همین که جادهی ساحلی را به سمت گلستان هشتادوچهار میپیچم، صدای قرآن با شورِ همایون در هم میشوند. یکی «سورهی جمعه» را میخواند و دیگری «ای بیبصر، من میروم، او میکشد قلاب را.» پیچ پخش ماشین را کم میکنم. به انتهای کوچه که میرسم، صدای قرآن بلندتر میشود. سهراه امیرآباد را که به چپ میپیچم، جمعیت سیاهپوش را جلوی دروازهی کارگاه میبینم. اولین چیزی که به ذهنم میرسد مرگ مدیر پروژه است. ته قلبم میسوزد و در همان حال به عقبافتادنِ حقوق این ماه و قطعشدن بیمهام فکر میکنم. البته که او در آن شهرِ دورافتادهی ساحلی اینهمه کسوکار ندارد که این ساعت صبح، همهشان، دم دروازهی کارگاه جمع شوند. فکر میکنم، شاید دیروز بعد از رفتن من یکی از کارگرها از آن بالا پرت شده پایین و حالا مردها با کتوشلوارهای سیاه و جوانترها با تیشرتهای مشکیِ آستینکوتاه، که پشت بازویشان از لبههای آستین درحالترکیدن است، جمع شدهاند دم در.
درِ ویلای روبهرویی باز است و صدای جیغ زنها با صدای قرآن در هم شده است. مردها برای من راه باز میکنند. برای چندتاییشان که میشناسم سر تکان میدهم و داخل پارکینگ میشوم. در اتاقک نگهبانی خبر میدهند که همسایهی روبهرویی، که ازقضا پدر یکی از پیمانکارهای پروژه هم هست، دمدمای صبح سکته میکند و جابهجا میمیرد. جنازه هنوز توی خانه است. انگشت سبابهام را که روی حسگر دستگاه ساعتزن میکشم، صدای ماشین نعشکش را میشنوم و بعد هیبت سیاهش از سر سهراه نمایان میشود. سوزش ته قلبم بیشتر میشود.
اغلب ما انسانها از خیلی قدیم تا حالا با مسئلهی مرگ کنار نیامدهایم. شاهد حرف من گورستانهایی هستند که در خلال قرنها مردهها را در خود جای دادهاند. شاهد قویترم حدود یکونیممیلیون نفری هستند که توی بهشتزهرا خوابیدهاند. فکر کنم این جهانبینی نسبت به مرگ خیلی هم به اسلام محدود نیست. انگار که هرجا دربارهی مرگ و جاودانگی حرف بزنیم، ردپایی از دین در شواهد حرفمان است: میخواهد اسلام باشد یا زرتشت، شینتو باشد یا مسیحیت یا هر اعتقاد و باور دیگری. میگویند ترس برادر مرگ است یا برعکسش. مهم نیست، مهم پیمان اخوتی است که بین این دو بسته شده و انسان را به سوی جاودانگی هل میدهد. فکر میکنم اگر ترس از فراموشی نبود، اصلاً دنیای بعد از مرگ ساخته نمیشد. برای من وعدهی دوبارهزیستن در دنیای خیالی پس از مرگ یا زندگی بهتر در تناسخ بعدی وحشت گزندهی فراموشی را قابل تحمل میکند.
اولین مواجههی من با مرگ برمیگردد به بیستوچند سال قبل که دوازدهساله بودم. زمانی که برادر هشتسالهام سواربردوچرخه با یک بیوک قهوهای تصادف میکند، به کما میرود، و یک هفته بعد میمیرد. آخرین تصویری که از او در خاطرم نقش بسته صورت بیرنگ و لبهای کبودش است. همراه این تصویر کبود بوی کافور را هم اضافه کنید. توی دهان و گوشهایش پنبه چپانده بودند، چون هنوز بعد از یک هفته خونریزی مغزی از تمام سوراخسُمبههای سروصورتش خون بیرون میزد. سبابهام را کشیده بودم روی گونههایش و نوک انگشتم یخ کرده بود. بعدش آنقدر جیغ کشیده بودم که بیهوش شده بودم.
