icon
icon
اثرى از پروانه اعتمادى
اثرى از پروانه اعتمادى
شاخه‌های متوازنِ نخل
نویسنده
نفیسه نصیران
3 اردیبهشت 1404
اثرى از پروانه اعتمادى
اثرى از پروانه اعتمادى
شاخه‌های متوازنِ نخل
نویسنده
نفیسه نصیران
3 اردیبهشت 1404

در جواب تسلیت من، باتأسف می‌گوید: «آن‌قدر سرسره‌بازی کرد تا لغزش آخری کارش را ساخت.» و آن کلمه‌ی هول‌آور را به زبان می‌آورد. بعد از چند روز لعنتی می‌گوید که خودش اسمش را گذاشته صدوسه ساعت بی‌خبری.

«روز اول زنگ نزدم. شده بود شب نیاید یا بیست‌وچهار ساعت بیرون از خانه بماند، اما بعد از آن حتماً خبری از او می‌شد. اگر هم خانه نمی‌آمد، در یک پیام بلندبالا لیستی از کارهایی که باید برای گل‌هایش انجام می‌دادم می‌فرستاد: این یکی را آب بده. آن یکی را آب بپاش. آن سم را به فلان گلدان اسپری کن. نخل‌های تزیینی را بچرخان رو به آفتاب که شاخه‌هایشان متوازن شوند... روز دوم زنگ زدم، گوشی را برنداشت. مطمئن بودم اگر به خاطر من هم پیدایش نشود، برای سرکشی به گل‌هایش حتماً می‌آید که نیامد. روز سوم، دیگر تلفنش از دسترس خارج شده بود. فهمیدم اتفاقی برایش افتاده... اینجا و آنجا زنگ زدم، سر زدم. به آگاهی خبر دادم. از سردخانه‌ی بیمارستان پرس‌وجو کردم. خبری نشد. روز پنجم، دم صبح در خواب و بیداری به صدای گنجشک‌ها گوش می‌کردم و پریشان به خودم امیدهای واهی می‌دادم که تلفنم زنگ خورد. رفتگری پیدایش کرده بود...»

سکوت می‌کند و من صدای نفس‌های کوتاهش را می‌شنوم. حدس نمی‌زنم گریه کند. شاید چون گریه‌اش را هیچ‌وقت ندیده‌ام.‌ سرانجام با صدای خسته‌ای از صدها کیلومتر آن‌طرف‌تر می‌گوید: «وقتی دیدمش، به سیاهی و چروکیدگی یک گونی زغال بود. لب‌هایش ترک‌ترک و خشک، و صورتش کبود شده بود. پیشانی‌اش زخمی بود. با صورت به زمین خورده بود، انگار. یادم افتاد، وقتی به دنیا آمده بود، همه حظ مژه‌های بلندش را می‌بردند. از چشم‌های درشت و مژه‌هایش چیزی نمانده بود جز دو خط سیاه وسط کبودی متورم حدقه‌ها...»

در سکوت و بغض، با هم غصه می‌خوریم و من دلم می‌خواهد چیزی بگویم که کمی تسلی‌اش بدهم، حداقل حرف‌هایی که خودش قبل‌ترها در تلخ‌کامی‌های زندگی به من زده بود و همین چند هفته پیش دوباره به دادم رسیده بود. اما نمی‌توانم. دلیلش برایم واضح نیست. آن حرف‌ها اینجا جایی از اعراب ندارد یا در این روزهای سوگ و غم وقت گفتنش نیست؟ چیزی نمی‌گویم. خداحافظی می‌کنم و گوشی را می‌گذارم. افسوس می‌خورم که چرا نمی‌توانم در این موقعیت کنارش باشم. آخرین ‌باری که دیدمش داشت اسباب و اثاثش را جمع می‌کرد تا برای همیشه به زادگاهش، جایی در استان فارس، برگردد. مزرعه‌ی کوچکی از پدرش به او رسیده بود که می‌خواست باقی عمرش را در آن بگذراند. برای رفتن عجله داشت و نشد درست‌وحسابی همدیگر را ببینیم. پسرش تازه از کمپ ترک اعتیاد مرخص شده بود و ترجیح می‌داد، تا هنوز زمین‌بازی و یاربازی او را به لغزش وانداشته، از این شهر بروند. بعدها، که رفت و مزرعه‌ی کوچکش سروسامانی گرفت، اما پسرش نه، به دوستی گفته بود: «امیدوار بودم عشق به طبیعت هوای مواد را از سرش بپراند.»

می‌گردم دنبال مقاله‌ای که روند لغزش در ذهن آدم‌ها را بررسی می‌کند. می‌خواهم بدانم بعد از آن لغزش‌های پیاپی که پسر دوستم در مصرف مواد کرد و جز انبوهی مشکل جسمی و روحی ارمغانی برایش نداشت چرا دوباره در مواد لغزید و خودش و مادرش را به این حال و روز نشاند. می‌خواهم بدانم آن چیز نیازی فیزیولوژیک بود یا جنونی از سر وسوسه. چیزی دستگیرم نمی‌شود. سواد نصفه‌نیمه‌ام آن‌قدری نیست که بتوانم مطلب دندان‌گیری پیدا کنم. مقاله‌هایی که می‌خوانم بیشتر به روش‌های کنترل لغزش پرداخته‌اند تا علت‌های آن و به‌خصوص علت‌های فیزیولوژیک آن. زیادی علم‌گرا شده‌ام که دنبال چنین ‌چیزی می‌گردم؟ نمی‌دانم. فکر نمی‌کنم دلیلش این باشد. به گمانم دنبال علتی فیزیولوژیک هستم تا راه‌حلی علمی و قطعی برای این مرض پیدا کنم. مرض عجیب‌وغریب «لغزش». اینکه بدانی فقط با یک‌ بار دیگر مصرف مواد ممکن است تا آخر عمر کور شوی یا مغزت از کار بیفتد اما باز هم مصرف کنی، اینکه بدانی این ره که می‌روی به ترکستان است و باز بروی.

روزی که همسرم در بیمارستان بستری شد، من خلاف همیشه زود از سر کار آمده بودم. شاد و مسرور از این زود رسیدنم لباس عوض کردم، چای درست کردم، و لپ‌تاپی گشودم تا کار اصلاح متنی را یکسره کنم. اما از آنجا که همه‌چیز آن‌گونه که ما فکر می‌کنیم پیش نمی‌رود، تلفنم زنگ خورد و همسرم، که می‌کوشید صدایش شادتر و رساتر از وضعیت به‌هم‌ریخته‌ی سلامتی‌اش باشد، گفت که تعریق زیاد و نفس‌تنگی غریبی کارش را به درمانگاه نزدیک محل کارش کشانده. قلبش اکو شده و ساعتی تحت‌نظر بوده. آخرش هم به او گفته‌اند که مشکوک به آمبولی ریه‌ است و باید برای بررسی‌های بیشتر به بیمارستان مجهزتری منتقل شود. بررسی‌های بیشتر، بررسی‌های بیشتر... باورم نشد چیز جدی‌ای باشد. با این حال، عقل حکم می‌کرد که کنارش باشم. دلم قرص بود از اینکه چیزی نیست و آن آمبولی ریه فقط اسمی است بزرگ برای مراقبتی بیشتر. این ایمان به قدری بود که وقتی ماشین را نزدیک پارک کوچک حوالی بیمارستان گذاشتم، فکر کردم عصر که از بیمارستان بیرون آمدیم دو نفری قدمی بزنیم و از عطر برگ‌های باران‌خورده‌ی پارک بی‌نصیب نمانیم.

جلوی در اتاق اکو شلوغ بود. زنی را روی برانکارد خوابانده بودند. انترنی خم شده بود روی برانکارد و با آمبو به او نفس می‌داد. برانکارد را به‌سرعت راندند به داخل اورژانس. یک ترالی اکسیژن و تجهیزات هم به دنبالش هل دادند و بردند. مرد میانسالی با سر و وضعی ساده به رانش می‌کوفت و مویه‌کنان پشت‌سرشان می‌رفت. آنها که رفتند، راهروی پشتِ در نظم بهتری گرفت. مریض و همراهی که از سر کنجکاوی نیمکت‌های فلزی را رها کرده بودند برگشتند سر جایشان. من سرک کشیدم داخل اتاق و نگاهی به همسرم انداختم. نگران بودم این صحنه مضطربش کرده باشد. من را ندید. روی تختی دراز کشیده بود و سقف را نگاه می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و در بازدم از اینکه جای همراه آن زن نبودم به احوال خودم بالیدم. همان‌وقت دو رزیدنت اتاق اکو از راه رسیدند. خوشحال شدم. فکر کردم اکو که تمام شود کار دیگری نداریم. احتمالاً نسخه‌ای می‌نویسند و تمام. اما دقایقی بعد یکی از رزیدنت‌ها از اتاق بیرون آمد و به چشم‌برهم‌زدنی با چند انترن و رزیدنت دیگر برگشت داخل. ترس برم‌ داشت. دویدم جلو و در لحظه‌ای که داشت درِ اتاق بسته می‌شد نگاهی به تخت انداختم. در شلوغی سفیدپوشان فقط گوشه‌هایی از آستین لباسش را دیدم. وحشت‌زده تلاش کردم دریابم در این سه چهار دقیقه چه اتفاقی افتاده، اما متوجه نمی‌شدم. اصلاً مغزم کار نمی‌کرد. نمی‌توانستم ارتباطی میان حرف‌ها و کارهایشان برقرار کنم. برخلاف مغزم، چشمانم بدوبدوی دو پرستار را دید که وارد اتاق شدند و بی ‌اینکه تحلیلی از اوضاع داشته باشند لشکر اشک‌ را روانه‌ کردند. دقایقی بعد که رزیدنت ارشد صدایم زد تا در مورد وضعیت همسرم با من حرف بزند اشک‌هایم تبدیل به هق‌هقی آگاهانه شده بود. باورم نمی‌شد که این زوج بیمار و هراسان من و او بودیم. من و او که زمانی در بیست‌وپنج‌‌سالگی شادمان و سلامت، با کله‌هایی پر از باد آرزو، زندگی‌ مشترک را شروع کردیم و حالا کارمان کشیده بود به اورژانس قلب و اتاق اکو و اسکن‌ آنژیو. وقتی رزیدنت گفت که اوضاع وخیم‌تر از چیزی است که فکر می‌کرده‌اند و لخته‌ای بزرگ سر راه مهم‌ترین رگ ریه جا خوش کرده و ضربان قلب را به بالای صدوچهل رسانده، گویی از جهان مریخی‌ها سر درآورده باشم، مبهوت نگاهش ‌کردم. جور غریب و ابلهانه‌ای ‌فکر می‌کردم این صحنه‌ها، این حرف‌ها، و این چیزها همیشه در مورد بقیه است، دیگران دور و نزدیکی که می‌شناسم و نمی‌شناسم. مضحک بود. فکر می‌کردم ما نامیرا هستیم و مریضی و مرگ از ما خیلی دور است؟

حرصم گرفته بود از خوش‌خیالی‌ام. کز کردم روی یکی از صندلی‌های رنگی حیاط بیمارستان. جایی که شیروانی زرد بالای سر اجازه نمی‌داد باران، که حالا دیگر روی زمین حباب می‌شکاند، خیسم کند. بغض شکسته‌ی من تبدیل به هق‌هق آرامی شده بود. کم‌کم هیجان اولیه فرونشست و آرام‌تر شدم، اما در اعماق وجودم چیز دیگری غیر از غم و نگرانی دامن‌گیرم شده بود. پیدا کردنش برایم سخت نبود. ریشه در افسوس از گذر زمان و سلامتی رفته نداشت. «عذاب‌وجدانی تشدیدیافته» در من شعله‌ور شده بود. من چه کاری برای پیش نیامدن این ماجرا می‌توانستم بکنم و نکردم؟ من کجای این قضیه‌ی سخت بودم؟ میان این افکار پریشان دویدم دنبال برانکاردی که داشت مریضم را می‌برد سی‌سی‌یو. در لحظاتی که برانکارد او را از خط سی‌سی‌یو می‌گذراند و من را پشت در جا می‌گذاشت نگاهی به هم انداختیم. نگاهمان خالی از معنی نبود، گویی به هم می‌گفتیم اینجا دیگر کجای زندگی است؟ ما، که عادت داشتیم همه‌چیز را پیش‌بینی کنیم، این یکی را چرا حدس نزده بودیم؟ حدس نزده بودیم؟ ما حدس زده بودیم. برای همین عذاب‌وجدان چنبره زده بود در گلویم.

در حال بارگذاری...
اثرى از پروانه اعتمادى

یک سال و خرده‌ای پیش، یک غروب، وقتی در تاریک‌و‌روشن بلوار کشاورز با هم قدم می‌زدیم و من از پادکست جدیدی که اخیراً گوش داده بودم می‌گفتم—اینکه چطور در این پادکست از رابطه‌ی اضطراب و ترس از مرگ می‌گوید—با هم تصمیم گرفتیم که سالم‌تر زندگی کنیم. فردایش پیش پزشک تغذیه رفتیم و برنامه‌ی تغذیه گرفتیم. سعی کردیم به پیاده‌روی‌های عصرگاهی‌مان نظم بیشتری ببخشیم. زیستن در لحظه را تمرین کنیم و به گوربابای سیاست کثیف و تاریخ پر خاک و خون این طرف دنیا بخندیم. اما بر سر عهدمان نماندیم... عهدمان را شکستیم و لغزیدیم و نتیجه‌اش شد این. دقایقی بعد، که به آن صندلی رنگی توی حیاط برگشتم، حرف‌های دوستم را به خاطر آوردم.

بیش از ده سال پیش، وقتی من از اندوه اتفاقی که برای دخترک نوزادم افتاده بود غمین و افسرده بودم، با دوست دیگری به دیدار همین دوست داغدیده‌ رفتم. سال‌ها بود که او تحت حمایت معنوی یک گروه دوازده‌قدمی قرار داشت و روی خودش کار می‌کرد. ما حرف‌هایش را دوست داشتیم و هربار که در چاله‌ی تاریک روح و روان می‌افتادیم دست‌به‌دامان حرف‌ها و تجربه‌هایش می‌شدیم. وارد خانه‌اش که شدیم، مشغول صحبت با تلفن بود. گفت که برای خودمان چای بریزیم و به اتاق دیگری رفت تا تلفنش را تمام کند. خانه‌ی قشنگش پر از نور و گل و تمیزی بود. برای خودمان چای ریختیم و نشستیم به حرف زدن. در همان حال، پرده‌ی پشت در تراس تکان خورد و مرد جوانی دستمال و شیشه‌پاک‌کن به دست آمد تو. دوستم از جا بلند شد و سلام‌علیک گرمی کرد. من هم به‌تبع از او رفتار کردم. اولین بار بود که پسر دوستم را می‌دیدم. بیست‌ودوسه‌ساله‌ به نظر می‌آمد. لاغر و تکیده بود. جای زخمی هم روی صورتش دیده می‌شد، درست بغل خط ریشش. پرده‌ها را کنار زد و عذرخواهی کرد و چهارپایه‌ای را کشید جلو و شیشه‌های بی‌نهایت تمیز پنجره و درِ تراس را باز هم برق انداخت. کارش که تمام شد، رفت توی اتاق. بعد صدای پچ‌پچه آمد و دقایقی بعد از خانه خارج شد.

آن زمان، حال ناخوش من به سبب اتفاقی بود که برای دختر کوچکم افتاده بود. بچه‌ی دوماهه را به بغل گرفته بودم تا در آشپزخانه شربتی به او بدهم. از بدشانسی، پای کوچکش به سینک نخراشیده‌ی استیل کشیده شده بود و زخم عجیبی ایجاد کرده بود. زخمی که باعث شد ظرف چهل‌وهشت ساعت دو جراحی بزرگ روی پای راستش انجام دهند و آخرسر کل پا را گچ بگیرند. بی‌نهایت احساس می‌کردم مقصرم. هراسان بودم و مدام منتظر اینکه بقیه سرزنشم کنند. و اگر نمی‌کردند، فکر می‌کردم همه از سر دلسوزی چشمشان را بر اشتباهم می‌بندند. از این حال درونی افتضاح برای دو دوستم گفتم و زدم زیر گریه. خسته بودم از این‌همه وقت نوک شمشیر را به سمت خود گرفتن. یادم می‌آید آن روز دوستم هم حال خوشی نداشت. بعد از بیرون رفتن پسرش از خانه هراسان شده بود. گفت: «می‌دانم کجا می‌رود و تصور اینکه با پولی که از من گرفته چه بلایی بر سر خودش می‌آورد دیوانه‌ام می‌کند. من هم برای پسرم احساس گناه دارم، اما من مقصرم؟» وقتی جواب نه‌ی ما را شنید، گفت: «مسئله همین است که ما مقصر نیستیم، اما احساس گناه داریم.» باحسرت چشم دوخت به گل و گیاه‌هایی که دست‌پرورده‌ی پسرش بود و گفت: «به‌تازگی فهمیده‌ام درست است که احساس گناه‌ ما ریشه در ندامت و ترسمان از عقوبت دارد، اما اغلب وقت‌ها مادرِ همه‌ی عذاب‌وجدان‌ها لغزش است، لغزش از عهدی نانوشته، عهدی که شاید در بستنش دخیل نبوده‌ایم و نسبتمان با افراد این عهد را شامل شده، مثل رابطه‌ی فامیلی، یا مادری. بدبختانه، این عهد گاه باری بر دوش ما می‌گذارد که تحملش خارج از ظرفیت ماست، اما شکسته شدنش هم روان ما را ویران می‌کند... ما نمی‌توانیم نقش یک نگهبان را به‌تمامی بازی کنیم.»

در برگشت از بیمارستان، قبل از استارت زدن ماشین، نگاهی به پارک کوچک انداختم. برگ نهال‌های نورسته زیر نور چراغ‌های پارک و قطره‌های ریز باران تکان‌تکان می‌خوردند. چی فکر می‌کردم و چه‌ها شد. در آن حال، که غول عذاب‌وجدان از شکم هزار سؤال بی‌جواب بیرون زده بود، رقص برگ و باران واقعاً نمی‌توانست مفتونم کند. چراهای زیادی در ذهنم وجود داشت. برخی را از خود می‌پرسیدم و برخی را همراه با سرزنشی بی‌رحمانه از همسرم که مراقب خودش نبوده است و دست از قهوه و سیگار نکشیده. عجیب اینکه چراغ سقف هم اتصالی کرده بود و خاموش نمی‌شد. نور سفید تهوع‌آورش ماشین را شبیه به اتاق بازپرسی می‌کرد. عاقبت، پشت چراغ‌قرمز تقاطع نزدیک خانه، ادامه‌ی حرف‌های دوستم را مرور کردم. آن روز، که به من گفته بود «مادر همه‌ی عذاب‌وجدان‌ها لغزش است»، این را هم گفته بود که «گاهی هم واقعاً لغزش می‌کنیم. اغلب، وقتی پسرم می‌سُرد در مواد، من می‌سُرم در مراقبت و حمایت ناسالم. ولی اطمینان دارم بالاخره راهمان را از میان این لغزش‌ها پیدا می‌کنیم». گفته بود: «مثلاً این‌ بار که او لغزش کرد، با آگاهی از اینکه او توان کار کردن ندارد و نمی‌خواهم پول موادش از راه گم شدن وسایل خانه دربیاید، به او کار دادم. در ازای نظافت خانه مبلغی و در ازای آشپزی مبلغی دیگر و در ازای اتو کردن لباس‌ها و خرید روزانه مبالغی دیگر به او دادم... این‌طوری نه او لغزش خواهد کرد نه من. اما دوباره هم خطا می‌کنم. مطمئنم. دوباره هم برمی‌گردیم به مسیر، هم من و هم او، و راه را پیدا می‌کنیم. خوبی‌اش این است که تا وقتی زنده‌ایم فرصت بازگشت داریم.» این جمله‌ی آخر بیشتر التیامم داد. چراغ که سبز شد، من فکر کردم حالا که خطر تقریباً از سرمان گذشته هنوز راهی برای جبران هست. هنوز می‌شود یک چیزهایی را اصلاح کرد. یادم هست آن زمان هم که درگیر مشکل پای فرزندم بودم یادآوری این جملاتش به من انرژی می‌بخشید تا هر کاری برای سلامتی‌اش انجام دهم.

به خواهرازده‌ام در آن سوی دنیا پیام می‌دهم تا ببیند این اصطلاحی که پی معنی‌اش را گرفته‌ام درست است یا نه. برایم از دیکشنری‌های مختلف عکس می‌فرستد. همین‌طور لینک چند مقاله‌ی جورواجور مربوط را برایم می‌گذارد. می‌گردم پی معنای جملات. در نهایت، نمی‌توانم از راز فیزیولوژیک لغزش یا تخطی کوتاه‌مدت سر دربیاورم، اما متوجه می‌شوم که از نظر نویسندگان اغلب این مقاله‌ها لغزش‌ها در اصلاح عادات‌، شیوه‌ها، و خط‌مشی‌ها گریزناپذیرند، شبیه چند قدمی که قبل از پریدن به عقب می‌رویم تا دورخیز کنیم و بهتر بپریم. اما گاهی آن‌قدر عقب‌عقب می‌رویم که هیچ راهی برای پریدن به سمت جلو نمی‌ماند. این حالت را به «عود» یا «بازگشت» ترجمه کرده‌اند و همین است که کار آدمی را می‌سازد. درست مثل این است که بگوییم لغزش سُر خوردن چرخ ماشین به شانه‌ی جاده است و راننده با یک چرخش ریز فرمان اصلاحش می‌کند، اما عود یا بازگشت لغزشی پرشتاب و انحرافی در دامنه‌ی وسیع‌تر است که ماشین را کاملاً از مسیر خارج می‌کند و به ته دره می‌اندازد، مثل چیزی که برای پسر دوستم پیش آمد و نزدیک بود برای همسرم هم پیش آید.

دست از سر گوگل برمی‌دارم و دریافت‌هایم را کنار هم می‌گذارم. در ماجرای مشکل پای دخترم، دخترم ناتوان و کوچک بود و من باید بیشتر مراقبش می‌بودم، اما در ارتباط با همسر و پسر دوستم ما کجای کار بودیم؟ جدای اینکه هر دو موضوع در اصل (بیماری جسمی و اعتیاد) متفاوت‌اند، یک چیز مشابه وجود دارد. این چیزی است که باید به سلامت عقل ازدست‌رفته‌ام و احساس شرور عذاب‌وجدانم حالی کنم. ما آدم‌ها فقط تا یک جای مسیر با هم هستیم. یک جاهایی هست که راهمان از هم جدا می‌شود. جاده‌هایی مویرگی که در آن هرکس باید مراقب خودش باشد. در نهایت، ما فقط می‌توانیم اندکی از سهمگینی آن عود یا بازگشت عظیم را کم کنیم و کمک کنیم تا تبدیل به لغزشی جبران‌پذیر شود. واقعیت این است که ما نمی‌توانیم به‌تمامی جلوی مشکلاتی که برای عزیزانمان پیش می‌آید بگیریم.

دراز می‌کشم و خودم را رها می‌کنم روی زمین. اجازه می‌دهم تا زبری فرش ذهن مشغول و ملولم را از دنیای درون به خودش معطوف بکند. بازوان لختم را روی فرش می‌کشم و چند بار بالا و پایینشان می‌کنم. بار آخر، گوشی را برمی‌دارم تا آنچه دریافت کرده‌ام به دوستم بگویم. مطمئنم چیزی که الآن درک کرده‌ام بهتر از آن حرف‌هایی است که در تماس تسلیتم می‌خواستم بگویم. درست لحظه‌ای که می‌خواهم شماره‌اش را بگیرم پشیمان می‌شوم. من می‌خواهم طوق عذاب‌وجدان را از گردن او باز کنم، اما آیا این به معنای صحه گذاشتن بر آنچه احتمالاً خودش به آن می‌اندیشد و آزارش می‌دهد نیست؟ من که می‌دانم او راهش را در گم‌گشتگی این حال‌های بد خواهد جست، پس چه نیازی است که من به او چیزی بگویم؟ گوشی را سُر می‌دهم به کناری و خودم را زیر نور ملایم پاییز و روی زبری فرش رها می‌کنم.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد