icon
icon
عکس از صمد قربان‌زاده
عکس از صمد قربان‌زاده
آقای الف مشهور می‌شود
نویسنده
آریا وکیلی ازغندی
زمان مطالعه
15 دقیقه
عکس از صمد قربان‌زاده
عکس از صمد قربان‌زاده
آقای الف مشهور می‌شود
نویسنده
آریا وکیلی ازغندی
زمان مطالعه
15 دقیقه

آقای الف مردی ۳۰ساله و بیش‌ازحد معمولی که تا دیروز خودش را پیرپسر می‌نامید و در خانه‌ی مادرش زندگی می‌کرد، از خواب بیدار شد و احساس کرد که از بقیه‌ی مردم بهتر است. کمی بعد، کاملاً بی‌دلیل و ناگهانی، فکر شهرت به سرش افتاد و صدایی در گوشش زمزمه کرد که زندگی‌اش عوض شده. آقای الف اطرافش را برانداز کرد. همه‌چیز همان‌طور بود که همیشه بود، همان اتاق شلوغ و بدبو که دیوارهایش از عکس افراد مشهور پر شده بودند. با ‌وجود این، آقای الف مطمئن بود که چیزی تغییر کرده؛ انگار که اتاقش دیگر به‌اندازه‌ی کافی لایق نبود و داشتند او را فرا می‌خواندند تا این زندگی معمولی را رها کند، انگار که اگر تلفن‌ همراهش را بررسی می‌کرد، می‌فهمید که واقعاً مشهور شده. پس همین کار را کرد و درحالی‌که دراز کشیده بود، تلفن‌ همراهش را از روی میز کوچک و کثیفی که کنار تختش بود، برداشت و دید که نامش در تمام کوچه‌‌پس‌کوچه‌های اینترنت پیچیده. آقای الف خمیازه‌ای کشید و به سقف خیره شد. از تعجب‌نکردنش متعجب شده بود. هم می‌دانست که لیاقت این شهرت را دارد - آن‌هم کاملاً بی‌دلیل- و هم می‌دانست که یک جای کار می‌لنگد. نیم‌خیز شد و بعد، لبه‌ی تخت نشست. بدنش از هیجان می‌لرزید و نمی‌توانست به‌درستی فکر کند. با خودش گفت، «ولی تو همیشه لیاقتش‌و داشتی.»

دو حس مختلف در وجودش باهم درگیر بودند. یکی می‌خواست اثبات کند که همه‌ی این‌ها فقط یک اشتباه احمقانه است و دیگری اصرار می‌کرد که هیچ اتفاق عجیبی رخ نداده و آقای الف همیشه خبر داشته که قرار است مشهور شود. آقای الف که نمی‌دانست باید کدام حس را بپذیرد، شکم نرم و نسبتاً بزرگش را از روی زیرپوش سفیدش خاراند ‌و زیر بغلش را بو کرد. این کارهایش از روی عادت بودند. اگر روزی شکمش را نمی‌خاراند و خودش را بو نمی‌کرد، یادش می‌رفت که وجود دارد. کارهایی که بعد از بیدارشدن انجام می‌داد نوعی مراسم مذهبی محسوب می‌شدند و در آن لحظه، بیشتر از هر زمانی به این مراسم نیاز داشت.

چند دقیقه‌‌ای روی تختش نشست و به طرح‌های قالی نگاه کرد. دوست نداشت حرکت کند. از امنیت و آرامشِ سکون لذت می‌برد. اگر مثانه‌ی درحال انفجارش او را به ‌‌دنیای حقیقی برنگردانده بود، احتمالاً در طرح‌های همان قالی غرق می‌شد و حتی خاراندن و بوکردن خودش هم نجاتش نمی‌دادند. با خودش فکر کرد، «هر اتفاقی هم افتاده باشه، من باید دستشویی برم و صبحونه‌م‌و بخورم.» 

به‌زحمت از روی تخت بلند شد و دمپایی‌های ابری‌اش را پوشید. ناخن‌های بلند پاهایش دمپایی‌ها را از داخل خراشیده بودند، اما چون هنوز ساختارشان تقریباً سالم بود و می‌شد فهمید که دمپایی‌ هستند، از آن‌ها استفاده می‌کرد. دوباره خمیازه کشید و سعی کرد کمرش را صاف کند و تیره‌ی پشتش را بخاراند. فقط توانست یکی از این دو کار را عملی کند. وقتی که نزدیکِ دستشویی شد، یادش آمد که تلفن ‌همراهش را فراموش کرده، پس دو دفعه‌ی دیگر هم مسیر دستشویی تا تختش را طی کرد.

وقتی که بالاخره وارد دستشویی شد، روی توالت‌فرنگی‌‌ای که دراصل برای پدر مرحومش نصب شده بود، نشست و با تلفن ‌همراهش مشغول شد. تصویر چهره‌ی معمولی، خسته و بی‌حالش که ته‌ریش نامنظمی آن را پوشانده بود، پربازدیدترین تصویرِ اینترنت بود. آقای الف دید که مردم درباره‌ی او باهم حرف می‌زنند و بحث می‌کنند. بعضی‌ها از او متنفر و بعضی‌ها هم عاشقش بودند. البته، توجه، توجه است، مهم نیست عشق باشد یا نفرت. آقای الف هم این را می‌دانست و با رضایت، لبخند می‌زد. دیگر مشخص شده بود که این شهرت، واقعیت دارد، اما بازهم نمی‌توانست جلوی لرزش بدنش را بگیرد.

وقتی که کارش تمام شد، کمی آب قِرقِره کرد، صورتش را شست و بعد خودش را در آینه بررسی کرد. به‌نظرش چهره‌ی جالبی داشت؛ چهره‌ای که لایق شهرت بود، حتی غبغبش هم بسیار لایق جلوه می‌کرد. بعد، دستی به موهای چرب و بلندش کشید، به خودش چشمک زد و از دستشویی خارج شد. 

داشت به این فکر می‌کرد که برای صبحانه، چه مربایی لیاقتِ خورده‌شدن دارد که ناگهان مادرش جلویش سبز شد و گفت: «صبح بخیر شیرمردم! امروز حالت چطوره؟ برات شیر گرم کنم؟»

واکنش آقای الف بازهم دوگانه بود. از طرفی، احساس می‌کرد که همیشه لیاقت چنین رفتاری را داشته و هیچ مسئله‌ی عجیبی پیش نیامده و از طرفی دیگر، مادرش در بهترین حالت او را لَندِهور- که معلوم نیست توهین است یا نامِ یک خدای هندی- خطاب می‌کرد و نه شیرمرد. مادر دوباره گفت: «چی شده مامان‌جان؟! هنوزم خسته‌ای؟ می‌خوای بگم خورشید بره تا تاریک شه و راحت بخوابی؟»

آقای الف ابتدا فکر کرد که مادرش دارد طبق‌معمول مسخره‌اش می‌کند، اما صورتِ مادرِ آقای الف همچنان بسیار مهربان و معصوم جلوه می‌کرد و نمی‌شد باور کرد که دارد طعنه می‌زند. آقای الف موقعیت پای چپش را در دمپایی تنظیم کرد و جواب داد: «خسته نیستم.» 

«الهی که هیچ‌وقت خسته نباشی. خستگیت بخوره تو سر دشمنات، قربونت بشم.»

آقای الف که در عمرش چنین حرف‌هایی نشنیده بود، درحالی‌که به‌سمت اتاقش عقب‌نشینی می‌کرد، گفت: «آره، آره،  شما برو مامان! من چند دقیقه‌ی دیگه می‌آم.»

وقتی که وارد اتاقش شد، مادرش هنوز مشغول صحبت‌کردن بود، اما آقای الف حواسش جای دیگری بود و چیزی نمی‌شنید؛ انگار داشت خودش را از دور می‌دید، تقریباً مثل حالتی که ما او را می‌بینیم. خودِ اول‌شخصش قبول داشت که باید مشهور شود و همه به او احترام بگذارند، اما خودِ سوم‌شخصش از همان لحظه‌ای که بیدار شده بود، دائماً شوکه می‌شد. گاهی‌اوقات، این دو خودِ او باهم ترکیب می‌شدند و نمی‌دانست که باید چه حسی داشته باشد. سمت پنجره رفت تا کمی هوا بخورد. 

وقتی چشمش به بیرون افتاد، دید عده‌ی زیادی در پیاده‌رو، دقیقاً زیر پنجره‌ی اتاقش، جمع شده‌اند و پلاکاردهای بزرگی در دستشان دارند که بعضی‌هایشان با متون عاشقانه و بعضاً جنسی، پر شده‌اند و برخی دیگر با ابراز خشم و تنفر. آقای الف هم مثل یک امپراتور رومی که تازه پس از شکست‌دادن بربرها به پایتخت برگشته و افرادی را هم با این پیروزی‌اش خشمگین کرده، برایشان دست تکان داد و لبخند زد. بعد از چند دقیقه که‌ دید جمعیت دارد بیشتر و بیشتر می‌شود، احساس کرد که به‌اندازه‌ی کافی، رخ‌نمایی کرده و از پنجره دور شد. دیگر جایی برای شک و تردید و تعجب وجود نداشت، حق با آن خودِ اول‌شخص بود.

آقای الف با چهره‌ای مطمئن و مغرور از اتاق خارج شد و رفت تا دستورِ تهیه‌ی نوعی کیک خاویار که نمی‌دانست واقعاً وجود دارد یا نه را به مادرش بدهد، اما با دو مرد تنومند و کت‌وشلواری روبه‌رو شد که یکی از آن‌ها داشت مادر آقای الف را با خودش می‌برد و او هم فریاد می‌زد: «شیر اونجاست مامان‌جان! برات کیکم پخته‌م.» 

ناگهان، آقای الف متوجه صحنه‌ی عجیب‌تری شد. آن مرد دیگر داشت پدر آقای الف را با خودش می‌برد؛ پدری که مُرده بود! آقای الف نمی‌توانست چیزی که می‌دید را باور کند. چشمانش را نیمه‌باز کرد تا بتواند صورت پدرش یا مردی که بسیار شبیه پدرش بود را بهتر ببیند. هیچ اثری از حیات در آن صورتِ کبود دیده نمی‌شد. دلتنگی و غم می‌خواستند راهشان را به دلِ آقای الف باز کنند، اما نیرویی این اجازه را نمی‌داد. چیزی شبیه به غرور به آقای الف می‌گفت که هیچ‌کسی لیاقت این را ندارد که برایش ناراحت شوی و پدرت فرد خوش‌شانسی بوده که فرزندی مثل تو داشته‌. صدای دیگری حرف‌های غرور را قطع کرد و به‌آرامی گفت: «برات دعا می‌کنم.»

در همان حین که آقای الف نمی‌دانست باید به کدام صدا گوش کند و چه احساسی داشته باشد، یکی از آن مردان تنومندِ کت‌وشلواری که سری طاس و ریشی بلند داشت، پیش او آمد و گفت: «لیموزین آماده‌ست قربان!» 

آقای الف که تمام عمرش می‌دانست قرار است آن روز سوار لیموزین شود، حق را به غرور داد و به‌ خودش آمد و گفت: «صبحانه هم حاضره؟»

«البته. براتون کیک خاویار آماده کردیم، همون‌طور که می‌خواستید.»

آقای الف نگاهی سرشار از تحقیر به خانه‌ی مادرش انداخت و روی میزی که تا روز قبلش بر روی آن غذا می‌خورد، تف کرد. وقتی که همراه محافظانش از خانه خارج شد، حتی زحمتِ بستنِ در را هم به خودش نداد.

۱۲۴ نفر که مشخص نبود چگونه در آن کوچه‌ی باریک جا شده‌اند، مقابل خانه‌ی سابق آقای الف ایستاده بودند و بیشترشان سعی می‌کردند از او عکس و فیلم بگیرند. دخترهای جوان لباس‌هایشان را به‌سمتش پرتاب می‌کردند و جیغ می‌زدند و غش می‌کردند. پسرهای جوان همزمان عاشقش بودند و به‌ او حسادت می‌کردند. آقای الف همه‌ی آن چیزی شده بود که باید می‌بود. محافظ سومی هم کنارِ لیموزین ایستاده و مراقب اطراف بود. آقای الف گاهی برای طرفدارانش چشمک می‌زد و دست تکان می‌داد تا آن‌ها را مفتخر کند. از اینکه بیشتر از ۱۰۰ عدد تلفن ‌همراه مشغول فیلم‌برداری از او بودند، لذت می‌برد. فقط ۳۱ نفر توانستند واقعاً از آقای الف عکس و فیلم بگیرند. وقتی که آقای الف نزدیک لیموزین شد، چهار دختر جوان که راهشان را با چنگ‌ودندان از بین جمعیت باز کرده بودند، سعی کردند خودشان را روی آقای الف بیندازند، اما یکی از محافظان خودش را فدا کرد و مانع آن‌ها شد. محافظ، درحالی‌که دخترها داشتند با ناخن‌های بلندشان چشم‌هایش را از حدقه درمی‌آوردند، آخرین جمله‌اش را فریاد زد: «باعث افتخارمه!»

آقای الف هم که با او موافق بود، سریعاً خودش را داخل لیموزین انداخت و به پشتیِ سیاه و چرمی‌اش تکیه داد. دو محافظ دیگر هم وارد شدند و بعد، راننده به ‌راه افتاد. آقای الف چشمش به بشقاب جواهرنشانی افتاد که بر روی سه‌پایه‌ی کوچکی که به کف لیموزین چسبیده بود، قرار داشت و رویش چیزی شبیه یک تکه اسفنج سیاه‌وسفید بود. آقای الف چنگال نقره‌ای را که روی سه‌پایه‌ بود برداشت و اولین لقمه را خورد. افتضاح بود! حتی خاویار هم لياقت خورده‌شدن توسط آقای الف را نداشت. آقای الف به یکی از محافظانش گفت: «این دیگه چه آشغالیه؟»

«کیک خاویار قربان!»

«مطمئنی؟»

« بله. مشکلی پیش اومده؟ اگر خوب نیست، می‌تونم آشپز رو بکشم‌.»

«نه، نیازی نیست.»

«چیز دیگه‌ای میل دارید قربان؟!»

« نه، اشتهام کور شد.»

«براتون دکتر خبر کنم قربان؟!»

«نه.»

«مطمئنید قربان؟!»

«بسّه دیگه! گفتم نه! دو دقیقه ساکت شو!»

محافظ در همان‌ حالتی که نشسته بود، به‌سمت‌ آقای الف تعظیم کرد. آقای الف از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد و پرستشگاه‌های جدیدی که برای افراد مشهور ساخته بودند را می‌دید. هرروز افراد زیادی وارد این پرستشگاه‌ها می‌شدند تا دعا کنند. گاهی، یک پرستشگاه به‌قدری شلوغ می‌شد که کلّ ساختمان فرو می‌ریخت و افراد زیادی را مدفون می‌کرد، اما اکثر مردم دوست داشتند که به همین صورت شهید شوند. آقای الف همان‌طور که بیرون را تماشا می‌کرد، پرسید: «پس پرستشگاه‌های من کجان؟»

«اولین پرستشگاه درحال ساخته قربان! تا همین فردا تموم می‌شه.» 

«می‌خوام بهترین پرستشگاه رو داشته باشم. می‌خوام از طلا باشه یا از الماسی چیزی.»

«پرستشگاه‌ فعلی‌تون از نقره هستش قربان، اما هرچقدر افراد بیشتری برای دعاکردن بیان، پرستشگاه‌ بهتر می‌شه.» 

«معلومه که می‌آن. کلّ دنیا من‌و می‌پرستن.»

وقتی که لیموزین پشت چراغ قرمز ایستاد، آقای الف متوجه سه پیرمرد شد که رو به تکه‌چوب عجیبی دعا می‌خواندند. یکی‌شان سجده کرده بود، دیگری زانو زده و دست‌هایش را قلاب کرده بود و آن‌یکی دیگر هم که به‌طرز عجیبی شبیه پدر آقای الف بود، ولی آقای الف این شباهت را لایقِ توجه نمی‌دانست، تعظیم کرده بود. آقای الف پرسید: «اینا چی‌کار می‌کنن؟»

«کافرن قربان!» 

«کافر! یعنی چی؟! کی اجازه داده اینا وجود داشته باشن؟»

«معلوم نیست قربان! نمی‌شه بهشون آسیب زد. حتی نمی‌شه لمسشون کرد.»

«به‌حق چیزای نشنیده!»

«مهم نیستن قربان! تعداد خیلی کمی از اینا وجود دارن. اکثر مردم سمت شمان.»

با اینکه آقای الف قانع شده بود، اما نمی‌توانست آن صحنه را فراموش کند. مشکلی وجود داشت. با خودش می‌گفت که همه بایستی بالاخره چیزی را بپرستند، انسانِ کافر نمی‌تواند وجود داشته باشد. همه‌ی مردم چیزی را می‌پرستند، فقط بعضی‌هایشان جرئت ندارند اعتراف کنند، حتی به خودشان. چنین افرادی حتی مقصدشان را هم نمی‌دانند. وقتی که آقای الف به مقصد فکر کرد، موضوعی یادش آمد و از محافظش پرسید: «کجا داریم می‌ریم؟»

«به مقر اصلی قربان!»

«مقر چیه باز؟»

«متوجه می‌شید.»

وقتی که بالاخره به مقر رسیدند، آقای الف فهمید که منظور از مقر، یک کلبه‌ی قدیمی و کوچک است که می‌شود هر نامی رویش گذاشت، جز مقر. آقای الف و محافظانش مقابل درِ ورودی کلبه پیاده شدند و اطرافشان را نگاه کردند، آقای الف با ترس‌ولرز و محافظانش بادقت.

وقتی که وارد کلبه شدند، بویی مثل بوی طویله حالِ آقای الف را بد کرد. کلبه کاملاً خالی بود؛ کلبه‌ای سرد و خالی با دیوارهایی کاملاً سفید. فضای داخلی کلبه به‌گونه‌ای بود که انگار انتهایی نداشت و با اینکه نشانه‌ای از هیچ منبع نوری دیده نمی‌شد، روشناییِ زننده‌ای چشم‌های آقای الف را اذیت می‌کرد. محافظان، آقای الف را به‌ گوشه‌ای هدایت کردند که به‌نظر خالی می‌رسید، اما درِ مخفی‌ای باز و آسانسور کوچکی نمایان شد. آقای الف و یکی از محافظانش وارد آسانسور شدند و آسانسور شروع به حرکت کرد. مشخص نبود که داشت به کدام سمت می‌رفت. چند دقیقه‌‌ای می‌شد که آقای الف ساکت بود. دوباره درونش مجموعه‌ای از احساسات مختلف در جریان بودند، اما می‌دانست که حرف‌زدن و سؤال‌کردن قرار نیست دردی را دوا کنند. تنها کاری که آقای الف می‌توانست بکند، این بود که تلفن ‌همراهش را بیرون بیاورد و از شهرت خودش تغذیه کند و همین کار را هم کرد و دوباره دید که چقدر برای اهالی اینترنت اهمیت دارد.

در حال بارگذاری...
عکس از صمد قربان‌زاده

وقتی که آسانسور بالاخره ایستاد و درش باز شد، آن‌ بوی طویله‌مانند مثل مشت بزرگی که به صورت آقای الف خورده باشد، او را به خودش آورد. دیگر بویی شبیه به بوی طویله نمی‌آمد، بلکه دقیقاً بوی خود طویله بود که حس بویایی را گروگان می‌گرفت و از طریق درزها و چروک‌های مغز به ذهن نفوذ می‌کرد. وقتی آقای الف جلوتر رفت، چیزی دید که تمام توجهش را دزدید. مشهورترین افرادی که می‌شناخت - دقیقاً ۲۰ نفر - به‌ دور میز بزرگی که انگار تا کُره‌ی‌ ماه ادامه داشت، نشسته بودند و درباره‌ی موضوعی بحث می‌کردند. 

جناب فندک‌پور، بازیگر مشهور، می‌گفت: «چرا نمی‌فهمین چی می‌گم؟ اگه این لباس‌و تنم کنین، آبروم می‌ره.»

خانم سیم‌پرست جواب جناب فندک‌پور را این‌گونه داد: «کدوم آبرو مردک؟! تو و آبرو باهم دشمنین. یادت رفته همین پارسال چه گندی بالا آوردی؟»

جناب سیاسی‌زاده مداخله کرد: «لطفاً پای گذشته‌ها رو وسط نکشید.»

«گذشته چیه؟ مگه سال پیش گذشته‌ست؟ نخیرم آقا! نخیر! سال پیش همین بیخ دماغمونه. مشکل اینه که این مردک الاغ بار اولش نیست که از این غلطا می‌کنه.»

«حالا تو مریم مقدس شدی؟»

«هرچی باشم، بوی گند فسادم از سیزده کیلومتری عالم‌وآدم‌و فراری نمی‌ده. فهمیدی یا نه؟»

«لازم نکرده تو فسقلیِ دماغ‌سربالا...»

«فسقلی باباته مرتیکه!»

چنین جملاتی از هر سمتی به‌طرف گوش‌های آقای الف پرتاب می‌شدند. 

این اتاق بزرگ که معلوم نبود در چه عمق یا ارتفاعی ساخته شده، حالتی مثل اتاق‌های تفکر داشت. هر فرد مقابلش یک ظرف پر از سیب‌های قرمز و براق و یک لیوان پر از مایعی سیاه‌رنگ بود و همگی فریاد می‌زدند. 

آقای الف دیگر نتوانست تعجب نکند. امکان نداشت که بشود تعجب نکرد. آقای الف مثل کودکی که برای اولین ‌بار فهمیده جریان لک‌لک‌ها و کودکان واقعیت ندارد، همان‌جا با دهان و چشمانی باز و بهت‌زده ایستاده بود و حتی پلک هم نمی‌زد و مشخص نشد که چطور یکی از آن ۲۰ فرد مشهور توانست متوجه حضورش شود‌.

«به‌به! عضو جدید هم رسیده.»

«چرا با زیرپوش و پیژامه اومدی اینجا پسرجان؟!»

«آدم قحطی بود؟» 

«هرچی معمولی‌تر، بهتر.»

«چرا بهمون آووکادو نمی‌دن؟»

یکی از محافظانی که آنجا بود، دست آقای الف را گرفت و او را سمت میز برد.

«خودت‌و معرفی کن پسرجان!»

«اَل...  الف.»

«چی داری زیر لب می‌گی؟»

«هیچی.»

«بگو. می‌خوام بدونم.»

«آره. بگو.»

«همین‌جوری با خودم حرف می‌زدم.» 

«آقا رو باش! کدوم خود پسرجان؟! تو خودی نداری.»

«این‌قدر این چرندیات‌و توی مغز اینا نکنین. بیا بشین ببینم. حالا که اومدی، باید یه فکری برات بکنیم.»

«هنوز براش زود نیست؟»

«کسی از تو نپرسید فندک‌پور! خب، بگو ببینم، چه نقشه‌ای برای جذب مردم داری؟»

«نقشه؟ نمی‌دونم. کار خاصی بلد نیستم.»

«اونش مهم نیست. فقط لازمه توجه جلب کنی.»

«چطوره کیسه‌ی سیب‌زمینی تنش کنیم و بفرستیمش روی فرش قرمز؟»

«این‌و که همین چند سال پیش انجام دادیم. فکر کردی فندک‌پور چه‌جوری شهرتش زیاد شد؟»

«اگه یه حرف عجیب بزنه، مثلاً بگه از چینیا متنفره، این فکر کنم خوب باشه.»

«ولی من ازشون متنفر نیستم.»

«وقتی خودت نقشه‌ای نداری، دهنت‌و ببند.»

«اصلاً چرا باید بخوام کاری کنم؟ همین‌جوریش مشهورم.»

«روزی هزار تا بچه‌معروف به‌دنیا می‌آن. اگه دائماً خودت‌و مطرح نکنی، همین فردا همه یادشون می‌ره وجود داشتی.»

«چطوره براش زن بگیریم و بگیم زنش‌و کتک زده.»

«یا به زنش خیانت کرده.»

«یا جفتش.»

«خب...  چرا یه کار خوب انجام ندم؟ مثلاً یه بیمارستان بسازم.»

«این الآن چی گفت؟»

«کار خوب‌و برای پوشوندن کار بد باید انجام داد، نه همین‌جوری الکی. از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشی؟»

درست است که آقای الف مستِ شهرت شده بود، اما هنوز رگه‌هایی از خجالت، صداقت و انسانیت در وجودش می‌لولیدند و این رگه‌ها احتمالاً از همان منِ سوم‌شخص ناشی شده بودند؛ همان منی که آقای الف را از دور تماشا می‌کرد و به‌ حالش دل می‌سوزاند و به‌طرز عجیبی هم قدرت گرفته بود؛ انگار کسی داشت برای قدرت‌گرفتنش دعا می‌کرد.

«هی! پسرجان! توی کدوم آسمون سِیر می‌کنی؟ خوب گوش کن چی می‌گم. حاضری باهات مصاحبه کنن و یه حرفِ سیاسی بزنی؟ مثلا بگی که… چه‌می‌دونم...  بگی که...»

«ن... نه.»

«نه؟!»

«نه، فکر نکنم.»

«چرا اون‌وقت؟ مغز خر خوردی؟»

«چون چیزی از سیاست نمی‌فهمم.»

«هیچکس نمی‌فهمه، فقط لازمه که...»

«نه!»

«حرف آخرته؟»

آقای الف جوابی نداد. همزمان از خودش عصبانی بود و به خودش افتخار می‌کرد. کدام آدم عاقلی شهرت و ثروت را به این راحتی از دست می‌دهد؟

«من آدم عاقلی نیستم.»

«چی؟»

«با این چی‌کار کنیم؟»

«یکی‌دیگه قبلاً این‌جوری شده بود. معلوم نیست چه مرگشونه.»

«ظرفیتش‌و ندارن.»

«اگه یه‌کم روش کار کنیم، چی؟»

«همین امروز یکی‌دیگه می‌آد. ببینید کِی گفتم.»

«این‌و ولش کنین.»

«ولش کنیم؟»

«آره. ولش کنین. آهای! نره‌غول! این‌و از اینجا بنداز بیرون.»

«ولی اون ما رو دیده.»

«دیده که دیده‌. کی قراره حرف یه هیچکس‌و باور کنه؟»

اگر بخواهم خیلی خلاصه بگویم، یکی از محافظانِ سابقِ آقای الف سروکله‌اش پیدا شد و او را دقیقاً از همان راهی که آمده بود، بیرون برد و پرتش کرد جلوی در ورودی کلبه. آقای الف هم هیچ مقاومتی از خودش نشان نداد و فقط وقتی که روی زمین افتاد، پرسید: «می‌شه برم گردونین؟ یا حداقل یه چیزی برای خوردن بهم بدین؟»

محافظ هم در جواب، لگد محکمی به شکم آقای الف زد و از آنجا رفت.

الآن آقای الف همان‌جاست. جلوی در ایستاده و خودش را می‌تکاند. حسابی گرسنه‌ است و نای حرف‌زدن ندارد. کمی با خودش فکر می‌کند و تصمیم می‌گیرد پیاده به خانه برگردد، شاید مادرش را هم برگردانده باشند.

«آره. شاید. راستی، مگه بابا نمرده بود؟»

کسی چه می‌داند؟ هر چیزی ممکن است. 

مدت زیادی‌ است که دارد راه می‌رود، تقریبا ۱۳ دقیقه. به همان تکه‌چوب عجیبی می‌رسد که سه کافر مقابلش بودند. هنوزهم همان‌جا هستند. ناگهان، نیرویی آقای الف را ترغیب می‌کند که پیش آن‌ها برود و درکنارشان دعا بخواند. آقای الف دیگر توانِ کافی برای مخالفت‌کردن ندارد. با قدم‌های سنگین و آهسته، خودش را به تکه‌چوب می‌رساند و درحالی‌که آرامش عجیبی بدنش را فرا گرفته، درکنار آن پیرمردی که شبیه پدرش است، دعا می‌خواند.

«برات دعا می‌کردم.»

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد