icon
icon
عکس از جیلیان فریر
عکس از جیلیان فریر
پسری در جنگ و در خانه
نویسنده
بِث باخمَن
زمان مطالعه
10 دقیقه
ترجمه از
رامین رادمنش
عکس از جیلیان فریر
عکس از جیلیان فریر
پسری در جنگ و در خانه
نویسنده
بِث باخمَن
زمان مطالعه
10 دقیقه
ترجمه از
رامین رادمنش

پس از بمباران پناهگاه، پسرک درمیان آوارها به جست‌وجو می‌پردازد، پارچه‌های توری را دور سرش می‌پیچاند ــ بعضی‌های‌شان گُل‌گُلی، بعضی نوار‌دوزی و بعضی مرواریددوزی شده ــ کلاه هودی‌اش را روی سرش می‌کشد و دستکش‌های کارش را می‌پوشد تا خُرده‌شیشه‌های رنگی را برای موزاییکی که درحال ساختنش است، جمع‌آوری کند. قطعه‌هایی با تصویرهای کودکان را از آن‌هایی که مردان ریشو دارند جدا می‌کند و میان لایه‌های پارچه‌ی پناهگاه که تازه شسته شده قرارشان می‌دهد. او در خانه جعبه‌تخم‌مرغ‌هایی پر از خرده‌شیشه با تصویر انگشت دارد تا آن‌ها را کنار هم بچیند و ازشان شکل دست‌ بسازد و جعبه‌تخم‌مرغ‌های با تصویر حروف الفبا که می‌تواند کنار هم قرارشان دهد و به کلمات تبدیل‌شان کند.

در زمان جنگ، هر روز پسرک کلی کار برای انجام دادن دارد: آویزان شدن از میله‌ها، درازونشست، شنا رفتن، مثل گوریل تاب خوردن و تمرین ثابت ایستادن مثل درخت در زمان استراحت بین مطالعه و حل مسئله‌‌های ریاضی کتاب‌های تمرینی که از آوار مدرسه‌اش درآورده. او هیچ‌وقت این‌همه لوازم هنری نداشته: همه‌رنگ پاستل، چسب لاستیکی، پاک‌کن‌های خمیری.

ماشین‌های اسباب‌بازی‌اش بنزین ندارند و در ایست بازرسی هرج‌ومرج ایجاد کرده‌اند، اما اسب‌های پلاستیکی هنوز هم می‌توانند از ایست بازرسی رد شوند. اسب‌ها، چه زنده و چه پلاستیکی، در جنگ مفیدند. او دختری گرسنه را با کلاه تک‌شاخی نقاشی می‌کند که پای عقب اسبی را پشت سرش می‌کشد1 و به‌سمت گرمای خانه می‌رود.

نارنجکی پنجره‌های خانه‌ای را از جا می‌کند، اما انبار زیر‌زمین بدون‌آسیب سرجایش است. پسرک از نردبان پایین می‌رود و در سرش رؤیای شیرینی پای را می‌پروراند. چشم‌هایش که به تاریکی عادت می‌کنند، ریواس، کره‌ی سیب، هلو، آلو، فلفل، خیارشور و انواع سرکه ــ که همه براساس رنگ توی شیشه‌ها مرتب شده‌اند ــ در برابرش پدیدار می‌شوند. همه‌ی فصل‌ها با طعم‎های‌شان مانند حشراتی معلق درون کهربا، مثل سرتاسر آخرین سال کودکی‌اش، در ظرف‌های شیشه‌ای نگهداری شده‌اند. او می‌خواهد یکی را همین‌جایی که امن است بخورد؛ با قاشق نقره‌ای که در جیب جلیقه‌اش گذاشته. بقیه را در کوله پشتی‌اش خواهد گذاشت و با دوچرخه برخواهد‌ گشت.

جنگ باعث شده لاستیک‌های زیادی برای ساختن سنگر و آجرهای فراوانی برای باغچه‌ها در دسترس باشد. هر روز او با خودش گل‌هایی را به خانه می‌آورد تا روی میز بگذارد. دسته‌گلی را به‌شکل ترکش‌های یک بمب کوتاه‌بُرد تزئین می‌کند، سپس با این دقت که ترکیب رنگ‌های تداعی‌کننده‌ی پرچم دشمن را به کار نبرد، تعادل و بافت را به دسته‌گلش اضافه می‌کند. امروز: سنبل برای میز غذاخوری، مینا برای قبرها، گلبرگ‌های رز برای خشک کردن و ریختن در چای، و بنفشه برای ژله.

پسرک درحال خواندن کتابی درباره‌ی خدایان است. در دفتر خاطراتش، فهرستی از چیزهایی را که خدایان دوست دارند و دوست ندارند نوشته و قربانی‌های موردعلاقه‌شان را: شراب، شیر، عسل، کیک، حیوانات، کودکان. او حیوانات پارچه‌ای‌اش را به‌ترتیب از محبوب‌ترین به کم‌اهمیت‌ترین مرتب می‌کند. این فرایند وقت می‌گیرد و شامل یک مرحله‌ی بازجویی است (کدام‌یک را ترجیح می‌دهید تماشا کنید: طلوع خورشید یا غروب خورشید؟ دشمن‌تان شما را چگونه توصیف می‌کند؟ اگر می‌توانستید موجودی اسطوره‌ای باشید، چه می‌شدید؟) و اگر این کار جواب نداد، چند دور ده، بیست، سی، چهل... نتیجه را مشخص می‌کند. تخت پایینی، مثل زیرزمین، فضای امن‌تری است. سپیده‌دم زمان دعا به درگاه خدایان آسمان، و گرگ‌ومیش غروب زمان دعا به درگاه خدایان زمین است، اما تشخیص دادن زمان بدون پنجره برای پسرک سخت است.

مادرش برای آوردن آب هر روز باید مسیری را برود و برگردد.

در روز تولدش وقتی مادر فلزیابی را که در مزرعه‌ای نزدیک رها شده بوده به پسرک می‌دهد، او از خوشحالی جیغ می‌کشد. تمام آن گنج‌های نامرئی منتظرش هستند! پسرک می‌داند فلزیاب نمی‌تواند سنگ‌های قیمتی، کاغذ، مروارید، استخوان، شیشه یا مین‌های پلاستیکی را که گاهی پروانه و گاهی طوطی نامیده می‌شوند، تشخیص دهد. پسرک درمورد شایستگی نام هرکدام بحث می‌کند: شَفیره‌ها سبز و سخت و آماده‌ی سوختن در شعله‌های آتشند، اما طوطی‌ها سبز، پر سروصدا و نفرت‌انگیزند.

پسرک در لباس رباتی‌اش که از پتوهای ایمنی نقره‌ای و طلایی ساخته شده، شکست‌ناپذیر و گرم به نظر می‌رسد. خیلی راحت ممکن است سربازی او را با کپه‌ زباله‌ای، غلاف موشک منفجر‌شده‌ای یا بدن بی‌جانی که در پتویی پوشیده شده، اشتباه بگیرد. او برای مادرش دارد لباس پُلی‌اِستری براق صورتی و سبزی درست می‌کند. مادرش شبیه گل رز خواهد شد ــ استتاری ظریف برای بهار ــ اما کی باور می‌شود در این زمین سخت گل رزی بتواند رشد کند؟ 

یکی از چیزهایی که درطول جنگ از دست می‌رود، نام‌هاست. برای گل رز صدها نام وجود دارد، اما پسرک معتقد است هیچ اسمی نمی‌تواند با دماسک، گل دمشقی2، رقابت کند. او قبلاً از ماسک زدن خوشش می‌آمده – یعنی استفاده از کاغذ ماسک برای جدا نگه‌داشتن رنگ‌های آب‌رنگ ــ اما بعد، مردانی را دیده که روی زمین افتاده بودند و روی چشمان‌شان را با چسب نواری صنعتی پوشانده بودند. بااین‌حال، گل دمشقی اسم لطیفی دارد و حتی با چشمان بسته هم می‌توان عطر گیاهی شیرین آن را استنشاق کرد.

قرمز به‌معنای عشق است، اما رز صورتی به‌معنای متشکرم یا باورم کن.

ربات‌ها شماره دارند. آدم‌ها اسم رمزی. هیولا. دود.

پسرک دارد تخم‌مرغ و رشته‌نخ براقی از لانه‌ای می‌دزدد ــ چراکه نه؟ ریاضیات حالا بیش‌ازپیش اهمیت دارد: فاصله‌ی این دشمن یا آن دشمن از قلب مادرش، از گردن مادرش. نخ را دور گردنش اندازه می‌گیرد به‌امید این‌که روزی الماسی را که آرزو دارد به مادرش بدهد، به آن بیاویزد.

اگر میزان تاریکی دقیقاً برابر با میزان نور روز باشد، نوعی تعادل برقرار است ــ به‌هرحال در طبیعت که این‌طور است. حلقه‌ی طنابی دور گردن خرگوشی تکان‌تکان می‌خورد. آدم باید غذا بخورد. پسرک با صدای بلند می‌گوید: یه وعده‌ی غذایی خوب برای الهه‌ی بهار.

جنگ‌ها حوصله‌سر‌برند: آن‌ها رد‌پای سرزمین‌هایی‌اند که درطول سال‌ها از دست رفته‌اند. اما کاوش میلی‌متری زمین درطول قرن‌ها کار هیجان‌انگیزتری است. ممکن است تکه‌ای از فلوتی استخوانی یا اسباب‌بازی‌ای خیلی قدیمی پیدا کنی.

پوکه‌ی بعضی گلوله‌ها، مثل شعری، قبل از شلیک امضا شده‌اند. پسرک فکر می‌کند ترجیح می‌دهد ناشناس بماند. نمی‌خوام کسی اسمم رو بگه.

پسرک از توی کتاب سربازهای عروسکی، اونیفرم‎ها را می‌برد و آن‌ها را روی منظره‌ای پاستلی از درختان تَرکه‌ای، اسب‌های سیاه و چندتایی حیوان اکریلیکی توی مزرعه می‌چسباند: خوکی خندان و سگ‌هایی که پوزخند می‌زنند. او برای سربازها صورت می‌کشد: یک عینک تک‌چشمی این‌جا، یک سبیل آن‌جا، یک چشم‌بند و گونه‌های سرخ. اگر قیچی مخصوص دست‌چپ‌ها در دستش بلغزد، برایش مهم نیست. این‌طوری حتی واقعی‌تر است: دست یک سرباز این‌جا قطع شده، پای یکی دیگر آن‌جا.

پسرک می‌داند اگر موقع حمله‌ی هوایی بیرون از خانه گیر بیفتد، باید بدنش را در کوچک‌ترین فضای ممکن جمع و دهانش را باز کند، وضعیتی که مادرش آن را نوزاد درحال‌خمیازه می‌نامد. موج انفجار بمب دل‌وروده‌ی آدم را فشار می‌دهد و اگر نفست را حبس کنی، مثل بادکنک می‌ترکاندت: بنگ! پسرک می‌گوید: بنگ! بنگ! بنگ!

پسرک می‌پرسد: اما اگه سکسکه‌ کنم چی؟ و چون جوابی نمی‌گیرد، دوباره سراغ بافتن منگوله‌ی تزئینی روی باکلاوا3ی سه‌سوراخه‎اش ‌می‌رود. می‌گوید: سنجاقک شیطان4، سپس سرش را هم‌زمان با قافیه‌ی ادامه‌ی این شعر مخصوص بافتنی تکان می‌دهد [یکی از زیر / یکی از رو / از زیر میاد / از رو می‌ره.] چرا به اونا حشرات چوب‌شکل می‌گی، وقتی می‌تونی به‌شون بگی فاسمید یا فاسماتودِئا یا شَبح یا برگ یا هردو، یا بزرگ‌ترین حشره‌ی جهان؟ - این چیزی است که پسرک دیروز بعدازظهر، هنگام بازگشت به خانه، روی نوار کاغذی‌ای که قبلاً دور یک کاغذ قصابی پیچیده شده بوده، با ماژیک‌های شب‌رنگ نوشت. او بیرون رفته بود تا چوب جمع کند و تاج‌گل مراسم ترحیم را با دست‌های خودش بسازد، و همان‌موقع بود که ناگهان دید شاخه‌ای تکان می‌خورد.

پسرک در حالی که دیوارهای زیرزمین را با گچ‌های شب‌رنگی می‌آراید، در این فکر است که نقاشی‌های توی غار را کودکانی کشیده‌اند که پدرومادر‌شان در میدان جنگ بوده‌اند. او نقاشی‌اش را با کشیدن تختخواب‌های مستطیلی ساخته شده از گُل‌های ساده، سرهای گِرد و تراشیده‌ی زندانیان که زانو زده‌اند، و آدمک‌های چوبی که کلاه‌خودهای‌شان را در دست دارند، شروع می‌کند. اجساد روی بالکن‌های ساختمان نقاشی‌اش، در پارچه‌ی گلدوزی‌شده‌ی عروسی پیچیده شده‌اند. خورشید باید کجا باشد؟ نزدیک گل‌های مینا5، اما در نقاشی او زمستان است.

پسرک با خودش این‌طور قرار می‌گذارد که انگار هر روستایی که او و مادرش از آن رد می‌شوند، مثل گلی در مسیر مهاجرت پروانه‌هاست. مادر پسرک می‌گوید: ما باید تا زمانی که در امون باشیم به رفتن ادامه بدیم.

در حالی که او و مادرش ازمیان جنگلی که جتی جنگنده آن را شکافته عبور می‌کنند، پسرک می‌گوید: مردها برای محافظت از پروانه‌ها کشته می‌شن. برگ‌های زیر پای‌شان سیاه است. پسرک هدفش را شناسایی چهل‌وپنج پرنده‌ی مختلف درطول یک روز تعیین می‌کند، اما پرندگان از سروصدای جنگ خوش‌شان نمی‌آید، بنابراین خبری از آوازشان نیست. پسرک شروع به شناسایی ردپای حیوانات می‌کند: رد‌پای گوزن شبیه ردپای گراز وحشی است، اما شکل سُم گوزن در گِل یه قطره‌ی اشک شبیه‌تر است. تازه گراز‌ها حیواناتی اجتماعی‌اند و بنابراین تهدید‌آمیزتر؛ تعداد زیادی از آن‌ها باهم زندگی می‌کنند. پسرک محیط را بررسی می‌کند و تمرینات دیده‌بانی روزانه‌اش را انجام می‌دهد.

او دوباره در بالادست و پایین‌دست رودخانه قدم می‌زند و دنبال جایی با جویبار‌های زیاد می‌گردد که عبور از رودخانه در آن‌جا آسان‌تر است. با وجود تپه‌های شنی درون رودخانه که جریان رود را پراکنده می‌کنند، پراکندگی جویبارها یعنی جریان کندتر و آب کم‌عمق‌تر. مادرش نمی‌تواند شنا کند.

پسرک تکه‌چوبی را توی آب می‌اندازد و خودش را با سرعت آن تنظیم می‌کند. به طنین فرو رفتن قلوه‌سنگی در آب گوش می‌دهد؛ به نظر صدایش زیاد نیست. دوباره امتحان می‌کند. کمربند کوله پشتی‌اش را باز می‌کند و با یک پا و چوب‌دستی‌اش وارد آب می‌شود. دستش را دراز می‌کند و به مادرش می‌گوید که به جریان چرخان آب نگاه نکند.

پسرک می‌تواند طعم دندان لقش را در دهانش احساس کند. دندانش به مویی بند است. او درطول شب، پنج سانتی‌متر قد کشیده. دوروبرش پر از شلوارهای سبزی است که یک شماره برایش بزرگند.

1.روشی برای رام کردن و کشاندن حیوانات اهلی، که پای عقب حیوان را می‌گیرند و حیوان مجبور می‌شود به‌سمت عقب حرکت کند. م

2.Damask Rose یا رز دمشقی، نام دیگری برای گل رز است. نویسنده در این‌جا از حروف mask که در کلمه‌ی Damask وجود دارد برای جریان سیال ذهن پسرک استفاده کرده. م

3.Balaclava کلاهی بافتنی یا پارچه‌ای است که تمام سر و گردن را می‌پوشاند و فقط سوراخ‌هایی برای چشم، دهان یا بینی دارد؛ کلاه نقاب‌دار، کلاه اسکی. و

4.در زبان عامیانه به سنجاقک The Devil’s darning needle می‌گویند، به‌معنی سوزن رفوکاریِ شیطان. این نام از باورهای خرافی سرچشمه می‌گیرد که این حشرات چابک و باریک می‌توانند دهان، چشم یا گوش کودک یا بزرگ‌سالِ به‌ویژه دروغگو و بدرفتار را بدوزند. و در این‌جا تلویحاً به میل بافتنی در دستان پسرک هم اشاره دارد. و

5. قسمت میانی گل مینا زرد و گلبرگ‌هایش سفید است و یادآور شکل خورشید.

این داستان پیش از این در نشریه‌ی نیویورکر در تاریخ ۲۵ ژوئیه‌ی ۲۰۲۴ منتشر شده است.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد