icon
icon
طرح از فاطمه حسنی
طرح از فاطمه حسنی
داستان
دروغ‌های خوشمزه
نویسنده
آوا کیارسی
10 بهمن 1403
طرح از فاطمه حسنی
طرح از فاطمه حسنی
داستان
دروغ‌های خوشمزه
نویسنده
آوا کیارسی
10 بهمن 1403

همین ‌که چشم‌هایم را باز کردم، انگار برق گرفته باشدم، از جا پریدم. ساعتِ گِرد و بزرگ اتاق آقای رئیس شش‌وپنجاه دقیقه را نشان می‌داد. مدتی بود، یواشکی، توی شرکت می‌خوابیدم. اگر کسی مُچم را می‌گرفت، بدبخت می‌شدم. شلوارم را پوشیدم. پیرهنم را برداشتم و از شرکت بیرون رفتم. چند تا پله بالاتر، ایستادم؛ دکمه‌های پیراهنم را که می‌بستم دست‌هایم می‌لرزید و دکمه توی سوارخ جا نمی‌گرفت. بی‌‌صدا، چند نفس عمیق کشیدم. کمربندم را محکم کردم. اگر یکی دو دقیقه دیرتر بیرون آمده بودم، علی، آبدارچی شرکت، رسیده بود و روزگارم سیاه می‌شد. این عاقبتِ دزدکی در ملک مردم خوابیدن بود. از همان روز اول، به خودم گفتم، فقط یکی دو شب تا جایی پیدا کنم. ولی شد پانزده شب؛ پانزده شب، از آخرین شبی که خوش و خرم در تختخواب با سحر دراز کشیده بودیم و حسابی حالمان خوب بود و آرامش داشتیم. تقریباً دو سالی می‌شد که خانه‌ی سحر زندگی می‌کردیم.

روی تخت دونفره‌مان دراز کشیده بودیم. هوای خنک آخر شب شهریور از لای پنجره می‌آمد و پرده‌ی نازک حریر آبی را تکان می‌داد. احساس می‌کردم کنار دریا نشسته‌ام و نسیم خنک از سمت دریا می‌آید. چشم‌هایم را بستم و تصور کردم صدای موج‌ها را می‌شنوم. سحر مثل یک موجِ آرام تکان خورد. پشتش را به من کرد و گفت: «حواسم بهت هست.» موج‌های آرام همیشه همین‌طورند. کنار ساحل با کفش‌های تمیزت ایستاده‌ای و دریا را تماشا می‌کنی و می‌گویی: «چه موج بی‌رمقی!» همان موج از همه بیشتر جلو می‌آید و روی کفشت کف می‌کند. پایم را به سمتش کشیدم. گفت: «حسابی، حواست هست بچه‌دار نشیم. چرا؟ نمی‌خوای پابندم بشی و هر وقت دلت خواست بری؟ یا مریضی‌ای چیزی داری که از سر وجدان نمی‌خوای به من منتقل کنی؟» همه‌ی اینها را باآرامش گفت.

باد تندی وزید و گوشه‌ی پرده به صورتم مالیده شد. در مورد بیماری‌نداشتنم مطمئن بودم، اما در مورد بچه‌ای که رابطه‌ام را با سحر محکم‌تر کند به فکر فرو رفتم. داشتم به بچه‌ای فکر می‌کردم که نقطه‌ی اشتراک مادام‌العمرمان می‌شد. به اینکه سحر چطور مادری می‌شود. توی فکر بودم که صدایش بالا رفت. گفت: «دلیل این‌همه فکرکردنت اینه که واقعاً نمی‌خوای رابطه‌ت با من مادام‌العمر باشه و چون آدم دروغگویی نیستی سریع جواب ندادی!» به گریه افتاد و با صدایی که گریه نمی‌گذاشت شفاف باشد چیزی گفت مثل اینکه صداقتم برایش خیلی ارزشمند است، اما نمی‌خواهد وقتش را با مردی که دنبال یک زندگی همیشگی نیست تلف کند. از خانه بیرونم کرد. واقعاً بیرونم کرد. من با همین سرعتی که اتاق مدیر را خالی کردم و توی راه‌پله پریدم خانه را ترک کرده بودم. حتی آن شب هم دکمه‌های پیراهنم را پشت در بستم و کمربندم را پایین پله‌ها محکم کردم.

علی هنوز نیامده بود. شاید هم اصلاً خوابم نبرده بود. شاید اشتباه کرده بودم و ساعت را اشتباه دیده بودم. از روی عادت دستم را برای چک‌کردن ساعت خم کردم که قلبم تیر کشید. تازه یادم آمد آن‌قدر باعجله از شرکت خارج شده بودم که ساعتم جا مانده بود. بعد ابعاد فاجعه یکی‌یکی برایم مشخص شد. ساعت، موبایل، جوراب، و از همه بدتر کاندوم... هر کدام معلوم نیست کدام گوشه‌ی اتاق آقای بزرگزاد، مدیرعامل شرکت، افتاده بودند.

نگاهی به پایین پله‌ها انداختم. کلید توی جیبم بود. باید برمی‌گشتم و همه‌چیز را مرتب می‌کردم. اما اگر همان موقع علی از راه می‌رسید غوغا می‌کرد. آبروریزی راه می‌انداخت. بالاخره تنها کسی بود که کلید شرکت را داشت. از کجا معلوم تهمت دزدی به من نمی‌زد.

به خودم لعنت فرستادم. مگر هر شب نمی‌گفتم این شب آخر است.

آن‌قدری دوست و آشنا داشتم که چندصباحی را خانه‌ی آنها بمانم، اما روی رفتن نداشتم. داروندارم را خرج سحر کرده بودم. بارها دوستانم گفته بودند برای خودم یک چیزکی کنار بگذارم.

کلید را از جیبم درآوردم. تصمیم را گرفتم. همه‌چیز را در اتاق رئیس مرتب می‌کردم و بعد به اتاق خودم می‌رفتم و زیر میز قایم می‌‌شدم. علی که می‌آمد یکراست می‌رفت آشپزخانه. بچه‌ها می‌آمدند و من هم مثلاً با یکی آمده بودم و علی ندیده بود.

کلید را یک بار توی قفل چرخاندم که صدای پای علی را از پله‌ها شنیدم. سریع کلید را درآوردم و توی جیبم گذاشتم. سرم را از لای نرده‌ی پله‌ها پایین بردم و بعد چشم‌هایم سیاهی رفت. علی نبود بزرگزاد بود. مگر می‌شود آن کله‌ی کچل براق را نشناخت! بزرگزاد بود. هیچ‌وقت صبح زود نمی‌آمد. حتماً فهمیده بود که شب‌ها آنجا می‌خوابم و آمده بود با خفت‌وخواری اخراجم کند.

لعنت بر من!

بزرگزاد به پاگرد پله‌ها رسید. گفتم: «صبح‌بخیر آقا!»

گفت: «چرا نرفتی تو؟ چرا اینجا نشسته‌ای؟»

گفتم: «ععععلی نیمده، آقا»

با موبایلش شماره‌ی علی را گرفت. روی دیر‌آمدنِ کارمندانش خیلی حساس بود. نه کسی حق داشت بعد از او بیاید و نه کسی حق داشت قبل از او برود. خودش همیشه یک ساعت دیرتر از بقیه می‌آمد. با علی حرف زد، معلوم شد علی به‌زودی از راه می‌رسد.

حالا دیگر چاره‌ای برایم نمانده بود. یا فرار می‌کردم یا همه‌چیز را اعتراف می‌کردم. به‌ هر حال، اخراجم می‌کرد. اما اگر فرار می‌کردم، بدتر بود، نه‌تنها دزد بلکه، دروغگو هم بودم.

شماره‌ی شریک خارجی‌اش را در دبی گرفت و شروع کرد به عربی‌صحبت‌کردن.

سحر، لعنت به تو، مگر تو نگفته بودی به دردت نمی‌خوردم! مگر مرا بیرون نکرده بودی! دیشب یکهو یکدفعه از کجا پیدات شد؟ برای چی آمدی دم شرکت؟

در این مدت، چندین بار تلفنی صحبت کرده بودیم.

سحر یک‌جورهایی شکاک بود. شک برایش از یک موضوع عینی شروع نمی‌‌شد، بلکه کاملاً برعکس بر اساس یک سری شواهد تحلیل می‌کرد و بعد نتیجه می‌گرفت که بوی خیانت می‌آید. فقط به من هم خلاصه نمی‌شد، تمام مردهای دنیا را در بر می‌گرفت. آن شب هم آمده بود پشتِ درِ شرکت مطمئن شود من واقعاً شب‌ها آنجا می‌خوابم و تنها هستم یا دلبری در بر دارم. دقیقاً همین بود، وگرنه چرا باید یکهو زنگ بزند و بگوید: «من پشت در شرکتم. در رو همین الآن باز کن.» در را که باز کردم، به بهانه‌ی بررسی نقشه‌ی شرکت و بزرگی و کوچکی واحد همه‌جا را گشته بود. حتی گفت: «توالت به نسبت متراژ خیلی کوچیکه. باید حداقل دو تا داشته باشه.» گفتم: «دو تا داره.» و آن یکی دیگر را هم بررسی کرد.

بعد بسته‌ی کاندوم را روی میز پرت کرد و گفت: «هر بار می‌دیدم، عصبانی می‌شدم. خواستم بندازم دور، گفتم حیفه به دردت می خوره.»

بعد یک کیسه را، که پر از لباس و وسایل شخصی‌ام بود، نشانم داد و اصرار کرد خودش توی کمد میزم بگذارد. تمام کمد و کشوی میز کارم را به بهانه‌ی تمیزکردن گشت. بعد وسایلم را، همان‌طوری توی کیسه، آن تو چپاند.

یکهو اخلاقش عوض شد. مانتواش را درآورد و کنارم روی کاناپه‌ی آقای بزرگزاد نشست. قهقهه زد و گفت: «چه راحته.»

پشت میز بزرگزاد نشسته بودم و با صندلی‌اش چرخ می‌خوردم.

نگاهی طولانی به من کرد و گفت: «بهت می‌آد.»

و من، منِ خاک‌برسر، اصلاً چرا نگاهش کرده بودم. چرا از روی صندلی بلند شده بودم؟ چرا روی کاناپه دستش را گرفتم؟چقدر گرم بود. دلم برای گرمای بدنش تنگ شده بود. باهم بودیم و آخرش دوباره به خاطر همان کاندوم دعوایمان شد.

رفت.

و من از خستگی روی کاناپه بیهوش شده بودم.

علی هن‌هن‌کنان رسید. انگار، تمام راه را دویده باشد. نان تازه توی دستش بود و بوی نان قبل از خودش آمد. دلم به هم خورد. احساس کردم الآن بالا می‌آورم. باید همه‌چیز را اعتراف می‌کردم. حداقل وجدانم برای همیشه آسوده می‌شد.

علی در را باز کرد و آقای بزرگزاد نعم‌نعم‌کنان وارد شرکت شد. پشت سرش راه افتادم. با کفش‌های براق واکس‌خورده از کنار کاندوم آواره گذشت. یعنی اگر نیم‌سانت پایش را آن ‌طرف گذاشته بود، می‌رفت رویش و چه‌بسا لیز می‌خورد. سریع پای راستم را روی کاندوم گذاشتم. جورابم گوله‌شده کنار کاناپه بود. بیسکویتی که دیشب با سحر خورده بودیم نصفه روی میز مقابل کاناپه بود و دورتادورش را خرده‌بیسکویت گرفته بود. مثل وحشی‌ها به جان بیسکویت‌ها افتاده بودیم.

بزرگزاد پشت میزش رفت و همین ‌که خواست بنشیند مرا دید. با دستش اشاره‌ای کرد که یعنی اینجا چی کار می‌کنی. با دستم و حرکات دهانم گفتم: «عرضی داشتم خدمتتون.» تصمیم گرفتم از مُردن ننه‌وبابام شروع کنم و برسم به اینکه بی‌جا مانده‌ام و پانزده روز است شب‌ها اینجا می‌مانم. پیشنهاد می‌دادم از حقوقم کم کند و اخراجم کند، اما مرا ببخشد و آبرویم را نبرد.

اشاره کرد که بنشینم. با پای چپ یک قدم به سمت کاناپه برداشتم و پای راستم را به‌سختی روی زمین کشیدم. باید مطمئن می‌شدم زیر کفشم حملش می‌کنم. در دو حرکت سخت خودم را به کاناپه رساندم. سریع گوله‌ی جوراب که بوی افتضاحش حال خودم را هم به هم می‌زد توی جیبم چپاندم.

بزرگزاد تلفن را قطع کرد و گفت: «خب؟»

هنوز خب نگفته بود که منشی شرکت آمد. دختر را که دید، ابروهایش را در هم کشید. خطی تا وسط پیشانی‌اش رفت. سرش را پایین انداخت و مشغول نوشتن شد. در دلم خانم احمدی را نفرین کردم. خُلقش را تنگ کرده بود. حالا من چطور بهش بگویم که شب‌ها روی کاناپه‌ی چرمِ تُرکش می‌خوابم و جوراب بوگندویم را گوشه‌ی آن پرت می‌کنم.

اصلاً به خانم احمدی نگاه هم نکرد. دختر گفت: «عرض سلام و ادب رئیس‌جان. صبحتون بخیر.»

دستش را جلوی صورتش چپ و راست کرد و گفت: «هوای اتاقتون گرفته‌س.»

انگارنه‌انگار که محلش نمی‌گذارد ادامه داد که «رئیس‌جان، بوی ادکلنتون رو از همان درِ ورودی ساختمان شنیدم. اولش، کیف کردم، گفتم به‌به چه بویی، بعد گفتم ای وای که من دیر رسیدم.» پنجره را باز کرد. گفت: «ای کاش همه مثل رئیس ما تمیز و خوشبو بودن.» راست می‌گفت. بوی من و سحر خودم را هم آزار می‌داد. با حالتی که کم از رقص باله نداشت به سمت میز رئیس رفت و پشتش را به من کرد. گفت: «رئیس‌جان، ببخشید که دیر شد. سر چهارراهِ پایین یه موتوری زده بود به یه خانوم. بنده‌ی خدا باردار بود. دیگه ایستادم یه کم بهش آب دادم و زنگ زدم اورژانس دیر شد.»

بزرگزاد سرش را از روی کاغذها بلند کرد و یکی دو بار تکان داد. دختر گفت: «اما پشیمونم. چرا من این‌قدر احساساتی‌ام! اصلاً به من چه! آدم نباید اجازه بده احساساتش مانعِ انجام تعهداتش بشه. این رو من از شما بلدم، اما هنوز کامل یاد نگرفته‌م.» وای که چه ناز حرف می‌زد. چندباری سر مدل حرف‌زدنش سحر با من دعوا کرده بود که این چرا این‌طوری با تو حرف می‌زند. آقای بزرگزاد اخم‌هایش باز شد. کاغذ را به دست خانم احمدی داد و گفت: «کار خوبی کردی. این مورد استثنا بود.» دخترک گفت: «به‌روی‌چشم.» و به سمت در رفت.

خدا رو شکر کردم که خلقش برگشت. از فوت مامان‌ بابا شروع نمی‌کردم. اصلاً نمی‌گفتم پانزده روز است که آنجا هستم. می‌گفتم دیروز در دستشویی بودم که علی رفته و در را پشت سرش بسته. من هم موبایلم شارژ نداشته و آنجا ماندگار شدم و متأسفانه روی کاناپه خوابیده‌ام و حلال کند. آمدم حرف بزنم که دختر نرفته محمودی حسابدار شرکت آمد.

بزرگزاد ابروهایش را در هم کشید. پیشانی‌اش را به دو قسمت چپ و راست تقسیم شد. چه تقارن ترسناکی هم. روی هر نیمه هم یک خال کوچک داشت. محمودی گفت: «صبح رئیس بخیر. حالتون چطوره بزرگوار.»

بزرگزاد، همان‌طور که سرش پایین بود، گفت: «الآنم تشریف نمی‌آوردین؟»

محمودی دقیقاً پشت به من روبه‌روی بزرگزاد ایستاد. انگار تنه‌ی صدساله‌ی درخت چنار باشد. سریع به سمت میز خم شدم و بسته‌ی نصفه‌ی بیسکویت را توی جیب دیگرم گذاشتم. با دست خرده‌بیسکویت‌ها را از روی میز جمع کردم و یک جا توی دهانم ریختم. پودر بیسکویت توی گلویم پرید و به سرفه افتادم. از ترس اینکه صدای سرفه‌ام توجهشان را به سمت من جلب نکند سرفه‌ها را خفه کردم، اما داشتم خودم خفه می‌شدم.

محمودی توضیح داد که «رئیس‌جان، یه چهارراه پایین‌تر تصادف شده بود. یه پراید زده بود به یه موتور. رئیس، خدا شاهده، همون‌جا یادتون کردم. گفتم، الحق و الانصاف که رئیس همه‌چیز رو راست می‌گه. واقعاً درست می‌گین که این موتوری‌ها رو باید جمع کنند.»

بزرگزاد پیشانی‌اش یکدست شد. و خال‌های دو طرف کمی درشت‌تر به نظرم آمد.

آقا از همان‌جا زنگ زدم و بانک گفتم، تا نیم‌ساعت دیگر مدارک را براشان می‌فرستم.

بزرگزاد سرش را بلند کرد و گفت: «خوب کردی.»

دو تا چک را امضا کرد و دست محمودی داد و گفت: «برو بانک تا بهت بگم این یکی رو چی کار کنیم.» سریع به منشی زنگ زد و گفت: «بگو حمیدی بیاد پیش من.»

محمودی گفت: «به‌روی‌چشم، قربان!» و از اتاق بیرون رفت.

ساعتم روی میز کنار تخته بود. هرجور فکر کردم، به ساعتم نمی‌رسیدم. این یکی را امروز نمی‌شد برداشت. حمیدی تازه رسیده بود شرکت. کیف‌به‌دست، وارد اتاق رئیس شد. آقای بزرگزاد چنان اخمی کرد که دو تا خالش زیر چروک‌ها کاملاً ناپدید شد و گفت: «الآن هم تشریف نمی‌آوردین. آقای حمیدی، ناهار در خدمتتون باشیم.»

حمیدی کیفش را دم در گذاشت و به سمت میز بزرگزاد راه افتاد و گفت: «عذرخواهم رئیس. واقعاً شرمنده‌ام.»

به میز رسید. عادت بدی داشت وقتی حرف می‌زد باید با چیزی ورمی‌رفت. اگر چیزی دم دستش نبود، بلوز آقایان یا مقنعه‌ی خانم‌ها را می‌گرفت تکان می‌داد. از روی میز رئیس چیزی برداشت و، بدون اینکه نگاه کند، شروع کرد به بازی‌کردن با آن.

گل‌سر موی سحر بود. دهانم خشک شد. این دیگر واقعاً افتضاح بود. آخر گل موی سحر آنجا چه کار می کرد.

رئیس سرش روی برگه‌هایی که تمام نمی‌شد بود. حمیدی گفت: «آقا، چنان ترافیکی بود، نه می‌تونستم بزنم کنار پارک کنم، نه می‌شد حرکت کرد. وگرنه زده بودم کنار و تا محضر شما دویده بودم. یه کم که جلوتر رفت دیدم یه پرایده آقا، از بغل مالیده به تویوتا کرولا.» گل‌سر را گذاشت بین منگنه و پانچ. دست‌هایش را کنار هم کج کرد تا مدل تصادف را نشان دهد.

گفت: «آقا، این‌طوری دقیقاً. پرایده باید ماشین رو بفروشه پول آینه‌ی کرولا رو بده. آقا، همون موقع یاد پیشنهاد شما افتادم. آقا، این هیئت‌مدیره شما رو نداشتن چی کار می‌کردن. آقا، واردات قطعات ماشین لوکس فکر عالی‌ایه. از همون‌جا تو ترافیک شروع کردم به تلفن‌زدن و تحقیق‌کردن.»

گفتم الآن است که بزرگزاد بلند شود بزند توی دهنش و بگوید، مردک مگر من احمقم. مگر سر یک چهارراه چند مدل تصادف تو یک ساعت می‌شود! بعد هم عصبانی‌تر بشود و من را از اتاقش پرت کند بیرون. من چطوری لنگان‌لنگان از اتاقش بیرون بروم. به ‌هر حال، باید لنگان لنگان بروم و کاندوم را هم با خودم ببرم.

چطوری بهش بگویم.

حمیدی گفت: «آقا، امروز طرحش رو می‌نویسم می‌آرم خدمتتون.»

رئیس سرش را بلند کرد. خال‌های درشتش دقیق سر جایشان بود. با صدایی آرام گفت: «حمیدی، فکر خوبیه. زنگ بزن به آقای رنجبر با اونم یه قرار بذار.»

حمیدی دو دستش را روی چشم‌هایش گذاشت و گفت: «به‌ روی ‌هر دو چشمم آقا.» و بعد بدون اینکه پشتش را به بزرگزاد کند از در خارج شد.

بزرگزاد به سمت من نگاه کرد و گفت: «خب می‌گفتی؟»

قلبم شروع به تپیدن کرد. گفتم: «والّا، راستش، چی بگم… از کجا بگم. والّا، روم نمی‌شه به شما بگم. اصلاً …»

گفت: «پول می‌خوای؟»

نگاهم افتاد به دو تا خال بالای چشمش‌هایش. بزرگ و قهوه‌ای . گفتم: «نه! یعنی، بله. ببخشید، والّا، چی بگم. رئیس، شما که خودتون بهتر می‌دونین من سال‌هاست با شما کار می‌کنم. شما رئیس من نیستین، برای من اندازه‌ی بزرگ‌ترم عزیز و محترمین. ولی من اصلاً به خودم اجازه نمی‌دم از شما پولی بخوام. می‌خواستم از شرکت وام بگیرم و از بانک هم به ضمانت شرکت یه وام. اگه بشه، می‌خوام یه جای مناسبی برای خودم رهن کنم.»

بزرگزاد سرش را بالا پایین کرد و گفت: «به محمودی می‌گم کارهاش رو انجام بده.»

گفتم: «دستتون درد نکنه. خدا شما رو از ما نگیره. نمی‌دونم چی کار کنم جز اینکه با صصصداقت و وفاداری تو کار جبران کنم.»

بلند شدم و در حالی ‌که با پای چپم قدم بلندی به سمت در برمی‌داشتم و بدنم به شکل مسخره‌ای رو‌به‌دیوار کج شده بود اجازه‌ی مرخصی گرفتم.

بزرگزاد گفت: «پات چی شده؟»

گفتم: «والّا، خوردم زمین آسیب دیده.»

یک قدم دیگر برداشتم و یک بار دیگر کاندوم را زیر کفش دیگرم کشیدم و از اتاق خارج شدم. سریع کاندوم را از زیر کفشم کندم و دوباره سرم را از لای در تو بردم و گفتم: «ببخشید، ساعتم رو جا گذاشتم.» آقای بزرگزاد سرش را تکان داد و مشغول نوشتن شد. ساعت را از میز کنار تخته برداشتم و لنگان‌لنگان از اتاق خارج شدم.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد