icon
icon
عکس از مهرى جمشیدى
عکس از مهرى جمشیدى
پوست گردو
نویسنده
نسیم نعمت‌الهی
14 خرداد 1404
عکس از مهرى جمشیدى
عکس از مهرى جمشیدى
پوست گردو
نویسنده
نسیم نعمت‌الهی
14 خرداد 1404

حواسم نبود پوشک ندارم. شاشیدم توی شلوارم. تقصیر بچه‌هایم بود. گفتند: «ایزی‌لایف از زیر لباس پیداست، بابا. خوب نیست در اولین دیدار خانم رحیمی بفهمد.» از شب قبلش نه یک چکه آب خوردم، نه یک استکان چای. فشار مثانه زیاد نمی‌شد، می‌توانستم خودم را کنترل کنم. فقط باید تندتند می‌رفتم مستراح. قرارمان را بچه‌هایم ترتیب دادند‌، در یک رستوران، از آن چسان‌‌فسان‌ها‌.

چیزی از ظاهر خانم رحیمی بهم نگفته بودند، جز اینکه شصت‌وپنج‌ساله است و چاق و عصابه‌دست‌. فهمیده بودم بدتر از خودم قاذورات شده است. به خیالم ولی «شصت‌وپنج سال» زود می‌آمد برای این حرف‌ها. زن خدا بیامرزم پنج سال پیش رفت‌. هفتاد را هم رد کرده بود. بگو یک کدام از این کج و کوجی‌ها را داشت؟ نداشت‌. تا لحظه‌ی آخر سرپا... غذا می‌پخت... ماتیک می‌مالید... یک مثقال چربی اضافه به پک‌وپهلویش‌ نبود‌... اگر کرونای بی‌پیر چنگ نمی‌انداخت به جانش، هنوز داشت بالاپایینم می‌کرد! حالا توله‌هایم رفته‌اند فقط «اسم‌بدنامی» برایم پیدا کرده‌اند، یک چیزی که هم زن باشد و هم نباشد! می‌خواهند هرطور شده من را از سر خودشان باز کنند‌. کرّه‌خرها... برای همین این قرار را ترتیب دادند‌. رساندنم تا جلوی رستوران. پیاده‌ام کردند و رفتند‌.


درِ سالن غذاخوری را باز کردم‌. گرمای دلچسبی توی صورتم خورد‌، از آنها که استخوان‌های آدم را حال می‌آورد‌. علی‌الخصوص که بیرون باران می‌بارید و سوز ریزی هم می‌آمد. همه‌اش خوف داشتم باد به کلیه‌هایم بخورد، کنترلم از دست برود‌. نمی‌دانم چطور بود که تا سرما بهم می‌خورد واشرم از پایین شل می‌شد‌، نم پس می‌دادم‌.

رفتم تو‌. در پشت سرم بسته شد. سه برابر قد خودم ارتفاع داشت. چوبی و پهن و براق بود‌. بوهای عجیبی راه گرفت زیر دماغم—بوی هرچیز غیر از غذا، عطر، عود، خوشبوکننده، نمی‌دانم، همین آت‌وآشغال‌هایی که جوان‌ها می‌زنند و می‌سوزانند و دود می‌کنند. همان جلوی در چشم چرخاندم دورتادور سالن ببینم خانم رحیمی را پیدا می‌کنم. نبودش‌.

دنبال میز شماره‌ی «دوازده» گشتم‌. فقط همین یک عدد را می‌توانستم به خاطر بسپارم‌. داده بودم رمز کارت بانکی‌ام را هم کرده بودند دو تا دوازده. برای همین بچه‌هایم میز را به همین نمره برایم رزرو کردند‌. شماره‌ی قبر مادرشان بود‌. هر پنجشنبه چوب تو ماتحتشان‌ می‌کردم من را ببرند‌ پیشش، بهشت‌زهرا. قطعه و ردیفش را حفظ نبودم، اما شماره‌اش را می‌دانستم، دوازده بود‌. تا می‌رسیدیم وادارشان می‌کردم سنگ را حتمی با اسکاچ و مایع ظرفشویی بشویند‌. با آب خالی به دلم نمی‌نشست‌. همچین که مرمر سفید برق می‌افتاد، یاد وقت‌هایی می‌افتادم که حوله‌پیچ از حمام درمی‌آمد‌. پوستش مثل آینه می‌شد، روشن، قشنگ، هلو...

میز را پیدا کردم. خیلی دور نبود‌. شماره را بزرگ و با چراغ بالای سرش به دیوار زده بودند. جایش خوب بود، کنار پنجره. آفتاب دم ظهر هم افتاده بود رویش‌. بدم نمی‌آمد پشتش بنشینم و همان‌جا یک چرتی بزنم‌. مخصوصاً که یک آهنگ آرامی هم نمی‌دانم از کدام سوراخ‌سنبه‌ای توی در و دیوار پخش می‌شد و حسابی پلک‌هایم را سنگین کرده بود. تقصیر بچه‌ها بود که به‌زور حمامم کردند. خسته شدم زیر آب‌. جان توی دست و پایم نماند‌ه بود. این قرص‌هایی هم که برای درد پروستات می‌خوردم بی‌تأثیر نبود‌‌ البته. همه‌شان آرام‌بخش داشتند‌. دائم آدم را گیج و منگ می‌کردند.

گفتم برسم به میز سرم را می‌گذارم رویش و تا خانم رحیمی بیاید به یک خواب شیرین می‌روم. فقط می‌ترسیدم بخوابم و زیرم را خیس کنم‌. از آن گذشته یک پارچه‌ی زرشکی لیز از این سرش تا آن سرش پهن کرده بود‌ند، وسطش پر از گلدان و شمع و گیلاس و دستمال‌سفره و چاقو و چنگال. تکان می‌خوردی همه‌اش افتاده بود! باید خر می‌آوردی و باقالی بار می‌کردی! آن‌همه اداواصول را کی می‌خواست جمع کند؟ به دردسرش نمی‌ارزید. منصرف شدم‌.

در حال بارگذاری...
عکس از مهرى جمشیدى

زن خدابیامرزم را می‌کشتی این‌جور جاها نمی‌آمد. می‌گفت: «آفتابه لگن هفت دست، شام و نهار هیچ‌چی! یک تکه گوشت خر را صد جور می‌رقصانند، پخته‌نپخته می‌اندازند جلوی آدم، و پول خون پدرشان را می‌گیرند...» راست هم می‌گفت. آن وقت‌ها معقول هر دو سه ماه یک‌ بار با هم می‌رفتیم قصابی سر کوچه. اکبرآقانامی بود‌. ازش یک کیلو قلوه‌گاه گوسفند و یک کیلو سردست گوساله می‌خریدیم، می‌دادیم قشنگ دو سه بار برایمان چرخشان می‌کرد‌. همچین که می‌رسیدیم خانه ده تا پیاز درشت رنده می‌کردیم و می‌زدیم تنگشان. تا من به سیخ بکشمشان، او زنگ زده بود بچه‌ها و برای ناهار دور خودمان جمعشان کرده بود‌. آن‌همه آدم را کباب می‌دادیم بی‌اداواطوار. این قرتی‌بازی‌ها را نداشتیم! از این پول‌ها نمی‌دادیم! هیچ‌وقت! حالا نمی‌دانم چطور شده که دخترهایم به صرافت این چسی‌آمدن‌ها افتاده‌اند. لابد، نشسته‌اند عقل‌هایشان را گذاشته‌اند روی هم، با خودشان گفته‌اند: «به‌ جای آن ماهی شش‌میلیونی که دست پرستار می‌دهیم، یک ‌بار خرج رستوران می‌کنیم و یارو نمک‌گیر می‌شود و زن بابایمان می‌شود و تروخشک کردنش را گردن می‌گیرد...»


رسیدم سر میز‌. یک پیشخدمت جوان نمی‌دانم از کجا سبز شد، بهم سلام کرد، و دولاراست شد‌. آن‌قدر دراز بود که تعظیم کرده‌اش تازه همقدوقواره‌ی من ‌شد‌. صندلی را برایم بیرون کشید. گفتم: «ول کن، آقاجان، ولم کن! خودم بلدم!» جا خورد. خودش را عقب کشید‌. از این احترامات الکی بدم می‌آمد‌. هیچ‌چیز تویش نبود، نه محبت، نه دلسوزی. فقط می‌خواستند با خوش‌رقصی آدم را تیغ بزنند و تلکه کنند‌. پیر شده بودم، درست، بلانسبت خر که نشده بودم‌.

ننشستم‌. صندلی را با پا هل دادم سر جای اولش. گفتم از فرصت استفاده کنم تا خانم رحیمی نیامده یک سری به توالت بزنم. باید زود کار را تمام می‌کردم. خوب نبود برگردم ببینم نشسته سر میز و من جلویش هن‌هن‌کنان سگک کمربندم را سفت کنم. گردن کشیدم پشت شیشه‌ای که میزمان چسبیده بود بهش. خیابان را نگاه کردم. هیچ‌کدام آدم‌هایی که آن دور و بر بودند نه شصت‌وپنج‌ساله می‌زدند نه عصا دستشان بود. خیالم راحت شد وقت دارم. می‌شد سر صبر رفت شاشید و برگشت‌. رو چرخاندم سمت دیلاق. هنوز انگار از بابت توپوزی‌ای که بهش زده بودم عنق بود‌. گردنم را به پشت خم کردم تا صورتش را ببینم‌.‌ ازش پرسیدم: «توالت کجاست،‌ پسر‌جان؟» ته سالن را نشان داد‌. بچه‌ها تأکید کرده بودند: «نگو توالت. بگو سرویس بهداشتی. بهتر است.» یادم رفت.

سالن عریض و طویل رستوران را لنگیدم و گز کردم. میخچه‌ی کف پایم بدجور اذیتم کرد. دو در چدنی سیاه ته رستوران بود‌. جلویشان مکث کردم. روی هردویشان نوشته بود دبلیوسی، یکی با عکس مرد، آن یکی با عکس زن. فرقشان به یک‌لا دامن بود. رو کردم به مرد جوانی که داشت زیر خشک‌کن برقی نم دست‌هایش را می‌گرفت و گفتم: «حالا که هیچ زنی دامن نمی‌پوشد! می‌پوشد؟»

یارو اصلاً حال حرف زدن نداشت. یک پوزخند اجباری تحویلم داد و رفت پی کارش. پیچیدم تو. چه توالتی بود! از اینها که شیر و آینه و چراغ‌هایش ساده و سیاه‌اند، در و دیوار و بقیه‌ی ماجرایش طوسی. آدم دلش نمی‌آمد کارش را بکند. اگر دلشوره‌ی رفتن خانم رحیمی را نداشتم، می‌نشستم سر حوصله تماشا می‌کردم. نوه‌ام، اگر می‌دید آنجا را، عشق می‌کرد. معماری می‌خواند. یک بار عکس چند تا ویلا و خانه در همین مایه‌ها نشانم داد و گفت: «به این مدل‌ها می‌گویند مدرن، بابایی...» نگاهش کردم و گفتم: «اینها که هیچ‌کدام فرش و مبل و چراغ درست‌حسابی ندارند...» از حرف‌هایش این‌طور دستگیرم شد که هر جایی خالی و خاکستری باشد اسمش می‌شود مدرن. زنم، اگر زنده بود، می‌گفت: «وا! کله‌ی پدرشان! اینکه مثل اداره می‌ماند. چی‌چی‌اش به خانه؟ یه رنگی! لعابی! نقش و نگاری!»

در حال بارگذاری...
عکس از مهرى جمشیدى

خودش استاد رنگ و لعاب بود‌. شله‌زرد و کاچی برایم می‌پخت، فکر می‌کردی خورشید را از آسمان کنده‌اند گذاشته‌اند وسط کاسه‌، این‌قدر قشنگ، بدون یک مثقال زعفران حرام کردن. دستمال‌های توی جیبم را گلدوزی می‌کرد، آدم دلش نمی‌آمد وسط آن‌همه باغ و بوستان مفش را خالی کند‌. تا بود، زندگی‌ام مزه داشت؛ عطر داشت‌. هرطور حساب می‌کنم نباید می‌رفت. همه‌ی عزت و احترامم به او بود‌. خودم می‌فهمیدم که بچه‌هایم ازم خسته شده‌اند. نوبت‌بندی کرده بودند هر روز یک کدام بیایند پیشم برای پخت‌وپز و رفت و روب‌. حالا ماهی یک بار هم کارگر می‌آمد ها! الکی فقط می‌آمدند که یک آفتابه را بردار و لولهنگ را بگذاری کرده باشند. منّت شوهرهایشان می‌ماند سر من. دست‌‌آخر هم همگی با هم ترکمون می‌زدند‌ به خانه! بعد آن‌قدر نشستند هر جا نک‌ونال کردند که گفتم نخواستم بابا! بروید پی زندگی‌هایتان‌! درد و بلای مادرتان بخورد فرق سر تک‌تکتان که همه‌ی این کارها را یک‌تنه می‌کرد، بی‌غرولند، بی‌سروصدا...


درِ داخلی مستراح خودبه‌خود باز و بسته شد، بدون اینکه بخواهم دستگیره‌ای چیزی بکشم. به یک قدمی کاسه‌ی توالت‌فرنگی که رسیدم، درپوشش بلند شد. چشم‌وچار داشت انگار. کاغذ دورش عوض شد و تویش یک مایعی مثل وایتکس خودمان اما بنفش پاشیده شد. آخرین سفر که با زنم رفتم مشهد، هنوز پروستاتم این‌قدر دست‌وپاگیر نشده بود. توی هواپیما تنگم گرفت. هرچی به خودم پیچیدم، نگذاشت بروم توالت. گفت: «طهارت درست‌حسابی ندارد. وسط این‌همه تکان‌تکان ترشح می‌شود به لباست.» کجا بود آن روز که توالت رستوران را ببیند؟! از کون ملا پاک‌تر! نجاست کجا بود؟!

نشستم. زور زدم. یک قطره هم نیامد. هول و تکان اینکه نکند خانم رحیمی بیاید و من نباشم شاش‌بندم کرده بود. بلند شدم بروم روی خودشور کناری‌اش. اسم این را هم نوه‌ام موقع نشان دادن همان عکس‌ها بهم گفته بود. «بیده»؟! نمی‌دانم... یادم نمی‌آید... فقط خاطرم هست که ازش پرسیدم: «مگر برای آدم‌های بی‌دست‌وبال ساخت‌وساز می‌کنند؟» فکر می‌کردم بخندد. نخندید.


وقتی آمدم بیرون، هنوز کسی سر میز ننشسته بود. جا‌گیر شدم روی صندلی‌. چشم چرخاندم ببینم نکند اشتباهی سمت دیگری رفته باشد. نرفته بود. درازعلی دوباره آمد. لبخند زد. سعی کرد مؤدب باشد‌. گفت: «جسارتاً برای دیدن مِنو باید کیو آر کد را اسکن کنید...» گرسنه‌ام شده بود، اما نمی‌فهمیدم پسره چی بلغور می‌کند‌. گفتم: «منتظر کسی هستم‌. ولی فعلاً یک چیزی بیاور ته دلم را بگیرد...»

رفت و با یک لیوان پنج‌پر برگشت. لب‌‌به‌لبش خامه و موز بود و رویش هم چند پر گردو. یادم آمد دو سه هفته پیش در خانه تنها بودم، نشستم به گردو شکستن‌. هفت هشت ده‌تایی مغز کردم و پوست سختش را ریختم روی کابینت. آمدم جمعشان کنم، همان لحظه صدای درِ خانه آمد. یکی از بچه‌هایم آمده بود‌ بهم‌ سر بزند. از ترس اینکه دوباره شروع نکند به گفتن اینکه «چرا برای خودت غذا نمی‌پزی؟» و «ضعیف می‌شوی» و غرغر کردن‌هایش، فرز پوست گردوها را جمع کردم، تا بخواهد کفش‌هایش را بگذارد در جاکفشی، ریختمشان توی قابلمه و یک استکان آب بستم رویش. زیرش را روشن کردم. این‌طوری خیال می‌کرد چیزی بار گذاشته‌ام. تا رسید جلوی آشپزخانه، درآمد: «بابا، نهار داری؟» ابرو انداختم سمت گاز و گفتم: «می‌بینی که...» خواست برود طرفش، حواسش را پرت کردم. رفت تو هال نشست. سرمان گرم حرف زدن شد، نگو پوست گردوها ته گرفتند! داغ شدند. کوبیدند خودشان را به دیواره‌های قابلمه. تلق‌تلقی راه انداختند که بیا و ببین. دخترم زل زد بهم و گفت: «پاپ‌کورن درست می‌کنی، بابا؟» جوابش را ندادم. دوباره پرسید. خودم را زدم کوچه‌ی علی چپ و گفتم: «پاک‌کن چیست؟» دوید طرف آشپزخانه. خودش را رساند به گاز. درِ قابلمه را برداشت. داد و فغانش رفت هوا. با گوشه‌ی دستگیره پرتش کرد وسط سینک. آب را گرفت رویش. جیز بلندی کرد. دود خانه را گرفت. عصبانی شد. پنجره‌ها را باز کرد. دستمال خیس می‌چرخاند توی هوا و داد می‌زد: «آخه بابا، چرا این کارها را می‌کنی؟!» یکدفعه نمی‌دانم چه‌ام شد. نشستم کف آشپزخانه. بغضم ترکید. های‌های گریه کردم. آمد چمباتمه زد کنارم. سرم را بغل گرفت. دلم برای سینه‌ی مادرم تنگ شد. گریه را بلندتر سر دادم‌. شانه‌هایم میان حلقه‌ی دست‌هایش می‌لرزید‌. با هم زار زدیم، طولانی، مبسوط و مفصل...

از آن روز به بعد با خواهرهایش افتاد دوره برایم به زن پیدا کردن. گفتم: «باباجان، والله، بالله، من از مردی افتاده‌ام! زن بخواهم برای کجایم؟ اگر بحث یک لقمه غذاست، خودم یک خاکی بر سرم می‌ریزم.» به خرجشان نرفت. هی سرخ و سفید شدند، رنگ دادند رنگ پس گرفتند، که این خانم رحیمی خیلی زن موجهی است و فقط لنگ یک حقوق بازنشستگی است. بگذار محرمت شود، خودت می‌بینی چقدر خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی است‌. آن‌قدر ازش تعریف و تمجید کردند تا من را راضی کردند و قرار دیدار را گذاشتند‌. اما نگفتند بدقول است. لیوان پر از موز و گردو هم خالی شد و نیامد.

پسره را صدا زدم. ازش پرسیدم: «تو حواست بود من کی آمدم؟» گفت: «یک ساعتی است در خدمتتان هستیم.» راست می‌گفت‌. از درد کمرم می‌فهمیدم خیلی وقت است نشسته‌ام. زنگ زدم به دختر بزرگم، ماجرا را برایش گفتم. قرار شد تماس بگیرد خانه‌شان. دو دقیقه بعد روی صفحه‌ی گوشی‌ام متن پیامش آمد: «باباجان، گویا فشار خانم رحیمی بالا رفته است، حالشان خوش نیست. الآن خودم می‌آیم دنبالتان.» همچین که اس‌ام‌اس را خواندم انگار یکدفعه باری از دوشم برداشتند. نفس راحتی کشیدم‌. عضلاتم از آرامش زیاد شل شد انگار. حواسم نبود پوشک ندارم، شاشیدم توی شلوارم.


نوشتم: «می‌آیی شلوار هم با خودت بیاور بابا.»

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد