icon
icon
نمای داخلی مقبره ای در تخت فولاد اصفهان، فاران پیر جمالی
نمای داخلی مقبره ای در تخت فولاد اصفهان، فاران پیر جمالی
صداها
ناخوانده‌ در مراسم تدفین
نویسنده
آزاده مالکی
19 اردیبهشت 1403
نمای داخلی مقبره ای در تخت فولاد اصفهان، فاران پیر جمالی
نمای داخلی مقبره ای در تخت فولاد اصفهان، فاران پیر جمالی
صداها
ناخوانده‌ در مراسم تدفین
نویسنده
آزاده مالکی
19 اردیبهشت 1403

دم‌دم‌های غروب است که می‌رسیم به تخت ‌فولاد، گورستانی که از بیست‌وچهار سال پیش حسرت دیدنش به دلم مانده تا به امروز.

آن روزها تازه از شر دیپلم ریاضی خلاص شده بودم. مثل اسیری که از زندان عدد و معادله آزاد شده باشد، دیوانه‌وار و حریصانه، لابه‌لای کتاب‌های تاریخ هنر و فلسفه در جستجوی حقیقت و زیبایی بودم. تازه‌تازه داشتم از مکتب‌های هنری سر درمی‌آوردم و تاریخ هنر ایران را می‌شناختم. معماری ایرانی غرور ملی‌ام را پروار می‌کرد و نگارگری ظرافت روحم را. داشتم به خودم نزدیک می‌شدم. داشتم آن منی را که در طول سال‌های تحصیل اجباری‌ام از من دریغ شده بود پیدا می‌کردم و حالا در اولین سفرم، سفر خانوادگی به اصفهان، آنچه در کتاب‌‌ها خوانده بودم از نزدیک می‌دیدم و لمس می‌کردم. انگار تصاویر دوبعدیِ بی‌کیفیت چاپ‌شده در کتاب‌ها شارپ شده باشند، حجم گرفته باشند و پیش چشم‌های متحیرم گنبدها و محراب‌های مسجد شاه بالا رفته باشند و اسلیمی‌ها در زمینه‌ی اُکر گنبد مسجد شیخ لطف‌الله پیچ و تاب خورده باشند و صدای ساز از اتاق موسیقی کاخ عالی‌قاپو پیچیده باشد توی دالان‌های تودرتوی ذهنم و تظاهر تمام این هیجان‌های درونی دختری شده باشد که با نوک انگشتان لاغرش کاشی‌ها را و نقاشی‌های دیواری محو و کمرنگ را لمس می‌کند و اشک امانش را بریده. تصویری که خواهرها و برادرهای کوچک‌تر از اولین بارقه‌های جنون خواهر بزرگشان به خاطر دارند.

استاد گفته بود حتما سری به تخت‌ فولاد بزنم، «آنجا جان‌های بزرگی آرمیده‌اند». نشد که بروم و استاد گفته بود: «باید بطلبد. اگر نشده، وقتش نرسیده لابد.» و استاد کسی بود که باور داشت برای هر چیز زیر آسمان خدا وقتی است. و این را به نقل از سلیمان نبی گفته بود. «برگ در خزان می‌افتد و شکوفه در بهار سرمی‌زند. اتفاق باید تو را طلب کند. اگر چیزی طلب کرده‌ای و رخ نداده، زمانش نرسیده.» آن موقع زمانش نرسیده بود.

حالا، بیست‌وچهار سال بعد، در عصری پاییزی، با دوستی نویافته گذرم به این فضای پررمز و راز می‌افتد، در سفری ناگهانی، از آن سفرها که خسته و آزرده از همه‌چیز و همه‌کس دلم زنجیر پاره می‌کند و شعله‌‌ی کندن و رفتن در جانم می‌افتد؛ جنون امانم را می‌برد و ناگهان خودم را تنها با کوله‌ای‌به‌پشت در ترمینال آزادی می‌یابم و کجا بهتر از اصفهان که همیشه برایم پناهگاه و مأواست، محل ملاقات من با نیمه‌ی دریغ‌شده از من است. وعده‌گاه من با هنر و زیبایی و شیدایی.


روزی که عزم تخت‌فولاد می‌کنم، محسن خبر می‌دهد که بنای رفتن به مراسم تدفین عزیزی را دارد. در اینستاگرام باخبر شده بودم که آذر، همراه و همسر علی خدایی، زندگی را برای همیشه ترک کرده. علی خدایی را تنها از طریق داستان‌هایش می‌شناسم: از آدم‌های چهارباغ، از میان شیشه، از میان مه و ... . با آنکه همیشه از مراسم تدفین گریزانم، همزمان‌بودن سفرم با سفر آذر خانم را به نشانه‌ای می‌گیرم و من هم راهی بهشت رضوان می‌شوم. در راه محسن و جواد از خاطرات مشترکشان از خانه‌ی آذر و علی می‌گویند. از جمع‌ها و دورهمی‌هایشان و من در آن میان اسامی آشنای زیادی به گوشم می‌خورد، افرادی که به نام می‌شناخته‌امشان و حالا در اینجا، در وطنشان اصفهان، می‌بینم که با هم معاشرت‌ و حشرونشر دارند. انگار اصفهان بازوانش را که سی‌وسه پل باشد باز کرده و آدم‌های همدل را گرد هم آورده باشد. یا شاید هم حضور زاینده‌رود است که مثل خط واصلی این نقطه‌های سرگردان را به هم می‌رساند و سامان می‌دهد. کافی است عصری، غروبی گذارت به پل خواجو بیفتد تا جمعیتی را ببینی که گرد هم جمع شده‌اند، آواز می‌خوانند، طنازی می‌کنند و خلاصه هر کس هنری دارد رو می‌کند تا بهانه‌ای باشد برای همگرایی تنهایان، پرسه‌زنان و رهگذران، تا برای دمی هم که شده سر از گریبان انزوا بیرون بیاورند و تنهایی‌شان را در جمع حل کنند. برخلاف تهران که هیچ نقطه یا خط واصلی ندارد. ازهم‌گسیخته و بی‌پیکره بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و این نقطه‌های سرگردانِ بی‌مقصد را از هم دور و دورتر می‌کند. تهرانی که نه تو را به حال خود رها می‌کند که ساز خلوت و تنهایی‌ات را کوک کنی و نه در آن بساط خودجوش جمعیت مهیاست.

جمعه است و جمعیت کیپ‌تاکیپ سالن وداع را پر کرده. صدای فریاد و شیون مثل جریان موجی مرا به بیرون می‌راند. زیر درختی می‌نشینم و ریزش برگ‌ها را تماشا می‌کنم و جمعیت سیاهپوشی که در پس‌زمینه‌ی درختان در رفت‌وآمدند. غوغاست. انگار نیمی از شهر به بدرقه‌ی مردگانشان آمده‌اند، در روزهایی که بازار مرگ از هر بازاری پررونق‌تر است. صدایی پشت میکروفون بستگان مرحومه آذردخت گودرزی را به سالن وداع فرامی‌خواند و طولی نمی‌کشد که جمعیت اطراف مزار گرد هم می‌آیند. علی خدایی آرام است و مغموم. نزدیکان دست روی تن بی‌جان آرمیده زیر آن پارچه‌ی سفید می‌کشند و در سکوت می‌گریند. همه‌چیز در آرامش است. اثری از ضجه‌ و شیون دلخراش نیست. انگار سوگ در سکوت مصیبت را سبک‌تر می‌کند، باوقارتر، ژرف‌تر؛ و مرگ را پذیرفتنی‌تر. حتی تلاش مداح برای بالابردن صدای شیون بی‌حاصل است، پس بساطش را جمع می‌کند تا جای دیگری کاسبی مرگ کند. اصلا مگر مداح کارش همین نیست؟ اینکه زخم‌های نبودن و فقدان را چنان پیش چشم‌هایت عیان کند که فکرِ از‌دست‌دادن از پذیرش مرگ پیشی بگیرد؟ بعضی سوگ‌ها خودخواهند، افکار و احساساتی را بالا می‌آورند که باعث می‌شوند تو جانت به لبت برسد از فکر هرگز ندیدن و هرگز نبودن او که دوستش داشته‌ای، اما سوگ‌هایی هم هستند که دیگر پذیرفته‌اند اویی که دیگر نیست مسیر زیست خودش را طی کرده، مسیری که مرگ و نبودن نیز جزء لاینفکی از زندگی او بوده، وقتش رسیده که بار اقامتش را ببندد، برود که برود.


در حال بارگذاری...
نقوش سنگ قبرى در ،تخت فولاد اصفهان عکس از فاران پیر جمالى

مراسم با طمأنینه برگزار می‌شود. گور از خاک پر می‌شود، گل‌های پرپرشده، روی خیسی خاک و ترمه را می‌پوشانند و مهمان‌ها به دسته‌های کوچک تقسیم می‌شوند.

در مسیر برگشت کسی حرفی نمی‌زند. خیره‌ایم به جاده‌ و صدای بنان سکوت را پر می‌کند: همراه خود نسیم صبا می‌برد مرا /یارب چو بوی گل به کجا می‌برد مرا.

غبار حالا تمام شهر را گرفته. کوه‌های کج‌ومعوج صفه گرداگرد شهر حلقه زده‌اند و از میان دود و غبار مشایعتمان می‌کنند. جواد که مشغول رانندگی است مقصدمان را می‌پرسد. من می‌گویم چهارباغ. محسن می‌پرسد: «پس تخت ‌فولاد چی؟» می‌گویم: «ظرفیت مرگم پر شده. بریم دنبال زندگی.» مریم که در برگشت به ما پیوسته می‌گوید: «منم می‌آم باهات. بلکه بشوره ببره این غم رو.»

چهارباغ با آدم‌هایش مثل همیشه سراسر زندگی است. لکه‌های نور از لابه‌لای شاخه‌های هنوزخزان‌نزده می‌افتند روی عابران و سنگفرش‌ها، روی خانواده‌هایی که عصر جمعه را پرسه می‌زنند. با مریم از مرگ می‌گوییم و مریم از سوگی می‌گوید که پس از گذشت چند ماه گریبانش را رها نکرده. از دوستی می‌گوید که مرگِ اختیاری را برای پایان‌دادن به زندگی‌اش برگزیده و من ازقضا عکس نیلوفر را در اینستاگرام دیده‌ام. نمی‌شناختمش، ولی مرگ‌های این‌چنینی—مرگی که زودتر از آنچه طبیعت تخمین زده رخ می‌دهد— حسرتی عمیق به جانم می‌اندازند. «بعد از نیلوفر دیگه نیومدم تهران، چون تهران یاد نیلوفر رو برام زنده می‌کنه.»

می‌گویم: «اما حالا توی تهران دوستی داری که می‌تونی باهاش وقت بگذرونی، بلکه اون غم رو بشوره ببره.» و می‌خندیم.

مریم پیشنهاد می‌دهد برویم تخت ‌فولاد. «باور کن مثل قبرستونای دیگه نیست. پر از زندگیه. پشیمون نمی‌شی.»

انگار امروز نوبتِ مرگ است که وقفه‌ای بیندازد در روال معمول زندگی، خودی نشان دهد و یادم بیاورد که هنوز زنده‌ام. انگار امروز همان روز موعودی است که بعد از بیست‌وچهار سال قرار است ارواح بزرگِ پرسه‌زن در تخت ‌فولاد مرا طلب کنند.

نور پاییزیِ دم غروب بر گنبدها و بقعه‌ها رنگ طلایی پاشیده و سایه‌های لرزان سرشاخه‌های لخت بر دیوارهای کهن می‌رقصند. درختان کاج تا فلک گردن کشیده‌اند و سرهای همیشه‌سبزشان را توی هوا می‌چرخانند. مریم می‌گوید تا همین چند سال پیش مردم بساط تفریح جمع می‌کردند، می‌آمدند اینجا تا شبی را کنار مردگانشان به صبح برسانند و من با خودم فکر می‌کنم چه شد که میان مرگ و زندگی مرزی چنین عمیق کشیده شد. انگار که مردگان دیروزهایِ دور زنده‌تر از مردگان امروزند. مثل تصویر بی‌بی مریم بختیاری که نشسته در قاب کوچک بالای مزارش، دست‌هایش ضربدری روی زانوهایش مشت است، گیسش را از وسط باز کرده و پشت گردنش بسته و با لبخند زیبایی به من می‌گوید صبور باش دختر، صبور باش.

خسته و سرشار از احساسات پیچیده می‌نشینیم روی نیمکتی مشرف به تکیه‌ی میرفندرسکی. نور بساطش را برچیده و آسمان گرگ‌و‌میش است. گربه‌ی سیاه‌وسفیدی خودش را به پر و پایمان می‌مالد. نسیم غروب سرد و تیز شده. زنی چادربه‌سر به سمتمان می‌آید و کیسه‌ای به طرفمان تعارف می‌کند. توی کیسه سیب‌های سرخ براقی است. «این روو به نیت یه شهیدی خیرات می‌کنم که می‌گن حاجت می‌ده. توی اینستا می‌گن حاجت می‌ده. فاتحه بخونین برسه به روحش. ایشالا شما هم حاجت‌روا بشین.»

سیب سرخ بساطمان را کامل می‌کند. «چرا همه‌چیز این‌قدر نمادینه! اون‌قدر که اگه تو قصه‌هامون بنویسیم می‌گن قصه‌س دیگه!»

آسمان شب سیاه است. موعد خداحافظی است با دوستی که در عمر یکروزه‌ی دوستی‌مان گویی قرن‌ها با هم زیسته‌ایم. باید برگردم به تهران و به آن جمعیت پراکنده‌ی بی‌گریزگاهی بپیوندم که سال‌هاست سکان کشتی‌اش بی ناخداست. باید برگردم، اما می‌دانم کسی که برمی‌گردد دیگر آدمِ پیش از سفر نیست. به همسفرم، به آذر فکر می‌کنم که با اینکه مقصدمان یکی نبود، به من خیلی چیزها به یادگار داد. انگار که سفر آذر هم به سبکی سفر من بود: خسته و دلزده‌شدن، ناگهان دل‌کندن و بریدن از موطن، از روال ملال‌انگیز زندگی، رخت سفرپوشیدن و راهیِ مکانی دیگر شدن. هر جا که شد. هر جا که اینجا نیست.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد