

بازخوانی قصر را در شبی گرم و کلافه آغاز کردم. شبِ یکی از همان روزهای تابستانی که همگی از گرما، بیبرقی، اینترنت محدود، تنگنای اقتصادی و آزادیِ لهشده به ستوه آمده بودیم و هیچ کاری از ما بر نمیآمد. در پی داستانی زمستانی، کُند و برفگیر بودم که به یاد قصر کافکا افتادم. از پی سالهایی دور قدم در آن کوچههای برفگیر بیانتها گذاشتم.
«دیروقت شب بود که کا از راه رسید. دهکده در برفی سنگین فرورفته بود. [برای منِ کلافه از تابستان چه تخیلی دلچسبتر از این، نه؟] از کوهقصر1 چیزی دیده نمیشد، تاریکی و مه آن را در میان گرفته بود. [چه تصویر زیبایی، آه! تا پیش از آنکه بدانی از کابوسی به کابوسی پناه بردهای.] کمترین کورسویی از وجود قصر بزرگ خبر نمیداد. کا.2 مدتی روی پل چوبینی که از جادهی روستایی بهسمت دهکده میرفت ایستاد و به بلندای ظاهراً تهی چشم دوخت. سپس رفت تا برای گذران شب سرپناهی بجوید.»3
مساح4 از راهی بسیار دور و با مشقت بسیار برای انجام سفارش کاری به قصر آمده است، به خود قصر که نه، فعلاً به روستای حاشیهی قصر، اما خیلی زود پی میبرد اینجا کسی منتظرش نیست. یا هست؟ یا او را میخواستهاند و دیگر نمیخواهند؟ چگونه میتوان از روستا به قصر راه یافت؟ بهتر نیست که برگردد؟ مگر راه خروجی هم هست؟
این برف زیبا، خنک و دلچسب، فقط پوشاننده نیست، مسدودکننده است. پس از گذران شبی پرچالش و تحملناپذیر که فقط آرزوی صبح شدنش را داری، کا. روز را در پی یافتن راه روستا به قصر آغاز میکند. اما روایت مکان در آثار کافکا - چنانکه اگر رولان بارت میخواست ساختار آن را واکاوی کند - از نشانههایی ساخته میشود که هرکدام «وعدهی» رسیدن میدهند، اما در واقع «تعلیقِ حرکت» را به اجرا میگذارند. راه اصلی دهکده «بهسمتِ کوهقلعه نمیرفت، بلکه از نزدیکی آن میگذشت و بعد انگار بهنرمی میپیچید». این پیچ خوردن تعمدی تنها یک چرخشِ داستانی نیست، دستور مکان است، دستورِ عدم دسترسی. آنجا که راه گویی بهعمد از مقصد منحرف میشود، فاصله میگیرد و اصلاً «طراحی شده برای نرسیدن». هیچکس در دنیای بزرگ امروز اگر معنای این کلمات را - راههایی که طراحی شده برای نرسیدن - نفهمد، ایرانیای که به یکی از ادارات دولتی قدم گذاشته باشد - برای کاری هرچند پیشپاافتاده و ناخواسته، اما ناگزیر - با تمام وجود درک میکند. هر راهی یا پیچ میخورد، یا به دری بسته ختم میشود، یا نهایتاً به طبقهی بالا منتهی میشود که حضور در طبقهی بالا فقط با مجوز «بچههای بالا» ممکن است. قانونِ خودارجاع، همچون دستگاهی که مجوز روشن شدن و به کار افتادنش تنها با مهر تأیید خودش فراهم میشود. قانون نخست آزادیزدایی: تاریک کردنِ همهی مسیرهای آزادی فردی به نام نظم، به نام نظام.
اینجا هم - همچون در دیگر آثار کافکا - مکان شخصیتی زنده است، اما شخصیتی که زندهزنده میبلعد. قصر مقصدِ دسترسی به امر برتر نیست؛ راهنشانِ فاصله است؛ یادآور نرسیدن است. موقعیتی که از شدت دردناکی و ناگزیری خندهای تلخ و سرد بر لب مینشاند. آنجا که کافکا، کا. را سرِ میزی در مهمانخانه مینشاند (در همان آغاز) و یکی از روستاییان با بیمی ملایم میگوید: «تو نمیدانی قصر چگونه است.» همین جمله در گوشِ مخاطب ایرانی با دوبله (دوبله نه، زیرنویس، دوبله برای فیلمهای مجاز است) اینطور ترجمه میشود: «شما اصلاً درک نمیکنید. آنهم در برههی حساس کنونی... فعلاً مصلحت حکم نمیکند.» جملهای کافکائسک5 که تا فیها خالدونِ جزئیات امر روزمره آزادی و زندگی را پیش پای مصلحت مرگ قربانی میکند.
قصر ایرانی ساختمانهای شیشهدودی، ادارات بلند بتنی، یا خانههایی قدیمی در مرکز شهر است که هیچکدام تابلو هم ندارد؛ ساختمانهایی که تو را فراخواندهاند، اما وقتی از راه میرسی کسی منتظر تو نیست. اول میگویند: «میزبان شما هنوز نرسیده است.»، اما تو نمیدانی تا به کی باید منتظر بمانی و هر اندازه هم که طاقتت طاق شود باید منتظر بمانی، چراکه راه بازگشت به بیرون بسته است. سرباز نگهبانی که میترسی دستآخر بفهمی همان دربانِ افسانهای داستان جلو قانون کافکاست که در فرجام خواهد گفت: «این در فقط برای تو بود؛ حالا میبندمش.»
کافکا از راز بزرگی پرده برمیدارد: قدرت بیمهارْ ابتدا بدنها را مهار میکند و بعد ذهنها را. کا. از همان آغاز با خستگی «واقعی» و «بدنی» مواجه میشود: «برای نخستینبار از زمان رسیدنش احساس فرسودگی کرد... هر آشنایی تازهای خستگیاش را بیشتر میکرد.» چراکه سازوکارِ مکان بهنوعی طراحی شده که هر گفتوگو نه «راهحل» که خود «مجازات» است: باید آنقدر فرم پر کنی، جواب پس بدهی و حرفهای سنگین تحقیرآمیز بشنوی تا پس بیفتی، اما کار فرمها ثبت کردن نیست؛ فرسودن است. هر جمله که میشنوی نه راهنمای مسیر پیشِ رو که چرخدندهای از چرخگوشت توان تو است. بالای سر هر کارمندی که فرمهای تو زیر دست اوست نوشتهاند: «اهانت و توهین به کارمندان دولت دارای مجازات حبس، شلاق و جزای نقدی میباشد.»
بدبختی آنجاست که قصر کافکا حداقل زیباست، چراکه دام - اگر بخواهد پایدار باشد - باید زیبا باشد، اگر که میخواهد تو را همیشه نگه دارد باید دلانگیز باشد، اما قصری که ما در آن زندگی میکنیم... نه، در این باره بعدتر خواهم نوشت (شاید هم از خوشبختی ماست که دیگر زیبا نیست؟)
یک بار هم کا. میپرسد که آیا راه دیگری برای بیرون رفتن هست؟ و جواب میشنود که بله. باید از راه کناری رفت. این «راه دوم» بهجای گشودن مسیر، وضعیت کافکایی را برجستهتر میکند: راه هست، اما قانونی نیست. باید از حصار بگذری، از باغِ دیگران عبور کنی، پا بر پلههای دیگران بگذاری. راه قانونی عمداً پیچیده و پرهزینه است. «قانون» تو را به بیقانونی سوق میدهد. قانون که هم فراگیر است و هم غایب، هم نزدیک است و هم معلق، با قهقههای کافکایی از تو میخواهد راه قانونی را بیخیال شوی و قدم به راه دوم بگذاری و به جمع «بچههای بالا» بپیوندی. تو اما میاندیشی تنها راهْ زیستن در شیار باریکی میان این دو است. تا جای ممکن برکنار از قانونی که «هست»، اما یا «نیست» یا «هست، اما نیست»!
دوباره به همان خاطرهی معروف کافکا برمیگردیم: در کودکی شبی در تختخواب بوده و از پدرش آب خواسته است. پدر که مردی سختگیر، خشن و مقتدر بوده (و معلوم نیست در آن لحظهی خاص در چه وضعیتی بوده) از این درخواست ساده برآشفته میشود. پسر خردسالش را از تخت بیرون میکشد و برای «تنبیه»، درِ بالکن را باز میکند و او را در تاریکی و سرمای زمستان پراگ رها میکند؛ با لباس خواب، تنها و پشت در بسته. کافکا در نامه به پدر مینویسد: «و من مطیع و وحشتزده، ایستاده بودم در بالکن، تنها، با لباس خواب، در دل شب و هنوز هم بعد از سالها، تصویر آن مرد عظیمالجثه را به یاد میآورم که در آستانهی در ایستاده بود، و من را بهسمت بیرون هل داده بود...»
این صحنه درواقع پیرنگ اصلی اغلب (اگر نگوییم تمام) داستانهای کافکا یا حتی تمام داستانهای «کافکایی» است که در سه ضلع مثلث شکل میگیرند:
ـ پدر همچون نماد قانون، قدرت و داوری بیرحم.
ـ کودک ناتوان، درمانده و گناهکار بیگناه.
ـ بالکن که مرز بیرونرانده شدن از خانه، تبعید و هراس از جهان و سایهی سنگین مجازات بیدلیل است.
تخت کودکی نخستین «اداره» است؛ جایی که «درخواست کوچک» با «کیفر بزرگ» پاسخ گرفت و ما که سایهی سنگین هزار ادارهی دردسرساز بیدلیل همواره و همچون بختک بر اعماق وجود و جزئیات زندگیمان افتاده، همراه با فرانتس کوچولو خاطرهای جمعی را مویه میکنیم: یاد گرفتهایم «اراده» را در سطح زمزمه نگه داریم و «درخواست» را در سطحِ خواهش؛ چون جواب، همواره در اختیار «اداره» است. ما نیز همچون مساح در کوچههای بیانتهای بیمقصدی گرفتار آمدهایم که راهی به بیرون ندارند. زندگی برای ما نه شادی و آزادی و تندرستی، که «حصر عمومی» است و کوچههای قصر ما راهروهایی بلند و پیچاپیچ است که در آن «انسان» گاه به «خطای انسانی» تقلیل مییابد، حذف و سایه میشود.
پس برف - همانطور که کافکا نوشته - «تمام دشت را پوشانده»، اما در روایت ما، این برف نه بر دشت بوهمیایی او، بلکه بر جادهای نشسته که در مرزهای شبحگون بزنگاههای تاریخی است و ما از یکایکشان زنده، اما ویران عبور کردهایم. جادهای در حوالی روستایی فراموششده؛ جایی میان کوه و دشت که در نقشهها با نامهای مختلف آمده، چراکه با هر ویرانی نام گذرگاهها را تغییر میدهند و هیچکدام هم بر زبان گذرندگانش رسمیت نمییابد. اینجا وقتی در نیمههای شب باد درِ زهواردررفتهای را میلرزاند و چراغهای کمنور (اگر برق نرفته باشد) خطوطی لرزان بر دیوار میاندازند، از راه که برسی با نگهبانی طرفی که وظیفهی خودش را مهمترین کار جهان میداند و عبور از او دستنیافتنیترین امر عالم است. همینهاست که هریک از ما را با کیف چرمی کوچکمان در دست و با چندین سند مهر و امضاشده در جیب و با خاطرهای محو از کودکی که در تختخواب (مثل فرانتس کوچک) با دلهرهی صدای پدر از خواب پریده، به فکر رفتن میاندازد.
کوبو آبه در رمان زن در ریگ روان داستان مردی را مینویسد که به منطقهای ساحلی رفته و در حفرهای گرفتار میشود؛ حفرهای که خیلی زود درمییابد یکی از دهها حفره است و در هر حفره روستاییانی زندگی میکنند. از حفرهها شبانهروز شن میبارد و باید بیوقفه بیل بزنی تا در خانه دفن نشوی. تا خانه دفن نشود. کار معنادار به تکرار بدل میشود و تکرار به اسارت و اسارت به «توجیهِ اخلاقی» و حتی «حماسه». رنجی بیپایان که ذاتاً سرانجامی جز تکرار و تکرار ندارد و آدمی را به فکر رفتن میاندازد. آدمی را به بازبینی و بازخوانی رنجی که میزید وامیدارد. و به آدمی یادآوری میکند دهشتناکترین سویهی رنجی که میبریم آن است که غیرضروری است؛ بهتمامی غیرضروری است. از کجا معلوم ما، تکتک ما که در خانه ماندهایم، بیل در شن نمیزنیم و شن از بالا بر سرمان آوار نمیشود؟ شاید آنچه تعهد و ماندنش نامیدهایم، صرفاً «همکاریِ ناخواستهی ما با دستور مکان» باشد: برپا نگه داشتنِ دیوارهای شن که فردا باز فرومیریزند. و از آن تلختر آنکه کمکم به بیل زدن دلبسته میشویم، به تکرار، به نظمِ تکرار، به موسیقیِ سنگینِ اتمسفریکِ ریگها که ضرباهنگ قلبهایمان را هم تنظیم و یکدست میکند، مگر نه که رنجِ غیرضروری اعتیاد است؟ به اعتیاد چگونه میتوان رنگولعاب حماسی بخشید؟ «بمان و پس بگیر»!
پس قصر، در نگاه نخست، مکانی است نامرئی و مسلط. همچون قلعههای ثبتنشدهای که هر روز از نو بنا میشوند: ساختمانهای عظیم بیتابلو و برجهای در حال ساخت و خانههای قدیمی مصادرهشده که سایهشان بر زندگی یکایک ما میافتد و راهروهایی که هیچگاه به مقصدی ختم نمیشوند؛ اصلاً طراحی شدهاند برای نرسیدن. کا. به روستا آمده بود تا مساح باشد، تا کار کند، اما در دل مه - پیش از آنکه حتی با «کْلام» برخورد کند یا به مدرسهی ده سرک بکشد - درگیر چالش بغرنجی شد که برای یکایک ما آشناست: «چگونه باید وارد جایی شد که برای ورودش نه دعوتی هست، نه راهی، نه حتی نشانیای که درست باشد؟»
در انتهای راهرو، دستگیرهی درِ کدرِ برنجی را به پایین فشار میدهی. باز نمیشود. در میزنی. صدای سرفهی نگهبان میآید. در که باز میشود، بس که سرت پایین است، اول انعکاس نور بیجان لامپ را روی کفِ کثیف موزاییکی میبینی، بعد بوی سوختگی غذایی که روی بخاری گرم میشود، و بوی خفیف هزار پروندهی کاغذی از اتاق بایگانی.
«ببخشید به من گفته بودند بیایم اینجا، باید بروم طبقهی بالا...»
«فرمِ ۴۱ را پر کنید.»
«حتماً. کجاست؟ فرم را از کجا بگیرم؟»
«از طبقهی بالا.»
«بدون فرم میتوانم بروم بالا؟»
«نه.»
و در بسته میشود. برمیگردی، اما درِ رو به بیرون ساختمان هم بسته شده است. در مدتی که در این موقعیت، سردرگم و معطل منتظر ماندهای به ثبتنامِ مدرسه فکر کن؛ به کنکور؛ به آزمون وکلا؛ به آزمونِ پزشکی؛ به تطبیق واحد؛ به شمارهگذاری؛ به ۱۰+؛ به ثبتاحوال؛ به سامانه؛ و در تمام این صفها به «سیستم» که قطع است؛ به «اینترنت» نصفهنیمه که همان هم «قطع» میشود.
کافکا هرگز قصر را تمام نکرد و ما نیز شاید هرگز از این روایت تکرار خارج نشویم اما «داستان دریچهای به آزادی است» و حتی اگر این دریچه به بیرون باز نشود، نفس کشیدن در هوای آن نوعی مقاومت است، زیستن در قلمرو آزادی است. شاید همین نوشتن، همین به یاد آوردن برف و مه، نخستین ترک بر دیوار تابستان گرم و تمامنشدنی باشد. در شبهای قطع برق دههی شصت، وقتی به ایوان میرفتیم، زیرانداز میانداختیم، و زیر نور پیکنیک وقت میگذراندیم، من آنجا نبودم. من در میان کلمات دانشنامهی بخوانید و بدانید یا میان تصاویر دانستنیها یا در جهان هزاررنگ تنتن یا در خیال مارهای بر دوش ضحاک بودم و مغزهایی که خوراکش میشد. من با کتاب، با روایت و با داستان به جهانی جز آنجا که بودم سفر میکردم. به یاری شاهنامه و هزارویکشب و سمک عیار و حتی مجلات چند دهه قدیمیتر کتابخانهمان به قصرهای زیبایی پا میگذاشتم که به یادم میآورْد جهان همیشه این اندازه تاریک نبوده و زندگی همیشه این اندازه رنج مدام و غیرضروری نبوده است. قصر کافکا زیباست، چراکه دام - اگر بخواهد پایدار باشد - باید زیبا باشد. ما ایرانیها در دلِ قصر زندگی میکردهایم و خاطرهاش را هنوز جایی در پس ذهن داریم. خاطرهی قصری که بر جهان حکومت میرانده، بر لبههای فرهنگ و فناوری گام برمیداشته، بزرگترین دانشمندان و آثار ادبی و همهی اولینها را داشته؛ قصری با شکوه که حالا ویرانهای سوخته، خرابشده، دودگرفته، تاریک، گرم و هراسناک است و این شاید تنها بخت ماست که ویرانهای که در آن زندگی میکنیم دیگر زیبا نیست.
1.Schlossberg
2.K.
3.جملات آغاز قصر، با ترجمهی علیاصغر حداد
4.در رمان قصر مساح (نقشهبردار) همان شخصیت اصلی است؛ کا.
5.Kafkaesque