هوپ پیشنهاد داد: «بیایید زودتر شکایتهامون رو بکنیم و خلاص بشیم. من قلبم رو باتری گذاشتهم.»
فرح گفت: «دارم بیناییم رو از دست میدم.»
بسی گفت: «من شوهرم رو از دست دادم.»
و بریجت گفت: «داستانم رو برای دوستی که تو کلاس نویسندگی قدیمیم بود فرستادم.»
بسی پرسید: « خب این کجاش شکایته؟»
بریجت گفت: «چون یه جوریه—شاید مثل احساس ترس از صحنه که بازیگرها دچارش میشن.»
لوسینلا به بریجت گفت: «وقتی داستان حشرهی آب رو برات فرستادم همین احساس رو داشتم. احساس خجالت.»
همه گفتند: «حشرات آبی! چندش!» و بسی گفت: «اما چرا باید خجالتآور باشه؟»
بریجت گفت: «وقتی زمان و توجه یک نفر دیگه رو میخوایم بگیریم توش یه جور خجالت و شرم هست.»
لوسینلا گفت: «خجالت از نشون دادن خود واقعیت. من از بریجت خواستم نظر صادقانهش رو بده، و بریجت در جواب به من نوشت هیچکی پیدا نمیشه که این امید و انتظار رو از خودش پنهان کنه که طبق نظر صادقانهی بقیه تونسته یه شاهکار بنویسه.»
بریجت اضافه کرد: «و ترس از اینکه معلوم بشه آدم مزخرفی هستیم.»
فرح از بریجت پرسید. «داستانت در مورد چیه؟»
«دربارهی یک گروه از خانمها که با هم دوست هستن و با هم پیر میشن.»
هوپ گفت: «منظورت دربارهی خودمونه دیگه.»
«دربارهی ماست، اما میدونین که من داستان مینویسم. داستان دربارهی ماست که دور میز میشینیم و صحبت میکنیم، اما لزوماً چیزهایی که ما میگیم نیست و هیچکدوم هم معلوم نیست که ما هستیم.»
فرح پرسید: «حالا چرا معلوم نباشه که ماییم؟»
«شاید واسه اینکه حرفهایی که تو خلوت به همدیگه میگیم علنی نشه. تا با چیزی که برداشت خود منه به چیزهایی که درک میکنم یا درک نمیکنم توهین نکرده باشم. و چون تا الآن دو نفر از خودمون رو تو داستان کشتهم. اما در واقع بحث سر اینه که شخصیتهای داستانهامون رو چطوری خلق کنیم.»
«خب ما که همینجا هستیم. لازم نیست ما رو خلق کنی.»
«چرا، لازمه. من مجبور نیستم خودمون رو خلق کنم، اما باید خودمون رو تصور کنم. آدمها، باتری قلب و از دست دادن تدریجی بینایی چیزهایی نیستن که بشه فقط توی یه فایل وُرد یا روی یه تیکه کاغذ کپیشون کرد. سریال پیشتازان فضا رو یادتون هست؟ برای منتقل شدن به یه بُعد دیگه، باید اول تجزیه بشین و بعدش تو مقصد دوباره سرِ هم بشین. من خودمون رو به کلماتی تبدیل میکنم که به دوستم آنا اجازه میده ما رو تصور کنه.»
«اون وقت این آنای شما دربارهی ما چه نظری داشت؟»
«هیچچی.»
«منظورت چیه؟»
«خبری ازش نشد.»
«کِی داستانت رو براش فرستادی؟»
«فردا میشه چهار هفته.»
«حالا میخوای چیکار کنی؟»
«شبها تو رختخواب دراز میکشم و به خودم میپیچم. رؤیای انتقام گرفتن ازش میآن سراغم. یا تصور میکنم که آنا تعهدش برای خوندن داستان من رو به تعویق انداخته. با خودم فکر میکنم واسه این خوندن داستانم رو به تعویق انداحته که اگه از یه جایی خوشش نیومد یا نفهمید، حرف زدن با من رو هم عقب بندازه. هی عقب میندازه و عقب میندازه تا وقتی که کلاً یادش میره و در نهایت حتی یادش میره این حس عذابوجدان که در ناحیهی پایین و سمت چپ در قسمت عقب مغزش احساس میکنه اصلاً برای چی بوده.»
همه گفتند: «بیچاره آنا.»
مادربزرگ موش کور
هوپ گفت: «من چی بگم پس؟ حتی موقع فیلم دیدن هم خوابم میبره.»
فرح گفت: «الآن که خوندن برام سخت شده، روی تختم دراز میکشم و به فلسفه تو یوتیوب گوش میدم، که هیچچی هم ازش نمیفهمم.»
بریجت از او پرسید:«چی رو نمیفهمی؟» آنها در نرمافزار «زوم» داشتند با یکدیگر صحبت میکردند.
فرخ گفت: «ناحیهی خاکستری در تصمیمگیری چیه؟ و چطور ناتوانی محدود ما در تصور کردن امرِ نامتناهی وجود خدا رو اثبات میکنه؟»
بریجت گفت: «من در حال خوندن قلمرو صلحآمیز با نوهام لیبی هستم. شیر کنار بَره روی زمین دراز میکشه و لیبیکوچولو اونها رو رهبری میکنه.»
بسی گفت: «خوش به حالت که هنوز هم لیبیکوچولو رو داری تا براش چیزی بخونی. جانی، بچهی دخترم ایو، خیلی دوست داشت داستان موش کور رو براش بخونم، همون که موش کور داد میزنه و داد میزنه و بیخیال نمیشه تا بالاخره مادربزرگش بفهمه منظورش اینه که: ’به من توجه کن.‘»
بسی ادامه داد: «دیروز داشتم از ساختمون میاومدم بیرون، و جانی یهو روبهروم تو خیابون سبز شد. گفتم: ’داشتی میاومدی منو ببینی!‘ گفت: ’واسه چی؟ مگه حالت خوب نیست؟‘ بهش گفتم حالم خوبه و اونم گفت داره میره سمت بالای محله تا با دوستش تو خونهی جدیدش درس بخونه. خداحافظی کرد و منم باهاش خداحافظی کردم. این غیرمنطقیه که فکر کنم حالا که من کالین رو از دست دادهم شاید نسبت به مادربزرگش باید احساسات بیشتری بروز بده؟»
هوپ گفت: «کالین پدربزرگ واقعیش نبود.»
«درسته که نبود، اما با این پسر خیلی بامحبت رفتار میکرد. قبلاً میبردش قایقرانی، منم باوحشت از ایوون خونه تماشا میکردم.»
فرح گفت: «همه میدونیم که وقتی به سن نوجوانی میرسن تو قلبشون جایی برای مادربزرگها ندارن. اگه به اندازهی کافی عمر کنم، حامی بزرگ میشه و شاید دوباره با هم صمیمی شویم.»
ایلکا گفت: «لزوماً این اتفاق نمیافته. مگی داشت لای کاغذپارههای من میگشت که یه چیزی پیدا کرد، صبر کنید!» ایلکا از صفحهی نمایش ناپدید شد و در حالی که یک کارتپستال خیلی کهنه در دست داشت به صفحهی مونیتور برگشت. «تاریخش نوشته ۱۸۸۹، از مادربزرگ من که هیچوقت ندیدمش برای پدرم. ساده ترجمهاش میکنم: ’هانسل عزیزتر از جان و بسیار محبوب من، چگونه ممکن است برای نوشتن یک خط برای مادر خودت در طول یک هفته حتی یک دقیقه هم وقت نداشته باشی...‘»
لوسینلا گفت: «همون شکایت همیشگی. دقیقاً مثل سریال کمدی نیکولز اند مِی. گوش کنید!» لوسینلا داشت روی آیپد خودش یک کارهایی میکرد.
صدای زنی از آیپَد گفت: «منم، مادرت. منو یادت هست؟»
صدای مردی گفت: «همین الآن میخواستم بهت زنگ بزنم. . . باورت میشه انگشتم روی تلفن...»
مادر گفت: «تمام روز جمعه و تمام شب جمعه، تمام روز شنبه و تمام روز یکشنبه پشت این تلفن نشستم. بالاخره پدرت به من گفت، فیلیس، یه چیزی بخور، غش میکنی. گفتم، هارولد، نه، نمیخوام وقتی پسرم بهم زنگ میزنه دهنم پر باشه. . .»
صدای پسر: «خیلی ناراحت شدم اینو شنیدم.» مادر: «اوه، عزیزم، اگه میتونستم این حرفت رو باور کنم، خوشحالترین مادر دنیا بودم.»
*
در مراسم بعدیِ ناهارِ خانمها، بریجت داستان ترکیب نیکولز اند مِی با داستان موش کور را که خودش نوشته بود برای دوستانش خواند.
او گفت: «وقتی مادربزرگ موش کور بیرون از تونل خودش موش کور را دید، به او گفت: ’منتظرت بودم.‘ موش کور پرسید: ’چرا مامانبزرگ موش کور؟ حالت زیاد خوش نیست؟‘ اما حال مادربزرگ موش کور خیلی هم خوب بود. او گفت: ’فقط میخواستم تو رو ببینم.‘ موش کور پرسید: ’مادربزرگ موش کور، میخوای برم شکار کنم برات؟‘ مادربزرگ گفت: ’نه، ممنونم.‘»
بریجت داستان خود را قطع کرد و گفت: «میخواستم ویکیپدیا رو یه نگاهی کنم. موشهای کور چی شکار میکنن؟ اصلاً موش کور شکار میکنه؟ به هر حال، بگذریم. موش کور از او پرسید: ’مادربزرگ موش کور، میخوای من بیام و تونل جدیدی برات حفر کنم؟‘ اما تونل قدیمی مادربزرگ موش کور مشکلی نداشت. مادربزرگ موش کور به موش کورِ خودش گفت: ’چیزی که من میخوام اینه که تو خودت بخوای به من سر بزنی، بخوای صحبت کنی و کنار من باشی.‘
فرح گفت: «منظورش اینه که ’به من توجه کن.‘»
بریجت داستان خود را ادامه داد. «موش کور گفت: ’پس خداحافظ، مادربزرگ موش کور.‘ و او برای مطالعه از آنجا به سمت تونل دوستش در محلهای دیگر رفت.»
فرح تصحیح کرد: «برای وقت گذروندن.»
بسی گفت: «آه، ولش کن بره. بذار وقت بگذرونه یا مطالعه کنه یا هر کاری که بچهها انجام میدن انجام بده.»
لوسینلا از بسی پرسید: «چه اتفاقی برات افتاده؟ چی شد که نظرت عوض شد؟»
بسی گفت: «نوهم بهم ایمیل زد. فکر میکردم تنها کاری که بچهها انجام میدن اینه که به همدیگه ’پیام‘ میدن.» یک تکه کاغذ بیرون آورد. «جانی برام نوشته: ’متأسفم که اخیراً در دسترس نبودم!!! حالت چطوره؟ بیا با هم ناهار یا شام بخوریم. دلم برات تنگ شده.‘»
چرا با علامت تعجب؟
بریجت یاد مراسم ناهار پیش از بیماری کالین در محلهی قدیمی راکینگهام افتاد—پس باید سه سال قبل یا حتی قبل از آن باشد—کالین همه را به قایق خودش دعوت کرده بود. بسی برای رسیدگی به ریزهکاریهای ناهار در خانه مانده بود. هوپ و فرح تصمیم گرفتند به او کمک کنند، اما بریجت و روث با کالین به کشتی رفتند. روث خیلی زود تصمیم گرفت به ساحل برگردد، اما برای بریجت این نهایت سعادت بود، درک اینکه احساس میکرد برای انجام دادن چه کاری به دنیا آمده و باید چهکار کند.
امروز آنها پشت میز بریجت نشسته بودند. بشقابها را دستبهدست میکردند و سالاد را میچرخاندند، و او تمایلی نداشت چیزی بگوید که خیلی طولانی باشد یا در مورد آن بحثی مطرح شود. دوستانش همه اهل مطالعه بودند، اما فقط او بود که همیشه دربارهی آثار مارسل پروست حرف میزد. با این حال، دل به دریا زد. او گفت: «خوبیش اینه که با رفتارهای نامحتمل روبهرو میشین و دوستان خودتون رو میشناسین—خودتون رو میشناسین.»
دوستانش با این پرسش او را مجبور کردند ادامه دهد: «مثلاً چی؟»
بریجت گفت: «پدر مارسل برای عضویت پسرش در مؤسسهای که دوست صمیمیش، که حتی نمیخواهم اسمش رو به خاطر بیاورم، اونجا برو و بیایی داشته، اون رو تحت فشار گذاشته، کلی بهش اصرار کرده. خُب پس چرا دوستش براش کاری نمیکنه؟» بریجت، در حالی که احساس میکرد با قایقش از ساحل خانه دورتر و دورتر میشود، ادامه داد: «اینجا پروست داستان دیگهای رو تعریف میکنه. پدر مارسل یه دوست خونوادگی رو به شام دعوت میکنه. با آگاهی از تمایل سوانِ پیر عزیز برای ملاقات با یه زن جوان، دقیقاً اون زن جوان رو دعوت نمیکنه.»
هوپ پرسید: «و این قضیه چطور چی رو توضیح میده؟»
بریجت توضیح داد: «اشاره به واقعیتی قدیمی داره که ’به آنها که دارد، داده میشود، و از آنها که ندارند همان که دارند نیز گرفته میشود.‘1 اما پروست میگه ذات نیکسرشتها اینه که هرچی رو که یه دوست میخواد بهش نباید داد.»
بسی گفت: «پس چرا ما این کار رو میکنیم؟ این توضیح نمیده که چرا ما این کار رو انجام میدیم.»
بریجت گفت: «این ’چرایی‘ نیست که انتظار پاسخی با ’زیرا‘ ازش داشته باشیم. این چرا به معنی ’عجب، چه جالب‘ با یک علامت تعجب بعدشه!»
شانههای چپ
ایلکا گفت: «یادتونه چطور میگفتیم: ’دیگه نه هواپیما سوار میشیم، نه قطار؟‘»
فرح افزود: «و دیگه نه هیچ فیلمی. دیگه خبری از سینما رفتن هم نیست.»
بسی گفت: «یا کلاً رفتن به هر جایی. ایو از من میپرسه که نمیخوام یه سر ریوِرساید دِرایو رو پایین برم، و من میگم نه. من میخوام همینجایی که نشستم به نشستن ادامه بدم.»
ایلکا گفت: «اخیراً مواقعی پیش اومده که فکر میکنم دیگه حرفی هم برای گفتن نیست. چیزی هست که میخوام بگم، اما دهنم برای گفتنش باز نمیشه، یا اون موقع که وسط حرفها وقت گفتنشه چیزی نمیگم. یادمه که مادرم تو مهمونیهای شام کنار من مینشست. معمولاً اون بود که آشپزی می کرد. وسط شور و شوق حرفهایی که به هر کی سمت راستم نشسته بود میزدم اصلاً حواسم بود که مادرم پشت شونهی چپم نشسته؟ اصلاً میفهمیدم چیزی که برای ورود به حرفهامون لازم بود دیگه نداره؟»
هوپ گفت: «اون انرژیای که بخوای پیشقدم بشی و خودت رو وارد بحث کنی.»
ایلکا گفت: «و من همینطوری حرف میزدم و حرف میزدم.»
بسی گفت: «چقدر این شونههای چپ زیاد شده.»
ایلکا گفت: «من یه دوست هندی داشتم به نام پادما. مثلاً روی مبل نشسته بود و داشت با من حرف میزد، وقتی شوهرم وارد میشد، تا جای ممکن جای خودش رو طوری تنظیم میکرد که با شوهرم هم چهرهبهچهره باشه، و بعد اگه مادرم وارد میشد، پادما با طبیعیترین و کوچکترین حرکت طوری مینشست که مادرم هم روبهروش باشه. این زیباترین چیزی بود که میشد دید. به نظر میرسه ما تو غرب این غریزه یا مهارت رو نداریم. دوستم جان به دیدن من میآد و با هم صحبت میکنیم. زنگ در به صدا در میآد و دوستم جو پشت دره. یه دقیقه بعدش، جان و جو در حال صحبتن و من پشت شونههای چپ اونها تنها موندهم.»
بسی گفت: «به نظر میرسه که افراد مسن همیشه، سر هر میزی، پشت شونههای چپ بقیه نشستن.»
هوپ گفت: «لوته تو سریال طنزش عادت داشت ما رو با داستانهاش دربارهی آدمهای پیر بخندونه، که تو داستانهای اون پیری به معنای چهلسالگی یا سیسالگی بود، اون روی صندلی کنار راننده نشسته بود و راننده باهاش لاس نمیزد.»
بریجت گفت: «تو عمرم هیچکس باهام لاس نزده. فکر نکنم بلد باشم اصلاً لاس بزنم. اما به خودم تبریک میگفتم که، با اینکه دختر سادهای بودم، به یه پیرزن تقریباً خوشقیافه تبدیل شدم. بعدش توصیف پروست از یه مهمانی رو خوندم که عشق اولش رو با مادر عشقش اشتباه میگیره. عشق اولش پیر شده، همهی دوستاش پیر شدهن. خودش، مارسل، هم پیر شده. از اینکه گفت زنی که به او لبخند میزنه پیر و زشته، هم خندهم گرفت هم دلم شکست.»
بسی گفت: «اما ما زوم عزیز رو داریم، در حالی که کوچیک و از همدیگه دور هستیم. زوم چیزهایی خیلی بیشتر از چین و چروکهای ما رو پنهان میکنه. خیر سرش اسمش مثلاً زومه.»
بریجت گفت: «اما من تعجب کردم که وقتی مارسل گفت اون دختر پیر و زشت شده، احساساتم جریحهدار شد.»
چه کسی زنگ در را میزند؟
شبِ فیلم خانمها. دوستانی که کمتر و کمتر تمایل به ترک خانههایشان دارند موافقت کردهاند که فیلمی را در تلویزیون ببینند و بعد از تماشای فیلم در زوم همدیگر را ملاقات کنند تا دربارهی آن حرف بزنند. اما در اینجا ایلکا، همانطور که خودش میگوید، ثابت میکند که فیلمدیدن کار بیهودهای است: «قبل از اینکه اون مرد قدبلند، که روحش هم خبر نداره، بخواد وارد اتاق بشه تلویزیون رو خاموش کردم.»
بسی میگوید: «اما این نتیجهی تمام اون تعلیقهای خوب فیلمه! این همون لحظهایه که ما منتظرش بودیم.»
ایلکا میگوید: «واسه همین خاموشش کردم.»
«از تعلیق خوشت نمیآد؟»
«ازش متنفرم. نمیتونم تعلیق رو تحمل کنم. منظورم اینه که دل و رودهم به هم میریزه.»
«هفتهی قبل هم تماشای مکان آرام رو تموم نکردی، و این فیلم نمونهی یه تعلیق خوب بود، با یه پایان خوش.»
ایلکا میگوید: «هیچ پایان خوشی وجود نداره.»
بسی میگوید: «عجیبه، چون تو همیشه از همهی ما معقولتر به نظر میرسی.»
ایلکا میگوید: «شبهای بدی رو پشت سر گذاشتهم.»
این چیزی است که همهی آنها درک میکنند. «شبها خوابت نمیبره و کابوس میبینی؟»
ایلکا میگوید: «کابوسی تکراری که تو اون باید یه قافیه رو پیدا کنم، مثل یه مسئلهی جبر که هیچجوره حل نمیشه. شعریه که میخوام ترجمه کنم. تئودور کریمِر یه شاعر یهودی اهل وین در دههی سی بود. نویسنده مورد علاقهی عمو پُل من بود. بخش اول شعر رو دارم:2
چه کسی زنگ در را میزند؟
ما که هنوز از تختخواب بیرون نیامدهایم.
من باز میکنم عشقم، تا ببینم چه کسی است.
تنها پسرکی بود که نان را گذاشت و رفت.
اما بخش دوم:
چه کسی است که زنگ در را میزند؟
تو سر جایت بمان عزیزم.
مردی بود که با همسایهها صحبت میکرد
از آنها میپرسید ما که هستیم؟
ایلکا میگوید: «وقتی که اینجا قافیه تنگ میشه، گیج میشیم و بعدش به درستیش شک میکنیم.»
لوسینلا پیشنهاد میکند: «تو سر جایت بمان عزیزم» و «ما چه کسانی هستیم»، از لحاظ قافیهای درست نیست، اما . . . »
ایلکا میگوید: «درسته، یا شاید غلطه؟ بذار فعلاً همین بمونه.» او اضافه میکند: «صحبت از شب شد. خود شب اونقدر سخت نیست که دم صبح سخت میشه، اولین رودررویی وحشتناک با روز—روز، بهتون گفته باشم که من روز رو دوست دارم. واقعاً دوستش دارم. من زندگی پیرزنیِ خودم رو به اندازهی کافی دوست دارم. منظور من اون لحظهی مزخرف قبل از بیدار شدنه—ضرورت بیدار شدن. یادتون باشه که لوته، با اون سؤالات همیشگیش، میپرسید: ’پس تمام این چیزها به چه درد میخوره؟‘ اگه بود از من میپرسید:’چرا این کار رو میکنی؟ چرا اون کار رو کردی؟‘ و من فهمیدم که خیلی به جوابهای خودم به این سؤالات علاقهمند نیستم و اعتقادی بهشون ندارم.
«حالا میتونم بقیهی شعر رو براتون بخونم؟ شاید بتونین عنوانی براش پیدا کنین:
چه کسی زنگ در را میزند؟
برو عشقم، و دوش بگیر.
نامه آمده اما
نه نامهای که منتظرش بودیم.
چه کسی زنگ در را میزند؟
برو عزیزم، تختخوابها را سر جایشان برگردان.
سرایدار بود
اولِ ماه آینده باید خانه را خالی کنیم.
چه کسی زنگ در را میزند؟
چرا گل گوشوارهای چنین زود شکوفه داده.
عزیزترینم، مسواک مرا هم بردار،
و گریه نکن،
آنها اینجایند.»3
وین، ۱۹۳۸4
1.انجیل متی، 12:13.—م.
2.این شعر دربارهی ترس همیشگی یهودیان، زمان جنگ جهانی دوم، از مرگ است. نگرانی مدام از اینکه سربازان نازی یا همان مرگ چه زمانی بالاخره زنگ درِ خانهشان را میزند.—م.
3.منظور سربازهای نازی است.
4.شعر تئودور کریمر برگرفته از «Gesammelte Gedichte» («مجموعه اشعار»)، در سه جلد، است که اروین چوویکا ویرایشش کرده. © Paul Zsolnay Verlag، وین، 1997-2005.