icon
icon
عکس از همایون محمودى
عکس از همایون محمودى
صداها
این مهره اینجا پیچ شده
نویسنده
خاتون حیدری فاروقی
10 بهمن 1403
عکس از همایون محمودى
عکس از همایون محمودى
صداها
این مهره اینجا پیچ شده
نویسنده
خاتون حیدری فاروقی
10 بهمن 1403

از نوجوانی‌ام نسبتم با زندگی دراماتیک بود، انگار بین من و جهان، بین من و هر اتفاقی یک هاله، یک لنز، یک ورودی وجود داشت که باعث می‌شد همه‌چیز برایم بیشتر از حدِ معمول دراماتیک باشد. البته، نمی‌دانم حد معمول دراماتیک‌بودن چقدر است، اما برای من هر اتفاقی تبدیل به یک قصه می‌شد. قصه‌ی «اولین روز مدرسه»، قصه‌ی «آشنایی با اولین دوست صمیمی»، قصه‌ی «اولین دوست صمیمی که از ایران رفت وقتی که من فقط چهارده سالم بود». این استفاده‌ام از واژه‌ی «فقط» خودش کاملاً گویای میل این ذهن به قصه‌ساختن از همه‌چیز هست، چون حالا دیگر مطلقاً چهارده سال کم نیست که کسی بخواهد رویش تأکید ویژه‌ای بکند، اما من آن روز فقط چهارده سالم بود که فهمیدم صمیمی‌ترین دوستم دیگر از سال بعد مدرسه نمی‌آید، دیگر به تلفن خانه زنگ نخواهد زد، دیگر نمی‌آید بازی‌ کامپیوتری کنیم، اصلاً دیگر نمی‌آید، دارد می‌رود، می‌رود آمریکا. یادم هست که قدر یک دریا اشک ریختم، حتی در اشک‌ها غرق شدم و مدت‌ها طول کشید تا نجات پیدا کنم. حالا که بهش فکر می‌کنم، واکنشم در نظرم کمی خنده‌دار می‌آید، آن‌همه شیون و زاری برای اتفاقی که از آن روز به بعد تبدیل به موتیف ثابت زندگی‌ام شد.

از چهارده‌سالگی‌ام تا به همین امروز، این تجربه هر سال دارد برایم تکرار می‌شود. من اینجا بودم در تهران، مدرسه می‌رفتم، چمدان می‌بستم. کنکور می‌دادم، چمدان می‌بستم. دانشگاه می‌رفتم، چمدان. کار می‌کردم، چمدان. هر سال آدم‌ها از من می‌رفتند، من هم همین‌جا در تهران می‌ماندم، ثابت. مثل مهره‌ای که بر زمین بازی‌اش پیچ شده باشد، مهره‌ای که نمی‌تواند حرکت کند، نمی‌خواهد حرکت کند.

به این مهره از تهران چند خط وصل می‌کنم، یک نخ، یک طناب، یک بند، یک کِش. هر چیزی که بتواند متصل نگهم دارد و متصلم کند (البته بین میزان کارآمدی این چیزها تفاوت هست؛ مثلاً، درباره‌ی طناب مطمئن نیستم، یاد چیز خوبی نمی‌اندازدم. نمی‌خواهم حسی شبیه به اسارت را منتقل کند، می‌خواهم یک چیز عادی باشد، اما پاره‌نشدنی. همان نخ بهتر است، یک نخ پاره‌نشدنی.) این اتصال اما شرایط خاصی دارد: من باید حتماً مقصد نخ را دیده باشم. پس با توجه ‌به اینکه من روی کره‌ی زمین نمی‌توانم جاهای زیادی را ببینم، یا دست‌کم فعلاً ندیده‌ام، این نخ‌ها باید محدود باشند، اما نیستند. نخ‌ها زیادند، گاهی طولانی، گاهی کوتاه، نخ‌های سبز، نخ‌های قرمز. نخ‌های زیاد، چون من واقعاً جاهای زیادی را در این جهان دیده‌ام، بیشتر از چشم بقیه. البته خودم هم دیده‌ام، داشتیم حرف می‌زدیم، دوربین را چرخاندی، نشانم دادی، من هم دیدم. اما خب نمی‌دانم اسم آن تجربه را دیدن می‌شود گذاشت یا نه.

مثلاً، روزی که رفته بودی سفر نیویورک و در موزه‌ی هنرهای مدرن از آن نقاشی هِنری ماتیس از رقص زنان برهنه‌ی سفیدپوستی که دست هم را گرفته بودند و دور هیچی که همه‌چیز هم بود می‌رقصیدند برایم عکس فرستادی و گفتی: «این رو دیدم به یاد تو، به ‌جای تو.» یادم هست جواب دادم: «جوری دلم برات تنگ شده، انگار برای خودم.» من آن روز یک نخ کشیدم از خودم به نیویورک. یک نخ قرمز. نخ‌های قرمز به مقصد جاهایی است که بخشی از من آنجا زنده است، نگاه می‌کند و می‌بیند به ‌جای من.

به این فکر می‌کنم که انسان قبل از تماس ویدئویی چطور دوری را تحمل می‌کرده، با دلتنگی چطور کنار می‌آمده، چطور خانه‌ی این‌همه از دوستانش را در جاهای مختلف این جهان می‌دیده. به نظرم می‌رسد، در بهترین و جدیدترین حالت، برنامه‌هایش را خالی می‌کرده، مرخصی می‌گرفته یا صرفاً یک آخر هفته، بعد بلیت، بعد فرودگاه، بعد دیدن، بعد هم بغل. کسی که باید را می‌دیده، جایی که باید را می‌رفته، زندگی‌ای که باید را می‌کرده در بهترین هم نه، در معمولی‌ترین حالت هنوز هم دارد همین کار را می‌کند. من اما در بهترین حالت یا حتی در حالتی معمولی زندگی نمی‌کنم، من در یک شرایط ویژه زندگی می‌کنم، در یک ارتباطِ باواسطه با جهان، با سفر، با جا‌به‌جایی، با دوستانم، با زندگی. یک واسطه از جنس مانع، متصل به مکان تولدم روی همان بخشی از کره‌ی زمین که مرا مانند مهره‌ رویش پیچ کرده‌‌اند.

حالا من اینجام و از بندبند وجودم بندی وصل است به هرکجا. دلم می‌خواهد هرجوری که هست بندهایم را حفظ کنم، فکر کنم که اتفاق خاصی نیفتاده و ما هنوز پیش همیم. پس برنامه‌های مختلفی می‌گذارم، برنامه‌های مشترک با آدم‌های دور از من. «با هم بازی آنلاین کنیم.»، «با هم، همزمان تو خیابان‌ها راه بریم.»، «با هم سیگار بکشیم.»، «امشب، بچه‌ها می‌آن اینجا. زنگ می‌زنم، با هم خوش بگذرونیم.»، «شب رفتیم خونه با هم فیلم ببینیم؟»، «اون موقع فکر کنم تایمِ ناهارم باشد، ولی حالا یک کاری‌ش می‌کنیم.»

اختلاف زمانی، اختلاف ساعت، منهای یک‌ونیم با اروپا، منهای هشت با بعضی جاهای آمریکا. آمریکا در جاهای مختلفش اختلاف ساعت وجود دارد، هشت هم که خیلی بدقلق است، هیچ‌وقت ذهنی نمی‌توانم حساب کنم الآن آنجا ساعت چند است. اروپا بهتر است.

یک بار بیدار شدم دیدم شش صبح پیام دادی: «خیلی دلم برات تنگ شده.» حساب کردم، آلمان ساعت حدود چهارونیم صبح بوده، یعنی چه شده بوده که آن موقع دلت تنگ شده. حالا چه‌کار می‌توانم بکنم که آن موقع دلت تنگ شده بوده؟ هیچی. صبر کنم تا دوازده ظهر ما، که تو بیدار شده باشی، زنگ بزنم که حداقل همدیگر را ببینیم. ساعت دوازده می‌شود، آنجا مثلاً ده‌ونیم. سرِ کاری، کوتاه می‌بینیم همدیگر را. سَرِ کار تو را هم می‌بینم، بالکنی که تویش سیگار می‌کشی را هم. تو هم اتاقم را که تویش عملاً زندگی می‌کردی می‌بینی. می‌گویی: «تابلوی پشت ‌سرت جدیده؟» می‌گویم: «آره، حالا داستان داره، برات تعریف می‌کنم.» می‌گویی: «حتماً تعریف کنی‌ها.» نمی‌گویم چقدر از «تعریف»‌کردن اتفاق‌ها به‌ جای کنار هم زندگی کردنشان خسته‌ام. نمی‌گویم دلم نمی‌خواهد چیزی را تعریف کنم، دلم می‌خواهد چشمان تو هم کنار چشمان من همین چیزهایی را که من می‌بینم ببیند و تمام. چیزی برای تعریف‌کردن وجود ندارد. می‌گویم: «آره، باشه، حتماً.» می‌گویی: «من برم!» نمی‌گویم نرو، می‌گویم: «باشه برو.» سیگارت تمام می‌شود. «خوشحال شدم دیدمت.» البته نمی‌دانم، واقعاً، این تماس دیدن به حساب می‌آید یا نه. اما خوشحال شدم، ناراحت هم شدم.

نخ‌ها را بررسی می‌کنم، می‌بینم من سه‌ شهر را در فرانسه، چهار شهر در آلمان که خودش می‌شود سه‌ جا در برلین، یک شهر در سوئد، دو شهر در هلند، یک شهر در بلژیک، دو شهر در انگلیس، یک شهر در سوئیس، یک شهر در کرواسی، یک شهر در ایتالیا، دو شهر در کانادا و چندین و چند شهر در آمریکا را دیده‌ام. از مهره‌ا‌ی که من هستم به همه‌ی این شهر‌ها نخ‌های قرمزی کشیده شده.

در حال بارگذاری...
عکس از همایون محمودى

چند نخ سبز هم به سمت شرق و اطراف رفته. مثلاً دو شهر در چین، دو شهر در روسیه، یک شهر در مالزی، دو شهر در ترکیه، یک شهر در ارمنستان، یکی گرجستان، یکی آذربایجان و یکی هم امارات. شهرهایی که من با چشم‌های خودم دیده‌امشان، با پاهای خودم در آنها راه رفته‌ام. خیابان‌هاشان را بو کرده‌ام، به قاشق و چنگال رستوران‌هاشان دست‌زده‌ام، به آسمانِ شبشان نگاه کرده‌ام، بی‌واسطه. مثل یک آدم: شهروند کل جهان. بدون ملیت، بدون خاستگاه، بدون پیش‌زمینه، فقط شاهد. شاهد زندگی بقیه‌ی آدم‌های دنیا.

به اینها می‌توانم شهرهایی را که در فیلم‌ها دیده‌ام هم اضافه کنم. اما انصافاً دلم نمی‌آید بین خودم و آن شهرها هم نخی بکشم.

مثلاً یک روستای کوچک به اسم «تریست» نزدیک ونیز، قسمت هشتم سریالی که به پیشنهاد من تصمیم گرفتیم گروهی با هم ببینیم. هرکس، هر کجای دنیا، در هر تایم‌زونی که هست در این آیین شرکت می‌کند. صبح بلند می‌شوم، می‌بینم، گفتی: «ولی دختر، این کرونا هم عجب بلایی سرمون آورد، نگاه کن تعطیلات تابستون اینا چه ایتالیایی رفته‌ن، تو خیابون‌ها برا خودشون نشسته‌ن بستنی می‌خورن. ما دو ساله حبس شدیم همون‌جایی که بودیم.» می‌گویم: «راست می‌گی.» اما یادم می‌افتد اگر کرونا هم نبود، شانس من برای اینکه در خیابان‌های تریست بستنی بخورم چقدر بود؟ چند واسطه قرار بود برایم تبدیل به چند مانع بشود؟ اصلاً اگر دست داد و رفتم ایتالیا، چرا بروم تریست! چرا خود ونیز نه؟ مگر چند بار قرار است بروم ایتالیا که به‌ جای خود ونیز بروم یک روستای رندوم را ببینم؟‌ دلم طاقت نمی‌آورد. لجم می‌گیرد. می‌گویم: «واسه‌ی تو که آمریکایی آره! حیف شد کرونا شد! من اما همون که بشینم تو فیلم‌ها ببینم، یا به خواب ببینم. اصلاً بهتر که کرونائه، حداقل یک تجربه‌ی مشترک از نرفتن و نشدن داریم.» بهم می‌گویی: «بدجنس.» اما بدجنس من نیستم. من فقط دلم می‌خواهد، خط‌های سبز بیشتری از من روی کره‌ی زمین بماند. دلم می‌خواهد خط‌های سبزم بیفتند روی خط‌های قرمز. دلم می‌خواهد تابستان بشود، تو هم بیایی تریست، من هم بیایم. بعد با هم، به یاد قسمت هشتم، بستنی بخوریم. بعد هم برویم ونیز، در قایق آسمان را تماشا کنیم، ببینیم، واقعاً، هرکجا همین یک رنگ است یا نه! اما به دلخواه من نیست. من پنج سال است که بغلت نکرده‌ام، چون توی بیچاره حتی دیگر ایران هم نمی‌توانی بیایی، چون معلوم نیست اگر بیایی، بتوانی برگردی یا نه. ویزای سینگل، تراول‌بن، این، آن. به‌ هر حال، تو هم همان‌جایی به دنیا آمده‌ای که من. مسیر تو هم موانع خودش را دارد. پس تحمل می‌کنی. من هم تحمل می‌کنم.

با این اوصاف، فکر نکنم بشود بین خودم و شهرهای در فیلم‌ها نخ بکشم. به تریست که مطلقاً نمی‌شود، چون بعداً لوکیشنش را جستجو کردم و دیدم که آنجا مثلاً تریست است، اما در حقیقت روستایی است نزدیک رم. رم هم که ونیز نیست. اما رم را هم دوست دارم ببینم، یک نخ سبز از خودم به سمت رم بند کنم.

از هرچه‌بیشترشدنِ این نخ‌ها خوشحال می‌شوم. حس می‌کنم بیشتر زندگی کرده‌ام. حس می‌کنم نه فقط عمق که عرض زندگی‌ام هم بیشتر شده.

یادم هست یکی از بالاترین حدود و سطوح خوشحالی را در خیابان تیانزی‌فنگِ شانگهای تجربه کردم. آن موقع، دو سالی می‌شد که سینما می‌خواندم و دچار همان سؤالات گاه‌به‌گاه شده بودم که «وسط این‌همه جنگ و بی‌عدالتی و فقر و نابه‌سامانی، من دارم هنر می‌خونم که چی؟ به چه درد این دنیا قراره بخورم با فیلم ساختنم؟» روزی نبود که به این حرف‌ها فکر نکنم. تاکسی گرفتم، رسیدم به آن خیابان. بهم گفته بودند اوجِ هنر مدرن شانگهای آنجاست. باران پودری می‌آمد و من با فکرهام راه می‌رفتم. در سرم انگار چند نفر بودیم، مدام در گفتگو. من بودم، تو بودی، تو هم بودی و احتمالاً تو. خیابان پر بود از گالری و مجسمه‌های شهری، حتی مدرسه‌ی فیلم شانگهای هم همان‌جا بود که فکر کردم: «دختر! کاش حداقل همون سینمای به‌دردنخور رو اینجا می‌خوندم، نه توی اون انباری که بهش می‌گن دانشکده.» حالم داشت گرفته‌ می‌شد. از دیدن مجسمه‌ها، نقاشی‌دیواری‌ها و گالری‌ها کیف می‌کردم، اما یک کیفِ کامل نبود، یک حسرت مدامی داشتم که «بابا، تو رو خدا، ما کجاییم و اینا کجان.» کم‌کم داشتم فکر می‌کردم «اصلاً، کاش اینجا نیومده بودم، اینجا رو نمی‌دیدم، همون شهر ممنوعه و اینا خوب بود، چیزای قدیمی که نمی‌شه دیگه کاری‌شون کرد. ما هم که خودمون تو قدیم خوب بودیم اصلاً. تمدن دوهزار و پونصدساله و این حرفا.».

این فکرها را می‌کردم که روبه‌روی همان مدرسه‌ی فیلم یک مجسمه دیدم. یک مجسمه‌ی بزرگ. خیلی بزرگ. یک حجمِ یک‌دست ‌فلزی که به نظر می‌رسید خیلی سبک است و در زمین پیچ شده است. نزدیک‌تر شدم دیدم چندان هم یک‌دست نیست. انحنا داشت و فرم داشت و چهار تا پا داشت و جلوترش دو تا پای دیگر هم بودند. باران می‌خورد بهش و من دورش می‌چرخیدم. سعی کردم بشناسمش، انحناها را دنبال کنم تا ببینم جلویم چی ایستاده است. یک اسب بود، یک اسب فلزی که از روبه‌رو تاجِ سرش را تکیه داده بود به شکم یک مرد و مرد سرش را گذاشته بود روی سر اسب و با دستانش صورت اسب را گرفته بود. قد مرد از من خیلی بلندتر بود و هیبتش چیزی شبیه به تصاویر کلاسیک و کلیشه‌ای که از مردان درشت‌اندام آسیای شرقی داریم. بین مرد و اسب مرز مشخصی نبود. باید دقت می‌کردی تا بفهمی کجا مرز سر اسب به مرز شکم مرد مماس می‌شود، منطبق می‌شود، و در آن حل می‌شود. مرد انگار داشت لبخند می‌زد، یک لبخند مطمئن شبیه وقتی که بعد از پنج سال در فرودگاه بغلت کردم. یک لبخند متعلق به آن لحظه‌ی باستانی که با خودت می‌گویی «بالاخره تموم شد». یک جور خوشحالی آن هم از سر فراموشی هرچه که بر تو گذشته. فراموشی لحظه‌ی وصال، لحظه‌ی یکی‌شدن. قطره‌های باران از روی صورت مرد با خط‌هایی که جای چشم‌هاش بودند سر می‌خورد پایین. از روی تن اسب سر می‌خورد پایین. از روی چتر من سر می‌خورد پایین و برای من انگار زمان ایستاده بود. می‌توانستم ساعت‌ها همان‌جا بمانم و به قصه‌‌ی مرد و اسب فکر کنم. تنها هم که نبودم، در سرم گفتگو همچنان برقرار بود. اگر جایی بود همان‌جا می‌نشستم. اصلاً، برای همین است که در موزه‌ها جلوی تابلوها صندلی می‌گذارند. در پارک‌ها، در پیاده‌روها، در فرودگاه‌ها، در میدان‌های اصلی شهر صندلی می‌گذارند که اگر خواستی نروی، بنشینی و بمانی. البته در شهر من به ‌طرز مشکوکی صندلی‌ها را برمی‌دارند و میدان‌ها را خراب می‌کنند که حالا از آن می‌گذرم.

هنوز هم، بعد از تعریف‌کردن هزارباره‌ی آن لحظه برای هزاران کس، فکر می‌کنم نمی‌توانم درست شرح بدهم که آن مواجهه از چه جنسی بود. فقط می‌توانم دقیق و قطعی بگویم که با خودم گفتم: «دختر، تو واسه‌ی این داری هنر می‌خونی. واسه‌ی‌ تجربه‌ی این حس و این لحظه، که اگه خوشبخت باشی، بتونی یه بار تو برای یه نفر دیگه توی این دنیا بسازی‌ش.»

ایران که برگشتم، برایت تعریف کردم. صد تا عکس از صد تا زاویه نشانت دادم. تو هم گفتی: «آره، خیلی قشنگه.» اما انگار باز هم نفهمیدی چقدر. آن‌قدری که انتظار داشتم خوشحال نشدی، لبخند نزدی. بعد در سکوت نگاهم کردی، گفتی: «خوش به حالت که رفتی اونجا، اینو از نزدیک دیدی. باید تجربه‌ی جالبی باشه. من که گیر افتادم با این سربازی کوفتی.» دیگر چیزی نگفتم. زمین بازی ما یک‌جا بود. تو هم، به‌ هر حال، مانع‌های خودت را داشتی. من اما هنوز بعد از چندین سال یاد این جمله‌ات می‌افتم، یاد آن مجسمه می‌افتم و با خودم می‌گویم: «خوب شد رفتم اونجا.»

در حال بارگذاری...
عکس از همایون محمودى

یاد خودم می‌افتم، چند سال بعدتر یا قبل‌تر، وسط میدان اصلی ایروان، یک کیسه آب خالی شد روی سرم. وحشت کردم. یخ زدم. از مواجهه با غیرمنتظره‌ها در شهر خودم تجربه‌ی خوبی نداشتم. کمی طول کشید تا بفهمم چه خبر است. جشن آب بود در ارمنستان که سالی یک بار برگزار می‌شود و من، اتفاقی، همان موقع همان‌جا بودم. مردم از هر جای این جهان توی حوض بزرگ شهر جمع شده بودند، دور فواره حلقه زده بودند و بی ‌اینکه نفرِ کناری‌شان را بشناسند دست هم را گرفته بودند و می‌رقصیدند. من اما می‌ترسیدم، تمام این اتفاق‌ها آن‌قدر برایم غریب بود که فقط می‌ترسیدم. انگار که با جهان غریبه بودم. انگار، با هر جایی جز شهر خودم غریبه بودم (خیلی وقت‌ها مطمئن نیستم که همان‌جا هم غریبه نباشم). انگار که هرگز با هیچ‌کسی هیچ‌چیزی را شریک نشده بودم. هیچ تجربه‌ی مشترکی با هیچ جنسی از دیگری نداشتم. شهروند ایزوله‌ی جهان: از آب و آتش و باران و رقص و بلندخندیدن و زندگی‌کردن می‌ترسد. باید تلاش کند، زور بزند تا لذت ببرد، نترسد. اگر هم روزی جایی لذت را تجربه کرد، باید با انواع عذاب‌وجدان‌های تاریخی و جغرافیایی و سیاسی و اجتماعی بجنگد تا با خودش مدام نگوید: «الآن که تو داری حال می‌کنی، می‌دونی فلان‌جا چه خبره؟»

گاهی فکر می‌کنم شاید آن کیسه‌ی آبی که رویم خالی شد آن‌قدرها هم وحشتناک نبود. نمی‌دانم، نمی‌توانم تشخیص بدهم، دیگر گذشته. اما ازش برایم یک تصویر مانده. تصویر آدم‌هایی که دست همدیگر را گرفته‌اند و دور فواره‌ی شهر می‌رقصند. درست مثل نقاشی ماتیس، آن یکی که خودم دیدم.

سن‌پترزبوگ بودم و به‌سختی بلیت بخشِ مدرن موزه‌ی ارمیتاژ را گیر آوردم. از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم و باز هم، کاملاً اتفاقی، خودم را جلوی تابلوی رقص ماتیس پیدا کردم. همانی نبود که تو چند سال بعد ازش برایم عکس فرستادی، اما از همان مجموعه بود. با این تفاوت که این بار خودم داشتم با چشم‌های خودم می‌دیدم. یک تابلوی بزرگ، خیلی بزرگ، قدر کل یک دیوار. یک حلقه از آدم‌هایی با پوست تن سرخ و برهنه که به‌سادگی دست هم را گرفته‌اند و دور چیزی که هیچی نیست، اما همه‌چیز است، می‌رقصند. بیراه نیست اگر بگویم انگار مرز میان آنها هم از بین رفته بود. انگار، ماجرا تک‌تکِ آن افراد نبودند، ماجرا آن جمع بود، آن کلیت واحدِ رقصنده. یک نیمکت جلوی تابلو بود، مدتی نشستم.

آن تصویر را قبلاً خیلی‌خیلی کوچک و بی‌کیفیت و سیاه‌وسفید در نمونه سؤال‌های کنکورم دیده بودم و چند سال بعد، خیلی‌خیلی بزرگ‌تر و درخشان‌ترش را جلوی رویم در خیابان‌های شهرم. آدم‌ها نفس می‌کشیدند، زنده شده بودند، دست همدیگر را می‌گرفتند، فریاد رهایی و زندگی می‌کشیدند و می‌رقصیدند، دور آتش یا دور هیچی. انگار، از تمام بند‌های جهان آزاد شده بودند. انگار، تمام نخ‌هایی که آنها را به جایی وصل می‌کرد تبدیل به فتیله‌ا‌ی طولانی شده بود دور شهر، دور کشور، دور کل دنیا که انتهایش وصل بود به دشتی از قلب‌های آتشین. انگار، هرگز هیچ مانع و واسطه‌ای را در تمام عمرشان تجربه نکرده بودند. تجربه کرده بودند، اما از آنها عبور کرده بودند، از حصارها گذشته بودند، در تاریکی برق چشم یکدیگر را پیدا کرده بودند، به‌ هم رسیده بودند. به یک ارتباط مستقیم با دیگری، با آتش، با زندگی، با خانه‌شان، با زمین. یک جرقه‌ی کوچک، شروع رقص و بعدش هم بوم.

سنم بیشتر می‌شود، بزرگ‌تر می‌شوم و جای اینکه شجاع‌تر بشوم، بیشتر می‌ترسم. بیشتر حس می‌کنم همین‌‌جا که هستم ماندگارم. میلم به جایی که هستم هم بیشتر می‌شود و هم کمتر. فکر می‌کردم، می‌توانم چیزها را درست کنم. فکر می‌کردم، روزی را می‌بینم که بشود از همین‌جا که هستم بروم هرکجا که دلم می‌خواهد و نخ‌های سبزرنگم را بیشتر و بیشتر کنم. فکر می‌کردم حالا هنوز کلی وقت هست، دیر نمی‌شود، من هم که کم ندیده‌ام. فکر می‌کردم حالا همه‌ی آدم‌های دنیا هم همه‌ی جای دنیا را که ندیده‌اند. فکر می‌کردم، عوضش حالا در خانه‌ی خودم هستم. هرچقدر هم گیر کنم توش، باز می‌شناسمش، بن‌بست‌هاش را بلدم، راه درروهاش را هم بلدم.

این فکرها را می‌کردم که فکر نکنم، نکند ترسویم. نکند آن ترس همیشگی‌ام از هر تغییری اینجا هم جلویم را گرفته که تجربه‌های بهتری نکنم. نکند زندگی‌ام را، روزهایم را اینجایی که هستم هدر می‌دهم. فکر نکنم که آخر این دیگر چه زندگی‌ای است با این‌همه نشدن! فکر نکنم که من هم کم ندیده‌ام، اما کافی نیست.

اما دست خودم نیست، فکر می‌کنم. فکر می‌کنم که شاید باید یک خط جدید بکشم، رنگش مهم نیست. یک خط از اینجا به یک مبدأ جدید، تجربه‌ی جدید، دیدن جدید، خانه‌ی جدید.

خانه‌ بخشی از من است که می‌توانم پنجِ صبح بهش برگردم و بدون اینکه چراغی روشن کنم، در سکوت و تاریکی، یخچالش را پیدا کنم تا آب بخورم. خانه بخشی از من است که دوست دارم صبح‌ها خورشیدش از همین زاویه‌ی مخصوص بخورد در چشمم و نگذارد بخوابم، غروب‌ها هم سگ‌ها در همین پارک جلویش باهم بازی کنند. خانه گرم‌ترین مهمانی‌هاست، خوشمزه‌ترین غذاهاست، سبزترین جاده‌هاست، بلندترین کوه‌هاست.‌ انگار که این چیزها هیچ‌ جای دیگری از دنیا نباشد. در سرم، می‌گویی: «هست، بهترش هم هست. برو.» در سرم، بهت جواب می‌دهم: «باشه سعی خودمو می‌کنم، اما اگه وقتی نیستم، باز آدمای خونه‌‌م دور هم جمع بشن، سرود بخونن و بزنن و برقصن، جوری بلند بخندن که همه‌ی پرنده‌ها پروازشون بگیره، بارون پودری بیاد یا درِ موزه‌ی بزرگ شهرم برای همیشه باز بشه، نکنه به خودم بگم، من اینجا چی‌کار می‌کنم؟ چرا اونجا نیستم؟» می‌گویی: «خونه به زمینش نیست، به آدماییه که باهاشون هم‌خونه‌ای. تو بیشتر هم‌خونه‌هاتو از دست داده‌ای. چرا اینجا گیر کرده‌ای؟ یادت رفته، اگه بقیه‌ی دنیا رو نمی‌دیدی، چی می‌شد؟» بهت می‌گویم: «راست می‌گی. اما اگه یه روزی بیاد که من دست‌هامو دراز کنم، زورمو زیاد کنم، همه‌ی‌ نخ‌های قرمز رو بکشم به سمت خودم، همه برگردن خونه، دوباره بشن آدم‌های همین شهر چی؟ دوست دارم اینجا باشم و اون لحظه رو ببینم. بتونم همه رو بغل کنم، تو خیابونای شهر خودم راه برم، آشنا ببینم، دستشو بگیرم و برقصم.» نگاهم می‌کنی، یک لبخندی از سر آشنایی می‌زنی و می‌گویی: «ان‌قدر همه‌چیز رو دراماتیک نکن!»


تیر ماه ۱۴۰۲ – تهران، ایران.

بازنویسی ۲۵ شهریور ۱۴۰۳، شب دو سال بعد از واقعه، لیون، فرانسه.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد