

ما بهقصد آفتاب، ساحل و دریا راهی مارسی شدیم، اما آنچه تجربه کردیم بارانِ پودری بود و خنکی و شهرگردی. چند ساعت بیشتر فرصت دیدن شهر را نداشتیم، پس برنامهی قبلیمان را فراموش کردیم و طرح جدیدی برای چند ساعت باقیماندهمان ریختیم.
یکشنبهصبحهای اروپا فرق چندانی با جمعهصبحهای تهران ندارد، با این تفاوت که تهران خانه است، همچنان که در خیابانش هیچکس نیست، باز هم حس نمیکنی گم شدهای. همزمان همیشه جماعت کوهبرو یا املتیبرویی هم هستند که سکوت خیابان را بشکنند. اصلاً به نظرم بعید میآید که تهران هیچوقت این میزان از خلوتی را تجربه کند.
یکشنبهصبحهای اروپا، حتی در سرخوشترین و بهترین حالتِ گشتوگذار هم به نیرویی مضاعف احتیاج دارد که جلوی هجوم کشندهی تنهایی و «خدایا! من اینجا چه غلطی میکنم؟» را در سرت بگیرد، چون بیشتروقتها هیچکس، مطلقاً هیچکس در خیابانها نیست. آن یکشنبه هم کسی در خیابانهای مارسی نبود.
به همراه دوستم تصمیم گرفتیم از مرکز شهر راه بیفتیم تا برسیم به اسکله. مسیر را به شکلی کاملاً اتفاقی در یک سایت توریستی پیدا کرده بودم؛ مسیری پر از کوچهپسکوچه، پر از گرافیتی. خوبی گرافیتیها این بود که باعث میشدند کمتر نبود دیگران در خیابان را حس کنی یا دستکم به خودت بقبولانی که بالاخره یک وقتی پیش از تو کسی از این کوچهها گذر کرده است.
از کوچهها میگذریم و به یکی از مقصدهای پیشنهادی سایت توریستی میرسیم؛ بیمارستان یا خیریهی قدیمی شهر، متعلق به قرن هفدهم میلادی. فکر میکنیم برویم نگاهی اجمالی بیندازیم و بعد سریع دوباره حرکت کنیم بهسمت مقصد بعد. وارد حیاط میشویم. بنای سنگی سادهای در وسط حیاط است با گنبد، دورتادور حیاط هم سه طبقه طاقی دالبردالبر. از پوسترها میفهمیم پشت این دالبردالبرها نمایشگاهی برقرار است به اسم پانارومای مارسی، اما فکر میکنیم فرصت دیدنش نیست و دیدن خودِ بنا کافی است و بهتر است برویم و بقیهی شهر را از دست ندهیم.
دورتادور حیاط میچرخیم و از میان طاقیها چند عکس توریستی از ساختمان مرکزی میگیریم. همزمان چشممان به باز و بسته شدن درِ طاقیها هم هست تا شاید بتوانیم بفهمیم پشت دیوارها دقیقاً چه میگذرد. بالاخره چند تابلو چشممان را میگیرد. وسوسه میشویم. فکر میکنیم حالا برویم ببینیم قیمت ورودیهاش چقدر است. ورودی قیمتی ندارد. بلیتش مجانی است. بیشتر مجاب میشویم. بلیت مجانی را میگیریم، چمدانهای کوچکمان را تحویل میدهیم و وارد میشویم.
از اتاقی به اتاق دیگر میرویم و مدتی جلوی هر اثر میایستیم. عنصر مشترک تمام آثار یک چیز است: مارسی. حالا میتواند تصویری از مارسی باشد یا آرتیستش اهل مارسی باشد یا در گنجینهی یکی از موزههای مهم مارسی نگهداری شود یا داستانهایی دیگر. چه داستانهای دیگری؟
در این چند ماه دوری از ایران، هر تجربهی سختی که از سر گذراندهام تنهایی را مقصر دانستهام و هر تجربهی خوشایندی که داشتهام، تنهایی را لعنت کردهام. یکجور مصیبت جدیدی را از سر میگذرانی که نمیگذارد از هیچچیزی لذت کامل ببری. خودت اینجایی و فکرت یا قلبت یا هرچیزی جز جسمت، هزار جا. در این دنیای ناشناختهی دوگانه، تنها یک جا این حس را برایم به تعلیق درمیآورد، تنها یک جا بود که دوست داشتم حتماً تنها بروم: موزهها.
بین همهي دیدنیهای جهان همیشه فکرِ از نزدیک دیدن دو چیز به وجدم میآورد؛ اولی فوتبال و دومی تابلوهای نقاشی موردعلاقهام. اولی را بالاخره یک روز با هزاران مصیبت همین قبل از رفتنم از ایران تجربه کردم و لذت دومی را انگار تازه بعد از رفتنم از ایران کشف میکردم. تابلوها برایم غایت میل به دیدن بودند، نهایت خواستن برای ملاقات بیواسطه، لمس کردن، اما با چشم.
تازه آمده بودم و نمیخواستم در شهر با خودم تنها باشم، پس شروع کردم به گشتن هر موزهای که دم دستم بود. مدام از هر اثر زیبایی که میدیدم عکس میگرفتم. با وسواسی خودخواسته تمام توضیحات همهی آثار را میخواندم. جلوی بعضی آثار که صندلی بود حتماً مینشستم. کمکم متوجه شدم آثاری که جلوشان بهطور مشخصی صندلی هست، معمولاً همانهایی هستند که قصهای دارند و باید مدتی برایشان وقت صرف کنی تا ببینی ماجرا از چه قرار است. یک طرف جنگ است، طرف دیگر مشغول محاکمهاند، آنوقت آنطرفتر دو عاشق کنار درخت خلوت کردهاند. آن دو عاشق با یک نگاه دیده نمیشوند، باید بنشینی و جزءبهجزء با چشمانت قصه را دنبال کنی تا پیدایشان کنی. تمرین مشاهده، تمرین نگاه کردن.
مارک شاگال، نقاش روس، نقاشیای دارد به اسم بر فراز شهر. دو عاشق در آغوش هم بر فراز آسمانهای شهر کوچکی پرواز میکنند. پاها و لباسشان جوری درهمتنیدهشده که انگار یک کلیت واحدند، پروازکنان در آسمانها. این نقاشی ماهها پسزمینهی کامپیوترم بود؛ در بیستوهفت اینچ، با کیفیت 4k که هر روز نگاهش میکردم. یک روز میخواستم روی آیکونی کلیک کنم، پایین سمت چپ مانیتور. دیدم پشت دیوارهای آن شهر کوچک که زوجِ یکیشده بر فرازش پرواز میکنند، مردی تنها دوزانو نشسته، در حال دستشویی کردن. آن نقاشی ساعتها، روزها و ماهها در معرض چشمم بود، اما هرگز آن مرد را ندیده بودم. تمام آن مدت خیال میکردم همهی قصه همان چیزی است که در آسمانها میگذرد. مرد را که دیدم، حس کردم چیزی را از نو کشف کردهام. حس کردم تازه برای اولین بار دارم نقاشی را میبینم. حکایت صندلی جلوی تابلوهای بزرگ قصهگو هم همین است. شاید یک بار یک چیزی دیدی که حس کردی آن تابلو را دوباره از نو کشف کردهای.
در این میان وقتی به اثری میرسیدم که قبلاً عکسش را دیده بودم و آن را میشناختم، داستان فرق میکرد. هر بار احساس میکردم فرد مشهوری را دیدهام که اگر میشد بغلش میکردم. نمیشد. نهایت ارتباط ما خلاصه میشد به آنچه از لحظه به خاطر میسپردم و آرزو و تمنای آنکه در جدال با فراموشی، لحظه برنده شود و برای همیشه در یادم بماند. البته یکی از مزیتهای عکس گرفتن هم همین است: ثبت لحظه. بعضی سلفیهایم با بعضی تابلوها را که نگاه میکنم، برق چشمانم از صفحهی موبایل بیرون میزند.
برعکس، در تهران چندان گالریبرو و موزهبرو نبودم. به نظرم ماجرای جمعه بعدازظهرهای تهران و گالریگردیهایش آثار و تابلوها نبود. ماجرا بیشتر معاشرت بود و دیدوبازدید که کِیف خودش را هم دارد، اما حالا باید ببینی که آیا حوصلهی آنهمه ماجرا، معاشرت، داستان و کِیف را داری یا نه.
از طرف دیگر فکر میکردم موزهها بیشتر از اینکه یادآور آنچه داریم باشند، یادآور آنچه نداریم شدهاند. بیشتر از اینکه در پی پر کردن حفرههایی باشند جهت مقابله با فراموشی، سمبلهای فقدان شدهاند و نگارههای نابودی. یا آثاری را برای نمایش نگذاشتهاند و جایش نوشتهاند: این اثر به گنجینه برگردانده شده. یا آنقدر آثار را بد ارائه کردهاند که دلت میخواهد فرار کنی و فکر کنی هیچوقت آن بختبرگشته را در آن وضع ندیدهای.
در پانارومای مارسی از کنار یک جام رومی رد میشویم و به یک پیراهن زردوز میرسیم. روی دیوار هر اتاق توضیحاتی هست که ربط آثار را به هم توضیح میدهد: تجارت، سفر، بندر. جوری که قصهی هر اتاق تعریف شده و نوع چیدمانشان برایم تازگی دارد، با خود همراهم میکند. اگر میبینید این جام اینجاست و این نقاشی مدرن هم هست و این تکه پارچهی چینی هم، چون در همهی اینها شرحی از بزمی دیده میشود. از نحوهی چیده شدن اتاقها خیلی خوشم میآید، حس میکنم برایم احترام خاصی قائل شدهاند که به نحوهی ارائه کردن چیزها از قبل فکر کردهاند.
بعدتر به نقاشیهای هیروشیگه میرسیم، بعد به نقاشی ماتیس، به ماسکهای بدوی، به نقاشی پیکاسو، به نقاشی باسکیا و بعد به چیزی که بیش از پیش باورمان نمیشود. انگار که یکمرتبه و اتفاقی، چشمانت چشمهای دوست قدیمیات را در مهمانی پیدا کنند، بدون آنکه بدانی او هم قرار بوده به این مهمانی بیاید.
آخرین موزهای که در ایران رفتم، موزهی فرش بود، در پارک لالهی تهران. معماری موزهی فرش به شکلی است که نمیتوانی تشخیص دهی اول این موزه بوده و بعد فرشها را در آن چیدهاند یا این فرشها در یک فضای ابدی ازلی حاضر بودهاند و بعداً بنا شده تا این ساختمان آنها را در بر بگیرد. ساختمان موزهی فرش جوری با فرشها درهمتنیدهشده که انگار میکنی این فرشها همگی بخشی از وجود او هستند، اجزای جدانشدنی او. بعداً که به دنبال داستان بنا میروم تا بفهمم همهی اینها اتفاقی است یا برنامهریزیشده، در توضیحات ساختمان موزه میخوانم: آذینهای نمای بیرون آن شبیه دار قالی است. میفهمم که اتفاقی نبوده است؛ از این چیزها خیلی خوشم میآید.
یاد خود طرحها و نقشها که میافتم دلم میرود تا فرشها را بغل کند، اما یاد آن نورپردازی بیمارستانی و شلخته که میافتم، یاد جای دستها روی شیشهها که خودشان دیگر آثار باستانی بهحساب میآیند، یاد آن پردههای چرکمُرد، یاد دمپایی کارکنان موزه و کسانی که زحمت نمیکشیدند سرشان را از موبایلشان دربیاورند، چه رسد به نشان دادن روی خوش، دلم جای اینکه برود، زده میشود.
ماجرای موزهها اتفاقاً دیگر خلق زیبایی نیست، نشان دادن و عرضه کردن زیبایی است. یکجور تناسب است بین فضا و جسم1 که اگر جور نباشد نه از فضا چیزی میفهمی و نه از جسم. ظاهراً کار موزهها هم خلق یکجور زیبایی است که کمکت میکند تا از زمان و مکانِ بیرون از آن زمان و مکان جدا شوی و گم شوی در یک زمان و مکان دیگر. آن روز در موزهي فرش فکرش را نمیکردم که بعدها وقتی میخواهم گم شوم به موزهها پناه میبرم.
درحالیکه باورمان نمیشد چطور به شکلی کاملاً اتفاقی سر از چنین نمایشگاهی درآوردهایم، بعد از گذر از آنهمه تابلو و مجسمه و لباس و هرچیزی، حالا در مارسی چیزی پیش روی ما بود که انگار تمام این مدت منتظرمان بوده تا به آن برسیم و نگاهش کنیم؛ دوست قدیمی ما در یکی از مهمانیهای شهر.
روی دیوار چهرهها آشناست، رنگها آشناست، واقعه آشناست، حروف آشناست. چشمانم میخواند: کشتی شکستخوردهی طوفان کربلا، در خاک و خون طپیدهی میدان کربلا. روی دیوار، تعدادی کاشی ایرانی است که از بالا تا پایین یک دیوار را پوشاندهاند، کاشیهای مخصوص پردهخوانی و نقالی. تصویر جنگ در وسط است و دورتادورش به فارسی نوشته شده: گر چشم روزگار بر او [نمیدانم چی، کاشی تخریب شده] میگریست، خون میگذشت از سر ایوان کربلا. هرچه نگاه میکردم، نمیفهمیدم ماجرا چیست. نمیفهمیدم چرا و چگونه، ما اینجا به هم رسیدهایم.
چند روز پیش از رفتنم از ایران، در روستایی میان کوههای البرز، روز تاسوعا یک پنج ساعت و روز قبلش یک شش ساعت تعزیه دیده بودم. زمان میگذرد و معنی چیزها مدام عوض میشود. نسبت افراد با پدیدهها بیوقفه تغییر میکند. بااینحال نسبت عدهای با تعزیه، هنوز نسبت تماشاگر و اُبژهی مورد تماشاست، نسبت تماشاگر و چیز تماشایی؛ تماشای هممحلهایها که امسال چطور سرگرممان میکنند؛ دورهمیای که میتوان به کمکش حافظههای مشترک را به هم گره زد و قصهی تکراری هزارساله را برای بار هزارم در کنار هم ساخت و تماشا کرد.
لحظهی راهی کردن علیاکبر است بهسمت میدان جنگ. برایش حجلهای میبندند، انگار جشن دامادیاش است. علیاکبر مینشیند روی صندلی پلاستیکی آبیرنگ. مردم روستا هم با طبقطبق خوردنی و شیرینی و نذری وارد تکیه میشوند و درحالیکه شکلات و آبنبات بر سر علیاکبر میریزند، نقشخوانِ زینب با صدایی حزنانگیز برای شهادت او پیشپیش عزاداری میکند. بعد زن و دختر و جوان و مُسن روی علیاکبر را میبوسند، انگارنهانگار که مَحرمی هست یا نامَحرمی. بعد هم سر جایشان مینشینند تا برای هزارمین بار در زندگیشان، دوباره از اول ببینند که سرنوشت علیاکبر چه خواهد شد.
همهی اینها در چشمبههمزدنی برایم یادآوری میشود. چشمی که مدام هرجا را، همهجا را میگردد تا شاید بتواند یکجوری نخ حافظه را به قلابی وصل کند. همهی اینها فقط به نخی ربط دارد که هر روز با تمنای گره خوردن به نخهای آشنا روزش را نو میکند؛ نخِ همیشه در جستوجو، نخِ همیشه بیقرار، نخِ غریبه و نخِ مدام در پی آشنا.
در تکهی اول توضیحات کنار کاشیها به زبان فرانسوی نوشته شده: این اثر بخشی از دکور یک «حسینیه» است، بعد سعی شده تا معنای حسینیه توضیح داده شود، بعد کاربرد قهوهخانهها را شرح داده، بعد هم تلاش کرده تا بگوید پردهخوانی چیست و پردهخوان دقیقاً با این تصاویر چه میکرده است: قصههایی آهنگین میخوانده دربارهی «اپیزود»های مختلف جنگ کربلا. بعد از این توضیحات مبسوط دربارهی چرایی، بافت و کانتکست اثر، تازه توانسته بگوید که این کاشیها چرا امروز اینجا هستند، در مارسی.
کاشیها حدود سال ۱۹۰۰ میلادی توسط عتیقهجمعکنی پاریسی در یک حواله که از سمت شرق بهسمت غرب در گذر بوده خریداری میشوند و بعد از بصره بهسمت مارسی حرکت میکنند. بیش از سی سال آنجا بلاتکلیف میمانند و بهشدت آسیب میبینند تا بالاخره در سال ۱۹۳۶ شهرداری مارسی آنها را برای یکی از موزههایش خریداری میکند. در توضیحات همچنین آمده که خطوط اطراف نقاشی، شعری فارسی است از محتشم کاشانی.
همهی توضیحات را میخوانم، درحالیکه بهجز چند خط آخر، خوشبختانه یا برعکس به بقیهاش نیازی نداشتهام. آنطرفتر پیکاسو بود و اینطرفتر ماتیس، مرکز جهان، اما انگار آنجا بود. یکشنبه ظهر بود و خیابانهای اروپا خلوتتر از همیشه. باران پودری میبارید و من در یک بنای قرنهفدهمی در منطقهی دوی مارسی، با چشمانی براق ایستاده بودم جلوی تعدادی کاشی که روزی کسی باآبوتاب از رویش قصهای را به فارسی برای جماعتی تعریف میکرده است.
از بین تمام کسانی که آن روز در آن بنا بودند، فقط ما میتوانستیم بخوانیم.
بودند ديو و دَد همه سيراب و میمكيد
خاتم ز قحط آب سليمان كربلا
به حروف فارسی اطراف نقاشی نگاه میکنم، از مدل قِروفِر و اداواطوارش خیلی خوشم میآید. بعد یادم میافتد که چند ماه است چیزی به فارسی روی کاغذ ننوشتهام.
بهقصد آفتاب و ساحل و دریا رفته بودم، نفهمیدم چه شد، جلوی چند کاشی در مارسی گریهام گرفت.
لیون، پاییز ۱۴۰۳
1.اُبژه