسور حمل غذا وجود دارند یا نه، گیج‌و‌منگ نگاهم کرد، گویی که انگار هیچ‌گاه ما نبوده‌ایم و آنجا چیزی ننوشته‌ایم‌.

ریلکه‌ی عزیز، چیزی که جزئی از واقعیت محض ما بوده شاید به‌یکباره ناپدید نشود، اما کم‌کم می‌شود.


صفر

برای الی، خیابان دردشت، ۱۹ مرداد ،۲:۴۰ دقیقه‌ی نیمه‌شب

«درِ خانه‌ات را که باز کردم بوی بودن تو را می‌داد. بعد از چند ثانیه تبدیل شد به همان بوی نبودن.

روی همان مبلی که هفت ماه اکثر شب‌های تهران‌ را روی آن سپری می‌کردم ملافه‌ی سفیدی می‌انداختم و می‌خوابیدم و صبح روی آن بیدار می‌شدم و سوفی را هم که بین پاهایم بیدار می‌کردم. روی همان مبل نشسته‌ام.

برایت شاخه‌ی خشک آنغوزه آوردم. چند ماه پیش از یزد آورده بودمش، اما یادم می‌رفت که بیاورمش. یکی از شاخه‌های زاگرس و آن شاخه‌ی کاج حیاط خانه‌ی قبلی‌‌ام را، که در اسباب‌کشی اینجا مانده بود، می‌برم.

خانه‌ات دیگر غمگینم نمی‌کند.»


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد