ده روز میشد که عسل را ندیده بودم. قبل از آن مدت، هر روز از کلاسِ ساعت یک دانشگاهم میزدم و دو تا کوچه پایینتر از مدرسه منتظر آمدنش میماندم. میآمد و تا خانهشان، چهل دقیقه کنار هم بودیم. گاهی هم پیش میآمد جایی غیر از مسیر مدرسه تا خانه میدیدمش. لحظهی آخر هم که یک کوچه پایینتر از خانهشان پیاده میشد، یک چیزی از خودش جا میگذاشت؛ نامه، کتاب، شکلات، صبحانهی نخورده و بویش. اصلا عسل بود که مرا کتابخوان کرد. تا قبل از آنکه دانشگاه علامه قبول شوم جز کتاب درسی هیچ کتابی نخوانده بودم. وقتی از پراید نوکمدادی پیاده میشد و میرفت، در واقع نمیرفت. خودش را جا میگذاشت. کتابهایش را که میخواندم فکر میکردم عسل وقتی این کتاب را میخوانده چه حسی داشته. گوشهی نوشتههایش را صدبار میخواندم. هایلاتها را هم بارها مرور میکردم.
دو سال به همین روال گذشته بود. تا آن روز که مهسا به جای عسل توی کوچه پیچید و به سمت ماشینم آمد. چندین بار مهسا با ما آمده بود و بعد با هم رفته بودند خانه عسل درس بخوانند. اول فکر کردم احتمالا اینبار هم همین است. اما وقتی مهسا تا وسط کوچه رسید و خبری از عسل نشد، نگران شدم. احساس کردم اتفاق بدی افتاده. از ماشین پیاده شدم. مهسا اولین جملهای که گفت این بود: «نگران نشو». من نگرانتر شدم. زانوهایم سست شد و دستم را به سقف ماشین تکیه دادم. مهسا گفت که عسل پایش شکسته ولی حالش خوب است. این مدت که پایش در گچ است نمیتواند مدرسه بیاید اما هر وقت شرایطش را داشته باشد به خانهی ما زنگ میزند. سوار پراید شدم و دور شدن مهسا را تماشا کردم. بار اول که تماس گرفت یک دل سیر حرف زدیم. بار دوم چند دقیقهای بیشتر نبود. بار سوم تماس کوتاهی شد که عسل متکلموحدهاش بود. گفتم الو و او گفت: «سلام. فردا مامانم اینا دارن میرن خونهی مامانبزرگم. آخه حالش خوب نیست. من، توی خونه تنهام. پاشو بیا. قرار شده ساعت پنج که خالهم تعطیل میشه برن دنبالش و با خاله برن خونهی مامانیم. بانک خالهم سر خیابون ماست. پس احتمالا یه ربع زودتر میرن. تو از چهارونیم بیا سر کوچهی ما و حواست باشه. هر وقت رفتن، پنج دقیقهی بعد بیا پشت در خونه. پشت آیفون دو تا سرفه کن، من صداتو میشنوم و درو باز میکنم. طبقه سوم واحد ۳۴». بعد هم صدایش را آرام کرد و گفت باید برم یادت نرهها. منتظرم. قطع کرد.
چه حال عجیبی داشتم که بعد از یازده روز میخواستم او را ببینم، آن هم در خانهی خودشان. اما دلهره و اضطراب هم سراسر وجودم را گرفته بود. هر اتفاقی ممکن بود بیافتد. از شدت استرس مدام توی دستشویی بودم. برای اینکه خودم را آرام کنم همهی حالتهای ممکن را تصور کردم. بعد به این نتیجه رسیدم برای اینکه احتمال وقوع هر اتفاقی را کمتر کنم، ده دقیقه بیشتر خانهشان نمانم. رفتم خیابان انقلاب و برایش پنج تا کتاب خریدم. به جای اینکه صفحهی اول کتابها را بنویسم، یادداشتی در یک کاغذ جدا نوشتم و بین صفحه اول و دوم گذاشتم. برایش اسمارتیز خریدم. یک بسته از لواشکهایی که مامانم برای یلدا درست کرده بود برداشتم. یلدا عاشق لواشک بود و مامان عاشق خوشحال کردن بچهی راه دورش. ماجرای عسل را به مامان گفته بودم. عکسش را که دید گفت واقعا که عسله. اما بعد از یکسال نظرش عوض شد و گفت این رابطه از توش عسل درنمییاد. خانوادهش به خانوادهی ما نمییان. به درد تو نمیخورن. خودت پشیمون میشی. دختری که با این ترس و لرز یه تلفن به تو میزنه و سریع قطع میکنه خیلی چیزای ندیده و نشنیده تو زندگیش هست. مامان هی گفت و من هی شنیدم اما نترسیدم. چون در عسل دو چیز بود؛ عسل از من آزادتر و روشنفکرتر بود؛ آزاد به معنای کسیکه زمانی که به راستی آزاد شود دنبالهرو تفکر و جلب رضایت هیچکس نیست، حتی خود من. این توان بالقوهی استقلال و آزادی فکر در عسل به اندازهای بود که گاهی میترسیدم وقتی خیلی مستقل شود دیگر مرا هم نخواهد. گاهی بددل میشدم و یک گیرهایی هم بهش میدادم. مثل بقیهی دخترها نبود و اصلا خوشش نمیآمد. به مرور مامان فشارهایش را بیشتر کرد. البته نه اینکه مجبورم کند به ارتباط نداشتن اما مدام گوشزد میکرد فردا بابای این بیاد بگه پسرت تو زندگی دختر من چه غلطی میکنه من میدونمو تو و بابای اون. ادامهی دوستیمان را از مامان پنهان نکردم اما دیگر از عسل چیزی نمیگفتم.
وقتی رفته بودم برایش کتاب بخرم، مهسا زنگ زده و به مادرم پیغام داده بود که ساعت چهار و نیم فردا یادم نرود و اگر تا دو ساعت خبری نشد برگردم خانه. مامان این را گفت و از اتاقم بیرون رفت. دوباره برگشت. از لای در سرش را تو کرد و گفت: «یاشار! مراقب خودت باش. من دوست ندارم اتفاقی بیافته که در شأن تو نیست». این را با یک لحن و صدایی گفت که انگار میخواهد بگوید تو فقط برو و یک شرّی درست کن من میدونم چه خشتکی ازت پاره کنم. البته مادرم اصلا اهل گفتن اینگونه جملات نبود اما اهل پیادهسازیشان به شیوهی خودش بود.
و این دست جملهها به ندرت تکرار میشد اما تأثیرش در زندگی من و یلدا و یکتا کاملا مشهود بود. وقتی مامان این جمله را میگفت ما یک قدم بزرگ به عقب برمیداشتیم.
شب را تا صبح نخوابیدم. صبح هر کاری کردم که زمان زودتر تمام شود، اما نمیشد.
ساعت چهار و نیم ماشین را سر کوچه پارک کردم. جایی که پارک کردم بین یک وانت نیسان آبی و یک پژو آردی بود. بنابراین دید کمتری از بیرون داشت. صندلی را خواباندم. طوریکه از جایی که بودم ورود و خروج ماشینهای پارکینگشان را ببینم. پدرش یک کرولای قدیمی سفید داشت. اگر این ماشین از پارکینگ بیرون میآمد به این معنی بود که پدرش قطعا از خانه خارج شده چون مادرش رانندگی بلد نبود. اما دنبال خالهاش میرفتند پس مادرش هم حتما میرفت. اگر برنامه عوض شده بود و اصلا خانهی مادربزرگ نمیرفتند چه؟! اگر پدرش تنها میرفت که چیزی بخرد؟! آن وقت من سرفه میکردم و عسل در را باز نمیکرد. اگر علی را در خانه میگذاشتند پیش عسل بماند؟! نمیماند، علی از مادرش جدا نمیشد مثل چسب همیشه به مادرش چسبیده بود. ساعت چهار و سی و هفت دقیقه بود. پشت سر هم نفسهای عمیق میکشیدم. احساس کردم حالت تهوع دارم. شیشهی پنجرهی پشت را کمی پایین دادم. هوا سرد بود. احساس بهتری کردم. در پارکینگ باز شد. یک پژو نقرهای بیرون آمد. از کنارم که رد شد تکتک سرنشینها را چک کردم. هیچکدام مادر و پدر عسل نبودند. صرفنظر از اینکه پدرش کچل بود و مادرش چشمهای خیلیخیلی آبی داشت، آنقدر عکسهای خانوادگیشان را دیده بودم که به راحتی بشناسمشان. کل فامیلشان را با جزئیات میشناختم. میدانستم این خالهاش طلاق گرفته و میدانستم دو تا عمویش آمریکا زندگی میکنند. حتی میدانستم همسایهی بغلیشان مدام با شوهرش مشاجره دارند و عسل دلش به حال هر دویشان میسوخت. میگفت عاشق هم هستند اما دوست داشتن را بلد نیستند. عسل معتقد بود دوست داشتن برای خودش یک تخصص است و خوشبختانه اگر از بخش ارثی آن صرفنظر کنیم، فرایندی آموزشی است. میدانستم سرایدارشان سه تا بچه دارد که در ایذه با مادرشان زندگی میکنند و حتی میدانستم این ماه در ایذه میماند. همه چیز را میدانستم اما به هر حال بهخاطر ویژگیهای منحصر به فرد مادر و پدرش که از دور هم قابل شناساییشان میکرد، خدا را شکر کردم. چهار و پنجاه دقیقه بود و همچنان مضطرب و منتظر بودم. شروع کردم بلندبلند با خودم حرف زدن که در پارکینگ باز شد و کرولای سفید بیرون آمد. قلبم تندتر میزد و حالت تهوعم بیشتر شد. شیشه عقب را بالا کشیدم و منتظر شدم از کنار ماشین من رد شوند. از همان دور کلهی بابایش زیر نور تندِ آفتاب برق میزد. پدر، مادر و علی هر سه را به راحتی شناختم. ماشینشان که از کوچه به سمت راست پیچید، کیسهی وسایل عسل را برداشتم و به سرعت به سمت خانهشان رفتم. دو تا سرفه کردم و در باز شد. کلاه سوییشرتم را روی سرم کشیدم و پلهها را سه تا یکی بالا رفتم. در باز بود و پریدم تو. عسل را بغل کردم و همهی آرامشِ ازدسترفتهام برگشت. ولی خیلی طول نکشید که باز دلم داشت شور میزد. کفشهایم را درآوردم و خیلی مرتب یک گوشه گذاشتم. عسل کفشهایم را برداشت و با دست دیگرش دستم را گرفت و به اتاقش برد. یک اتاق کوچک با یک تخت و میز تحریر و یک عالمْ پوستر و عکس و دستنوشته به در و دیوار. راستش خیلی مطمئن نیستم پرده اتاقش سبز بود یا صورتی یا چه رنگی، اما گلهای ریز صورتی پیراهنش را کاملا یادم هست؛ گلهای صورتی که وسطشان نقطهی زردی بود و روی برجستگیهای بدنش انگار دشتی با اندکی پستیبلندی. دشتی که دلم میخواست خودم را روی پهنایش رها کنم. روی تخت کنارش نشستم و دوباره بغلش کردم. احساسات ضد و نقیض در وجودم فوران کرده بود. از ترس اینکه احساسات پای رفتنم را شل کند، سریع کیسه را برداشتم و روی دامنش گذاشتم. چشمهای عسلیاش، عسلیتر شد. کتاب اول را برداشت و ذوق کرد. صفحه اول را باز کرد اما نوشته را نخواند و گفت بعدا میخوانم. همهی کتابها را دید. کاغذهای صفحهی اول را برداشت و گذاشت لای جلد دفتر شیمی که روی میز بغل تخت بود. حسابی از من تشکر کرد. بعد به کتابخانهاش اشاره کرد و از من خواست کتابها را در قفسهی کتابها بگذارم. برای اینکه هر کتاب را کجا بگذارم، حسابی مسخرهبازی درآورد و سر به سرم گذاشت. جای هر کتاب را صد بار عوض میکرد و من مگر میتوانستم نازش را نخرم. فقط چشمهایش عسلی نبود. از تمام حرکات دست و صورتش عسل میریخت. این را قبلا هم دیده بودم. اما آن روز در خانهی خودش انگار به دور از چشم مردم، آزادی عمل بیشتری به خرج میداد، و منِ بیچاره را بیچارهتر میکرد. بالاخره پنج تا کتاب در پنج جای مختلف نشستند. نوبت لواشکها شد. همین که بستهی لواشک را دید، ادای غش کردن را درآورد و خودش را روی پای من انداخت. انگار از قلبم مواد مذاب به سمت پایم فوران میکرد و لحظهلحظه یخم بیشتر آب میشد. نمیدانم داشتم از هوش میرفتم یا به هوش میآمدم. این صحنهها را بارها در خلوت برای خودم تصور کرده بودم اما حالا در واقعیت تمامی حواس پنجگانهام به کار افتاده بود. بدنش که همیشه در لباس مدرسه پنهان بود، در پیراهنش زیباتر و جذابتر به نظر میرسید. پوست گردنش صاف و بلوری بود. دوباره بغلش کردم. موهایش را بو کردم. احساس کردم دلم میخواهد این بو را بردارم و توی جعبه نگه دارم. بیخیال تمام قولهایی که به خودم داده بودم شدم. بینیام را داخل گندمزار موهایش فرو بردم. داشتم بیهوش میشدم که یک لحظه صدایی آمد. در خانهشان داشت باز میشد. عسل مرا بلند کرد و هول داد توی بالکن و گفت: «زیر پارچهی روی ماهواره قایم شو. خودمو به حالت تهوع میزنم که ببرنم دکتر. تو صدای در پارکینگو که شنیدی از خونه برو بیرون.» گفت: «کلید توی جیب کوله پشتیمه». همهی اینها را در کمتر از سی ثانیه و با صدای آهسته گفت. بعد هم کفشهایم را پرت کرد توی بالکن. قلبم آنقدر تند میزد که داشتم سکته میکردم. زیر پارچه ماهواره خودم را جا دادم و با ملایمتی که انگار بخواهی پروانهای را شکار کنی، دستم را دراز کردم و کفشها را زیر پارچه کشیدم. لای در بالکن باز بود. به سختی و غیرواضح صدایشان را میشنیدم.
حالت تهوع بدی گرفته بودم. اما تمام تلاشم را میکردم که تکان نخورم و تا جاییکه میشود بشنوم. صدا نزدیکتر شد. عسل با مادرش در اتاق بود و ناله میکرد. مادرش پرسید: «آخه یهدفعه چت شد؟!» عسل گفت: «دراز کشیده بودم بلند شدم برم دستشویی سرم گیج رفتو حسابی بالا آوردم». وسط هر کلمه مینالید. در صدایش حالت ترس را حس کردم. آن لحظه همه چیز به ذهنم رسید. با تمام وجود خودم را بابت غلطی که کرده بودم سرزنش کردم. من که قرار بود بیشتر از ده دقیقه نمانم چرا ماندم؟! چرا شل شدم؟! اگر خانوادهاش میفهمید باید قیدش را برای همیشه میزدم. اگر مادرم میفهمید ... از صداها متوجه شدم مادرش کمکش میکند لباس بپوشد. پدرش صدای بم مردانه و مهربانی داشت. گفت: «بجنب زودتر ببریمش تا حالش بدتر نشده». این جمله برایم یک دنیا ارزشمند بود. داشتم خدا را شکر میکردم که همان لحظه برخورد یک جسم سنگین نرم را روی سرم احساس کردم و بعد هم چند تا قابلمهی کنارم که بیرون چادر بود، دانهدانه روی زمین پرت شدند. یک صدای بلند، دو تا میوی گربهای که چاقیاش، شانهام را به درد آورده بود و بعد چند لحظه سکوت. سکوت آنقدر سنگین بود که صدای قلبم و از آن بدتر صدای نفسهایم را میشنیدم. چشمهایم خیس شده بود و دلم میخواست از زیر پارچه بلند میشدم، دستم را روی سرم میگذاشتم و خودم را تحویل میدادم. اما ظاهرا عسل همانجا غش کرد یا خودش را به غش زد. واقعیت این است که تمام لحظات نگرانش بودم؛ نگران او، رابطهمان، خانوادهاش و مادرم. مادرش جیغ میزد. من دیگر رسما گریه میکردم. نقشهاش گرفته بود. از صدایشان فهمیدم تا چند دقیقهی دیگر از خانه خارج میشوند. صدای بلندِ بسته شدن در را شنیدم. منتظر صدای پارکینگ شدم. در پارکینگ که بسته شد و صدای گاز ماشین آمد، پارچه را کمی کنار زدم که قلبم یک لحظه از جا کنده شد. زیر پارچه وا رفتم؛ دقیقا مثل یک تکه بستنی که ظرف چند ثانیه زیر آفتاب تابستان ذوب میشود.
پسربچهای تقریباً یکسال و اندی نمیدانم چطوری خودش را رسانده بود لبهی بالکن همسایهی کناری. با مشت به سرم کوبیدم که صدای جیغ و فریاد شنیدم. ظاهرا یک نفر از پایین متوجه بچه شده بود. در کسری از ثانیه مردم جمع شده بودند و فریاد میزدند. زنگ خانهی عسل هزار بار زده شد. پارچه را کنار زدم. بالکنهایشان به فاصلهی سی سانت کنار هم بود. اگر از جایم بلند میشدم و از لبهی بالکن عسل میپریدم توی بالکنشان بچه را میگرفتم، البته اگر تکان نمیخورد. اما آن چشمهای پایین را چکار میکردم؟! در بهترین حالت به جرم دزدی دستگیر میشدم. مادرم را چه کار میکردم؟! «مراقب باش کاری نکنی که در شأن تو نباشه». پارچه را کنار زدم. بچه نگاهش را به سمتم برگرداند. خندید و کمی به سمت بالکنی که من بودم متمایل شد.
مردم از پایین جیغ میکشیدند و حالا دیگر تقریبا مطمئن بودم حداقل بیست نفر آن پایین هستند.
در حالیکه اشک از چشمهایم سرازیر بود و احساس بدبختی میکردم، پارچه را کنار زدم و چشم از بچه برنداشتم. با دست اشاره کردم که ساکت باشد. باز خندید و دو تا دندانِ تازهدرآمده از لثهی لختش نمایان شد. خودم هم نفهمیدم چطور لب بالکن نشستم و پریدم توی بالکن بغلی و بچه را از بند بیلرسوتش گرفتم. از پایین صدای سوت و جیغ میآمد. بعد صلوات فرستادند و دست زدند. شاید این اولین بار بود که مردم تشویقهای بیامانشان را نثار یک دزد میکردند و البته اولین بار که یک بیناموس مورد تشویق و احترام قرار میگرفت. حتی یک لحظه آن پایین را نگاه نکردم. بچه را بغل کردم و داخل خانه شدم. با خودم فکر کردم در را باز میکنم و دوتا پا دارم دو تا هم قرض میکنم و الفرار. اما از بین آن همه جمعیت، چطور فرار میکردم؟! همینکه وارد هال شدم زنی را دیدم که روی زمین احتمالا غش کرده بود.
یک نفر از پشت به در خانه میکوبید. و صدای همهمه از پشت در میآمد. بچه را که زمین گذاشتم، سمت زن خزید و گفت مامان مامان. پیراهن بلند زن تا بالای زانویش رفته بود. از دیدن این صحنه معذب شدم. سرش را برگرداندم و رو به سقف خواباندمش. دستم را زیر سرش بردم و از لیوانی که همانجا روی میز بود چند قطره آب روی صورتش پاشیدم. چشمهایش نیمهباز شد و همان لحظه مردی وارد خانه شد. مرا که دید کنار در ورودی خانه روی پاهایش جمع شد. همانطور که من زیر پارچهی بالکن خانه عسل ذوب شدم. بچه به سمتش خیز برداشت و جیغ کشید بابا بابا. مرد تنها نبود. دو تا مأمور اورژانس و تعدادی از همسایهها هم بودند. یکیشان داد زد: «آقا رضا این همونیه که از خونه بغلی پرید تو، بچتو نجات داد». یکی دیگر گفت: «آقای کریمی که پسر بزرگ نداشت». دیگری درآمد که: «یک ساعت پیشم همشون از خونه رفتن بیرون». یکی دیگر گفت: «دزده حتما ...». آقا رضا شانههایش تکان خورد و گریه کرد. بچه هم زیر گریه زد. یکی از مأمورین اورژانس مردم را بیرون کرد و در خانه را بست. مأمور دیگر بالای سر زن رفت و گفت: «حملۀ صرعه». آقا رضا بچهاش را بغل کرد و هر دو با هم گریه کردند. آقا رضا شانههایش میلرزید. انگار دنیا تمام شده و من تنها مانده باشم کنار دیوار، تکیه داده بودم و بیصدا گریه میکردم. مأمور اورژانس داشت زن را مداوا میکرد. همین که چشمهایش را باز کرد با دیدن رگههای عسلی چشمش قلبم تیر کشید. اگر من بودم، اگر من جای آقا رضا بودم چه غلطی میکردم؟! اگر بهم زنگ میزدند و میگفتند بچهات لب بالکن دارد میافتد، میآمدم خانه بچهی سالمم را بغل میکردم اما میدیدم یک پسر جوان بالای سر عسل نشسته و دارد روی صورتش آب میریزد! فکرش هم دیوانهام کرد. زن آقا رضا را روی برانکارد گذاشتند. گفتم: بخدا من زن شما را نمیشناسم. من دوست عسل هستم، دختر همسایهی بغلیتون. ده روز بود ندیده بودمش. اومدم یه سر ببینمشو برم که پدر مادرش سر رسیدن ... تو بالکن قایم شدم بچهتونو دیدم که داشت میافتاد. اومدم نجاتش بدم و از در خونهی شما فرار کنم که ...
آقا رضا بلندتر گریه کرد.
مأمور اورژانس در حالیکه برانکارد را بلند میکرد گفت: «همه دیدند که از بالکن کناری پرید توی خونه شما».
آقا رضا بینیاش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید. مأمور اورژانس کاپشنش را درآورد و به من داد و گفت: «تنت کن و سر برانکاردو بگیر».
تا توی آمبولانس حتی یک لحظه سرم را بلند نکردم که با کسی چشمتوچشم نشوم. انتهای برانکارد را به سمت داخل هل دادم و خودم هم سوار شدم. شوهر آقا رضا هم با بچهای که بغلش بود سوار شد. آقا رضا طوری ساکت روبرویم نشسته بود و طوری مستأصل بود انگار دلش میخواست باور کند من از خانهی عسل پریدم توی بالکن خانهشان و بچهاش را نجات دادهام اما چیزی هم در وجودش بود که نمیگذاشت باور کند. همین حال بینابینی نمیگذاشت یقهام را بگیرد و خفهام کند.
آمبولانس پشت چراغ قرمز ایستاد. بچه روی دستهای پدرش به خواب رفته بود. آقا رضا بدون اینکه نگاهم کند با صدایی دردمند پرسید: تو واقعا خونهی ما نبودی؟
گفتم: بخدا نبودم. اون همه آدم شاهدن من از خونهی بغلی پریدم خونهی شما. من دوستپسر عسل هستم.
سرش را بلند کرد و نگاه توخالیاش را به سمتم چرخاند.
گفتم: عسل کریمی، که پدرش تو بازار مغازه داره و کچله و چشای مادرش آبی. یه داداش داره اسمش علی.
گفت: اینا رو فریبا بت گفته.
گفتم: فریبا کیه؟
پوزخندی حوالهام کرد و رویش را برگرداند.
به فریبای نیمهجان نگاه کردم. صورتش آنقدر معصوم بود که شرمندهام میکرد. به آقا رضا نگاه کردم چهرهاش شبیه کسی بود که یاد خاطرهای افتاده باشد و در دل با خودش بگوید از اول هم میدانستم. سرش را ریزریز بالا پایین میکرد.
با خودم فکر کردم من که کاری نکردهام. همهی مردم هم دیدهاند که کاری نکردم. تازه اگر نبودم بچه هم معلوم نبود چه بلایی سرش میآمد. کمی آرام شدم. تصمیم گرفتم توقف بعدی از آمبولانس بپرم بیرون و فرار کنم. فوقش چهرهام را شناسایی میکردند و به جرم دزدی دستگیر میشدم اما چون چیزی ندزدیده بودم ولم میکردند. اما مادرم را چه کار میکردم؟! بابای عسل را چه کار میکردم؟! به هر حال بهتر از این حالت بود. شاید هم طرف بیخیال میشد.
کاپشن مأمور آمبولانس را درآوردم.
در کمتر از دو ساعت چه جانهایی نصفهنیمه آمده و رفته بودند. چه باورهایی دستخوش تغییر شده بود. یاد نگاه مادرم افتادم که گفت یاشار مراقب خودت باش.
آمبولانس قبل از چهارراه از کوچهای پیچید تو و میانبر زد. دلم میخواست با مشت میزدم توی صورت خودم و آقا رضا.
فریبا خانم گاهی چشمهایش را باز و بسته میکرد. نگاهش خسته بود و صورتش رنگ نداشت. به دستهای مشتشدهی آقا رضا نگاه کردم. شبیه مشتی نبود که بخواهد توی صورت کسی بزند. شبیه دستی بود که صرفا برای اینکه دست کسی را نگیرد و لمس نکند، مشت شده بود.
دلم برای آقا رضا میسوخت، برای فریبای بیخبر از همهجا، برای مادرم، برای عسل و برای خودم.
آمبولانس ایستاد. در عقب باز شد. مأمور اورژانس کاپشنش را پوشید. آقا رضا پیاده شد. کنار من ایستاد. دو نفر برانکارد را از آمبولانس خارج کردند. آقا رضا با راننده حرف میزد اما بفهمینفهمی حواسش به من هم بود. مأمور اورژانس آهسته گفت: «صداش میکنم فرمو امضا کنه تو از در کناری فرار کن». خیلی مشتی بود. چند تا نفس عمیق کشیدم و خودم را برای دویدن آماده کردم.
صدایش کرد. آقا رضا به سمت برگهها رفت. مأمور اورژانس به در اشاره کرد. به سمت در، خیز برداشتم. یاد خندههای عسل افتادم و شروع به دویدن کردم. یک آن، یک لحظه، یک جا چشمم را روی خندههای عسل و گریههای مادرم بستم و برگشتم کنار آمبولانس ایستادم. آقا رضا بچه را روی دوشش جابهجا کرد و به سمت من برگشت. بهش گفتم آنقدر اینجا میمانم تا تمام شاهدهای محله حتی خود عسل و پدر و مادرش بیایند و شهادت بدهند که من خانهی شما نبودم. بدون آنکه یک کلمه حرف بزند، سرش را پایین انداخت و به سمت ورودی اورژانس رفت. من پشت سرش راه افتادم. بوی تند اورژانس به مشامم خورد. از هر طرف صدای ناله میآمد. دستم به سطح سرد میلهی یک تخت خورد. نفس عمیقی کشیدم. احساس کردم سبکترین قدمهای عمرم را برمیدارم علیرغم همه چیز.