icon
icon
Cover image
پرسه‌ها و پرسش‌ها
دیکنزکُشی
نویسنده
زیدی اسمیت
18 اسفند 1402
ترجمه از
آیدین رشیدی
پرسه‌ها و پرسش‌ها
دیکنزکُشی
نویسنده
زیدی اسمیت
18 اسفند 1402
ترجمه از
آیدین رشیدی

سی سال اول زندگی‌ام در شعاع یک مایلی ایستگاه متروی «ویلسدن گرین» گذشت. البته که در این مدت دانشگاه رفتم و حتا برای مدتی کوتاه در شرق لندن زندگی کردم اما اینها میان‌پرده‌هایی کوتاه بودند. خیلی زود برمی‌گشتم به کنج دنجم در شمال ‌غربی لندن. اما ناگهان، کاملاً بی‌مقدمه، نه‌تنها لندن که انگلستان را گذاشتم و رفتم. اول به رم، بعد بوستون و بعد نیویورکِ عزیزم که ده سال آنجا ماندم. گاهی در جواب دوستانم که می‌پرسیدند چرا از کشورم رفتم به شوخی می‌گفتم چون نمی‌خواهم رمان تاریخی بنویسم. شاید معنی این شوخی‌ را فقط ما رمان‌نویس‌های بریتانیایی واقعاً درک می‌کنیم. البته دلایل واضح‌تر دیگری هم داشتم. پدر بریتانیایی‌ام درگذشته بود و مادر جامائیکایی‌ام دنبال عشق‌ و عاشقی‌اش سر از غنا درآورده بود. خودم با شاعری ایرلندی ازدواج کرده بودم که عاشق سفر و ماجراجویی بود و جزیره‌ی موطن‌اش را در هجده سالگی ترک کرده بود. حلقه‌های اتصالم به انگستان انگار داشتند آب می‌شدند. نمی‌گویم از لندن به‌کل خسته شده بودم. نه هنوز، به ‌قول مشهور ساموئل جانسون، «از زندگی خسته» نشده بودم. بلکه از محیط ادبی خفقان‌آور لندن، یا حداقل از نقشی که در آن پیدا کرده بودم، بیزار شده بودم: نابغه‌ی جوان (پابه‌سن‌گذاشته) چندفرهنگی. به همه‌چیز پشت کردم و رفتم.

مثل خیلی از جلای‌وطن‌کرده‌ها، ما هم به برگشتن فکر کردیم. خیلی عوامل بود که ما را در خارج نگه می‌داشت، مهمترین‌شان اینکه دخترمان خیلی زود آنجا ریشه دوانده و قضیه را سخت کرده بود. بااین‌حال، مکرراً، به دره‌ی پشیمانی و نوستالژی می‌افتادیم. دو نویسنده‌ای که نگران بودند از سرچشمه‌ی نوشته‌هایمان خیلی دور افتاده‌اند. چه‌بسا نویسنده‌ی بی‌رگ‌وریشه نویسنده‌ای مرده است... گاهی برای اینکه حال خودمان را خوب کنیم نمونه‌های نقیض می‌آوردیم. به خودمان می‌گفتیم نویسندگان ایرلندی را ببین، بکت و جویس را ببین، یا ادنا اُبرایان، یا کولم و کولوم. مگر همه‌شان وقتی فرسنگ‌ها دور از وطن بودند از آن ننوشتند؟ اما باز آن تردید سمج برمی‌گشت. (ایرلندی‌ها همیشه استثنا بوده‌اند). نویسندگان فرانسوی چه؟ نویسندگان کارائیبی؟ نویسندگان آفریقایی؟ آنچه از آنها می‌دانستیم دل‌مان را قرص نمی‌کرد. در تمام این طفره‌رفتن‌ها یک چیز بود که با چنگ‌زدن به آن قوت‌قلب پیدا می‌کردم: هر نویسنده‌ای که در انگلستان زندگی می‌کند دیر یا زود می‌بیند دارد رمانی تاریخی می‌نویسد، چه بخواهد چه نخواهد. چرا اینطوری است؟ گاهی فکر می‌کنم به این خاطر که تیررسِ نوستالژی ما خیلی کوتاه است. مثلاً امروز در انگلستان می‌توانید کسانی را پیدا ‌کنید که با خاطره‌ی «اسپایس گرلز» یا مینی‌دیسک‌ها یا کیوسک‌های تلفن گوله‌گوله اشک پروستی بریزند –کار سختی نخواهد بود- و اینها همه روی فرهنگ ادبی‌مان اثر می‌گذارد. فرانسوی‌ها اصطلاح «رمان نو» (nouveau roman) را به معنای دقیق کلمه به کار می‌برند. اما انگلیسی‌ها انگار ذاتاً به سِحر گذشته دچارند. حتا «میدل‌مارچ» رمانی تاریخی است! گرچه خودم هم تاحدزیادی انگلیسی‌ام، یادم هست که وقتی دانشجو بودم یک‌جور پیش‌فرض درباره‌ی این فرم وجود داشت و رمان تاریخی را از لحاظ زیبایی‌شناسی و سیاسی محافظه‌کارانه تلقی می‌کردیم.

اگر رمانی را بردارید و ببینید می‌توانست در هر زمانی در صد سال گذشته نوشته شده باشد، خب آن‌وقت دیگر آن رمان کاری را نمی‌کند که بنا به تعریف باید می‌کرد، می‌کند؟ مگر نه اینکه نو بودن در دی‌ان‌ای رمان (novel) است؟ من همیشه اینجوری فکر کرده‌ام. اما به مرور زمان منطق بدبینانه‌ی این استدلال‌های دانشجویی در نظرم سست شد، به‌ویژه بعد از خواندن چند نمونه‌ی برجسته‌ی این ژانر. کتاب خاطرات هادریان نوشته‌ی مارگوریت یورسِنار به زبان لاتین نوشته نشده است، و اندازه‌گیری جهان نوشته‌ی دوستم دنی‌یل کلمان به آلمانی قدیم نیست. حتا زبان تالار گرگ ربط خیلی کمی به قواعد نحوی دوران تئودور1 دارد: تماماً مانتلی2 است. هر سه‌ تای این رمان‌ها چیزی جدید پدید آورده‌اند. همه‌ی داستان‌های تخیلیِ تاریخی در لباس مبدل عصر مدنظرشان نمی‌روند و کاوش در گذشته لزوماً تقلید کورکورانه‌ی آن نیست. می‌توان با نگاهی پرسشگر به گذشته روی آورد یا رندانه چیزی را جابجا کرد. برخی داستان‌های تخیلیِ تاریخی نگاه‌ خواننده را نه‌فقط به گذشته که به زمان حال اساساً دگرگون خواهند کرد. البته این‌ چیزها از دوستداران پروپاقرص داستان‌های تخیلیِ تاریخی پوشیده نیستند اما برای من جدید بودند. پس دست از ایراد ایدئولوژیکم برداشتم. این اتفاقی فرخنده بود -و سودمند- چون حول‌وحوش سال ۲۰۱۲ به ماجرایی از قرن نوزدهم برخوردم که بلافاصله دستم برای نوشتن‌‌اش به خارش افتاد. ماجرا مربوط به دادگاهی در سال ۱۸۷۳ بود که یکی از طولانی‌ترین دادرسی‌های تاریخ بریتانیاست و در آن قصابی اهل واپینگ به نام آرتور اُرتُن ادعا کرده بود سِر راجر تیچبورن است، وارث املاک خاندان تیچبورن دلیر که از مدت‌ها پیش مفقود شده بود و تصور می‌رفت غرق شده است.

مرافعه‌ی «مدعی تیچبورن»، نامی که مردم به او داده بودند، در زمانه‌ی خود صدای بسیاری کرد، به‌ویژه که شاهد اصلی مدعی و سرسخت‌ترین مدافع او برده‌ی آزادشده‌ی جامائیکایی‌ای به نام اندرو بوگِل بود که قبلاً برای خاندان تیچبورن کار کرده بود و اصرار داشت سِر راجر را به جا آورده است. امروز دیگر همه می‌دانیم در سال ۱۸۷۳ شهادت سیاهی فقیر در دادگاه با چه تردید گسترده‌ای روبرو می‌شد، اما جامعه‌ی بریتانیا –مثل پسرعمویش، ایالات متحده- پر از شگفتی است و تعداد خیلی زیادی از مردم طبقه‌ی کارگر که از بدرفتاری هیئت‌منصفه‌ی بورژوایی‌‌، وکیلان ایتونی3 و قاضی‌های نجیب‌زاده دلِ پُری داشتند، پشت مدعی درآمدند و با تمام قوا از مرد فقیری که می‌خواست ثروتمند باشد حمایت می‌کردند. جمعیتی عظیم سالن دادگاه را می‌انباشتند و مشتاق بودند ببینند یکی از خودشان برای یک بار هم که شده برنده بشود. (احساساتی که شاید به‌خطا باشد اما چیزی شبیه به آن را از دادگاه او جِی4 به یاد می‌آوریم.) بوگل و آن قصاب به قهرمانان ملّی تبدیل شدند.

برخوردن به این ماجرای عجیب برایم مثل این بود که گنج پیدا کرده باشم: همان چیزی بود که می‌خواستم. از آن هدیه‌هایی بود که دنیا بیشتر از یک بار به هر نویسنده عطا نمی‌کند. اما هشت سال طول کشید تا بالاخره پشت میزم نشستم و هدیه را وا کردم. در این مدت هر کاری می‌شد کردم تا رمان تاریخی‌ام را ننویسم. در آمریکا ماندم و سراغ کتابخانه‌های بریتانیا و صورت‌جلسات دادگاه‌ نرفتم. فرزند دیگری آوردیم. چهار کتاب دیگر نوشتم. اما در کنار همه‌ی این‌ کارها به‌شکلی نامنظم پیرامون موضوع پرسه می‌زدم، مثل زنی بی‌قرار که در اَپ عشق‌یابی مدام از عکسی به عکس دیگر می‌رود و سر هیچ‌کدام نمی‌ماند. چند کتاب تاریخی می‌خواندم، یادداشت‌هایی برمی‌داشتم، اضطراب می‌گرفتم، درش را می‌بستم و می‌گذاشتم ته کشو. هنوز نمی‌خواستم رمانی تاریخی بنویسم. از حجم کاری که باید برایش می‌کردم وحشت داشتم. وقتی می‌دیدم همسایه‌ام در نیویورک –همان دنی‌یل کِلمان کذا- برای نوشتن رمان تاریخی دیگری به نام تیل5 راجع‌ به آلمان دوره‌ی جنگ‌های سی‌ساله‌ لازم بود آن‌همه چیز ضروری را بخواند اضطرابم بیشتر می‌شد. او بچه‌اش را به زمین بازی دانشگاه نیویورک می‌برد تا با بچه‌های دیگر بازی کند و خودش می‌نشست به مطالعه. روی نیمکت پارک‌ مطالعه می‌کرد. در کتابخانه‌ مطالعه می‌کرد. پنج سال آزگار به نظر می‌رسید روز و شب مطالعه می‌کند. هر بار که ازش می‌پرسیدم چطور پیش می‌رود می‌گفت دارد از نفس می‌افتد و این سخت‌ترین کاری است که به عمرش انجام داده است: «مثل این است که بخواهی همزمان با نوشتن یک رمان مدرک دکترا هم بگیری. خروارخروار یادداشت‌برداری!» از این خوشم نمی‌آمد. در حالت کلی، من یادداشت برنمی‌دارم. می‌نشینم و رمان را می‌نویسم. اما تا همان موقع برای آن نارمانی که از نوشتن‌اش پرهیز داشتم یک کشو را پر از یادداشت و یک قفسه را پر از کتاب کرده بودم. به خودم می‌گفتم: اگر بگذاری اتفاق بیفتد همان ‌چیزی می‌شود که از آن می‌ترسیدی، می‌افتی به روده‌درازی و غرایز دیکنزی‌ات بیرون می‌زنند. هر موقع که سر یک رشته از خاندان تیچبورن را می‌کشیدم انگار به فرشینه‌ای ضخیم از زندگی قرن نوزدهمی می‌رسیدم که باید برای‌اش کتاب‌های بیشتری می‌خریدم و برای یادداشت‌هایم پوشه‌ی دیگری باز می‌کردم. دیگر حوصله‌ی اعضای خانواده‌ام را حسابی سر برده بودم: «می‌دانستید که در ۱۸۴۸...» به خودم گفتم: زیدی، رمان‌های تو وقتی درباره‌ی چیز خاصی نیستند هم طولانی‌اند، چه برسد به اینکه پای امور واقع در میان باشد. بی‌خیال شو اسمیت، بی‌خیال‌ شو!

بر روی تمام این تشویش‌ها هیبت عظیم دیکنز سایه افکنده بود. کسی به سن‌وسال من، کرم کتاب و زاده‌ی انگلستان قاعدتاً زیر تأثیر سنگین و خسته‌کننده‌ی او بزرگ شده است. هر جا را نگاه می‌کردی، در مدرسه، در خانه‌ و کتابخانه، ‌دیکنز را می‌دیدی. او کریسمس را ابداع کرد. در سیاست حضور داشت و باعث تغییر در قانون کار، قانون آموزش و حتا قانون حق مؤلف شد. او قهرمان اصیل طبقه‌ی کارگر –نماد تابناک شایسته‌سالاری مفروض‌مان- و نیز گل سرسبد صنعت گردشگری «میراث فرهنگی انگلستان» است. (به عبارت دیگر، پس از مرگش خیلی از بخش‌های مختلف جامعه‌ی بریتانیا برای گرفتن امتیازهای سیاسی از او به نفع خود سود جستند.) هر جایی که بعداً ‌خواستم بروم هم بود: در تئاتر، در ایتالیا، در آمریکا. نسخه‌های تلویزیونی کتاب‌هایش سر از همه‌جا درمی‌آوردند –می‌توان ثابت کرد از ابتدا به‌خاطر دیکنز بود که مینی‌سریال‌های فاخر تلویزیونی به‌وجود آمدند- و در «ماپت‌ها»ی کوفتی و سرتاسر هالیوود، در اقتباس‌های آگاهانه و دزدی‌های ناآگاهانه، همه‌جا دیکنز را می‌دیدی. شخصاً در بچگی خیلی زیاد دیکنز خواندم و گرچه به همه‌ی تردیدها و نکته‌هایی که معمولاً درباره‌اش می‌گویند رسیدم -زیادی احساساتی، زیادی نمایشی، زیادی اخلاق‌گرایانه، زیادی کنترل‌گر است- هرچقدر تلاش کردم هیچ‌گاه نتوانستم تأثیر خجالت‌آورش را از خودم بزدایم. تحقیقات مخفیانه‌ی من هم از این قضیه مستثنا نبود. از هرجا در قرن نوزدهم که سر در می‌آوردم به دیکنز برمی‌خوردم. در فصل‌های اصلی، در فهرست، بین کمان‌ها یا بیرون‌شان –همه‌ی راه‌ها به دیکنز ختم می‌شد. انگار نمی‌شد دیگی را در قرن نوزدهم پیدا کرد که ملاقه‌‌ی او در آن فرو نرفته باشد.

سرم در کار خودم بود و مثلاً درباره‌ی شورشی در جامائیکا می‌خواندم که ناگهان دیکنز دوباره ظاهر می‌شد که داشت طوماری را در این باره امضا می‌کرد. داشتم درباره‌ی نویسنده‌ای که مدتها پیش مرده و فراموش شده بود، ویلیام هریسون اینسوورث، می‌خواندم –که خانه‌اش در محله‌ی من بود- و باز دیکنز سروکله‌اش پیدا می‌شد که با او رفاقت داشت. کتابی درباره‌ی برده‌داری در آمریکا می‌خواندم و او را در پانویس‌ها می‌یافتم! در این مواقع می‌دیدم دارم عین دیوانه‌های واقعی می‌گویم، «اوه، سلام چارلز». بعد قرنطینه شد و من هم مثل همه کمی خل شدم. تمام رمان‌های چاپ‌تمام ویلیام هریسون اینسوورث را گیر آوردم. (او بیش از چهل رمان نوشت که اکثرشان افتضاح‌اند.) کم‌کم به خدمتکار ویلیام، زنی به نام الیزا توشِت، بیشتر و بیشتر علاقمند شدم. مزرعه‌ای که اندرو بوگل در آن به بردگی کشیده شده بود –مِلک «امید»- و وابستگی قدیمی و ظالمانه‌ی انگلستان و جامائیکا ذهنم را به خود مشغول کرد. چند کتاب درباره‌ی «مدعی تیچبورن» خواندم و درباره‌ی شیادی بسیار اندیشیدم: هویت‌های جعلی، اخبار جعلی، روابط جعلی، تاریخ‌های جعلی. هروقت می‌خواستم برای کسی توضیح دهم که این موضوعات چه چیز مشترکی دارند شبیه آدمی نبودم که دارد رمانی تاریخی می‌نویسد، درعوض به‌ نظر می‌رسید به‌کل طرح داستان را گم کرده‌ باشم. یا شاید طرح را کشف کرده بودم. نام رمانم را شیاد گذاشتم. و بعد، در مه ۲۰۲۰، وقتی بالاخره انگشت بر صفحه‌کلید گذاشتم، به انگلستان بازگشتیم و بلافاصله به قرنطینه‌ی بریتانیا پیوستیم.

نه کاری بود بکنم نه جایی بود بروم، پس مثل هم‌وطنان بریتانیایی‌ام به‌طور مرتب در خیابان‌ها قدم می‌زدم، با این تفاوت که چشمانم همیشه بالاتر از تراز ویترین‌ها می‌چرخید و به رخ‌بام‌ها و طره‌ها و دودکش‌ها دوخته می‌شد. به عبارتی، به قرن نوزدهم که اگر خوب نگاه کنید همه‌جا در شمال غربی لندن آن را می‌بینید. شروع کردم به پرسه‌زدن در گورستان‌های محلی. گور ویلیام اینسوورث و الیزا توشت را پیدا کردم و توانستم محل قبر بی‌نام‌ونشان «مدعی تیچبورن» را روی نقشه مشخص کنم و نیز جایی در «کینگز کراس» که بوگل واپسین نفس‌هایش را کشید. دنیا در سال ۲۰۲۰ بود اما من در ۱۸۷۰ سیر می‌کردم. کاملاً تسلیم شده بودم: برگشته بودم به انگلستان و داشتم رمانی تاریخی می‌نوشتم. حالا فقط یک چیز مانده بود که غرورم را باهاش حفظ کنم: دیکنز بی دیکنز. یعنی -حداقل- عاری از توصیفات طولانی دیکنزی، یتیم‌ها، و مطمئناً زن‌های پستی به نام خانم اسپایتلی (Spitely) و مردهای ترسویی به نام آقای فی‌یرفینت (Fearfaint) یا هرچیزی شبیه به اینها باشد. برای اطمینان، حواسم بود که هیچ کتابی از دیکنز را دوباره دست نگیرم و، غیر از مواقعی که سر و کله‌اش لای تحقیقاتم پیدا می‌شد، تمام تلاشم را کردم که این مرد را از سر بیرون کنم. اما یکی از درس‌های داستان‌نویسی این است که اتفاقات واقعی گاهی از داستان‌های تخیلی هم عجیب‌ترند. یکی از اشخاص واقعی که داشتم درباره‌اش می‌نوشتم الیزا توشت نام داشت -همان زنی که کم‌کم در سرم شکفته شد و قد کشید تا سرآخر روی همه‌ی شخصیت‌های دیگر سایه انداخت- یعنی باید خودم را برای رمانی آماده می‌کردم که یکی از قدرتمندترین شخصیت‌هایش نامی داشت که حتا دیکنز زیادی گل‌درشت تلقی‌‌ می‌کرد. توشه6، خانم توشِت! اما دیکنز از زیر خروارها خاک برای دست ‌انداختن من به همین یک شوخی اکتفا نکرد.

تقریباً از نیمه‌های تحقیق‌ام، نام او از پانویس‌ها بیرون جهید و در متن اصلی نشست چون یکی از نقش‌آفرینان واقعی رویدادهایی بود که موضوع کارم بودند و معلوم شد اگر بخواهم کل داستان واقعی را بگویم هیچ‌جوره نمی‌توانم جلوی ظاهرشدن آقای چارلز دیکنز را در صفحات رمانم بگیرم. او به مدت چند سال به‌طور مرتب شام مهمان اینسوورث بود. یک سرِ مناظره‌ای درباره‌ی آینده‌ی جامائیکا بود. (جانب ناحق مناظره را گرفته بود.) از همه حیرت‌انگیزتر، خیابان دائوتی7 -که دیکنز زمانی آنجا زندگی می‌کرد- در آن بخشی از جنوب شرقی بلومزبری بود که جزء املاک تیچبورنِ دلیر به حساب می‌آمد. یعنی خانه‌ی سابق دیکنز جزئی از چیزی بود که «مدعی» من سعی داشت از آنِ خود کند. دیکنز مثل هوا همه‌جا بود.

هنگام نوشتن گاهی باید بی‌خیال تسلط‌داشتن بر همه‌چیز شوی، یک‌جور نگرش ذِن (Zen) را اختیار کنی، و افسار قلم را رها کنی تا ببینی کجا می‌بردت، که معمولاً درست همانجایی است که از آن آمده‌ای. پس به آقای دیکنز گفتم: «ببین. می‌توانی اینجا نقشی فرعی داشته باشی اما در فصل بعد، بی‌بروبرگرد، می‌کُشم‌ات. نمی‌گذارم برای خودت بچرخی و از سخنرانی‌های حکیمانه و شیرین‌زبانی هم خبری نخواهد بود.» سر حرفم ماندم و در فصلی بسیار کوتاه و غیردیکنزی با عنوان «دیکنز می‌میرد!» او را در یک بند کشتم. ناگهان آن حس کاتارسیس بهم دست داد که خیلی‌ها فکر می‌کنند نوشتن به همراه می‌آورد اما شخصاً خیلی به‌ندرت تجربه‌اش کرده‌ام. (به خودم گفتم) من را ببین! من دیکنز را کشتم! (با شرح مرگ ناگهانی و سپس خاکسپاری‌اش در وست‌مینستر اَبی.) اما هنوز خیلی از آن صحنه‌ی پیروزمندانه دور نشده بودم که به دلایل عملی (با یک فلش‌بک) چارلز به‌ناچار بازگشت، این‌بار جوان‌تر و با نیرویی مهارناپذیرتر از چیزی که چهل صفحه قبل داشت. آنجا بود که سپر انداختم. گذاشتم همان جوری که در لندن قرن نوزدهم جولان می‌داد در صفحات کتابم بتازاند. کمدی قرن نوزدهم، تراژدی قرن نوزدهم، سیاست و ادبیات قرن نوزدهم و هوای قرن نوزدهم به دیکنز آغشته است. او در جاهایی هست که هیچ ربطی به کارش ندارد (مثلاً در مناظره‌های مربوط به آینده‌ی جامائیکا). با تأثیری گاهی سرکوبگر، گاهی مقاومت‌ناپذیر، گاهی دلپذیر و گاهی بیش‌ازحد کنترل‌گر آنجاست، درست همانطور که در زندگی‌اش بود. درست همانطور که همیشه در زندگی‌ام بود. چیزهایی که در کودکی بر انسان اثر می‌گذارند اینطوری‌اند. آدم را به جنون می‌کشانند درست به این دلیل که دِینی بزرگ بر گردن‌تان دارند، خیلی بزرگ‌تر از آنکه بخواهید بدانید یا زبان به اذعانش بگشایید. مثل پدر و مادر.

یازده سال آزگار پس از اولین جرقه،‌ وقتی بالاخره نوشتن رمان تاریخی‌ام را به پایان بردم لپ‌تاپ را بستم و به خودم گفتم: می‌دانم که اغلب از او به خشم می‌آیی اما حقیقت این است که بدون او هرگز نمی‌توانستی این را بنویسی. بنابراین برای ادای دینی که بر گردن خود حس می‌کردم تصمیم گرفتم کاری کنم که در تمام طول زندگی‌ام در لندن از آن خودداری کرده بودم: به زیارت «وست‌مینستر ابی» رفتم. در میان گورهای قطعه‌ی شاعران گشتم و صاف جلوی آرامگاه چارلز دیکنز ایستادم. «اوه، سلام چارلز.» خودم را مدیون او می‌دانستم اما امیدوار بودم که بالاخره پس از عمری این دِین را به‌طور کامل ادا کرده باشم. وقتی به خانه برگشتم، کارم با آقای دیکنز و تأثیر گریزناپذیرش یکسره شد و گفتم کاری کنم که نه مطالعه بخواهد، نه یادداشت‌برداری و نه هیچ تحقیقی -چیزی مثل تماشای برنامه‌ای تلویزیونی- و تلویزیون خوب و قدیمی بی‌بی‌سی را باز کردم. حدس می‌زنید چی پخش می‌شد؟ «آرزوهای بزرگِ» جدید. نسخه‌ای «کوررنگ»8 اما به‌هرحال «آرزوهای بزرگ» بود. «اوه، سلام چارلز.» سلام و خداحافظ و باز سلام.

1.دوران حکمرانی خاندان تئودور بر انگلستان و ولز از ۱۴۸۵ تا ۱۶۰۳ میلادی. توضیح از مترجم (م)

2.گیدئون مانتل باستان‌شناس و جغرافیدان انگلیسی (۱۷۹۰ تا ۱۸۵۲ میلادی). م

3.مدرسه‌ای قدیمی که هنری ششم در ۱۴۴۰ میلادی بنیان نهاد و محل آموزش دولتمردان بریتانیایی بود. م

4.O. J. Simpson بازیکن سابق فوتبال آمریکایی، بازیگر و مجری‌ای که در ۱۹۹۴ به قتل همسر و دوست همسرش متهم شد. م

5.Tyll

6.Touché در شمشیربازی یا بحث در مواقعی به کار می‌رود که فرد اذعان می‌کند حریف‌اش ضربه‌ یا ایرادی درست وارد کرده است. م

7.Doughty دلیر، لقب خاندان تیچبورن‌ها

8.یعنی در انتخاب بازیگران نقش‌ها به رنگ پوست‌شان توجهی نشود. م

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد