یک کیف چرم قهوهای، یک کیف چرم قهوهای سنگین که دو تا سگک بزرگ، درش را به بدنه چفت میکرد و با کلید کوچکی قفل میشد. دو حلقهی فلزی، دستهی پت و پهنی را به تاج کیف بست زده بود و بند بلندی دو طرف کیف را به هم وصل میکرد. کیف را پدرم برایم خریده بود. اولین کیف زندگیام بود. میشد گفت اولین محفظهی شخصی که متعلق به خود من بود. پدرم هنگام خرید مرا با خودش نبرده بود. شاید حتی قصد خرید هم نداشته. گذرش به کیففروشی مدیر افتاده، کیف را توی ویترین دیده، خوشش آمده و برایم خریده. ما همیشه کیف و کفشمان را از فروشگاه مدیر میگرفتیم چون محصولاتش خیلی باوقار و باکیفیت بود و پدرم برای کیفیت و وقار اهمیت زیادی قایل بود و با تمام تنگدستی بهای زیادی برایش میپرداخت. من نقشی در انتخاب آن کیف، آن اولین محفظهی زندگیام نداشتم. یعنی کسی از من نپرسید دلت میخواهد کیفت چه شکل یا چه رنگی داشته باشد. البته یادم نمیآید در آن روزگار جنگ از کیفهای رنگ و وارنگ متداول این روزها اثری بوده باشد. فقط استحکام. لابد پدر موقع خرید تمام درزها، آسترها و جیبها را وارسی کرده بوده. بندش را محکم کشیده تا میزان استحکام آن را بسنجد. سگک را چند بار باز و بسته کرده بوده و زمانی که خیالش از همه بابت آسوده شده، کیف را گذاشته روی پیشخان و در نهایت با اخذ ضمانت از فروشنده آورده خانه و گذاشته توی دستانم. کیف، قشنگ نبود و در آن سالها قشنگی ملاک قابلتوجهی در خانه ما نبود. استحکام و دوام حرف اول را میزد. وسایل باید دوام میآوردند تا به دست بچههای بعد از من برسند و از آنجا که من فرزند اول خانواده بودم، این اقبال را داشتم که آغازگر چرخهی نامیرای وسایل و لباسها باشم.
آن کیف هر چه بود، مناسب یک کودک 6-7 ساله نبود و شاید هم بابا پیشبینی کرده بوده که قرار است خودش در آخرین زنجیرهی چرخهی حیات کیف قرار بگیرد و برای همین هم انتخابش یک کیف سنگینرنگین بود. با این همه، خوشحال بودم که بالاخره میتوانم حریمی از آن خودم داشته باشم. وقتی در خانواده پرجمعیت زندگی میکنی، هیچ امری خصوصی نیست. تو نه اتاقی از آن خودت داری و نه حتی وسیلهای. همه چیز بر اساس منافع مشترک پیش میرود و در چنین شرایطی آن کیف برای من فقط یک کیف نبود. اولین تجربهی داشتن یک محفظهی خصوصی بود که میتوانستم سگکش را قفل کنم و کلیدش را فرو کنم لای درز کاشی لق توالت.
اشیاء به طرز عجیبی شکل و شمایلی از صاحبشان را به خودشان میگیرند. دیدهاید که کفشها چطور ردی از فرم قرار گرفتن انگشتهای صاحبش را به خود میگیرند یا لباسها را هرقدر هم که بشویی بوی صاحبش را میدهد... به گمانم این اتفاق در مورد بیشتر وسایل شخصی میافتد، همانطور که در مورد کیفها. کیفها هم به مرور زمان شکل و شمایل وسایلی را میگیرند که حمل میکنند. کیفهای سبک چین میخورند و سنگینوزنها زوارشان در میرود. کیف قهوهای نه چندان دلخواه من فرم چارچوبی مستطیلشکلش را از دست نداد. شاید علتش هماهنگی فرم کیف با محتوای داخلش بود. داخل کیف را یک جداکننده از جنس چرم، به دو قسمت تقسیم میکرد؛ یک طرف برای دفترها و طرف دیگر برای کتابها. جیب زیپداری هم توی دیوارهی داخلی بود که مدادها، پاککن و تراشم را تویش میریختم. دفتر و کتابها را میچیدم یک طرف و آن فضای خالیماندهی طرف دیگر را با میوه و لقمههای نون و پنیر مامان پر میکردم. همین باعث شده بود کیف قهوهای بوی عجیبی بگیرد؛ ترکیبی از بوی تراشههای مداد، سیب و نان. بویی که هنوز هم گاهی از نمیدانم کجا مشامم را پر میکند.
معلم کلاس اولم ترسناکترین معلم زندگیام از آب درآمد و شاید همین باعث شد که هیچوقت آبم با مدرسه تو یک جوب نرود. اگر بدون انجام دادن تکلیف سر کلاس حاضر میشدیم، میدانستیم عقوبتی سخت در انتظارمان است. خانم مقدم عینک کائوچویی ذرهبینی به چشم داشت که چشمانش را به طرز عجیبی بزرگ نشان میداد، طوری که میشد مژههایش را شمرد. قدش کوتاه بود، همقد بلندقدترین دانشآموز کلاس و مقنعه بلندش تا مچ دست میرسید. تنبیهها با همان روزهای الف و ب، با همان روزهای بابا آب داد، خودی نشان داد. تنبیه ثلث اول، ایستادن گوشهی کلاس بود و ناظر ساکن و ساکت کلاس بودن. دیری نپایید که دریافتیم این مدلِ تنبیه میل به سرکوب خانم مقدم را سیراب نمیکند و هرچه حروف بیشتری یاد میگرفتیم باید بهای بیشتری برایش میدادیم. این شد که تنبیه دانشآموزان سرکش و درسنخوان ثلث دوم ارتقا پیدا کرد و شاگرد نگونبخت متنبه یکلنگهپا میایستاد کنج کلاس، کنار سطل زباله و تا آخر زنگ این پا و آن پا میکرد. کمکم این روش نیز به تکامل خودش نزدیک شد و لازم بود یک جسم سنگین هم روی دستان فرد خاطی قرار بگیرد که برهمزنندهی تعادل او شود و موجبات تحقیر بیشتر او را فراهم آورد. آنجا بود که خانم مقدم چشم در کاسه چرخاند و روی نیمکتی که من نشسته بودم، میز وسط از ردیف وسط، ثابت شد. بله. خودش بود. یک کیف چرم قهوهای سنگین زشت، بهترین گزینه برای تکمیل فرایند تنبیه و شکنجه بود. دانشآموز خاطی کنج کلاس علاوه بر اینکه روی یک لنگهپا میایستاد، باید کف دو تا دستش را بالا میگرفت تا کیف قهوهای من روی دستانش قرار گیرد و تعادلش را از دست بدهد. آن کیف هیچوقت روی دستان خودم قرار نگرفت. به طور معمول، یک دانشآموز متوسط خجالتی و منزوی از دستبرد تنبیه مصون است. اما از پشت نیمکت به کیفم، به این تنها محفظهی شخصیام که حالا داشت در ملا عام روی دستان لرزان همکلاسیام تاب میخورد چشم میدوختم و این خودش بدترین شکنجه بود. متأسفانه و شاید برای من خوشبختانه، آن کیف هم عطش سیریناپذیر خانم مقدم به شکنجه را سیراب نکرد و جایگزین مناسبتری پیداشد: یک پارچ آب. یک پارچ پرآب در دستان دانشآموز ایستاده در کنج کلاس باعث میشد که با هر بار لغزش، قدری آب بر سر و رویش بریزد و تا پایان موعد شکنجه با مقنعه و روپوش خیس به نیمکتش برگردد. بار تحقیر مثل قطرههای آب بر جسمش و لباسش بچسبد و تا مدتی انگشتنما شود.
حالا که به آن روزها برمیگردم با خودم فکر میکنم چه چیزی باعث شده بود که لب فروبندیم و از ماجراهایی که در کلاس بر ما میرفت حرفی به میان نیاوریم؟! چه چیزی از ما دانشآموزان روزهای جنگ و انقلاب، برّههای مطیعی ساخته بود که تهدیدهای خانم مقدم را باور کرده بودیم و از ترس آنکه مبادا عقوبتی سختتر گریبانمان را بگیرد حرفی به پدرومادرهایمان نمیزدیم؟!
سال تحصیلی که تمام شد، کیف قهوهای دیگر از چشمم افتاده بود، با این حال به خوبی میدانستم شانسی برای تعویضش ندارم. یادم نمیآید درخواستی برای کیف جدید داشت باشم چون قانون نانوشتهای به من گوشزد میکرد که داشتن کیف جدید مستلزم بلااستفاده شدن کیف قبلی است در حالی که آن کیف هنوز مثل روز اول بود. بیهیچ خدشهای محکم و قبراق تکیه میداد به کنجی و با آن دو سگک فلزیاش نگاهم میکرد. دو چشم فلزی که شاهد اسرارِ مگویی بود که سر کلاس اول بر من و همکلاسیهایم رفته بود؛ اسراری که سالها بعد فاش شد. وقتی که دیگر عقلرس شده و مطمئن شده بودم خطری در کار نیست، یک روز این راز را به پدر گفتم. پدر سکوت کرد. ابراز تأسف کرد و گفت که همان سال این راز فاش شده و آن زن برای همیشه از مدرسه اخراج شده. هرگز نفهمیدم کدام یک از همکلاسیهایم آن خبر را به بیرون درز داده؛ اما هر که بوده به شهامتش غبطه خوردم و دلم میخواست من جای او بودم. دلم میخواست این جسارت را داشتم که خیلی زودتر از اینها درست آن زمانهایی که کیفم روی دست دوستانم سنگینی میکرد حرف زده بودم. اما من یک دانشآموز متوسط بودم و متوسطها نه تنبیه میشدند و نه اعتراض بلد بودند.
کیف قهوهای، همراه پنج سال ابتداییام باقی ماند. در پایان پنجمین سال با آنکه کوک درزهایش در کنجها کمی شکافته بود و رنگپریده به نظر میرسید، اما همچنان قابل استفاده بود. با چشمهای براق و سرحالش تمام وقایع را میپایید و به خاطر میسپرد. حتی میتوانست تمام دوران راهنماییام را هم دوام بیاورد؛ با این حال مقطع تازهای که پیش رو داشتم، مرا از شرّ آن کیف نجات داد. یک کیف جدید جایگزین آن غول بادوام و خستگیناپذیر شد و او را به گوشهای انداخت. اما اشیاء به این سادگیها از چرخهی مصرف خانگی خارج نمیشدند. کیف هنوز کارآمد بود و باید تا جان در بدن داشت، به ما خدمت میکرد و این بار وظیفهی تازهای بر او محول شد، وظیفهای سنگینتر و مهمتر از پیش: نگهداری از اسناد و مدارک مهم خانواده. اسناد خانه، قبضهای آب و برق، حکمها و فیشهای حقوقی مامان و بابا و دفترچههای بیمه جای کتاب و دفترهایم را گرفت و زیپ داخل کیف، به جای مداد و تراش، به روی شناسنامهها بسته شد.
کیف، سالهای سال وظیفهی خطیرش را به انجام رساند و در نهایت روزی که خانهی پدری را ترک میکردم، شناسنامهام را صحیح و سالم به دستم سپرد و مرا راهی زندگی کرد. سالهای سال از حضورش بیخبر بودم و نفهمیدم چطور از چرخهی حیات خانهی پدری خارج شده. فقط روزی را به یاد دارم که به دنبال مدرکی به سراغش رفتم. یک کیف سبز برزنتی قبراق به جای آن چرم پیر قهوهای به دیوارهی کمد تکیه زده بود. کیف، سگک نداشت. چشمی برای پاییدن نداشت. زیپی تاجش را پیموده بود و کلمهای انگلیسی رویش دوخته شده بود. کیفی که پیش از آن در دستان خواهر کوچکترم بود.