عطش نیکوتین که از خواب پراندش، کورمال دست دراز کرد زیر بالش و دور تشک. سیگار و فندکش نبود. مه نوری که تخت امیر و سولی را روشن میکرد و میرفت تا در بستهی اتاق هوشیارش کرد. تازه یادش افتاد که نوزده روز است لب به سیگار نزده، شمال است، و غریبهای را با بچهی پنجششسالهاش با خود آورده ویلای امیر. هول برش داشت. با خودش گفت: «غریبه ویلا را جارو نکرده باشد؟» از جا پرید.
توی هال خبری نبود، جز شبح مبلهایی که سولی سپیدپوششان کرده بود، اما بیرون، روی ایوان کوچک جلوی در، سرخی سیگار غریبه سوسو میزد. جلوتر که رفت، دود سیگار را دید که توی نور پخشوپلای حیاط خودی نشان میداد. غریبه رو به حیاط نشسته بود. سهیل که درِ هال را باز کرد، چرخید طرفش و بلند شد. گفت: «سنگ دستشویی رو چسبوندم. به نظرم خوب شده.» و آمد توی هال. گفت: «خوابم نمیبُرد.» جلوتر از سهیل در دستشویی را باز کرد و پرسید: «خوبه؟» سهیل اول زائدههای دو طرف سنگِ دستشویی فرنگی را نگاه کرد. دیروز که امیر یکدفعه زنگ زده بود و گفته بود که سهیل سنگ دستشویی سفارشی امیر را با ماشین سولی بیاورد شمال، تأکید کرده بود که حتماً، موقع تحویل سنگ، بنشیند روی آن و امتحان کند ببیند زانوهایش کامل به جلو خم میشوند یا نه. گفته بود که، اگر خم نشوند، مثانه کامل تخلیه نمیشود و به درد مامان نمیخورد. همانجا پسش بدهد. سهیل امتحانش نکرده بود. از دور با چشمش تخمین زده بود و به نظرش رسیده بود که خم میشود.
سهیل پرسید: «به نظرت اینا پاها رو به جلو خم میکنن؟» و با نوک دمپایی به زائدههای پائین دستشویی فرنگی زد. غریبه آمد جلو، پای راستش را گذاشت روی زائده، و سرش را تکان داد و گفت: «میکنن.» بعد، انگار تازه سهیل را دیده باشد، چشم دوخت به صورت سهیل، جوری که بخواهد از قیافهاش چیزی حدس بزند، و بیمقدمه پرسید: «زن داری؟» سهیل گفت: «نه.» غریبه ردیف کاکتوسهای خوشبوی پارافینی روی فلاشتانک را با کف دست مرتب کرد و از دستشویی آمد بیرون.
گفت: «چیدمان این خونه به سلیقهی زنانه میخوره.» سهیل گفت: «ویلای برادرمه. زنش چیده.» غریبه گفت: «ما برعکس زنها کلیات رو میبینیم.» بعد گفت: «خوابم نمیبره.» و دو انگشتش را گذاشت روی لبش و اشاره کرد که میرود بیرون. سهیل دنبالش رفت. خواب از سرش پریده بود.
چشم سهیل به دستهای غریبه بود که ماهرانه انگشت شستش را حلقه کرده بود دور فیلتر سیگار و با بقیهی انگشتهایش تند و تند چشمهایش را میمالید. غریبه گفت: «دیشب این موقع یه جور دیگه فکر میکردم.» بعد سیگارش را روشن کرد. سهیل پابرهنه آمد بیرون. خنکی بهار هجوم آورد سمت صورتش و پوست کف پایش از سردی سرامیکهای رگهدار جمع شد. غریبه گفت: «تا حالا شده در فاصلهی یه روز زندگیات یه جور دیگه بشه؟» سهیل گفت: «آره. همین دیشب تهرون بودم تو خونهمون خوابِ خواب. فکرش رو نمیکردم امشب شمال باشم.» پوزخند زد و گفت: «بیخواب.» و توی دلش زمزمه کرد: «علاف سنگ دستشویی.» غریبه گفت: «نه. از این بیشتر.» پکی زد به سیگارش و گفت: «مثلاً اینکه به نظرت بیاد زندگی برات یه جور دیگه شده یا کلاً حالا دیگه دنیا یه جور دیگه میشه.» سهیل بیحوصله گفت: «نمیدونم. نه...» و سر شاخههای درختان باغچه را دید که توی تاریکی شب پیدا و پنهان میشدند. غریبه گفت: «من دیشب این موقع یه جور دیگه فکر میکردم. دنیا برام یه جور دیگه بود. یه تصمیمایی گرفته بودم که خوشحالم میکرد. فکر میکردم همین که حالم خوبه یعنی میشه، یعنی شدنیه.» بعد، بی اینکه سهیل را نگاه کند یا حتی به سیگارش پک بزند، گفت: «خونه رو شبونه تروتمیز کردم. صبح، تا بچه خواب بود، ماشین رو بردم تعویضروغنی، پُرِ بنزینش کردم.» با سر به اتاقی که پسرش در آن خوابیده بود اشاره کرد و گفت: «براش خردهریز خریدم تو راه بخوره و همهش اون حس خوبه باهام بود. میدونستم درست میشه. توی جاده هم باهام بود... ولی از یه جایی نبود.» نفسی گرفت و گفت: «قزوین، که ماشین خراب شد، دیگه واقعاً نبود. دیگه میدونستم نمیشه. ولی بازم اومدم.» مکث کرد و رو به دیوار پشت سهیل گفت: «ماشین رو گذاشتم همونجا و خودم اومدم...» سیگارش را گذاشت روی دیوار ایوان و خاموشش کرد و با کف دست دیوار را پاک کرد.
سهیل سهراهی سیاهکل دیده بودش. ایستاده بود تا هم برای ویلا خرتوپرت بخرد و هم از مصطفی، آشنای امیر، سراغ کسی را بگیرد که فردا اول وقت سنگ دستشویی فرنگی را بچسباند. امیر گفته بود معطل نمیکند و تا مادر را دکتر مرخص کند میخواباندش روی صندلی عقب ماشین و میآید شمال.
مصطفی را از نشانیهایی که امیر داده بود شناخت. صورت گردی داشت. همسنوسال امیر بود اما شکستهتر و چاقتر. مصطفی برای سهیل آلبالوی خشک کشیده بود. سهیل تا خود سیاهکل پادکستهای انگیزشی گوش کرده بود. توی پادکست، آدمها از تجربهشان در ترک سیگار گفته بودند. یکیشان گفته بود دوسه ماه اول کارش شده بود لیسیدن ترشیجات و تنقلات خشک تُرش، چون هم فشار داخل مغزش را میآورده پایین و هم زبان خشک و دهان بیکارش را در نبود سیگار سرگرم میکرده.
سهیل دلش نمیخواست در دومین تقلای ترک سیگار هم شکست بخورد. دفعهی قبل فقط شش هفته بی نیکوتین دوام آورده بود. بعد، یک غروب که از مؤسسهی گوته برمیگشت، از دلتنگی محبوبه، پیاده زده بود به دل خیابان. صاف رفته بود سراغ یکی از این دکههای روزنامهفروشی. یک نخ سیگار خریده بود و با فندک آویزان از دیوارهی فلزی دکه روشنش کرده بود و به آن پک زده بود.
سهیل سه چهار تا آلبالوی رطوبتزده پرانده بود توی دهانش و پرسیده بود: «آقا مصطفی، کسی رو میشناسی ضربتی برا ما دستشویی فرنگی کار بذاره؟» مصطفی پاکت را داده بود دستش و گفته بود: «ضربتی یعنی تا کی؟»
«فردا اول وقت.»
غریبهای که دستش را دراز کرده بود از مصطفی سیگار بگیرد گفته بود: «من میتونم.» صاحب صدا همین غریبه بود با یک ساک مشکی روی کولش و دست پسربچهای در دستش. موهای شلال و صاف پسرک ریخته بود توی صورتش و کولهپشتی آبی کوچکش با نقشی درهمبرهم چسبیده بود به پشتش. پدر و پسر رنگپریده بودند و مستأصل. غریبه گفته بود: «اگه جا داری، امشب رو بهمون جا بده. صبح اول وقت، دستشویی رو برات ردیف میکنم و میرم.» موهای غریبه هم شلال بود. مصطفی رو به سهیل سری تکان داده بود که یعنی بپرسد: «نظرت چیه؟»
سهیل فکر کرده بود، حالا که حال گشتن دنبال نصاب را ندارد، ریسک بردن غریبه به ویلای امیر را به جان بخرد. اینطوری هم او و بچهاش جا پیدا میکنند و هم خودش نصاب پیدا میکند. آنها را سوار کرده بود و با هم گشته بودند دنبال ابزار و چسب سنگ. ساندویچ هم خریده بودند، ولی غریبه نخورده بود. بعد، سهنفری آمده بودند ویلا.
غریبه چیزی پرسید که سهیل نفهمید. جلو آمد و با صدای بلندتری پرسید: «اینا رو کجا میخواین نصب کنین؟» و اشاره کرد به دو لنگه در گنجهی قدیمی که امیر سفارش کرده بود با سنگ دستشویی بیاوردشان شمال. سهیل گفت: «نمیدونم راستش.» و در را باز کرد تا برود داخل. میخواست برود بخوابد. اولین بار بود که بیوقفه این مسافت طولانی را رانندگی کرده بود. غریبه از پشت سرش گفت: «اینا به این خونه نمیآد.» سهیل بیاعتنا گفت: «میذارم برادرم بیاد. اینا رو مادرم بهش داده.»
درها گوشهی هال بودند. غریبه زیرانداز پارچهای کهنه را عقب زد. توی تاریکروشن هال گوشهای از درها و گلمیخهای رویش دیده میشد. غریبه گفت: «این چیزا به این خونه که چیدمان مدرن داره نمیآد.» بعد گفت: «زن من عاشق این چیزا بود، چیدمان و اینا...» دوباره گفت: «اگه جایی مد نظرتونه، بگین تا فردا اول وقت براتون نصب کنم.» سهیل گفت: «نه.» و دستگیرهی در اتاق را گرفت و گفت: «من با اجازهتون میرم بخوابم.» حوصلهی وراجیهای مرد غریبه را نداشت. غریبه گفت: «ببخشید، فقط کتریای چیزی هست من یه آب جوش بخورم؟» سهیل برگشت. از توی کابینت کتری برقی را بیرون آورد و گذاشت روی پیشخان. قندان و قوطی چای را هم گذاشت کنارشان. درِ یخچال را هم باز کرد تا توی طبقات خلوتش دنبال چیزی برای خوردن بگردد. غریبه گفت: «کافیه. همینا خوبه.» دیر شده بود. سهیل بستهی ویفر شکلاتی را گذاشت کنار دستش و رفت بخوابد.
درِ اتاقخواب را کیپ نکرد. وسوسه شد دراز بکشد، روی تخت دونفرهی نرم برادرش. دست و پایش را از هم باز کند، قد بکشد، و راحت بخوابد. اما نخوابید. دراز کشید روی تشک. تشکهای باریک را مادرش برای ویلای امیر درست کرده بود. به مادرش فکر کرد، که سلولهای تارعنکبوتی بدخیم امان خودش و مثانهاش را بریده بود، و به امیر، که حتی یک شب هم نگذاشته بود او یا سولی یا هرکس دیگری پیش مادرش بماند و تمام این شبها خودش بیمارستان مانده بود. و بعد به دو لنگه در گنجهی قدیمی فکر کرد که هفتاد هشتاد سال پیش جد پدری مادرش ساخته بود تا برسد به دست امیر. و خواست به بعدازظهر دیروز فکر کند و به حسن، که امیر حسن فوروارد صدایش میزد و همهکارهی شرکتش بود، اما نوری توی هال روشن شد. صدایی آمد و سهیل ترسید. با خودش گفت: «درِ گنجهها را نبَرد؟»
غریبه توی هال نشسته بود، زیر نورهای آویزان از بالای پیشخان آشپزخانه. دو طرف پیشخان باز بود و غریبه درهای گنجه را تکیه داده بود به دیوارهی پیشخان و چهارزانو مقابلشان نشسته بود. جوری نگاهشان میکرد گویی در حال ستایششان باشد. غریبه سر چرخاند و، بدون اینکه به صورت سهیل نگاه کند، گفت: «جای خوبی براشون پیدا کردم.» سر و صورت غریبه ورم کرده و آشفته بود. غریبه گفت: «این دو لنگه در کوچیک به درد اینجا میخوره، این دو تا فاصله.» و به فاصلهی بین پیشخان و دیوار آشپزخانه اشاره کرد و گفت: «ببین، میتونه قشنگ باز و بسته بشه. این گلمیخهای روش هم به قاب این لامپها شبیهن. میبینی؟» روی زانوهایش ایستاد و لامپها را خاموش و روشن کرد. سهیل گفت: «آره. میخوره.» غریبه جای تکیهی درها به دیوار را درست کرد و گفت: «مناسبترین جا اینجاست. فقط دیگه این پیشخون فیکس میشه.» بعد رو کرد به سهیل و گفت: «زنم، اگه بود، فکرهای بهتری داشت. مثلاً شاید میگفت در قدیمی رو بدین نجاری، از چوبش یه چیز دیگه بسازین، صندوقی، چیزی. یا جای بهتری براش پیدا میکرد. زنم باسلیقه بود.» بعد لنگه درها را پس و پیش کرد و گفت: «بچهمون که کوچیک بود، وادارم کرد از این درها درست کنم که نتونه بیاد تو آشپزخونه.» مکث کرد و گفت: «میترسید بسوزه.»
سهیل گفت: «برادرم بچه نداره.» غریبه باتعجب نگاهش کرد و گفت: «اینجا رو که به هوای قشنگیاش میگم. بچه هم بالاخره میآد تو زندگی.» سهیل خوش نداشت بگوید برادرش بچهدار نمیشود. سکوت کرد و بعد، از سر اینکه حرفی زده باشد، پرسید: «زنتون کجاست؟» اشارهاش به فعلهای گذشتهای بود که غریبه، هروقت از زنش حرف میزد، به کار میبست. خواست این را توضیح بدهد، اما غریبه پیشدستی کرد. گفت: «ولم کرد. رفت.» سهیل، گویی چارهای جز نشستن نداشته باشد، نشست روی مبل. دستههای مبل از زیر ملافهها زدند بیرون. به نظرش رسید کلمات از چشمهای غریبه فوران میکنند بیرون: «پنج شش ماه پیش... منم خبط کردم ولش کردم.»
سهیل پرسید: «تو ولش کردی یا اون تو رو ول کرد؟» غریبه گفت: «اول اون منو ول کرد. میدونی، ول کردن آدما از دوست نداشتنشون شروع میشه. من خیلی فکر کردم این چند وقت. اون من رو از قلبش بیرون کرد. منم گذاشتم بره.» غریبه زیرانداز پارچهای کهنه را آورد وسط تا لنگه درها را بپیچد داخلش. گفت: «من دو طرف پیشخان رو اندازه گرفتم. فیتِ فیته، قشنگ. خوب میشه.» و بعد بادقت تمام لبههای دو لنگه در کوچک را با گوشههای زیرانداز پوشاند. گفت: «چه خوب شد اینو پیچیدین دورش. ضربه نمیخوره.» سهیل یاد دستهای سرخ و زخمی حسن افتاد که زیرانداز پارچهای را از صندوقعقب ماشین سولی درآورده بود و تند و فرز دو لنگه در را گذاشته بود روی هم و آن را پیچیده بود دورش. امیر همیشه میگفت: «حسن حواسش به همهچیز هست. بعدِ همهچیز رو میبینه. هر کاری رو با منفعتی که پیشپیش دیده جلو میبره.» برای همین اسمش را گذاشته بود حسن فوروارد.
سهیل به غریبه نگاه کرد. شک داشت حرفی که میخواست بزند درست است یا نه، اما بعد همانطور که خیره بود به دستهای غریبه گفت: «قلب تو ولش نکرده.» غریبه نشست روبهروی سهیل. کف دستهایش را چفت کرد به دستهی مبل و انگشتهایش را چند بار باز و بسته کرد. سهیل حس کرد دستهای غریبه برای سفتتر گرفتن مبل تقلا میکنند. گفت: «چند ماهی بود که دیگه خودش نبود. خودی که از اول با من زندگی میکرد نبود. میفهمیدم حواسش یه جای دیگه است.» مکث کرد و گفت: «وقتی آدم با یکی زندگی میکنه، همهچی رو میفهمه. حالا زن که بگیری، حرفمو میفهمی.» سهیل یاد محبوبه افتاد و قلبش فشرده شد. دیگر مثل قبل دلتنگش نمیشد، اما این فشردگی قلب هنوز بود. بعد یادش افتاد دیروز، که رفته بود فرحزاد تا ماشین را از سولی بگیرد، در برابر تعارف سولی حتی وسوسه هم نشده بود. سولی سوئیچ را که داده بود دستش با او تا پارکینگ آمده بود و برای چای و قلیان دعوتش کرده بود، اما سهیل تعارفش را رد کرده بود. سولی گفته بود: «بیا. محبوب هم هست.» سهیل کوتاه نیامده بود و سریع نشسته بود پشت فرمان و از پارکینگ زده بود بیرون. گیج شد. محبوبه دیگر برایش مهم نبود یا دیروز آنقدر ذهنش درگیری داشته که تعارف سولی را رد کرده. دست کرد لای موهایش و گفت: «چای میخوری؟»
سهیل دو تا لیوان گذاشت کنار چایساز و پرسید: «حالا حواسش پیش کس دیگهای بود؟» غریبه قوطی سیگارش را گذاشت روی رانش و با نوک انگشت هلش داد روی لبهی زانو. گفت: «پسرعموش.»
سهیل گذاشت کیسهی چای رنگش را خوب پخش کند توی آب جوش. بعد پرسید: «کی فهمیدی؟» غریبه قوطی را چنگ زد و گفت: «از اول قابل حدس بود، اما من فکرم قد نداده بود. آخه اصلاً، قبل از من، اونو میخواست. شبی که فهمیدم، خودم چمدونش رو دادم تا اثاثش رو جمع کنه بره.» چشم غریبه به لیوانهای چای بود. سهیل حدس زد بیقرار سیگار باشد. چای را گذاشت روی میز و لای در را باز کرد. نسیم خنکی آمد تو. غریبه گفت: «چند وقتی بود که چپ بودیم با هم. زمزمهی طلاق بود، ولی جدی نبود. یه شبی، جرّوبحث کردیم، کارمون بالا گرفت. اون شب با پشت دست کوفتم تو صورتش. حلقهام محکم خورد بغل لبش. جاش زخم شد. نذاشت ببینم چی شده. دستمال گذاشت روش و رفت تو اتاق پسرم خوابید. دو سه ساعت بعد با صدای پچپچی بیدار شدم. رفتم تو اتاق بچه، آشپزخونه، پذیرایی... دیدم نیست. بعد، پردهی هال رو کنار زدم، دیدم گوشهی تراس نشسته و با تلفن حرف میزنه، میخنده. چند ماه بود خندهش رو ندیده بودم. میدونی، شاد بود. چند دقیقهای نگاهش کردم. میخندید، زخم بغل لبش شکل گل میشد...» غریبه به سهیل نگاه کرد. سهیل چای میخورد. غریبه هم چایش را برداشت. چشیدش و بعد گفت: «معدهام پر از زهرابه.» و انگار که چارهی دیگری نداشته باشد، گفت: «یه سیگار میکشم و میآم.» و رفت سمت در. سهیل گفت: «راحت باش. در بازه.» غریبه میان رفتن و نشستن ماند. سهیل گفت: «همینجا بکش.» غریبه نشست سر جایش و گفت: «من همون شب از پشت شیشه عکس پسرعموش رو روی صفحهی موبایلش دیدم. دیگه فقط میخواستم بره، از زندگیم بره. فکر میکردم، وقتی برای من نمیخنده و برای کس دیگهای مثل گل از هم میشکفه، باید بره...»
سهیل بلند شد و رفت از آشپزخانه زیرسیگاری بیاورد. زیرسیگاری آوردن بهانه بود. میخواست از جلوی چشمهای غریبه بلند شود. میخواست بوی سیگار به مشامش نخورد و میخواست فکرهای توی سرش را فراری بدهد. غریبه گفت: «چمدون رو از بالای کمد درآوردم و گذاشتم وسط هال. نشستم روی مبل پشت در تراس. صبر کردم تا اومد تو. وقتی اومد، هنوز تهلبخندی تو صورتش بود. پشتش رو کرد به من تا در تراس رو ببنده. نور موبایلم رو انداختم وسط هال و سرفهای کردم. ترسید. برگشت عقب و ترسان نگاه کرد. چمدون رو هل دادم جلوی پاش. گفتم وسایلت رو جمع کن. گفتم توافقی جدا میشیم. بچه هم با من.»
غریبه با سر به اتاقی که بچهاش داخل آن خوابیده بود اشاره کرد. و دوباره گفت: «بهش گفتم بچه هم با من. برو به عشقت برس، به زندگیت. بعد بچه رو بغل کردم و آوردم رو تخت خودمون. عصبی بودم. میلرزیدم. حس میکردم گردن یه اژدهایی رو توی دلم سفت میچلونم که اگه ولش کنم میزنه بیرون. از حلقم از دستام از چشمام زبونه میکشه و درسته میبلعدش. برای همین دوباره از جا پریدم و دویدم طرف هال. توی مبل وارفته بود. گفتم زود برو، نمیخوام خون کنم. و گردن اژدها رو بیشتر چلوندم... سرم رو کردم توی بالش و ضجه زدم و دعا کردم که نباشه، بره، از اینجا بره، از دل من بره. همونجا ولش کردم.»
غریبه چنگ زد و زیر دندههایش را سفت گرفت. سهیل پرسید: «چیزی بیارم بخوری؟» غریبه گفت: «نمیتونم.» سهیل پرسید: «رفت؟» غریبه دل و رودههایش را بیشتر چلاند. گفت: «صبح که بیدار شدم، چمدونش بود. تکونش دادم، دیدم پره. رفتم تو اتاق بچه. دیدم لباس پوشیده و نشسته لب تخت. گفتم تا بیدار نشده برو. چیزی نگفت. رفتم دستشویی. اومدم بیرون نبود، نه خودش نه چمدونش.»
سهیل کش و قوسی به بدنش داد و پرسید: «بچه چی؟ سراغ مادرش رو نگرفت؟» غریبه گفت: «چرا. ولی بیقراری نکرد.» سهیل تندی پرسید: «وابسته نبود؟» غریبه گفت: «چرا دیگه. هر روز خدا، از صبح تا شب پیش زنم بود، ولی بیقراری نکرد. فهمیده بود یه چیزی هست که دیگه نمیشه با هم باشیم. من و زنم بیمادر بزرگ شده بودیم. فکر کردم اونم مثل ما بیمادر بزرگ میشه، دیگه.» سهیل ته حرف غریبه را نشنید. ذهنش روی کلمهی وابسته مانده بود. داشت به امیر فکر میکرد و به مادرش. فکر کرد امیر همیشه به مامان وابسته بود، اما، بعد از اینکه معلوم شد بچهدار نمیشود، بیشتر چسبید به مامان. بعد رفت تو فکر اولین سفر امیر و سولی. مثلاً رفته بودند ماهعسل. امیر هر روز زنگ میزد و گزارش سفرشان را به مادر میداد. یک بار سهیل به مادرش گفته بود: «چرا نمیره با زنش خوش باشه؟ همهی حواسش اینجاست.» مادر خندیده و گفته بود: «همین که بی ما رفته خوبه.»
سهیل قلپی از چای یخکرده را فرو داد توی حلقش و به جای خالی غریبه نگاه کرد. چشم انداخت دور ایوان، ندیدش. لیوانهای چای را برداشت و رفت توی آشپزخانه. به نظرش رسید شبها ریزترین مسئلهها هم بزرگ و لاینحل میشوند. شاید چیزهایی که امشب ذهنش را میدان جنگ کردهاند فردا دیگر مهم نباشند، مثل همین رابطهی امیر و سولی که قبلاً به نظرش چیز مهمی نبود یا مثل چیزهایی که دیروز بعد از ظهر دیده بود و باعث شده بودند شک دست بیندازد توی یقهاش. فکر کرد شاید منظور غریبه از اینکه گفته بود دیشب این وقت یه جور دیگه فکر میکردم همین چیزها بود. میخواست لیوانها را بشوید، اما منصرف شد. ولشان کرد توی ظرفشویی و رفت، تا غریبه نخوابیده، این را از او بپرسد.
تخت غریبه خالی بود. این دو باری که بعد از ساخت ویلای امیر آمده بودند شمال، با مادرش سر تخت کنار پنجره کَلکَل کرده بودند. حالا پسر غریبه روی آن تخت خوابیده بود. لباس زردش رفته بود بالا و سفیدی گُردهاش پیدا بود. تخت دیگر خالی بود. آخرین بار، مامان زورش به سهیل چربیده بود؛ روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. همان صبحش هم شاشبند شده بود و هولهول رفته بودند تهران تا برسانندش دکتر. سهیل از جارختخوابی پتویی درآورد و انداخت روی بچه. صدای غریبه آمد: «گرماییه. پس میزنه.» سهیل گفت: «قوز کرده بود تو خودش.» غریبه رفت طرف تخت خالی. گفت: «فکر کردم بخوابم شاید آروم بشم.» سهیل پتویی داد دستش و بیمقدمه پرسید: «چرا گفتی دیشب یه جور دیگه فکر میکردی و الآن یه جور دیگه فکر میکنی؟» غریبه پتو را گرفت توی بغلش. گفت: «چون دیشب این وقت فکر میکردم برش میگردونم خونه. گفتم میآم شمال و میرم رودسر و التماسش میکنم برگرده. قید پسرعموش رو بزنه و برگرده.» سرش را گذاشت روی پتوی توی بغلش و شانههایش لرزید. سهیل رفت جلو، اما نتوانست دستش را بگذارد روی شانههای غریبه. پرسید: «با پسرعموش رفته؟» غریبه صورتش را پاک کرد و بلند شد. نگاهی به بچه انداخت و آهسته گفت: «عروسیش بوده... بریم بیرون.»
سهیل این بار با صدای تلفن از خواب پرید. آفتاب بیجانی افتاده بود روی تشک. لحظهای گیج نشست. صدای امیر خسته بود. گفت: «برگرد تهران.» سهیل خوابآلود پرسید: «چرا؟» گفت: «مامان خوب نیست. مرخصش نکرد. جمع کن بیا تهران.» سهیل سکوت کرد. امیر پرسید: «بیداری اصلاً؟» سهیل گفت: «دیر خوابیدم. تا نصفهشب سنگ دستشویی میچسبوندیم.» امیر گفت: «نصاب گیر آوردی؟» سهیل گفت: «آره. راستی این درها رو کجا میخوای بذاری؟» امیر بیحوصله جواب داد: «چه میدونم... یه جا که مامان بیاد ببیندشون و خوشش بیاد.» بعد تلخ گفت: «اگه بیاد.» و یک جوری که انگار توی فکر باشد، گفت: «خوب نیست مامان.» و لحنش تند شد. «راه بیفت زودتر.» تا خواست قطع کند، سهیل گفت: «امیر... امیر این یارو که اومد دستشویی رو نصب کرد کلی کیف کرده بود از و یلا.» و صبر کرد تا امیر واکنشی نشان بدهد. امیر گفت: «عه؟» سهیل گفت: «آره. گفت زن باسلیقهای اینجا رو چیده.» امیر گوش کرد. بعد گفت: «پولاشم خوب بوده.» و قطع کرد.
سهیل گوشی را انداخت بغل تشک و دراز کشید. فکر کرد مدتهاست با امیر نرم و مهربان حرف نزده. او هم با سهیل خوب حرف نمیزد. یادش افتاد به روزی که امیر دربارهی محبوبه با او حرف زده بود. سهیل را گوشهی اتاقش حین کشیدن سیگار گیر انداخته بود. پشت پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید. سیگار را از هولش انداخته بود پائین. امیر گفته بود: «بندازی یا نندازی، همه میدونن سیگار میکشی. به سیگار کشیدنت کار ندارم. دور این محبوبه رو خط بکش. اینم رفیق اونه. زن زندگی نیست. میشه یکی مث سولماز که زندگی و شوهر و فکوفامیل به تخمش هم نیست. من به محبوبه هم گفتم بره رد کارش، به درد هم نمیخورین.» سهیل رگ عرقی که شره کرده بود توی ابروهایش یادش بود و اینکه درجا گفته بود: «من هیچوقت تو زندگی تو دخالت نکردم، تو هم نکن.» امیر گفته بود: «فکر نکن تو نکردی من نمیکنم. میخوای بدبخت شی بیفت دنبال اینا. من بدبخت شدم بسه.» سهیل دلش میخواست بگوید: «سولماز مشکلی نداره. تو خُلقت رو عوض کن.» اما چیزی نگفته بود. امیر، که با سولماز نامزد کرده بود، مادر گفته بود: «قشنگترین و خانومترین دختر شهر عروسم شده.» سهیل آن موقع فکر کرده بود بهترین چیزها همیشه نصیب امیر میشود.
امیر به سهیل گفته بود: «فکر کرده من خرم. اینکه تا الآن مونده واسه پولمه.» سهیل میدانست که این طور نیست. خود سولی یک بار گفته بود «کاش جای امیر من بچهدار نمیشدم. امیر فکر میکنه دنیا آخر شده. همهچیز که بچه نیست.» سهیل خوب میدانست برای امیر همهچیز بچه نیست. چیزی که هست کم آوردن توی یک چیز است، توی چیزی اول نبودن، ناقص بودن، کم بودن. جلوی سولی کم آورده بود، چون او بود که بچهدار نمیشد نه سولی.
دیروز عصر، از چیزی که دیده بود آنقدرها ناراحت نبود. فکر کرده بود عقوبت به هم زدن رابطهی او و محبوب سر امیر آمده. اما حالا ناراحت بود. ناراحت بود از اینکه حسن فوروارد با دیدن ماشین سولی خودش آمده بود پائین و تا دیده بود، بهجای سولی، سهیل پشت فرمان است بور شده بود—از اینکه، وقتی در گنجهها را آورده بود پائین و پیچیده بود توی زیرانداز، آن طور باخبر از زیروبم ماشین از داشبورد طناب آورده بود و از چیزی که ته داشبورد دیده بود جا خورده بود، اما به روی خودش نیاورده بود و در داشبورد را بسته بود. باورش نمیشد حسن با سولی سر و سِری داشته باشد. سهیل فکر کرد لابد پیشپیش دیده امیر که بچهدار نمیشود و حواسش هم که به زن و زندگیاش نیست، پس میتواند سر امیر را زیر آب کند و زن و زندگی و شرکت پررونقش را با هم هاپولی کند. پرید بالای ماشین. کینهی امیر از دلش رفته بود.
بلند شد و رفت توی هال. خبری از غریبه نبود. درِ اتاقشان را باز کرد. تختها ترتمیز و مرتب بودند. نفهمیده بود بالاخره برمیگردد تهران یا میرود رودسر سراغ زنش.
برگشت توی هال. جعبهی سیگاری روی مبل بود. تکانش داد. یکی دو تا سیگار ته قوطی بود. پرتشان کرد توی تفالهگیر ظرفشویی و برگشت سراغ مبلها. ملافهها را پر داد و پهن کرد رویشان.
توی اتاقخواب، رختخواب خودش را که جمع کرد، رفت سراغ ملافهی روی تخت سولی و امیر. آن را مرتب کرد و فکر کرد باید جوری که امیر قاتی نکند گوشی را بدهد دستش. باید با امیر یا شاید سولی حرف بزند. تلفنش زنگ خورد. امیر بود. گفت: «هنوز ویلایی؟» با یک دست تلفن را جواب داد و با دست دیگر در کابینت را باز کرد و سطل زباله را بیرون آورد. آشغالهای ساندویچ دیشب را برداشت و گفت: «دارم راه میافتم.» گوشی را گذاشت روی بلندگو و قوطی سیگار توی سبد را برداشت. امیر آهسته گفت: «چیز خرابشدنی جا نذاری.» سهیل گفت: «حواسم هست.» امیر گفت: «حواست باشه در و پنجرهها قفل باشه. پردهها رو هم بکش.» سهیل مکث کرد و شک کرد سیگار را بیندازد توی نایلون آشغال یا نه. در همان حال پردههای هال را کشید و برگشت توی آشپزخانه، آشغالها را برداشت و گذاشت جلوی در. مکث کرد و گفت: «امیر» صدای امیر آمد: «چیه؟» سهیل زیرانداز طنابپیچشده را برداشت و هنوهونکنان گفت: «یه چیزی.» امیر عصبی گفت: «بگو دیگه.» تندی پاسخش سهیل را پشیمان کرد. «هیچی. میآم تهران، میگم. قطع کنم؟» مکث کرد. امیر گفت: «گفتی حواست به در و بوم خونه هست؟» سهیل نفسی تازه کرد و گفت: «هست.» و رفت طرف ماشین. میخواست درها را برگرداند تهران. میترسید دزدی به ویلا بزند و درها از دست بروند. اما از این هم پشیمان شد. از جلوی در برگشت. درها را روی زمین گذاشت و رفت توی حیاط.
روی شیشهی ماشین شبنم نشسته بود. سهیل آبپاش و برفپاککن ماشین را زد و نیمخیز شد طرف داشبورد. داشبورد را خالی کرد روی صندلی. دفترچهی راهنما و مدارک ماشین را پس زد. نایلون کوچک را برداشت، فندک فلزی و پماد اگزما را. این بار دومی بود که داشبورد را خالی میکرد. بار اول، رودبار را که رد کرده بود، طاقت نیاورده بود، کشیده بود کنار و هولهول دل و قلوهی داشبورد را ریخته بود بیرون. همان موقع هم فکر کردن به دستهای سرخ و اگزمازدهی حسن حالش را بد کرده بود، اما بعد بیخیال شده بود و همچنان پادکستهای انگیزشی گوش کرده بود.
برگشت توی هال. دیروز این موقع که امیر مجبورش کرده بود بیاید شمال، با خودش گفته بود صبر میکند تا حال مامان بهتر شود. بعد میرود آلمان جوری خودش را گموگور میکند که دیگر هیچ رد و نشانی از او دست امیر نیفتد. حالا داشت جور دیگری فکر میکرد.
فندک را از داخل نایلون بیرون آورد. سیگاری آتش زد و فندک را برگرداند توی نایلون. نایلون را پرت کرد طرف آشغالها. چشم دوخت به حیاط، به ماشین، و جادهای که پیدا بود. پک محکمی به سیگار زد و همهی دودش را بلعید.