عبدالخالق روی شانههای لاغر پنجشش بچهی هفدههجدهساله برگشت به خانهاش در شَلحهی ثوامر. بیستم اسفندماه بود. اروند بوی ماهی مُرده میداد. عبدالخالق پس از ده روز برگشت به خانه. بچههای مدرسهی عسجدی با زیرپیراهنهای عرقکرده و صورتهای خیسازاشک پشت تابوت دویدند. دانشآموزان پایهآخر زیر تابوت بودند. جعفر، پسر عباسبوقی، پایهی راست تابوت چوبی پسر چشمقشنگ شَلحه را روی دوش گرفته بود. تازه صورتش سبز شده بود و قطرههای اشک و عرق از میان جوشهای قرمز و پُرزهای نرم روی صورتش راه باز کرده بودند تا روی گردنش.
جعفر سر کلاس هم، سمت راست عبدالخالق مینشست. جعفر زیر تابوت روزی را به یاد آورد که پایش گرفت به ریشههای درهم نیهای حاشیهی شط و نفسش را برید. عبدالخالق عینک تهاستکانیاش را خانه جا گذاشته بود و وقتی جعفر را دید که در آب بالا و پایین میرود، معطل نکرد و از روی اسکله شیرجه زد توی آب تا او را آزاد کند از نیزار، اما عبدعلی بدن نیمهجانش را از شط بیرون کشید. عبدعلی ماهیگیر بود و موهای وِزش را همیشه چرب میکرد و درست وسط قفسهی سینهاش عکس صورت یک زن با موهای بلند را خالکوبی کرده بود و برای همین، یقهی پیراهنش را باز میگذاشت. جعفر روی شنهای داغ دراز کشیده بود. بهسختی نفس میکشید و دید که عبدعلی پیراهنش را درآورده و دارد مشت میکوبد به قفسهی سینهاش، درست روی صورت زنی که خیلی دوستش داشت. جعفر سرش را برگرداند. عبدالخالق کنار او خوابیده بود و پیشانیاش از وسط قاچ خورده بود. جعفر چشمهایش را بست. عبدعلیِ ماهیگیر خم شد روی سر جعفر. جعفر به چشمهای زن روی قفسهی سینهی عبدعلی نگاه کرد. عبدعلی گفت: «سرش کوبیده شد به سنگ. شنُفتم صداشو.» و زنی با موهای بلند توی سینهاش گریه کرد.
عبدالخالق پدر نداشت. وقتی عراقیها پل زدند روی اروند، موسی هنوز داخل مغازهاش نشسته بود. ثوامر خالی بود. موسی داخل حیاط مغازهاش یک دوچرخهی یونیورسال را پنچری میگرفت که زمزمهی آوازی از امالکلثوم به گوشش رسید. از مغازه بیرون آمد. رفت سمت شط. سربازهای عراقی را میان نخلها دید. برگشت به مغازهاش و رادیواَش را روشن کرد و پیچش را چرخاند روی موج رادیوکویت. گوینده خبرش را اینطور شروع کرد: «تُراب عبادان تُحت جُزمة القُوات العراقية.1»
موسی رادیو را خاموش کرد. نشست گوشهی مغازهاش، روی یک صندلی آهنی اَرج که جهیزیهی خدیجه بود و از گوشهی باز درِ مغازه، به شط زل زد که در شرجی سنگین هوا، محو و دور به نظر میآمدند. صداها نزدیکتر شدند. به حرف خدیجه گوش نکرده و گفته بود پایش را از شَلحه بیرون نمیگذارد، چه برسد به اینکه همراه زنها راهی نجفآباد شود. دو روز قبل، عباسبوقی با اتوبوسش از نهر سلیم آمد. گفت فقط بهخاطر موسی و خدیجه که پابهماه است، مانده تا به شلحه بیاید. سر ظهر بود. موسی درِ تکتک خانههای شلحه را زد تا مطمئن شود کسی از اتوبوس جا نمانده. آخرین نفر خدیجه بود که موسی سوار اتوبوسش کرد و همراه عباس فرستادش نجفآباد. عباس هرچقدر اصرار کرد، نتوانست موسی را راضی کند تا از شلحه بزند بیرون. شلحه برای موسی آخرِ دنیا بود؛ جایی که آدم به زهدان مادر و قبر پدرش نزدیک است. نوجوان که بود، همراه عباس بصره و دوبی را برای آوردن جنس قاچاق زیرِپا گذاشته و باز رسیده بود به شلحه. عباس یک اتوبوس بنز سیصد و دوِ تخممرغی گرفته بود و او یک مغازهی حیاطدار، رو به اروند، بعد از نخلستان. به خدیجه گفت: «من همینجا به دنیا آمدم و همینجا هم میمیرم.»
از روی صندلی بلند شد. دلش نمیخواست قیافهاش شبیه قیافهی آدمهای بازنده باشد؛ آدمهایی که دستهایشان بیشازاندازه دراز و آویزان است و مرگ پشت پلکهایشان منتظر نشسته تا حفرهی چشمهایشان را خالی و با خاک پر کند. رفت سمت ردیف دوچرخههای ته مغازه و یکی از دوچرخههایی که مدتها یکوَر افتاده بود روی زمین و خاک میخورد را برداشت. از دور صدای تیر میآمد. کوفیه را روی سرش جابهجا کرد و سوتبلبلی زد تا ترسش بریزد. قطرههای عرق روی تیغ دماغش سُر خوردند. زین دوچرخه کج شده بود و باید چکش میخورد. با حوصلهایی که تنها وقت مرگ به آدمیزاد دست میدهد، پیچ زین را باز کرد. یک سرباز عراقی با لگد در مغازهاش را بهم کوبید و کلاشینکفش را نشانه گرفت سمت موسی. موسی با خودش فکر کرد آیا دوچرخهسواری پسرش را لب شط خواهد دید؟ آنسوی دیوارهای مغازه چیزی منفجر شد و صورت آسمان را تیره کرد. موسی سوتبلبلی زد و زین دوچرخه از دستش افتاد. دهدوازده سرباز جوان داخل مغازه پشت به پشت هم ایستادند. سربازی که جلوتر از همه ایستاده بود، بیآنکه چیزی بگوید، یک تیر در زانوی پای راست موسی خالی کرد و یک قدم جلو آمد. موسی به چشمهای سرباز نگاه کرد. صورتش به صورت آنتونیکویین در زنده باد زاپاتا شبیه بود وقتی رودرروی برادرش، زاپاتا، فریاد زد: «من ژنرالم و مثل ژنرالها رفتار میکنم.»
موسی با خودش گفت: «ولی اُفمیو، من هم مثل تو زحمت کشیدم. هرقدر که تو جنگیدی، من هم جنگیدم.»
سرباز دست انداخت پشت گردن موسی و او را برد بیرون از مغازه. غروب خورشید شط را سرخ کرده بود. یک لنج خالی روی آب شناور بود. سرباز عراقی موسی را تا کنار شط روی زمین کشید. موسی دستهایش را گذاشت روی سرش و سوتبلبلی ریزی زد. آب جنازهی چند زن بههمراه یک دختربچه را با خود برد. موسی هرچقدر دقت کرد، نتوانست بشناسدشان. صدای ماغکشیدن گاومیشها از نخلستان میآمد. سرباز مگسک کلاشینکفش را روی ستون فقرات موسی فشار داد. موسی گاومیشهایش را دید که در غروب خورشید برمیگشتند سمت او تا ببردشان آغل. سرباز نگاهش را از روی موسی برداشت. گاومیشها از هر غریبهای که میآمد لبِ آب با نگاههای خیره و چشمان درشتِ باز که از حدقه درآمده بود استقبال میکردند و حالا چند قدم مانده به موسی ایستادند و با چشمهای ازحدقهدرآمده زل زدند به سربازهای عراقی. سربازها گاومیشها را به رگبار بستند. موسی سرش را گذاشت روی زمین و گاومیشها یکییکی افتادند روی خاک و شروع کردند به جانکندن. سرباز گفت: «اقشر واحدة وعامل ضُيوفك بالشواء.2»
و موسی را از روی زمین بلند کرد. یک چاقوی شکاری کلمبیایی از داخل پوتینش بیرون کشید و داد دست موسی و هلش داد سمت نعش داغ گاومیشها.
موسی دست گرفت به زانوی پای راستش. کشکک زانویش له شده بود و خونش بند نمیآمد. آهسته نشست بالای سر گاومیشی که هنوز زنده بود و خودش را داخل چشمهای گاومیش دید. هیچچیز بیشتر از نگاههای مستقیم و طولانی موسی را معذب نمیکرد و گاومیشی که هنوز جان داشت با او همین کار را کرد. نگاهش کرد: مستقیم، بیوقفه و طولانی. سربازها دوباره شروع به تیراندازی کردند. گوشت و پوست زمین کنده شد و خاک نشست روی سر و صورت موسی. موسی چاقو را فرو کرد داخل حنجرهی گاومیش و خون شتک زد روی صورتش. حیوان برای آخرین بار تقلا کرد. موسی گلوی گاومیش را برید.
هوا تاریک و روشن بود و میشد شط را دید که در انفجار منورها هرازچندگاهی روشن میشد. نعش گاومیش از طاق مغازه آویزان بود. موسی با خودش فکر کرد آیا دوچرخهبازی پسرش را لب شط خواهد دید؟ زیر نعش گاومیش بهاندازهی یک حوض، خون جمع شده بود. صدای وِزوِز مگسهایی که روی خون نشسته بودند در سکوت شلحه شنیده میشد. موسی تلاش کرد تا دستش را تکان بدهد. خون از میان آهن زنگزدهی زنجیری که به دستش بسته شده بود شره کرد روی آستینش. دست از تلاش برداشت. سوتبلبلی زد و تنش را یله داد روی دیوار و آهسته دست کشید روی پای راستش. چیزی حس نکرد. مرگ از پاهایش داشت بالا میآمد. نفس عمیق کشید. بدنش بوی تن پدرش را میداد در آخرین روزهای زندگیاش، بوی ماهی مُرده، بوی نای لنجهای رهاشدهی لب آب.
«أنت عراقی، أعلم أنك سعيد بوجودنا هنا، أليس كذلك؟3»
سربازی که کنار نعش گاومیش ایستاده بود منتظر جواب موسی ماند. موسی به مگسی نگاه کرد که روی دلمههای خون روی زانویش پرپر میزد. سرباز دست کشید به پیشانیاش. دوباره پرسید: «هل أنت سعيد لأننا هنا؟4» و گلنگدن را کشید.
موسی چیزی نگفت. سرباز پیشانیاش را خاراند و کلاشینکفش را نشانه گرفت سمت موسی. نوارهای شبرنگ بستهشده روی دوچرخهها در تاریکی شب درخشیدند. موسی با خودش فکر کرد صبحها و غروبها بهترین زمان برای دوچرخهسواری است. سرباز تکرار کرد: «هل أنت سعيد بوجودنا هنا؟»
موسی مگس را از روی زخمش پراند. سرباز به مافوقش نگاه کرد و ماشه را کشید.
باد خنکی وزید و بوی گل را از روی تابوت عبدالخالق بلند کرد. جلوی در خانهی خدیجه، دستهی دمام زنها منتظر برگشتن عبدالخالق بودند و با پیداشدن تابوت از روی زمین بلند شدند. سیاوشان بود و دمام زنها؛ شعلههایی که سمت آسمان قد کشیدند. عباسبوقی جلوی دسته بود و با دیدن تابوت نفسش را جمع کرد و توی شاخ گوزنش دمید. قیامت شد! انگار که آب، جنازهی تازهدامادی را پس آورده باشد. دستهی دمام زنها شروع کردند به زدن. دانشآموزان مدرسهی عسجدی تابوت را توی شلحه چرخانده و آورده بودند خانهی خدیجه.
عبدالخالق را گذاشتند وسط حیاط خانه. زنها حلقه زدند دور تابوت و الوداعالوداع کردند. خدیجه کِل وارونه کشید و گل پاشید به روی سر و صورت پسرها و روی تابوت پسرش که ده روز توی خواب بود و حالا همانطور با چشمهای بسته برگشته بود به خانه و قرار بود توی قبرستان کنار استخوانهای موسی خاک شود. زنها لطمه زدند. پسرها تابوت عبدالخالق را روی دوش گرفتند. از خانه بیرون آمدند و تابوت را گذاشتند وسط کوچه، مقابل در خانه. عبدالناصر قنواتی، تنها جوان لیسانسهی شلحه، برای عبدالخالق یزله خواند و گفت: «اَیها النِخوه اِسمَع...»
مردها پا کوبیدند به زمین. عبدالناصر قنواتی خواند: «آسمان غرقِبهخون، از شفق، تنگ غروب/
روشنی گشته و خونین شده در چنگ غروب.»
قبرستان در روزهای آخر اسفند روشن بود و از گوشهی کنار قبرها گلهای ریز بهاری روییده بود.
«ای دلا، همهمهی باد وَزان میشنوی؟»
آفتاب تند شده بود. عبدالناصر قنواتی توی بلندگو گفت: «ای دلا، شِکوهی بلبل ناکام جوان میشنوی؟»
و عبدالخالق را خواباندند توی خاک. خدیجه پر عبایش را کشید روی چشمهایش.
همان ساعت برنشست و برفت تاآنجاکه گور سیاوش بود. چون آنجا رسید، پنداشت که بهشت است. بر سر خاک او رفت. خاک او سرخ بود. خونِ تازه دید که میجوشید و درمیان آن خون گرم، گیاهی برآمده بود سبز.
عبدالخالق کتابی را که تازگی از کتابخانهی سیار کانون پرورش فکری قرض گرفته بود گذاشت روی طاقچهی اتاق. دراز کشید کف اتاق و آب بهتدریج توی اتاق بالا آمد.
خدیجه پولک ماهیهایی را که چسبیده بود به پر عبایش تکاند. چشمهایش را مالید و دست کرد توی یقهی پیراهنش و یک پاکت وینستون بیرون کشید. یک نخ گذاشت دهانش. عرق را از روی صورتش پاک کرد و دست کشید روی سرخی محو و رنگورورفتهی خطوط روی سنگ قبر موسی.
اینجا مزار شهید موسی زراعتی است.
خدیجه پُک زد به سیگارش و بطری آب را خالی کرد روی سنگ قبر موسی. عباسبوقی درحالیکه یک خروس را بغل گرفته بود، آمد سمت خدیجه. خدیجه دود سیگارش را بیرون داد و شالش را دور سرش محکم کرد. عباسبوقی گفت: «بازار ماهیفروشها چه خبر؟ چیزی هم فروختی؟»
خدیجه تهسیگارش را انداخت زمین. از میان ترکهای سنگ قبر موسی علفهای تازه روییده بود.
چه سبز شده این خاک!
عباسبوقی بسمالله گفت و گردن خروس را گذاشت روی زمین. چاقو را از لیفهی شلوارش بیرون آورد. خدیجه یک نخ وینستون دیگر از پاکت بیرون کشید و به آسمان نگاه کرد. عباسبوقی سر خروس را کند و چاقوی خونیاش را گذاشت جیب پشت شلوارش. خدیجه پرسید: «ساعتِ چند نوروزه؟»
عباس سنگ قبر موسی را بوسید و گفت: «حالا کی تو شلحهی ثوامبر نوروز میگیره؟»
خدیجه سیگارش را نصفهنیمه انداخت زمین و دست کشید به خالکوبی روی چانهاش؛ شبیه خورشیدی بود که میچرخد.
وقتی پانزدهساله بود، رفته بود آرایشگاه منیژه در شَلحهی حَجیحسین. آرایشگاه که نبود، یک گوشه از حیاط خانه بود که با پرده از بقیهی قسمتها جدا شده بود. منیژه حتی از خدیجه نپرسیده بود چی بزنم و خودش درجا چیزی شبیه یک گردونهی مهر، کجومعوج، نقش زده بود روی چانهی باریک خدیجه.
خدیجه با انگشت خورشید روی چانهاش را مالید. عبایش را سرش کشید و از قبرستان بیرون آمد. دَمِدر قبرستان مکث کرد. قبرستان بوی شرجی و برگ تازهی درختهای گز میداد. خدیجه از کنار شط برگشت خانه. بچههای مدرسهی عسجدی در غروب خورشید دوچرخهبازی میکردند. خدیجه گفت: «پسرها، فردا ساعت چند نوروزه؟»
جعفر پسر عباسبوقی گفت: «تو مدرسه گفتن پنج و شش صبح.»
خدیجه سر راه، یک سر به مغازهی دوچرخهسازی موسی زد. قفل روی در زنگ زده بود. قفل را بهزحمت باز کرد. هنوز دوچرخههای قدیمی زیر طاق مغازه ردیف بودند و خاک میخوردند. یکی از دوچرخهها را برداشت. لاستیکهای دوچرخه ترکیده بودند. خدیجه در مغازه را نبست و همراه دوچرخهایی با لاستیکهای پوسیده برگشت خانه.
دوچرخه را گذاشت گوشهی حیاط. پنجرهها را باز کرد. گندمهای پشت پنجره زیر یک لایه پارچهی نمدار قد کشیده بودند. برای پسرش، عبدالخالق، برای موسی و برای بچههای مدرسهی عسجدی سه بشقاب گندم خیسانده بود. هوا تاریک شده بود. به حیاط رفت. تلاش کرد تا لاستیکهای پوسیدهی دوچرخهایی را که از مغازه آورده بود عوض کند. زنگ در به صدا درآمد. جعفر بود. گفت: «یک جفت لاستیک شمارهدو پیدا کردم.»
خدیجه از پای دوچرخه بلند شد.
«پس کو ماهیقرمزت؟»
جعفر لاستیکها را داد دست خدیجه و دوید توی کوچه. خدیجه نشست روی پلههای مشرف به حیاط و پیالهی چایش را توی نعبلکی خالی کرد. جعفر با یک تنگ ماهی برگشت. نفسنفس میزد. تنگ را گرفت سمت روشنایی ماه و گفت: «سه تا ماهیقرمز گرفتم.»
خدیجه بلند شد. دست کشید روی موهای عرقکردهی جعفر و گفت: «فردا نوروزه. رخت نو بپوش و بیا اسکله.»
آفتابنزده خدیجه از خواب بیدار شد. سبد حصیریاش را برداشت. پولکهای ته سبدش را تکاند. رادیوی شارژی موسی، بشقابهای سبزه، تنگ ماهیهای قرمز و یک کاسه قند گذاشت داخل سبد و سبد را گذاشت روی سرش. با یک دست سبد را روی سرش نگه داشت و با دست دیگر دوچرخه را از روی زمین بلند کرد و همراه خودش آورد بیرون و رفت سمت اسکله.
چراغ تمام خانههای شلحه خاموش بود. نخلستان را پشت سر گذاشت و رفت طرف شط. دوچرخه را خواباند روی زمین و خودش نشست کنار دوچرخه و رادیوی شارژی موسی را روشن کرد. مجری برنامهی رادیوایران گفت: «پانزده دقیقه تا آمدن نوروز.» و زیر صدایش صدای دهل و سرنا پخش شد.
خدیجه بشقابهای سبزه را از سبدش بیرون آورد و چید روی خاکیِ مشرف به آب. بعد تنگ ماهی را گذاشت کنار بشقابها و زل زد به شط.
«هموطنان عزیز، در جایجای ایران تنها ده ثانیه تا آمدن نوروز مانده. ده، نه...»
خدیجه یکمشت قند ازکاسهی توی سبدش برداشت.
«ده، نه، هشت...»
هوا تاریک و روشن بود. باد خنکی از سمت نخلستان وزید و بوی تند ماهی از سمت نیزارهای حاشیهی شط در هوا پخش شد.
«هفت، شش...»
خدیجه از جا بلند شد و قندهای توی مشتش را پاشید توی هوا. مجری برنامه با لحن عصاقورتدادهایی گفت: «بَه، چه مبارک سحری!»
خدیجه آخرین نخ سیگار باقیماندهی توی پاکت وینستونش را بیرون کشید و گذاشت گوشهی دهانش. کسی زد روی شانهاش. برگشت. پشت سرش جعفر همراه عباسبوقی، عبدالناصر قنوانی، تکوتوک زنهای شلحه، بچههای پایهی آخر مدرسهی عسجدی و عبدعلی بههمراه تور ماهیگیریاش ایستاده بودند. خدیجه به عبدالناصر گفت: «آتیش داری؟»
مجری برنامه خندید و ادامه داد: «سه، دو، یک.» و چیزی منفجر شد.
آتش درمیان دستهای عبدالناصر خاموش شد. خدیجه دود را از سوراخهای دماغش بیرون داد و دوچرخهایی را که لاستیکهایش ترکیده بود از روی زمین بلند کرد و هل داد سمت سرازیری منتهی به اروند.
1.خاک آبادان به زیر پوتین نیروهای عراقی.
2.یکیاش را پوست بکن و از مهمانهایت با کباب پذیرایی کن!
3.تو عربی. میدونم خوشحالی که ما اینجاییم. مگه نه؟
4.خوشحالی که ما اینجاییم؟