icon
icon
عکس از آرشیو پیکسابی
عکس از آرشیو پیکسابی
صداها
دیگ‌های دوجداره
نویسنده
کامبیز آریان‌زاد
19 اردیبهشت 1403
عکس از آرشیو پیکسابی
عکس از آرشیو پیکسابی
صداها
دیگ‌های دوجداره
نویسنده
کامبیز آریان‌زاد
19 اردیبهشت 1403

خارج از شهر، در قلب کارخانه‌ای قدیمی، درون سوله‌ای بزرگ، یک اتاقک شیشه‌ای است. اتاقک شیشه‌ای روی سکویی قرار دارد. از آن بالا می‌شود کل سوله را دید. میزهای خنک‌کننده، بازوهای دستگاه‌ کش‌دهنده‌ی خمیر، دستگاه‌های بسته‌بندی، رول سلفون‌ها، سبدهای رنگارنگی که پر از آب‌نبات‌های چوبی، تافی و آب‌نبات‌های ریز است.

آن پایین کارگرها با روپوش‌های بلند سفید و شلوار نیلی‌رنگشان مابین دستگاه‌ها مدام در حال حرکت‌اند تا چرخ کارخانه را بچرخانند. مرتضی و حسین در تهیه، یعنی همان اتاقک شیشه‌ای، کار می‌کنند، جایی که پر از دیگ کوچک و بزرگ کروی‌شکل دوجداره است. دیگ‌هایی کاملا گرد که چراغ‌های رنگارنگ، لوله‌ها و پایه‌های هلالی‌شان آن‌ها را شبیه به بشقاب‌پرنده کرده.

امروز آخرین روز ماه است و این شیفت مثل یک هفته‌ی گذشته شب‌کارند. مرتضی حسین را صدا می‌زند و می‌گوید امشب باید تافی میوه‌ای تولید کنند. حسین با نوک انگشت عینکش را روی بینی جابه‌جا می‌کند و سر تکان می‌دهد. مرتضی از حالت جواب دادنش می‌فهمد هنوز یاد نگرفته. بعد از کمی غرولند، دوباره برایش توضیح می‌دهد. می‌گوید، به غیر از قسمت پایانی، خمیرش مثل خمیرهای دیگر است. لیسیتین، پتاسیم سوربات، شکر، روغن، شیر و آب را می‌ریزیم توی دیگ و همزن را می‌گذاریم روی دور تند و بعد شیر بخار را باز می‌کنیم. دما که به صد رسید گلوکز را اضافه می‌کنیم. تا اینجایش مثل بقیه است. در آخر هم که دما به صد‌وبیست رسید بخار را می‌بندیم و فوندانت، گلسیرین، وانیل و رنگ و اسانس را به خمیر اضافه می‌کنیم.

می‌داند که باز هم یاد نمی‌گیرد. کسی که عاشق و شاعر باشد به درد این کار نمی‌خورد. کارشان، در عین سخت‌وخشن‌بودن، حساس و ظریف است. کافی است شیر بخار را کمی دیرتر ببندند تا صدوپنجاه کیلو خمیر سفت شود و برود توی ضایعات.

مرتضی درِ شیشه‌ای، که بالای دیگ و شبیه درِ ماشین لباسشویی است، باز می‌کند. سطل‌های مواد را یکی‌یکی توی دیگ خالی می‌کند و دکمه‌ی همزن را می‌زند. بخار را باز می‌کند و می‌رود روی صندلی پلاستیکی سفیدرنگی می‌نشیند. حسین توی سطل‌های خالی دوباره مواد می‌ریزد، وزنشان می‌کند و می‌گذاردشان روی میز کنار دیگ و می‌آید کنار مرتضی می‌ایستد. عینکش را برمی‌دارد، با بازویش عرق پیشانی را پاک می‌کند و موهای لختش را می‌زند کنار. کاغذ تاشده‌ای از جیب بالای روپوشش بیرون می‌کشد: شعر جدیدش است.

حسین لبخندی می‌زند و روی سنگ‌های مرمر کف زمین می‌نشیند و زانوهایش را بغل می‌کند. می‌خواند. شمرده‌شمرده با ریتمی آرام ولی با صدای بلند. حین خواندن، هر چند لحظه یک بار، سر بلند می‌کند و به دیگ‌ها نگاهی می‌اندازد. یکهو دست از خواندن می‌کشد. صدای ناله‌ای می‌شنود.

مرتضی هرچه دقت می کند چیزی نمی‌شنود. اینجا همه‌جور صدایی می‌آید. صدای همزن. فس‌فس بخار. هواکش. مابین این‌همه صدا شنیدن صدایی که شبیه ناله باشد دور از ذهن است. تازه روزها صدا بیشتر است، چون در سکوی کناری دیگ‌های تولید آب‌نبات هم کار می‌کنند که صدایشان به‌مراتب بیشتر از تهیه‌ی تافی است. آب‌نبات دو دیگ دارد. در یکی شربتی با آب و شکر و گلوکز و اسانس درست می‌کنند و در دیگری آب اضافه‌ی همین شربت تبخیر و تبدیل به خمیر کریستالی می‌شود. طعم آب‌نبات‌هایشان خاص است و به گفته‌ی مسئولین اداری به کشورهای عربی حاشیه‌ی خلیج‌فارس صادر می‌شوند تا مزه‌ی مشروبشان بشوند.

گاهی مرتضی از خیالبافی حسین از کوره در می‌رود. می‌گوید به خودش بیاید. خودش را جمع‌وجور کند. کمی به فکر مادرش باشد که بعد از مرگ پدر امیدش به اوست. می‌گوید آینده‌نگر باشد و دست از تخیلات بردارد. ولی این بار غر نمی‌زند، فقط لبخندی می‌زند و بعد به گردنبندش اشاره می‌کند که قسمتی از حرف اِچَش وانیلی شده. گردنبند را نسترن به او داده. بار اول او را توی همین اتاقک شیشه‌ای دیدند. دانشجوی صنایع غذایی است. چند ماه پیش، از طرف دانشگاه با همکلاس‌هایش آمده بودند بازدید از کارخانه. حسین از هر کجا و هر چیز توی زندگی‌اش شانس نیاورده باشد توی این انتخابش شانس آورده. پسره سیاه‌سوخته معلوم نیست چطور دل دختر را توی چند دقیقه‌‌ای که آنجا بود برد. آن روز مرتضی، همین‌طور که بلندبلند برای دانشجویان دربارۀ دستگاه‌ها توضیح می‌داد، زیرزیرکی نگاهشان می‌کرد. آنها چشم از هم بر نمی‌داشتند. آن روز نسترن عمدا یا سهوا موبایلش را روی کیسه‌های شکر جا گذاشت، و باب آشنایی باز شد.


در حال بارگذاری...
عکس از آرشیو پیکسابی

حسین با سر اشاره می‌کند. مرتضی برمی‌گردد، سرپرست شیفت ممد زینی را می‌بیند که همراه یکی از بچه‌های تأسیسات وارد می‌شود. ممد زینی می‌گوید بچه‌های شیفتِ صبح گفته‌اند از دور دیگ‌ها آب نشت می‌کند. ممکن است آب داخل دیگ شود و خمیر را خراب کند. سلانه‌سلانه توی اتاقک راه می‌روند، همه‌ی دیگ‌ها را نگاه می‌کنند و وقتی از سالم‌بودنشان مطمئن می‌شوند به سمت درِ خروجی می‌روند و قبل از خارج‌شدن از پشت سر دست تکان می‌دهند.

دمای داخل دیگ به صد‌و‌بیست رسیده. مرتضی بخار را می‌بندد و سرعت چرخش همزن را می‌گذارد روی دور کند. بااحتیاط درِ دیگ را باز می‌کند. این احتیاط شاید از سر اتفاق پاشیده‌شدن آب جوش روی سمت راست بدنش باشد. جمعه که برای شستشو آمده بود این اتفاق افتاد. تا نیمه‌ی دیگ آب پر کرد و پنج شش کیلو سود ‌سوزآور خالی کرد توی آب. باید زودتر بخار را می‌بست، قبل از اینکه آب از تمام منافذ دیگ بیرون بزند. با دست ضربه‌ی سریعی به اهرم دیگ زد و به عقب جست. آب جوش در را هل داد و خمیر مثل گدازه‌های آتشفشان جوشید.

بقیه‌ی مواد را همراه رنگ و اسانس پرتقالی می‌ریزد توی دیگ. خمیر به رنگ غروب در می‌آید، می‌درخشد و بوی پرتقال فضا را پر می‌کند. پاتیل را هل می‌دهد زیر دیگ و اهرم شیر تخلیه را می‌چرخاند. دوباره دیگ را پر می‌کند و می‌رود روی صندلی می‌نشیند. حسین هم می‌آید کنارش. نمی‌نشیند. این پا و آن پا می‌کند. چهره‌اش طوری است که مرتضی احساس می‌کند می‌خواهد چیزی بگوید. بلند می‌شود. به حسین می‌گوید بنشیند روی صندلی. حسین می‌نشیند. به چشم‌های معصوم و باحیایش نگاه می‌کند، لبخندی می‌زند و می‌گوید که مثل برادرش دوستش دارد. می‌گوید حیف نیست حالا که با این وضعیت بیکاری، با هزار بدبختی آمده توی این کارخانه مشغول شده، لگد به بخت خودش بزند. می‌گوید کمی به فکر خودش باشد، همان‌طور که همه همین کار را می‌کنند. از شرایط سخت کار می‌گوید. از قراردادهای یک‌ماهه. از فروختن شکر دولتی و خواباندن دستگاه‌ها. از همین سنگ مرمرهای در و دیوار که توی شهر خودشان پر است و مدیرعامل از سنگ‌بری پدرش توی اصفهان آورده.

مرتضی فقط نگاه می‌‌کند. از سکوت حسین و ناله‌های خودش کلافه می‌شود. به حسین می‌گوید برود آبی به صورتش بزند تا حال و هوایش عوض شود. از پشت شیشه‌ها حسین را که دور می‌شود و به سمت درِ خروجی ته سالن می‌رود نگاه می‌کند. در افکارش غرق است. احساس می‌کند شیشه‌ها عرق کرده‌اند. بوی نم می‌آید. به طرف دیگ‌ها برمی‌گردد. شیرهای خروج بخار را می‌بندد. تنفس کمی برایش سخت شده. دوباره به سمت شیشه‌ها می‌چرخد. در گوشه‌ای از سالن بچه‌ها دور زینی جمع شده‌اند. بخار شیشه‌ها را با آستین روپوشش پاک می‌کند تا بهتر ببیند. حالت چهره‌ها نگران و عصبی است. امیرِ خمیرکار تنظیف توی دستش را به زمین می‌کوبد و سعید مسئول اتاق اسانس به دستگاهی لگد می‌زند. زینی می‌آید به طرفش. می‌آید بالا روبه‌رویش می‌ایستد. پشت سرش حسین با دو لیوان چای وارد می‌شود و نگاهشان می‌کند. زینی دستش را روی شانه‌ی مرتضی می‌گذارد، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید مهندس تلفنی گفته که دیگر تولید نکنند و هر چه شکلات و آب‌نبات توی دستگاه مانده بسته‌بندی کنند تا تمام شود. می‌گوید تا دو ساعت دیگر سرویس‌ها جلو در منتظرند. زینی می‌گوید: «کارخانه را فروخته‌اند، بهتر است کارمان را زودتر تمام کنیم و برویم. چند روز دیگر برای تصفیه‌حساب خبرمان می‌کنند.»

زانوهای مرتضی توان خود را از دست می‌دهند. می‌نشیند روی سنگ مرمرها. حسین لیوان چای را می‌دهد دستش. به صورتش نگاه می‌کند. با اینکه بخار کمی جلو دیدش را گرفته، می‌فهمد چهره‌‌ی حسین مثل همیشه است. آرام. مهربان. ساده. ازش می‌خواهد شعری برایش بخواند. حسین می‌خواند.

مواد را می‌گذارند سر جایشان. از اتاقک می‌روند بیرون. سالن تولید و بسته‌بندی هم پر از بخار است، به حدی که حتی جلو پایشان را خوب نمی‌بینند. بیرون سوله هوا مه‌آلود است. کارگرها مثل شبه توی مه آرام‌آرام قدم برمی‌دارند. کسی حرفی نمی‌زند. مثل ربات سوار سرویسشان که مینی‌بوس آبی‌رنگی‌ است می‌شوند.

صدای ناله‌ها و صدای دکلمه‌ی حسین در فضا شنیده می‌شود. چراغ‌های مینی‌بوس روشن می‌شود و راه می‌افتد.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد