وقتی پژو پارس سفیدی جلوی كامیونتم پیچید، تبدیل به هالك شدم. عجله داشتم. مادرزنم گفته بود پسرم رأس ساعت یازده تعطیل میشود. اگر دیر میرسیدم، خیلی بد میشد. طفلی پسرم پیشدبستانی بود، كوچك بود و جایی را نمیشناخت. اگر تنها توی آن مدرسهی درندشت میماند، دلشوره میگرفت، میزد زیر گریه و بیقراری میكرد.
پژو پارس از این اسپرتشدهها بود، از اینهایی كه شیشههاشان را دودی میكنند، فنرهاش را میبرند و كَفَش را به زمین میچسبانند. لعنتی بدون اینكه راهنما بزند فرمانش را پیچاند، تیكآف كشید و از منتهاالیه سمت راست به منتهاالیه سمت چپ رفت و از دوربرگردان به پشت راند. با اینكه خیلی سریع پدال ترمز را فشار دادم، فقط با فاصلهی چند سانتیمتر از جلوی كامیونتم رد شد. آنقدر سریع این اتفاق افتاد كه نتوانستم دكمهی پنجره را فشار بدهم تا شیشه پایین بیاید و فحشش بدهم. فقط دستم را وسط فرمان فشار دادم و برای گردوخاكی كه ازش به جا مانده بود بوق ممتد زدم. شوك این اتفاق برایم سردرد آورد. زدم بغل. دستی را كه كشیدم، سردردم شدیدتر شد. كل سرم سوزنسوزن میشد. دستهام را كه روی سرم گذاشتم، آن اتفاق افتاد. اندامهای بدنم رشد كردند و پوستم سبزرنگ شد. اگر از خودم میپرسیدند كه میخواهی تبدیل به كدام اسطوره و پهلوان شوی، مطمئناً اسم ایرانیها را میآوردم، آریوبرزنی، رستمی، پوریای ولیای، چیزی. ولی خب... سرنوشت جور دیگری رقم میخورد و پیشانینوشت دلبخواه آدم نیست.
تمام بدنم با هم رشد كرد: دستها، پاها، شانه و سینه. همهی اعضای بدنم عضلانی و بزرگتر شد. قدّم هم كمی بلندتر شد، طوری كه پشت فرمان قوز كردم. رشدم در قسمت بالاتنه بیشتر بود و كلیهی لباسها در آن قسمت همه تكهپاره شد و در پاهام از زانو به پایین دیگر به درد نمیخوردند. تنها لباسی كه به تنم دیده میشد شلواری بود كه از كوتاهی تبدیل به شلوارك شده بود. به ساعت گوشیام نگاه كردم. داشت دیر میشد. ماشین را روشن كردم و راه افتادم. زود رسیدم. هنوز تعطیل نشده بودند. توی راهروی مدرسه چند زن و مرد منتظر بودند. از توی كلاسها صدای بچهها میآمد. صدا همهمهای نامفهوم بود. اولین بار بود كه به مدرسهاش میرفتم. راستش اصلاً قرار نبود آن روز دنبالش بروم. همیشه مادرزنم میرفت. اتفاقی مسیرم آن طرفها افتاد و باهاش هماهنگ كردم تا پسرم را غافلگیر كنم. مادرزنم گفته بود كلاسشان زیر همكف، درِ دوم، سمت چپ است. زود پیدایش كردم. در زدم. معلمشان در را كه باز میكرد بهم توجهی نداشت. پشتش بهم بود. داشت با یكی از بچهها حرف میزد. بلند گفتم: «ببخشید!» سرش را به طرفم چرخاند و بالا را نگاه كرد. مكثی كرد و باز هم بالاتر را نگاه كرد تا چشمدرچشم شدیم. گفتم: «پدر طوفانم، میشه الآن با خودم ببرمش؟!» گفت نه. نمیشود. باید صبر كنم تا كلاس تمام شود. بعد رفت تو و در را نیمهباز گذاشت. عقبتر رفتم و از لای در توی كلاس را نگاه كردم. طوفان ردیف آخر نشسته بود. چند بار براش دست تكان دادم تا بالاخره متوجهم شد. خندید و تندتند برام دست تكان داد. طوفان عاشق قهرمانهای افسانهای است و از بین قهرمانها هالك را بیشتر دوست دارد. تقریباً همهی كارتون و فیلمهاش را دیده و توی كشوی كمدش پر از سیدیهایی است كه عكس این هیولای سبز را دارند. كلاسشان كه تعطیل شد، طوفان نفر دومی بود كه از كلاس خارج شد. باذوق بهم نگاه كرد و گفت: «چه خوب شدی!» بعد ازم خواست كه با مشت به زمین بكوبم. گفت مثل هالك بكوبم؛ دستهام را مشت كنم، بالا ببرم و محكم به زمین بزنم. همین كار را كردم. از چیزی كه فكر میكردم راحتتر بود. پاهام كوتاهتر از بالاتنهام بود و دستهام بدون درد و گرفتگی به زمین خورد. با برخورد دستهام، معلمها دانشآموزان و پدرمادرشان، كه در راهرو وول میخوردند، چند لحظهای به هوا پریدند و دوباره روی زمین آمدند.
تا قبل از اینكه سوار ماشین بشویم، هزار جور حركت و كارهای مختلف ازم خواست. از پریدن روی مجتمعها و ساختمانهای بلند تا خمكردن تیرهای چراغبرق و میلههای تابلوهای راهنماییورانندگی. راستش خودمم هم بدم نیامده بود، مخصوصاً موقعی كه از روی ساختمان بلند یك بانك روی ماسههای كامیون درحالِحركتی پریدم. كلی ذوق كردم. ذوق و شوقی كه فقط تا كنار كامیونتم ادامه داشت. وقتی سوار شدیم، طوفان شروع به بهانهگیری كرد. گفت حالا برویم استخر. گفتم الآن وقتش را ندارم، كلی كار دارم و باید چند روزی صبر كند. ناراحت شد. لبولوچهاش را كج كرد. گفت اصلاً اشتباه كردهام كه دنبالش رفتهام، باید همان مادرزنم دنبالش میرفته. بازوم را نشانش دادم و گفتم ببین من تبدیل به هالك شدم، همان موجودی كه دوست داری. و ازش پرسیدم كه میخواهد دو تا درخت بزرگ را به هم گره بزنم، كه گفت نه. گفت اصلاً هالك را دوست ندارد، بنتن را دوست دارد. آن روز، روز شلوغ و سختی بود و با بهانهگیریهای طوفان برایم سختتر هم شد. چند بار كامیونتم را پر از كتاب كردم و در جاهای مختلف شهر تحویل مشتریهاش دادم. و با هر بار پروخالیشدن غرولند پسرم را هم كه یا برای رفتن به استخر یا خرید خوراكی و اسباببازیهای جورواجور بهانه میگرفت تحمل كردم. ولی خب، با تمام دردسرهاش ته دلم راضی بودم. پیش خودم میگفتم كه هم مادرزنم كمی استراحت میكند و هم اینكه لازم نیست مونا غروب، بعد از اتمام كارش در شركت، خستهوكوفته دنبال طوفان برود.
شب كه وارد خانه شدیم، تأثیر كارم را در چهرهی مونا دیدم. سرحال بود. لبخندبهلب، در را برایمان باز كرد. طوفان را در آغوش گرفت، بوسید، بلندش كرد و یك دور وسط هال باهاش چرخید. هال خانه مثل بساط دستفروشها شلوغ بود. پای مونا به لباسی گیر كرد و سكندری خورد. طوفان را زمین گذاشت و به طرفم آمد. بساط دستفروشی را نشانم داد و گفت خالهی همكارش اینها را از یك شهر مرزی آورده و شیك و ارزان است. طوفان سراغ سیدیهاش رفت و مونا شروع به پُرُوکردن كرد. یكییكی میپوشید، چرخی میزد و نظرم را میپرسید. یكی را گفتم كوتاه است، دیگری را گفتم رنگش تیره است. و سومی را خوب دانستم و گفتم بهش میآید. گفت توی شركت همه از اولی تعریف كردهاند و اتفاقاً سومی در نظر همه بد بوده و گفتهاند كه مثل لباس پیرزنهاست. رفت سراغ گلِسرها و تست گلسرها كه تمام شد، یك مشت رژ لب را ریخت جلوی پام و دانهدانه نوكشان را روی نرمی شستش كشید و در مورد رنگشان ازم نظر خواست. آرام گفتم: «چای داریم؟» بلند شد و تمام وسایل را توی كیسهی پلاستیكی بزرگی ریخت و گفت اگر حوصلهاش را ندارم، بهش بگویم تا وقت خودش و من را نگیرد. بلند شدم، به طرفش رفتم، گفتم امروز كارم زیاد بوده و خسته شدهام. و در ضمن این ظاهر جدید هم برام دردسرهایی داشته. قضیهی ترمز ناگهانی و تبدیلشدن به آن موجود را براش تعریف كردم. و گفتم هنوز توی این اندام جا نیفتادهام، نگاه كن. بعد یك دور با دستهای باز چرخیدم. خوب نگاهم كرد و بعد گفت متوجه اتفاق خاصی در من نشده است. به نظرش مثل همیشه میآمدم، مثل همیشه زمخت، مثل همیشه بیدقت، و مثل روزهای قبل بیاعصاب بودم. و گفت در ضمن اشتباه كردهام وقتی سرم شلوغ بوده دنبال طوفان رفتهام تا كلافه بشوم، و بیایم خانه به جانش غر بزنم. بعد دست راستش را جوری كه بخواهد پشهای بپراند تكان داد و بهم گفت سردرد دارد بروم كنار تا در اتاقخواب روی تخت كمی دراز بكشد. عقب رفتم. بهسختی و در حالی كه شانهاش به دیوار میسایید از كنارم رد شد. چندقدمی كه دور شد، بدون اینكه رویش را برگرداند، گفت چای آماده است و اگر خواستم بروم آشپزخانه و برای خودم بریزم.
برای چای لیوان تمیز نداشتیم، سینك پر از ظرف كثیف بود. لیوانی را از لابهلای كوه ظرفها بیرون كشیدم، شستم و توش چای ریختم. و تا چای داخل لیوان سرد شود مشغول شستن ظرفها شدم. شستن ظرفها بهم آرامش میدهد. فكرم بهتر كار میكند. انگار موقع این كار مغزم را ماساژ میدهند. ظرفها را كه كفی میكردم، به خودم فكر كردم، به گذشتهام. معمولاً اینطوریام، روی راهحل و به موقعیتی كه توش گرفتار شدهام تمركز نمیكنم. به گذشتهام فكر میكنم. و آن زمان كه ظرفها را میسابیدم به دست و بازوهای بزرگ و سبزرنگم نگاه كردم و به تغییراتم فكر كردم. به تغییراتی كه بعد از ازدواج كرده بودم. تغییرات و اتفاقات درونی و بیرونی. به اینكه دیگر شلوار پارچهای نمیپوشم، كفشهایی كه میخرم كتانی است و نه چرمی، به اینكه به جای پیراهنهای سادهی پارچهای تیشرتهای جورواجور به تن میكنم عمیق شدم. حتی به آرایش صورت و موهام كه به طرز فاحشی از ریش و موهای بلند به سری شكیل و صورتی بدون ریش تبدیل شده بود هم فكر كردم. از زمان ازدواجمان تا حالا كلی عوض شده بودم. دیگر آن پسر سادهی شهرستانی نبودم، چیز دیگری بودم، چیزی درست همانی كه مونا خواسته بود. همینطور كه در فكر و خیال بودم احساس كردم لیوانی كه توی دست داشتم تكهتكه شد. لیوان را با هر دو دست گرفتم و بالای سطلآشغال بردم و با پا پدالش را فشار دادم تا درش باز شود. در سطل كه باز شد، توش را دیدم و یادم آمد چند بشقاب و یك دیس را هم در همان دقایق شكستهام.
آن شب و حتی شب بعدش هم به حالت اول درنیامدم. ده شب بعد بود كه دوباره تبدیل به یك مرد معمولی شدم. صبح روز دهم، یعنی دقایق اولیه از ساعات كاری، مونا بهم زنگ زد. گفت اخراج شده. میخندید. گفت براش مهم نیست و خندید. بعد، در مورد اینكه چطور فهمیده اخراج شده، گفت مدیر اداری شركت دوست صمیمیاش بهش زنگ میزند و میگوید برای تصفیهحساب اقدام كند و توضیح میدهد كه این اخراجكردن سیاست جدید شركت است و صداش را پایین میآورد و بهش میگوید چیزی را كه میگوید ازش نشنیده بگیرد، اینکه پرسنل قدیمی جزو لیست اخراجاند و پیاش را هم نگیرد كه دستش به جایی بند نیست. مونا باز هم خندید و گفت براش اصلاً مهم نیست، چون تازه دارد به آرامش میرسد و با تخصصی كه در امور اداری و مالی دارد میتواند كار بهتری پیدا كند. در آخر هم گفت دوستم دارد، خندید و قطع كرد. وقتی گوشی را پایین آوردم، كنار دو تا از همكارام توی سولهای در انبار شركت بودم. همكارهام پشت میزی نشسته بودند و چای مینوشیدند. فریاد زدم: «این حقش نبود.» این جمله را سه بار گفتم. بعد رفتم كنار لیفتراك. لیفتراك را بلند كردم، بالای سر بردم و پیش همكارهام برگشتم. گفتم این حقش نبود، هفتهای دو سه شب با چشم گریان به خانه میآمد، تا حالا بیشتر از ده تا مدیر نالایق را تحمل كرده بود، بیشتر از بیست بار از یك واحد به واحد دیگر منتقلش كرده بودند، چند جور بیماری اعصاب و پوست و كوفت و زهرمار گرفته بود، تا حالا هزار بار به خاطر دلسوزیهاش به شركت كوفتیشان حسودیام شده بود و بهش پرخاش كرده بودم، سرش داد كشیده بودم، قهر كرده بودیم و حالا... و حالا... لیفتراك را پایین آوردم و با تمام قدرت مثل توپ بولینگ سُرش دادم. لیفتراك آنقدر رفت تا به ته سوله رسید و كنار درِ خروجی ایستاد. همكارهام با حركت آرام سر تأییدم كردند، یكی از صندلیهای كنار میز را به طرف هل دادند و یكیشان بلند به آبدارچی دستور داد برام چای بیاورد.
چای نداشتیم. سینك ظرفشویی خالی بود. ظرف كثیف نداشتیم. اصلاً غذایی درست نشده بود كه ظرف كثیفی داشته باشیم. مونا از همان غروب كه از سر كار آمده بود توی تختخواب بود. میدانستم كه خواب نیست و چون میخواست تنها باشد به آن اتاق رفته بود. هرچند اگر توی آن لحظات همصحبت و همدم خوبی براش پیدا میشد، تنها توی آن اتاق دراز نمیكشید و به حرفهای همصحبتش گوش میداد و حالش خوبتر میشد. ولی خب... آن موقع همصحبت خوبی نبودم. صدام خیلی بم و بلند بود و جثهی بزرگ و ظاهر خشنم به درد همدمبودن نمیخورد. چند بار توی اینجور لحظات سعی كرده بودم كه پیشش بروم، ولی كار را خرابتر كرده بودم. نتوانسته بودم آرامَش كنم، یا از چیزهایی حرف زده بودم كه به دردش نخورده بود یا حركتی كرده بودم كه لجش را درآورده بودم؛ موهای بلند خرماییرنگش زیر دستوبازوم میماند یا نوازشم جوری بود كه باعث درد و عذابش میشد. آن شب، طوفان هم حال و حوصله نداشت. سیدی نگاه نكرد. كمحرف بود. روبهروم ایستاد، پاهام را بغل كرد. بلندش كردم و بردمش توی هال. پاهام را دراز كردم و طوفان را روشان خواباندم. از خیلی وقت پیش، از وقتی كه خیلی كوچك بود، عادت داشتم اینطوری آرامَش كنم. هر وقت مریض میشد و از پیش دكتر برمیگشتیم و جز صبر كاری از دستمان برنمیآمد طوفان را روی پام میگذاشتم و آرام تكانش میدادم. خیلی وقتها با صورت خیس از اشك توی همین حالت به خواب رفته بود. ازم پرسید: «تو خیلی زورت زیاده؟» بهم نگاه نمیكرد. به جلد چند سیدی كه كنار فرش هال افتاده بود و چند تا موجود عجیبوغریب روش فیگور گرفته بودند نگاه میكرد. گفتم: «برای چی میپرسی؟» گفت چون آن روز كه باهام آمده بود سر كار، همكارهام بهش گفتهاند که من از همه قویتر هستم. گفتم همه به اندازهی خودشان زور دارند، ولی چیزی كه باعث میشود قدرت آدم بیشتر شود خود آدم و ارادهاش است. وقتی با دلوجان كاری را انجام بدهی زور بازوت زیاد میشود. زیادتر از بقیه. من هم بیشتر وقتها اینطوری كار كردهام. با همهی زورم. چون موقع كاركردن به او و مونا فكر میكنم و دوست دارم خوشحال و خوشبخت باشند و این فكر بهم انرژی میدهد. و به همین خاطر است كه همه فكر میكنند مرد خیلی قدرتمندی هستم. چند دقیقه بعد طوفان چشمهاش را بست. كمی صبر كردم تا خوابش عمیق شود و از روی پام به زمین بگذارمش. تا خواستم بلندش كنم، همانطور با چشمهای بسته غر زد. گفت بگذارم همانجا بماند. مجبور شدم برای خوابیدن همانطور كه روی پام بود دراز بكشم. تا كمی چشمهام گرم میشد و میخواستم بخوابم با پاشنهاش روی رانم میزد و بهم میفهماند كه باید پام را تكان بدهم. چندساعتی كه گذشت و چندباری كه این كار را كرد، یكدفعه از روی پام پایین آمد و كنارم خوابید. وقتی بلند شدم تا پتو را روش بكشم به حالت اول درآمدم. معمولی و كوچك شدم. به اندازهی سابق برگشته بودم، ولی احساس میكردم خیلی كوچكتر و سبكتر هستم. انگار موجودی به اندازه و سبكی طوفان بودم. این حس آنقدر قوی بود كه باذوق دستم را دور گردن طوفان انداختم و كنارش تا صبح خوابیدم.