مادر را بهزور به خانه آورده بودیم. یک هفته بود که از بیمارستان جم نخورده بود. خاله بهش قول داده بود بماند بالای سر برادرم تا برگردد. احتمالاً، همان موقع که مادر توی حمام خونهای روی لبها و سرانگشتانش را میشست، برگهها امضا شده بود. دستگاه وِنتیلاتور را که قطع کرده بودند، خاله دلش طاقت نیاورده بود. دل نداشت شاهدِ بردن جنازه به سردخانهی بیمارستان باشد. مادر هنوز حوله دور سرش بود که خاله از درِ حیاط وارد شده بود و خیره شده بود به مادر. من روی پلهها نشسته بودم و آفتاب ظهر تابستان تیغ کشیده بود روی تارمیهای درخت انگور. گولههای درشت اشک روی گونههای خاله میدرخشیدند. مادر، بی آنکه حرفی بزند، همانجا، روی پلهها ایستاده بود. پرسیده بود: «مُرد؟» و خاله سر تکان داده بود. بعد از آن، مادر هرگز دوباره مادری که بود نشد.
آدمها راههای مختلفی را برای جاودانهکردن خودشان امتحان کردهاند. گورهای دستهجمعی، دخمهها، برجهای خاموشان، کاتاکومبها، و این نزدیکترها گورستانها را داریم و آرامگاههای خانوادگی. سنگ گور، احتمالاً، ماندگارترین تلاش بشر برای نشانهگذاریاش در این جهان است، وقتی که دیگر نیست. ژاپنیها و در مقیاس عمومیتر بوداییها و معتقدین به مذهب شینتو مردههایشان را میسوزانند. برخی خاکستر مردهشان را پای درختی میریزند و اینطوری است که به نمودی از کسی که دیگر ندارندش زندگی میبخشند. با این همه، احتمالاً آخرین تصویری که از عزیز ازدنیارفتهمان در ذهن داریم جاودانهترین تصویری خواهد بود که هرگز فراموش نخواهد شد.
دانشجوی ترم اول بودم که عمهی کوچکم مرد. عمه آسم داشت. ناگهان، نفسش بالا نیامده و به ثانیه نکشیده مرده بود. سه چهار ساعت بعد، وقتی به شهرستان رسیده بودیم، مستقیم راه گورستان را پیش گرفتیم. بزنگاه غسل جنازهاش بود. آن موقعها، در شهرستان، رسم بر این بود که نزدیکان درگذشته جنازهی او را میشستند. عمههایم دل نکرده بودند به جنازه دست بزنند. مادرم، که بعد از دیدن جنازهی برادرم دل انجام هر کاری را پیدا کرده بود، رفته بود توی مردهشورخانه و خودش عمه را شسته بود. صورتِ کبود عمه با موهای کوتاه مشکی فرفری و مِشهای طلاییاش همان تصویر جاودانهی اوست. بعد مادر خواسته بود که از آنجا بیرون بروم.
چند سال بعد، عموی بزرگم مُرد. شش صبح، که پسرعمو زنگ زده بود و به پدر گفته بود که عمو سکته کرده و توی بیمارستان بستری است، پدر گوشی را قطعکرده و نکرده گفته بود: «ابراهیم مُرد.» باز هم روانهی شهرستان شده بودیم و یکراست گورستان. وقتی رسیدیم، جنازهی عمو را شسته بودند. اجازه داشتم صورتش را ببوسم. از بوسهای که از پیشانیاش برداشتم لبهایم یخ کرد.
مرگِ دایی از آن یادآوریهای تراژیک زندگی من است. بعد از سالها دستوپنجهنرمکردن با سرطان، یکی از شبهای یلدا تا صبح از درد هذیان گفته بود و آن طولانیترین شب سال را به صبح رسانده و نرسانده درد جانش را به لب رسانده بود. دایی آنقدر از زور شیمیدرمانی لاغر و نزار شده بود که دل نکرده بودم حتی تا نزدیک جنازهاش هم بروم؛ این بار باتجربهتر از آن بودم که به گونهاش دست بکشم یا ببوسمش. سردی مرگ را دیگر تاب نمیآوردم. فقط ایستادم کنار گور و با موبایل از مراسم تلقین فیلم برداشتم که هنوز هم بعد از اینهمه سال جرئت نمیکنم دوباره ببینمش.
خاکسپاری بازتاب مستقیمی از طرز تلقی انسان نسبت به پدیدهی مرگ و تصور وی از دنیای پس از آن دارد. اصلاً بهترین راه شناخت اقوام و مذاهب مختلف بررسی همین رویکرد و رفتارشان نسبت به مسئلهی مرگ و مطالعهی خاکسپاری آنهاست. از مطالعات باستانشناسی چنین برمیآید که در دوران پارتها اجساد را مومیایی و سپس در خاک مدفون میکردند و یا درون ظروف سفالی، چیزی مثل کوزههای بزرگ، قرار میدادند و به خاک میسپردند. این در حالی است که در دورههای زمانی بعدی کوزهها تنها حاوی استخوانهای شخص مرده بودهاند که اجساد آنها پیش از خاکسپاری در معرض آفتاب و هوا فاسد شدهاند. زرتشتیها به خاطر اعتقاد به تقدس آب، خاک و آتش مردههایشان را در دخمههایی در دل کوه به تابش آفتاب میسپردند که به آنها استخواندان یا استودان میگفتند. تا همین چند دههی پیش، در میان معتقدین به دین زرتشت یک همچین آیینی در ایران برگزار میشد. هرچند حالا مجبورند مردههایشان را به خاک بسپارند و به خاطر اعتقاد آیینیشان به نیالودن خاک آنها را در مصطبههای بتنی دفن میکنند. نکتهی جالبش اینجاست که جهت جغرافیایی خاکسپاری مردهها شرق به غرب است، یعنی از جایی که خورشید طلوع میکند. یعنی یک فلسفهای دارند که نیستی را به آغاز پیوند میدهد.
در دوران صدر مسیحیت، زمانی که مسیحیان دین خود را مخفیانه حفظ میکردند، معابد زیرزمینی پدید آمدند. ارزشمندترین یادمانهای این دوره ناپیداترین یادمانهای روم باستان هستند که تحتعنوان کاتاکومب خوانده میشوند. این دخمهها با شبکهی گستردهای از دالانها و اتاقهای خاکسپاری، در زیر شهر رم، به عنوان گورستانهای مخفی برای دفن مردگان مسیحی صدر مسیحیت شناخته میشوند. باورتان میشود که به علت کمبود جا مردهها را به صورت ایستاده دفن میکردند! این مقابر دخمهای تا سدهی چهارم میلادی مورد استفاده قرار میگرفتهاند و با نقاشیهایی از داستانهای کتاب مقدس تزیین میشدند، که عمدهترینشان تمثال یونس در دهان ماهی است. سرنخ این دخمهها را از دهان ماهی بگیرید تا بیایید برسید به قرن هفده پاریس که بزرگترین گورستان زیرزمینی جهان را به طول بیش از سیصد کیلومتر در خود جای داده است. جایی که سالهاست به امپراتوری مردگان شهرت یافته است.
هر شهری برای مردگانش یک امپراتوری دارد. آغاز امپراتوری بهشت زهرا بر خاندان ما با مرگ رضا پیوند خورده است. اواخر تعطیلات عید بود که رضا مُرد. مرگهایی که دیدهام یکی پس از دیگری هولناکتر اتفاق افتاده است. کی فکرش را میکرد که پسرداییام، در دیار غربت، جوانمرگ شود. هوس کند برگردد ایران و در اتوبان از ماشین پیاده شود تا آدرس بپرسد و ماشینی به او بزند و برود که تا هنوز که هنوز است ندانیم ماشین چه بود و راننده که بود و مقصد کجا بود. در یک شب برفی، به جای خودش، تابوتی براق با چوب بلوط خراطیشده را در فرودگاه به ما تحویل بدهند که تا همیشه فرودگاه امام برایمان بوی مرگ بدهد و سبزهی عیدمان در بهشت زهرا گره بخورد.
زندگی در دنیای مدرن حتی تعریف مرگ را هم دگرگون کرده است. بهشت زهرا برای من یکی از عجیبترین جاهای دنیاست. مکانیسم خاکسپاری جوری برگزار میشود که فرصت گریهکردن را از تو میگیرد. همهچیز ماشینی و آنلاین است. جنازه را تحویل پذیرش میدهی، با تشریفاتی مشابهِ رزرو اتاق در هتل. آنقدر شبیه که ممکن است بگویند در فلان قطعه جا نداریم یا در بهمان قطعه پول بیشتری باید پرداخت کنید. وقتی جنازه پذیرش شد، برای شستشو به غسالخانه فرستاده میشود. حتی اسمش هم هولناک است. میایستی پشت ردیف پنجرههایی که آن سویش قطاری از حوضچهها و تختهای سنگی است که جنازهها را روی آنها میشویند و کفنپیچ میکنند. نوشتن از صحنههای تراژیک پشت آن پنجرهها کار من نیست. یک جایی انسان از قساوت لبریز میشود و پیشتر نمیتواند برود.
از لحظهی رزرو گور، جنازه را نه به نام، که با اعداد و کدها میخوانند: قطعه، ردیف، شماره. این کد سهبخشی همهی هویتی است که از یک نفر در بهشت زهرا باقی میماند.
آیا از سن جونیپرو چیزی شنیدهاید؟ سریالی است به نام آیینهی سیاه که در اپیزودهای مختلف حضور تکنولوژی پیشتاز را در زندگی بشر به تصویر میکشد، مثلاً احتمالاً صد سال بعد را. داستان سن جونیپرو دربارهی یک تکنولوژی مکانی مجازی است که انسانها میتوانند در بهترین حالت جسمی خود هفتهای چند ساعت را در آنجا بگذرانند، از طلوع خورشید تا نیمهی شب. سن جونیپرو شبیه شهری ساحلی است که کلی جاذبههای تفریحی دارد و مکانی پر از خوشی و لذت است. ساحلِ سن جونیپرو جایی است که تو میتوانی انتخاب کنی پس از مرگ فیزیکی در آن به زندگی ادامه دهی و این در حالی است که مثلاً بیست سال بیشتر نداری و همهچیز برایت در اوج رخ میدهد. به باور من، این یکی از آخرین تلاشهای بشر برای جاودانگی خواهد بود و با این مفهوم گره میخورد که انسان اساساً نامیرا متولد میشود. تا اینجای ماجرا بهخودیخود حیرتانگیز است. اما سؤال اصلی این است که آیا انسانهایی خواهند بود که نیستی و عدم را به زندگی در سن جونیپرو ترجیح دهند؟ و حیرت خواهید کرد اگر بگویم پاسخ مثبت است، دستکم توی سریال که اینطور بود.
در دنیای واقعی، مرگ پایان زندگی است. من سالها سعی کردم با مطالعهی آیینها و روشهای متفاوت خاکسپاری این نامیرایی را در ذهنم پررنگ کنم، ولی واقعیت این است که موفقیت چندانی عایدم نشده است. چون هنوز در ذهنم دنیای واقعی پایان پوچی دارد. اما تکنولوژی در سن جونیپرو بهشتی را پدید آورده است که پوچی خودساختهی پس از مرگ را برای آدمهایی با باور من تقلیل میدهد. چنانکه از این سریال برمیآید، میتوان امیدوار بود که علم کامپیوتر بزرگترین دغدغهی انسان یعنی مسئله مرگ را حل کرده و انسان میتواند روحش را با کدهای دیجیتال روی سرورهای کامپیوتری تا ابد ذخیره کند و به حیات جاودانهاش در سن جونیپرو ادامه دهد. کدها همیشه با مرگ ارتباط تنگاتنگ دارند؛ چه ساکن گوری در بهشت زهرا باشم یا مالک ویلایی در سن جونیپرو. رهایی از مرگ پایان خوش برای زندگی انسانهایی است که میلیاردها سال روی زمین زیستهاند و به آرزوی ابدیشان، یعنی جاودانگی، دست یافتهاند.
«بلند بگو، اللّه اکبر!»
جنازه را پتوپیچ، در حالی که پارچهی ترمهی طلاییای رویش انداختهاند، از حیاط ویلای روبهرویی بیرون میآورند. دفتر کارگاه در طبقهی سوم و میز من پشت به پنجره است. پنجرهای که رو به کوچه باز میشود و تا سهراه امیرآباد را پوشش میدهد. صندلی را میچرخانم به سمت پنجره و از آن بالا پلان جمعیتی را که جنازه را روی دستهایشان بالا بردهاند تماشا میکنم و با موبایل چند تا عکس برمیدارم. میدانم، شاید، مثل فیلم مراسم تلقین دایی، هرگز دوباره به عکسها رجوع نکنم. جمعیت آنقدر زیاد است که نعشکش همانجا وسط سهراه توقف کرده است. جمعیت جنازه را همراهی میکنند. دخترش پابرهنه دنبال جمعیت میدود و جیغ میکشد. دو زن دستهایش را میگیرند و یکی دیگر دمپاییهای لنگهبهلنگهای را جلوی پایش جفت میکند. باران ریزریز میبارد و جنازه روی دست مردها جابهجا میشود. بعد، همه سوار ماشینها میشوند و گلستانِ هشتادوچهار، ناگهان، در سکوت فرومیرود. درٍ ویلا را میبندند و صدای قرآن قطع میشود.
صداها قابلیت این را دارند که آدم را پرت کنند به سالیان دور: مثل صدای ماشین نعشکش، جیغزنها، و ترتیلخوانی «سورهی جمعه».
همایون دوباره میخواند:
«که داند که بلبل چه گوید همی / به زیر گُل اندر چه موید همی
همی نالد از مرگ اسفندیار / ندارد بجز ناله زو یادگار»
حالا پشتِ چراغقرمزِ تقاطع فلسطین و کشاورز ایستادهام. باران ریز میبارد و مسخ حرکت برفپاککن و تصنیف مرگ اسفندیار شدهام.
مرگِ آدمهای زیادی را دیدهام و آنقدر کمشانس بودهام که حتی جنازههایشان را هم به چشم دیدهام و فراموششان نکردهام. اما فکر میکنم بزرگترین کابوس من لحظهای است که باید با نبود مادرم کنار بیایم. هرچند مادر از همان سالهای بعد از تصادف برادرم هرگز برایم کسی که سابق بر آن بود نشد. فراموشی جایش را به کدامیک از احساسات انسانی من میدهد؟ خاک التیامبخش رنج آدمهایی مثل من خواهد شد؟ سالهاست احتمالاً مثل هر بشر دیگری ترس و مرگ کنار هم با من زندگی کردهاند. من اگرچه به قدرِ کافی قوی بودهام که اینهمه مرگ را به چشم ببینم و زندگی را از سر ادامه بدهم، اما در مورد مرگی که تا همیشه از رخدادش ترس دارم اصلاً شجاعت ندارم. دستکم، آرزو دارم، تحققِ رؤیای سن جونیپرو دور از سنِ بشر معاصر نباشد. مثل هر کسی که نسبت به مادرش سخاوتِ عاشقانه و بیحدومرزی از خود نشان میدهد، فکر میکنم آرامش ساحل سن جونیپرو بیشتر از هرکس دیگری لایق مادرم است و یک آرامش خیال برای خودم از این بابت که از همیشهداشتنش خاطرم جمع است. گیرم هفتهای چند ساعت. دیگر مرگ آن پدیدهی ناشناختهای نخواهد بود که پشت پردهی ابهام سؤالاتی که هزاران سال است بیپاسخ ماندهاند مخفی شود. بعد از تحقق سن جونیپرو میماند یک آرزو و آن هم اینکه ای کاش دنیای پس از مرگ قابلیت این را داشت که توی سن جونیپرو دوباره آپلود شود و آدمها بتوانند مردگان پیش از این را هم آنجا دوباره ملاقات کنند. مثلاً ملاقات برادر هشتسالهام با مادر در سن جونیپرو. اصلاً ماندهام که این دانشمندها بیکار نشستهاند که چه! میتوانم مادر را دوباره قبل از آن سالهایی که برادرم مرده بود در سن جونیپرو تصور کنم و با خوشحالیاش احساس خوشحالی کنم. شاید آن موقع بتوانم فراموش کنم که زمانی، در همان روزهای اوج سوگواریاش، به من گفته بود: «کاش تو به جای او مرده بودی.»