icon
icon
عکس از کوروش رنجبر
عکس از کوروش رنجبر
صداها
شبی که تا صبح با پدرم در کیوسک تلفن ماندم
نویسنده
کوروش رنجبر
18 اسفند 1402
عکس از کوروش رنجبر
عکس از کوروش رنجبر
صداها
شبی که تا صبح با پدرم در کیوسک تلفن ماندم
نویسنده
کوروش رنجبر
18 اسفند 1402

من و پدرم خیلی کم با هم حرف زده‌ایم ولی بیشترین خاطرات خانوادگی را از پدرم به یاد دارم. رابطه‌ام با او چیزی بین علاقه و نفرت بوده است. دوران کودکی و نوجوانی من به شدت توأم با ترس و کتک خوردن بود؛ تحقیر فراوان، بی‌توجهی و خیلی چیزهای دیگر. از رفتارش با خودم تا برادرخواهرانم، مادرم، همسایه، فامیل و دیگران کلی چیز به یاد دارم که برخی از آن‌ها دست کمی از کمدی‌های ایتالیایی و ماجراهای پت و مت و برادران مارکس ندارد. حالا که سنی از من گذشته باز از نگاه کردن به چشمانش ابا دارم چرا که آن ترس هنوز با من است. گاهی که اتفاقی عکسی از او می‌بینم با ترس به چشمانش نگاه می‌کنم. همیشه فاصله‌ای بین ما بود چرا که خودش بر این فاصله تأکید داشت. ما جرأت نداشتیم با او مخالفت کنیم، یا کاری بدون اجازه‌ی او انجام بدهیم.

یک روزهایی تلفن پدرم پشت هم زنگ می‌خورد و پدر از آن‌هاست که می‌گذارد مشترک موردنظر قشنگ دق کند، بعد اگر دلش خواست جواب بدهد. گوشی را برمی‌دارد و نگاه می‌کند. بعد می‌گذارد روی میز. دنبال عینکش می‌گردد و بعد که پیدا کرد با طمأنینه روی چشم می‌گذارد و دوباره گوشی را به دست می‌گیرد و نگاه می‌کند و آرام روی میز جلوی خودش می‌گذارد. یک بار از او پرسیدم چرا این‌قدر طولش می‌دهی؟ گفت حوصله‌ ندارم. یکی از همان روزها بعد از آن‌که چند بار به تلفنش جواب داد و نداد و دیگر خسته شده بود، شنیدم به گربه‌مان پنبه می‌گوید: «تلفن رو جواب بده دیگه چرا نگاه می‌کنی؟» و پنبه با بی‌حالی نگاهی به پدرم کرد و دوباره لم داد و خوابید....

حالا که به پنبه اشاره کردم خوب است بگویم که این گربه، نقش پررنگی در زندگی من و پدرم دارد و همین موجود ناز کوچولو، پل رابط بین من و پدرم بوده است و باعث شده که با هم بیشتر حرف بزنیم. جالب است بدانید که پدرم مخالف جدی حضور هر حیوانی در خانه‌مان بود. در کودکی ما هم پیش آمده بود که گربه، سگ و لاک‌پشت داشته باشیم ولی هربار مدت کوتاهی، خیلی کوتاه پیش ما بودند و توسط پدرم از خانه بیرون رفتند. خودش عاشق مرغ عشق بود. چندبار قفسی تهیه کرده و مرغ عشق خریده و به خانه آورده بود ولی هربار سر این بیچاره‌ها زیر تیغ حلبی کفِ قفس گیر کرده و مرده بودند تا این که قفس و مرغ عشق برای همیشه از خانه بیرون رفتند. مدتی هم مرغ و خروس داشتیم و آن‌ها مهمان شکم ما شدند و دیگر صدای قدقد و قوقولی‌قوقو نشنیدیم. مادرم هم مثل پدرم از حیوان نگه داشتن خوشش نمی‌آمد البته با مرغ و خروس مشکلی نداشت ولی گربه و سگ، اصلا. درست بعد از فوت مادرم یک روز گربه‌ی سفید و خجالتی‌ای به خانه‌مان پناه آورد که یک چشم نداشت. بعد فهمیدیم بچه‌های تخس محل با سنگ کورش کرده بودند. به اصرار من و خواهرزاده‌ام گربه را نگه داشتیم ولی توی حیاط تا این که یک روز دیدیم یک گوشه دارد به بچه‌هایش شیر می‌دهد. خانوم‌خانوما آبستن بود و دم آخری دنبال جایی می‌گشت که آرام بگیرد. چهار تا پسر خوشگل به ما هدیه داد و این‌ها کم‌کم بزرگ شدند تا جایی که دیگر جایی هم نداشتیم بهشان پناه بدهیم. پدرم را مجبور کردم برایش لانه بسازد. از آن‌جایی که عشق این کارها را دارد پذیرفت. تیر و تخته‌ای فراهم کرد و با کلی میخ، یک جعبه‌ی بزرگ محکم ساخت و کف و رویش را پتوپیچ کرد شد لانه و گربه‌ها را سامان دادیم. بچه‌گربه‌های بازیگوش قند در دل ما آب می‌کردند و پدر همچنان مخالف آمدن‌شان به داخل خانه بود و جای آن‌ها در حیاط تا این‌که خود گربه‌ها دست به کار شدند و از آن‌جایی که بلدند چطور خودشان را در دل آدم جا کنند در دل پدرم جای ویژه‌ای پیدا کردند و کم‌کم پدر وظیفه‌ی ملّی‌میهنی خودش دانست که برای آنها غذا تهیه کند و بهشان غذا بدهد و بازی کند. روزها گذشت. مادر گربه‌ها رفت دنبال زندگی خودش، یکی مریض شد و مرد و دو تای دیگر را دزدیدند و ماند همین پنبه که ترسوترین بود و وابسته و نمی‌توانست تنها در لانه‌اش بخوابد و این شد که به اصرار من پدرم راضی شد گربه در خانه با ما زندگی کند. دکتر بردم و داروهاش را دادم و حمامش کردم، سفید و خوشگل کنار ما زندگی می‌کند و به بهانه‌ی او ما هم با هم حرف می‌زنیم و اساسا این گربه باعث شد من لبخند و خنده‌ی پدرم را ببینم، مهربانی‌اش را لمس کنم.

پدرم عادت‌های خاص خودش را دارد. گاهی مثل آقای هانتای رمانِ «تنهایی پرهیاهو» عادت دارد تمام دورریزهای مقوایی و پلاستیکی را ریزریز کند و این کار را مثل آیینی باستانی و با شرایطی خاص و در سکوتی که فقط چشم‌ها و دست‌هایش کار می‌کند انجام می‌دهد. گاهی هم که شب‌ها فیلم و سریال تماشا می‌کند- عاشق فیلم دیدن است مثل مادرم – تمام لامپ‌ها را خاموش می‌کند و تلویزیون را بی‌صدا کرده و با دقت فیلم تماشا می‌کند، گاهی هم کارهای دیگر که مفصل است و هر کدام داستانی مجزا دارد.

به هر حال، این چیزی که حالا اسمش رابطه‌ی پدر و فرزندی است و ما هم نیم‌چه رابطه‌ای داریم سابقه‌ی درخشانی ندارد. آن کتک‌ها و کارهای عجیب و غریبش مرا هر بار از او دورتر می‌کرد. یکی که هیچوقت یادم نمی‌رود ماجرای رفتن به سربازی بود. بله، خلاصه بعد از گرفتن دیپلم نوبت به سربازی رسید. قرار بر این بود از هشتپر اعزام بشویم، به کجا؟ معلوم نبود. چرا هشتپر؟ به خاطر این که منِ متولدِ رشت شناسنامه‌ام صادره از آستارا بود؛ پدر نظامی من در بدو تولدم به آستارا منتقل شده بود و شناسنامه هم همان‌جا گرفتیم. قانونی گذاشته بودند که زیر دیپلم از آستارا و دیپلمه‌ها از هشتپر اعزام بشوند. خب ما هم شال و کلاه کردیم که برویم هشتپر. پدر گفت یک روز زودتر برویم من در مهمانسرای ارتش جا دارم و شوهرعمه‌ هم که پیش ما بود گفت همراه ما می‌آید. شدیم سه نفر و راه افتادیم و رسیدیم هشتپر. هوای سرد و بارانی آبان ماه غم خاصی توی دلم نشانده بود و نمی‌دانستم فردا کجا و با که خواهم بود. غم مضاعف من هم دوری از دوستان و هم‌کلاسی‌ها و هم‌محلی‌ها بود که همه از رشت عازم بودند ولی من تک و تنها از شهر غریب. شهری ترک‌زبان. جایی که یک دوست و هم‌زبان هم ندارم. خلاصه راه افتادیم سمت مهمانسرای ارتش و پدر کارت شناسایی‌اش را نشان داد و گفت اتاق می‌خواهیم. آقایی که آنجا بود گفت اتاق نداریم. همه مات و مبهوتِ چیزی بودیم که از دهان آن مرد بیرون آمده بود. «اتاق ندارید؟ یعنی چه؟ من همکار شما هستم. پسرم فردا عازم سربازی است و ما جایی نداریم که برویم.» پدرم اینها را گفت و مرد توجهی نکرد و مشغول کار خودش شد. شوهرعمه رو کرد به مرد و گفت: «نمی‌شه ما همین‌جا بخوابیم؟» و با دست کف راهرو را نشان داد. مرد گفت: «نه قربان ما اجازه نداریم. چرا زودتر تماس نگرفتید جا رزرو بکنید؟» حالا من در حال انفجار و به شدت عصبانی جرات گفتن چیزی را ندارم و با ترس از گوشه‌ی چشم به پدرم نگاه می‌کنم که تسبیح به دست مات و مبهوت است. توی دلم هر چه فحش بلد بودم به پدرم دادم. مرد حسابی! جا دارم جا دارم همین بود؟ تنها جرأتی که به خرج دادم این بود که ساکم را برداشتم و از مهمانسرا زدم بیرون. چند دقیقه بعد پدر و دامادش هم به من پیوستند. شوهرعمه خبر داد که اینجا هتل و مهمانسرای دیگری نیست. چه عالی! به‌به! سور و سات ما تکمیل شد و من بعد از هر بار از این دست کارها مثل ولادیمیر و استراگون در انتظار گودو می‌پرسیدم حالا چه کار کنیم؟

همین‌طور به زمین و زمان فحش می‌دادم و دنبال‌شان می‌رفتم که دیدم جلوی یک میوه‌فروشی ماندند و دارند با کسی خوش و بش می‌کنند. رسیدم و دیدم آقاهه صاحب میوه‌فروشی است و حال‌احوالی کردم و کناری ایستادم ببینم جریان چیست که دیدم جریان خاصی نیست؛ پدرم در مورد اقامت و مسافرخانه سؤال کرده و میوه‌فروش هم آب پاکی را روی دستش ریخته و دعوتش کرده کنار آتش بنشیند تا گرم بشود. ما هم نشستیم کنار آتش. گرسنه و تشنه و خسته و البته عصبانی. بعد از ساعتی، ازش جدا شدیم و رفتیم یک طرفی چیزی بخوریم که خوردیم و دوباره برگشتیم همان میوه‌فروشی و تا دوازده شب کنار آتش نشستیم که دیدم میوه‌فروش من‌ومن‌کنان عذر خواسته برود بخوابد و با کمال صداقت به تنها اتاق بالای سرش اشاره می‌کند که فقط همین یک اتاق را دارد و با زن و دو بچه‌اش زندگی می‌کند. ما هم خداحافظی کردیم و برگشتیم به خیابان‌گردی. هیچ‌جایی برای ماندن نبود. رسیدیم جلوی مهمانسرای ارتش. دیدیم یک کیوسک تلفن دارد به ما نگاه می‌کند. ما هم اول به هم و بعد به کیوسک نگاه کردیم و بدوبدو رفتیم داخلش. بدون این که حرفی بزنیم سرما به ما زبان مشترکی داده بود ولی مشکلی هم رخ نشان داد. ما تقریبا زورچپان داخل کیوسک جا شده بودیم و ماندن در آن وضعیت خیلی سخت بود. هرچند پدرم راضی بود ولی من ناراضی بودم. پدرم از آن دسته آدم‌هاست که دوکیلو شکر را به زور در نقلدان یک کیلویی جا می‌دهند ولی اینجا شوهرعمه طرف من بود و گفت نه اینطوری نمی‌شود. قرار شد من نفر ثابت باشم و پدر و شوهرعمه نوبتی کنار من توی کیوسک باشند.


در حال بارگذاری...
عکس از کوروش رنجبر

حالا هم هوا سردتر شده و هم سرپاماندن سخت‌تر. سربازی و نگهبانی من قبل از اعزامم شروع شده بود و من واقعا ناراحت و عصبانی بودم. در آن وضعیت ناخوشایند یکی هم با دوزاری به شیشه‌ی کیوسک زد که بیاین بیرون تلفن دارم. درد و بلا یا نمیاد یا بیاد با هم میاد! آمدیم بیرون تا حضرت آقا تلفن نصف‌شبی‌اش را بزند. بعد که رضایت داد بیرون بیاید یک‌جوری نگاه‌مان کرد که بدتر حالم گرفته شد. دوست داشتم همه را با هم بزنم لت و پار کنم. در همین فکر بودم که دیدم شوهرعمه با چند تا جعبه خالی میوه برگشت. از میوه‌فروش جعبه گرفته بود. چقدر اون بدبخت به ما فحش داده بود خدا داند. خلاصه آتشی روشن کرد و همه دور آتش جمع شدیم و تازه داشتیم کیف می‌کردیم که گشت کلانتری از راه رسید و جلوی ما نگه داشت و گروهبان و سربازی پیاده شدند و داد و فریاد که اوهوی چه خبره آتش چرا روشن کرده‌اید؟ اول که ترکی حرف زد دید ما متعجبیم فارسی گفت. پدرم کارتش را مثل فرمان حاکم بزرگ میتی‌کومان جلوی گروهبان گرفت و گفت: «من همکار شما هستم و امشب جا برای ماندن پیدا نکردیم و پسرم سرباز است» که گروهبان بی‌خیال گفت: «به ما مربوط نیست قربان، شما که همکار ما هستید باید بیشتر رعایت کنید.» و رفتند. آتش را خاموش کردیم و دوباره سه نفرمان چپیدیم توی کیوسک بعد یادمان آمد دونفر جا دارد، پدرم بیرون ماند.

آن شب سخت و سرد و طولانی به صبح رسید و ما با استخوان‌های خشک و سرد رفتیم قهوه‌خانه صبحانه خوردیم و رفتیم پادگان و من را تحویل دادند و خودشان بیرون ماندند. تا خود ظهر معطل شدیم تا این که اتوبوس‌ها رسیدند. تا همه سوار بشوند و راه بیفتند شد دو بعد از ظهر. همه در حال ترکی حرف زدن بودند. کسی توجهی به من نداشت. دلم گرفته بود. هیچ‌کس نگفت قرار است کجا برویم، خلاصه راه افتادیم و آخرهای شب رسیدیم تهران. تابلوی قصر فیروزه بالای سردری بود ولی نمی‌دانستم یعنی چه؟ رفتیم و پیاده شدیم. تهران برفی بود. خیلی سرد. نیم ساعت بشین پاشو کردیم تا همه را بین آسایشگاه‌ها تقسیم کردند. شام نخورده بودیم. شام نداشتند. یک آسایشگاه بزرگ بود با تخت‌های سه طبقه. بدون تشک. بدون پتو. نشستم روی تخت. یک گوشه‌ای بود که کسی من را نمی‌دید. در آن سالن ما سه نفر بودیم. هرکدام طرفی رفتیم و گم شدیم. از پنجره به حیاط نگاه کردم. طبقه پنجم بودیم. زمین یکسره سفید شده بود. سالن سرد بود. چیزی نداشتم دور خودم بپیچم و گرم بشوم. دومین شب سرد را تجربه می‌کردم. کسی نزدیکم نبود. طاقتم برید و بغضم شکست. بی‌صدا گریه کردم. نمی‌دانم چه مدت بیدار بودم ولی خوابیدم. روی تخت سرد و خالی خوابیدم. صبح زود برپا دادند و همه بیدار شدیم و رفتیم توی حیاط. دوباره بشینندبرپا کردند. بعد به ما یک کیسه لباس دادند و گفتند بروید سه روز دیگر بیایید. چهره‌ی پدر بعد از دیدن من که برگشته بودم دیدنی بود. من غم رفتن دوباره و دورشدن از خانه و دوستانم را داشتم، پدرم غم پولی که باید دوباره می‌داد برای خریدن بلیط تهران چون پول مختصری قبلا داده بود و فکر می‌کرد چندماهی از جانب من خرجی روی دستش نمی‌ماند. خلاصه این جریان هم گذشت و ما تا آخر سربازی چند ماجرای دیگر هم با هم داشتیم.

من بارها به آن شب کذایی فکر کردم. به قبل و به بعدش. به خودم که به هیچ‌وجه آماده‌ی جداشدن از خانواده نبودم، به پدرم که با کلی تجربه از زندگی شخصی و نظامی‌اش مرا برای ورود به یک مرحله‌ی دیگر از زندگی‌ام یاری نکرد. این‌که چرا پدرم با پدرهای دیگر فرق داشت؟! چرا همیشه بدهکار و گرفتار بود و چرا به نیازهای ساده‌ی ما پاسخی نمی‌داد و ما همیشه در محدودیت زندگی می‌کردیم و خیلی چیزها را به وقتش تجربه نکردیم. اشتیاق من به معاشرت با پدرم همیشه نادیده گرفته می‌شد و مادرم تنها کسی بود که می‌توانستم با او درددل کنم. اگر چیزی از پدرم می‌خواستم ممکن نبود بی‌واسطه به او بگویم و باید مادرم حرف و خواسته‌ام را منتقل می‌کرد.

بارها پیش آمده بود وقتی در دوره‌ی آموزشی بودم و می‌خواستم به خانه‌ی همسایه زنگ بزنم تا برود و مادرم را صدا بزند، از باجه‌تلفن پادگان زنگ می‌زدم یا آخر هفته و در مرخصی شهری از کیوسک‌های سطح شهر، و فاجعه بود که هر بار با دیدن کیوسک تلفن یاد آن شب کذایی می‌افتادم. اگر جست‌وجو کنیم شاید برسیم به این‌که فروید هم در تجربیاتش اشاره‌ای به سندروم کیوسک تلفن کرده بود! به‌هرحال این سندروم نادر حتما ربطی هم به پدری در جایی و گوشه‌ای از جهان دارد. درست است که هملت نبودم و ساختار زندگی من شباهتی به زندگی هملت نداشت، ولی من هم ناخواسته درگیر تراژدی‌هایی شدم که قرار نبود نقشی در آن ایفا کنم؛ این وسط در خیالم، هم با پدرِ همیشه ساکت و اخمویم می‌جنگیدم، هم با روح پرخاشگرش؛ پدری که مثل یک سامورایی، فقط سالی یک‌بار لبخند می‌زد، آن هم از گوشه‌ی لب.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد