icon
icon
عکس از شادى ندیمى
عکس از شادى ندیمى
صداها
مرگ در ساعت بیداری
نویسنده
مرتضی ناعمه
10 بهمن 1403
عکس از شادى ندیمى
عکس از شادى ندیمى
صداها
مرگ در ساعت بیداری
نویسنده
مرتضی ناعمه
10 بهمن 1403

آخرین باری که خبر مرگ فردی نزدیک را شنیدم همین چند ماه پیش بود: یکی از روزهای اول خرداد، ساعت هشتِ صبح.

چشم‌هایم را به‌آرامی باز کردم، هنوز در مرز نازک خواب و بیداری بودم که صفحه‌ی‌ گوشی به چشمم خورد. از شقایق سه تماس ازدست‌رفته داشتم. این ساعت صبح سه تماس ازدست‌رفته… چیزی، به‌وضوح، غیرعادی بود.

یک حسی، مثل بادی سرد، از درون استخوان‌هایم رد شد. انگشت شستم لرزان روی شماره‌ی‌ شقایق قرار گرفت و، پیش از اینکه حتی بوق دوم را بشنوم، صدای گریه‌اش توی گوشم پیچید. صدای شکسته و هق‌هق‌های بی‌وقفه‌اش، طوری که انگار دنیا لحظه‌ای از حرکت ایستاده بود. وسط گریه‌هاش، اسم نیلوفر را شنیدم، همین اسم کافی بود تا بفهمم باقی جمله‌ها چیست. می‌دانستم دیگر تا انتهای این ماجرا را شنیده‌ام، می‌دانستم که نیلو هم به آن زنجیره اضافه شده، زنجیره‌ای از آدم‌هایی که از این دنیا عبور کرده‌اند و برای همیشه از دسترس من خارج شده‌اند.

نشستم و مات‌ومبهوت به اطراف نگاه کردم. سکوت عجیبی اطرافم را گرفته بود، انگار جهان لحظه‌ای مکث کرده بود. پیش از هر واکنش و پیش از اینکه حتی عمق این خبر به درونم نفوذ کند، خاطراتی در من زنده شد. یادم افتاد که اولین‌ بار با خبر مرگ در چنین زمان و وضعیتی چطور مواجه شدم.

برمی‌گردم به فروردین ۷۷، همان صبحی که با صدای فریاد درخواست کمک روزبه (برادرم) را شنیدم. یادم می‌آید آن روز هم، مثل صبح رفتن نیلوفر، صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود که خبر دادند بابا با ایست قلبی از دنیا رفته.

انگار از همان روز، همیشه بخشی از مواجهه‌ی من با بیدارشدن سایه‌ای از مرگ‌ است؛ انگار صبح‌ها با خودشان بوی خبرهای تلخ را دارند.


شوک، ناباوری، و بی‌زمانی

هر بار که خبر ازدست‌دادن کسی را می‌شنوم، آن لحظات اولیه تجربه‌ای از ناباوری و شاید حتی نوعی بی‌زمانی است. در لحظه‌ای کوتاه، آدم بین خواب و بیداری سرگردان و معلق است، انگار که واقعی‌بودن این خبر را نمی‌شود تمام و کمال پذیرفت. من همواره می‌دانم مرگ اتفاق می‌افتد، اما انگار ناخودآگاه هیچ‌وقت برای ازدست‌دادن کسی که دوستش دارم آماده نیستم. هربار، با شنیدن خبری مثل این، جهان در برابر چشمانم لحظه‌ای بی‌معنی می‌شود و خودم را تنها و کوچک‌تر از همیشه احساس می‌کنم.

در حال بارگذاری...
عکس از شادى ندیمى

مواجهه با تنهایی و تکرار فقدان

نیلو تنها کسی نیست که از دست ‌رفته، همین یک سال قبل سهیل را از دست دادیم. جوان رعنا و دوست‌داشتنی‌ای که مهربانی از تک‌تک سلول‌هایش بیرون می‌زد. خبر رفتن سهیل را با یک تماس، حدود ساعت شش، از محمد که ایران نبود شنیدم.

با هر خبر، انگار، همه‌‌ی آدم‌هایی که قبل‌تر از دست داده‌ام دوباره زنده می‌شوند و لحظه‌ای در کنار هم جمع می‌شوند. یادآوریِ جمعی از خاطرات و دلتنگی‌ها. این زنجیره‌ی مرگ، انگار، با هر ازدست‌دادنی طولانی‌تر و پررنگ‌تر می‌شود.

ناخواسته، با هر فقدان جدید، فقدان‌های گذشته را دوباره از سر می‌گذرانم و در این مسیر، مثل صفحه‌ای از خاطرات، پر از اسم‌ها و چهره‌ها می‌شوم. آدم‌هایی که من را یاد گذرابودن زندگی می‌اندازند.


تغییری آرام در درون

ازدست‌دادن عزیزان مرا در درون تغییر می‌دهد. انگار تکه‌ای از وجودم هربار با آنها به جایی نامعلوم می‌رود. شاید یاد می‌گیرم با این غم زندگی کنم، اما هرگز کاملاً از بین نمی‌رود. فقدان مانند زخمی است که همیشه جایی درونم باقی می‌ماند. شاید با گذر زمان این زخم به شکل عمیقی از دلتنگی و خاطره تبدیل شود، اما ردش همیشه در عمق وجودمان باقی است.


مواجهه با زنجیره‌‌ی زندگی و مرگ

با همه‌ی اینها، شاید از دل همین مواجهه‌ها بتوانم معنایی تازه برای زندگی پیدا کنم. معنایی که به من یادآوری می‌کند زندگی به چه میزان ناپایدار و، در عین‌ حال، ارزشمند است.

شاید هربار که با فقدانی روبه‌رو می‌شوم، یاد می‌گیرم که قدر لحظات و آدم‌هایی را که هنوز کنارم حضور دارند بیشتر بدانم و این زنجیره همچنان ادامه پیدا می‌کند.

زندگی و مرگ به هم گره خورده‌اند و من، در این میان، مانند تماشاگری هستم که فقط لحظه‌ای می‌توانم شاهد این نمایش گذرا باشم.



متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد