دقیقاً نمیدانی چرا برای این خانوادهی خاص، در این خانهی خاص، در وِست ساکرامِنتوی کالیفرنیا مأمور شدهای. این وظیفهی تو نیست که به دلیل آن فکر کنی. با وجود این، پس از چند روز، حدس میزنی که مظنون اصلی مأموریتِ تو پدر خانواده با اسمِ رمز حاجی است، حتی اگر دلیلی نداری که باور کنی او واقعاً به سفر حج، مکه، رفته باشد. در واقع، حاجی بهندرت خانه را ترک میکند. او ساعتها درون خانه یا در حیاط پرسه میزند و به دنبال چیزهایی برای تعمیرکردن میگردد—تختهچوبهای پوسیده، توفالهای سقف که پایین افتادهاند، لامپهای سوخته، ماشینهای چمنزنی خراب، شیشههای شکسته، درهایی که لولایشان مشکل دارد—تا زمانی که جراحات قدیمیاش دستبهکار شوند، و آن موقع مجبور است هر جایی که کار میکند همانجا دراز بکشد و اگر دستبرقضا در اتاق زیرشیروانی یا زیرزمین یا در جای خلوت دیگری از خانه، که دور از همسرش، مادرش و چهار فرزند در خانهاش باشد، گاهی اوقات به خودش اجازه میدهد بهآرامی آیاتی از قرآن را زمزمه کند، به درگاه خدا دعا کند، تا وقتی که به نظر میرسد دردش فروکش کرده است، و بعد سرِ کارش برمیگردد.
هنگامی که حاجی خودش را حسابی خسته میکند، اغلب به اتاق نشیمن بازمیگردد و در آنجا برنامههای تلویزیونی قتلهای مرموز یا برنامههای خارجی دربارهی درگیریها در کشورهای اسلامی را تماشا میکند. اگر همسرش، با اسم رمز حبیبی، توی آشپزخانه باشد و اگر با یکی از دوستان بسیارش، که میدانی حاجی از اکثر آنها بدش میآید، در حال صحبتکردن نباشد، حاجی از او یک فنجان چای میخواهد و از وضع سلامتی مادر خودش میپرسد. که هیچوقت خیلی خوب نیست، اما همسر حاجی این را به او نمیگوید، زیرا مادر حاجی، با اسم رمز بیبی، در چندقدمی او نشسته است، و با اینکه بیبی هیچوقت به حضور پسرش اهمیتی نمیدهد، اما همیشه در حال گوشکردن است.
بیبی از اوایل سحر که برای نماز از خواب بیدار میشود تا نزدیکیهای صبح، قبل از اینکه به خوابی سنگین فرو رود، در گوشهای از اتاق نشیمن، دورترین لبهی کاناپهی دوم را به لانهی خودش تبدیل میکند و با صدایی خیلی کم به تلویزیون گوش میدهد، به صدای پسرش و همسر او در آشپزخانه گوش میدهد، به صدای نوههایش و تلفنهایشان، به قرآن رادیوی قدیمی که چهل سال پیش قاچاقی از افغانستان خارج کرده، به صدای سیفون توالتهای خانه، به صدای باد در میان درختانی که پسرش در نزدیکی پنجرهی اتاقش کاشته است، به صدای آرام مخزن اکسیژن خودش و صدای تقتق مدام خانه، و او همهی آنچه میشنود به تنها برادر زندهاش در افغانستان گزارش میدهد. به لطف گوش دقیق بیبی برای کوچکترین جزئیات، تماسهای او کامل و بدون کموکاستاند. او میداند نوههایش چه زمانی یبوست دارند. او میداند که پسرش و همسرش چه زمانی در خفا دعوا میکنند. او میداند چه کسی با صدای بلند ادرار میکند یا در امتحانات تقلب میکند یا نماز را ترک کرده است. از طریق گزارشهای متعدد بیبی به برادرش، شروع به جمعآوری تکههایی از گذشتهی حاجی میکنی: زندگی سابق او که مجاهدی در افغانستان بوده، سفر او از لوگَر به پیشاور تا کراچی تا کالیفرنیا، مراسم عروسیاش، تولد هر یک از فرزندانش، اینکه کودکان بهتدریج زبان پشتو را فراموش کردند و وقیحتر شدند، تصادف کامیون که باعث ازبینرفتن اعصاب گردن و کتف حاجی شد، پروندههای قضایی که به هیچ نتیجهای نرسیدند، خیانتی که حاجی در قلبش احساس کرد، وقتی پسر دومش، با اسم رمز کارل، تصمیم گرفت حین تحصیل در برکلی مارکسیست شود، افسردگی او، سرخوردگی کامل او از سیستم قضایی آمریکا، عصبانیتش، غضبش، خشمش که بهآرامی میجوشید.
به نظر تو، احتمالاً بیبی در زندگیای دیگر ممکن بود جاسوس بوده باشد.
پسر بزرگ حاجی، مُو، عصر از محل کارش در قصابی ظفر به خانه برمیگردد. او کتِ تکی پر از قطرات خون، دشداشهای عربی، و ریشی پُرپُشت دارد. هر شب مادر مُو او را سرزنش میکند که چرا کتش را که بوی قتلعام میدهد نمیشوید و هر شب حاجی از پسرش دفاع میکند که به گفتهی خودش پسرش بوی مرد میدهد. مُو خندهکنان از مادرش طلب بخشش میکند و کنار پدرش مینشیند. به زبان انگلیسی، مُو از حاجی در مورد وضعیت کنونی امت میپرسد، که تقریباً به معنای «جامعه» است، اما در واقع به جماعتی فراملیتی از مردمان مسلمان اشاره دارد.
حاجی به انگلیسی میگوید: «اونها امیدوارند اُمت ما رو نابود کنند.» تو حرفهایش را ضبط میکنی، و سپس او خلاصهای از تمام بمبگذاریها، قتلعامها، جنایاتِ جنگی، اعتراضها، تیراندازیها، آدمرباییها و ترورهایی که در بیستوچهار ساعت گذشته رخ داده ارائه میکند. مُو بهآرامی گوش میدهد، فقط گاهی اوقات سؤالی میکند یا دعایی انتقامجویانه زمزمه میکند.
با شروع شام، بقیهی فرزندان حاجی از راه میرسند.
لیلی، کوچکترین بچه، یواشکی وارد آشپزخانه میشود و از مادرش میپرسد که کدام غذاها بدون گوشت تهیه شدهاند.
لیلی، اخیراً و مخفیانه، گیاهخوار شده است. دو هفته قبل، او دیده بود که اردکی با صفی از جوجههایش حین عبور از خیابان زیر ماشین کشته میشود. گریهکنان نزد مادرش آمده بود. لیلی اردک را هنگام مرگش در آغوش گرفته بود، و جوجههای کوچک اردک، به قول لیلی، برای مادرشان فریاد میزدند. حبیبی و لیلی با هم برای جوجهاردکهای کوچک یتیم گریستند. کمی بعدتر، در همان روز، لیلی به مادرش اطلاع داد که نمیتواند خودش را به خوردن مرغی که او آماده کرده راضی کند و حبیبی تصمیم گرفت دخترش را سرزنش نکند (تصمیمی که قرار بود بعداً از آن پشیمان شود). اولش فقط مرغ بود، اما سپس لیلی پیش مادرش اعتراف کرد که دیگر نمیتواند گوشت گاو یا بره یعنی دو عضو دیگر تثلیث آشپزی خانوادهی حاجی را بخورد. حبیبی تلاش کرد به دخترش توضیح دهد که گیاهخواری شیبی لغزنده به سمت فمینیسم، مارکسیسم، کمونیسم، کفر، لذتگرایی و در نهایت آدمخواری است. مادرش بامهارت توضیح داد: «حیوونا حیوونن، و انسانها انسان، و وقتی شروع به قاتیکردن اینها بکنی، یهو میبینی که مرغها رو میبوسی و بچهها رو میخوری.»
لیلی قسم خورد که بحث اخلاقیات نیست، بلکه مسئلهی انزجار طبیعی است و با گذشت زمان انشاالله دوباره میتواند همهی غذاهای مورد علاقهاش را بخورد. حبیبی تسلیم شد و چند روز این راز بین مادر و دختر باقی ماند تا اینکه مِری، دختر بزرگ حاجی، یک روز بعدازظهر، در اتاقی که از زمان نوزادی با لیلی مشترک بودند رو به خواهرش کرد و از او پرسید که چقدر وزن کم کرده است.
لیلی خندید و خیلی سریع گفت: «هیچی. مثل همیشه تپلیام.»
اما او وزن کم کرده بود. یک کیلوگرم.
مِری در ادامهی بازجوییاش پرسید: «پس چرا اینقدر رنگپریده و حقبهجانب به نظر میرسی؟» مِری تیزبین، سازشناپذیر، و دارای دقتی فراوان برای دیدن ضعفهاست — خصلتی که به گمان تو از مادربزرگش به ارث برده است — مِری استعدادهای زیادی دارد (فریبکاری، دیدن باطن افراد، کنترل دیگران، آستانهی درد بالا و گلدوزی) که در خانهی حاجی به هدر میرود، جایی که دختران فقط اجازه دارند مدرسه یا مسجد بروند و سپس باید مستقیماً به خانه برگردند.
با خودت فکر میکنی که این واقعاً غمانگیز است. او میتوانست جاسوس خوبی بشود.
در پایان، لیلی به گناه خود نزد مِری اعتراف کرد و مِری بلافاصله او را به باد تمسخر گرفت. او گفت: «احمق. قدت به اندازهی کافی کوتاه هست. چطور انتظار داری بدون پروتئین قدت بلندتر بشه؟»
«لوبیا میخورم.»
«لوبیا؟ چند تا لوبیا؟ تهویهی این اتاق اونقدری خوب نیست که بتونی تمام روز لوبیا بخوری.»
لیلی گفت: «لطفاً. به کسی نگو.»
مِری خندید و قول داد که در اسرع وقت خبرش را به همه برساند، که البته دروغ بود، چون مِری خبرچین نبود.
در طول شام، لیلی همیشه مراقب است که برای خودش مقدار زیادی مرغ یا کباب یا کوفته سرو کند، اما در حالی که برنج و سبزیجات سرخشدهاش را میخورد، مِری، که گوشتخواری واقعی است، با بیاحتیاطیِ تمام گوشتهای بشقاب لیلی را برمیدارد و میخورد. حاجی خوشبختانه هیچوقت متوجه نمیشود. او با تمرکز کامل غذا میخورد. در سکوت مطلق و با انگشتانش.
از طرف دیگر، حبیبی خیلی کم غذا میخورد. او سرشار از پرسش و داستان است. او میخواهد دربارهی قصابی مُو، درسخواندن مِری، دوستان لیلی و حتی بازیهای ماروین بداند. بچهها در جواب او را اذیت میکنند که گاهی حاجی ناراحت میشود، اما حبیبی همیشه با این کارشان باآرامش برخورد میکند. او، طبق برآورد حرفهای تو، قلب تپندهی خانواده است. او نهتنها بسیاری از کارهای خانه را بر عهده میگیرد، بلکه فعالانه تمام زندگی اجتماعی افراد خانواده را نیز سازماندهی میکند—شام و مهمانیها، دوشگرفتن و گردهماییها و حتی نمازهای جماعت گاهوبیگاه. او، که ظاهراً در حال جنگ با صدها سکوتی است که خانهی کوچکش را پر کرده است، تقریباً همیشه در آستانهی فریادزدن به زبان پشتو یا فارسی یا انگلیسی یا گاهی اردوست. آنقدر پشت تلفن، توی حیاط، داخل آشپزخانه، با شوهر عبوسش، مادرشوهر کینهتوزش، بچههای نمونهاش و دوستان بسیاربسیار زیادش صحبت میکند، که در نهایت نصف وقتت را باید برای او صرف کنی. در دفتر مشغول مرور سریع ساعتها شایعات حبیبی هستی که یک تیم رسمی از مترجمان افغانآمریکایی از روی نوارهای ضبطصوت تو ترجمهشان کردهاند، که فقط بخشهایی از اظهارات حبیبی را در اختیارشان قرار دادهاید به این امید که نفهمند دقیقاً حرفهای چه کسی را ترجمه میکنند. با این حال، صحبتهای بیامان حبیبی کاملاً هم بیفایده نیست. او هر شب قبل از خواب با خانوادهاش در افغانستان تماس میگیرد که برخی از آنها هنوز در یک روستای کوچک در ولایت لوگَر زندگی میکنند، که طبق تحقیقات تو هماکنون در کنترل طالبان است.
این کلمه گاهی در میان رگبار کلمات پشتو و فارسی حبیبی مطرح میشود. «بله»ها و «بچهام»ها و «چهکار»ها و «دوست»گفتنهای او.
او در تلفن خودش زمزمه میکند: «طالبان»، گویی میداند که تو گوش میدهی.
فقط صرف شنیدن این کلمه کافی است تا قلب تو را به تپش بیندازد.
بعد از شام، ماروین و دخترها باعجله به اتاقشان میروند، در حالی که مُو، والدینش و بیبی در اتاق نشیمن چای مینوشند. ناگزیر، موضوع گفتگو به مُو و نظرش دربارهی ازدواجکردن عوض میشود. حبیبی یک خواهرزادهی زیبا در کابل دارد که قابله است و به زبانهای انگلیسی، پشتو، فارسی و اردو صحبت میکند. حبیبی میخندد و میگوید: «برای تو زیادی خوبه.» حاجی در لوگَر یک خواهرزاده دارد که فقط شانزده سال دارد، سالم، پاکدامن، نیمی از قرآن را حفظ کرده است و پدرش از ملاهای محترم روستاست. چیزی که والدین مُو نمیدانند این است که او عاشق دختری در دانشگاه ایالتی ساکرامنتوست. آنها دائم در حال ردوبدل کردن پیام، مکالمه و اسنپچت هستند. مُو شعرهای عاشقانهی مخفی خودش را در لپتاپش مینویسد. اشعار افتضاحی که او بهدرستی بابت سرودن آنها خجالت میکشد. گاهی که فکر میکند تنهاست، شعرهایش را با صدایی آرام میخواند.
امیدوار هستی که عشقش او را نجات دهد.
شبها حاجی و همسرش اولین کسانی هستند که به رختخواب میروند. فردا، هنگام سحر از خواب بیدار میشوند —حاجی از دردش و حبیبی از درد حاجی. هم ماروین و هم مُو وانمود میکنند که به خواب رفتهاند، اما وقتی مُو فکر میکند که ماروین به خواب عمیق فرو رفته است، با لپتاپش مخفیانه از پلهها پایین میآید و به محض اینکه این کار را انجام میدهد، ماروین از رختخوابش بلند میشود، وضو میگیرد و شروع به خواندن قضای تمام نمازهایی میکند که در طول روز نخوانده است. اگرچه ماروین ترم اول خود در دانشگاه یو. سی. دیویس را با معدل ۳.۸ پشت سر گذاشته است، با اینکه نیمهوقت کار میکند و به افغانستان پول میفرستد، والدینش اغلب او را به خاطر نخواندن نماز و قرآن سرزنش میکنند و ماروین هرگز برای دفاع از خودش کلمهای به زبان نمیآورد. و با این حال اکنون اینجاست، نیمههای شب، به دور از چشم تأیید مادر و پدر و برادر و مادربزرگش، در خفا دعا میکند و آیهبهآیهی قرآن را میخواند، با صدایی آنقدر ملایم و آهنگین که تقریباً اشک در چشمانت پر میشود.
در طبقهی پایین، مُو به تالارهای گفتگو وارد میشود. پیچیده در شال پشمیِ پدرش —همان شال کوچکی که حاجی خیلی وقت پیش در روزهای جهاد میپوشید — مُو به تماشای ویدئوهایی مینشیند از بمبهای آمریکایی که بر شهرهای عراق میافتند، افغانها، که شاهد اعدام اعضای آیاساِیاف1 هستند، پسران مسلمان در گُجرات زندهزنده سوزانده میشوند. ساعتها این کلیپها را تماشا میکند، سرش را تکان میدهد، چشمهایش غمگین میشوند، تا اینکه معشوقش بامهربانی متوجه آنلاینشدن او میشود و به او دستور میدهد که بخوابد. در طبقهی بالا، مِری در حال خواندن پیامهای مُوست. او حساب فیسبوک مُو را هک کرده و مکالماتش را به صورت آنلاین میبیند. او در پروفایل برادرش مثل یک روح است، همیشه حواسش است که فقط آنچه قبلاً برادرش خوانده بخواند و بقیهی چیزها را دستنخورده بگذارد. به نظر تو، چنین استعدادی خیلی حیف است. در تخت کنار مِری، لیلی در حال ترسیم تصاویری از اردکها و جوجهاردکها و برکهها و اردکهایی است که در برکهها سروصدا میکنند و برکهها به اقیانوسها تبدیل میشوند و اردکها در حال پرواز و اردکها در حال راهرفتن و اردکها در حال مرگاند، و از این پرترههای زغالی عکس میگیرد و آنها را در یک حساب شخصی اینستاگرام که مِری هم میتواند مخفیانه به آن دسترسی داشته باشد پُست میکند. در اتاق مجاورِ دخترها، حاجی و همسرش بهآرامی دربارهی برادران همسرش بحث میکنند. نام آنها برایت آشناست و گمان میکنی ربطی به این واقعیت دارد که آنها در افغانستان مترجم ارتش ایالات متحده شدهاند. مطلع هستی که حاجی این مردها را خائن میداند. عاقبت حبیبی از شوهرش روی برمیگرداند و زیر لب چیزی زمزمه و آرامآرام گریه میکند تا به خواب برود. حاجی برای آرامکردن او کاری نمیکند. او روی تخت مینشیند و از درد یا پشیمانی سینهاش خِسخِس میکند و از پنجره به خیابان تاریک خیره میشود، جایی که مُو اکنون زیر تیر چراغبرق خیابان با یک حریف فرضی در حال مبارزهکردن است. بیبی، که در گوشهای از خانه قرار گرفته، همان لحظه و به همان شکل مینشیند و به همان چراغ خیابان بیرون از پنجره خیره میشود. او هم حملهی مُو به دشمنان نامرئی را تماشا میکند.
وقتی خانواده بالاخره میخوابند، تو به رؤیاهای آنها گوش میدهی.
در طول چند هفتهی آینده، تو به دنبال سرنخها، نشانهها و شواهدی از نیات شیطانی هستی. اما فایدهای ندارد. فقط زندگی است که ادامه دارد.
حاجی پنجرهای را که حین رنگآمیزی اتاق مادرش شکسته بود تعمیر میکند.
سرما به خانه سرازیر شده است.
بیبی به اتاق پسرها میرود و پسرها در اتاق نشیمن میخوابند. آنها دیگر نمیتوانند دزدکی از یکدیگر دور شوند، قبل از اینکه بخوابند با هم گفتگوهای طولانی دارند. دربارهی مسائل مالی خانواده بحث میکنند، مشکوک شدهاند که پدرشان قبضها را از آنها پنهان میکند. آنها قصد دارند با پدرشان رودررو شوند، اما هیچوقت تا آن مرحله پیش نمیروند.
هر دو پسر وقتی میخوابند خروپف میکنند، ماروین سوت میزند و مُو نوعی غرغر میکند، و دخترانی که اتاقخوابشان نزدیکترین اتاق به اتاق نشیمن است، تمام شب، بابت این صداها به یکدیگر شکایت میکنند. زمانبندی خروپف پسرها عجیب است. ریتم خاصی در آن وجود دارد. وقتی مُو بهآرامی غرغر میکند، ماروین با صدای بلندی خُرخُر میکند و وقتی ماروین ساکت میشود، مُو غرش میکند. دخترها از آن به «سمفونی» یاد میکنند. با این حال، در نهایت، دخترها به خواب میروند، و تو تنها شنونده باقی میمانی.
مُو توی ادرار خودش خون میبیند، اما پیش دکتر نمیرود.
معدل این ترم مِری ۴.۳ شده است، و حاجی برای تمام خانواده دونات میخرد. همه در اتاق نشیمن نشستهاند، دونات میخورند و چای مینوشند، و بیبی بهشوخی میگوید که حالا دیگر مجبور نیستند مِری را در عوض یک جفت بز بفروشند. تمام خانواده میخندند، گویی صحنهای از یک سریال طنزِ تلویزیونی است.
در حالی که شوهر حبیبی در حال خرید لوازم در فروشگاه ابزارفروشی است، والدین حبیبی از کابل با او تماس میگیرند و متوجه میشود که مادرش بهشدت بیمار است. چیزی به کسی نمیگوید و برای دیدن برادرانش در جاهای مختلف شهر راهی میشود. کمی بعد، حاجی به خانه باز میگردد و میفهمد که خبری از حبیبی نیست. از اتاقی به اتاق دیگر میرود و نام او را صدا میکند. بیبی برای اولین بار در هفتههای اخیر با پسرش صحبت میکند و به او اطلاع میدهد که مادرزنش بیمار است.
کارگران فنی از منطقهی خلیج2 به این محله نقلمکان کردهاند. مالیات بر املاک در حال افزایش است. قبضها روی هم جمع میشوند. حاجی به کمک نیاز دارد، اما به پسرانش چیزی نمیگوید، زیرا نمیخواهد آنها بیشتر از قبل کار کنند. پول و کارت اعتباری قرض میگیرد. قبضها را شبانه مثل جسد دفن میکند.
حبیبی یک تماس دیگر از پدر و مادرش دریافت میکند. باید جراحی انجام شود. به هر حال، قلب است دیگر. حبیبی فقط به حاجی میگوید، که البته بیبی هم متوجه میشود.
یک لحظه که ضعف بر لیلی چیره میشود، او یک بسته جیم اسلیم که آن را از پمپبنزین نزدیک مدرسهاش دزدیده بود میخورد. به خانه که میرسد، چند دقیقهای گوشت فراوریشده را بالا میآورد. اگرچه همه به حاجی اطمینان میدهند که حال لیلی خوب میشود، اما حاجی اصرار دارد که اورژانس خبر کنند. استدلال او این است که «تا وقتی که سیستم تلفنی پزشکی کالیفرنیا رو داریم، چرا ریسک کنیم؟» ساعتی بعد حاجی و لیلی از بیمارستان به خانه برمیگردند و حاجی به همسرش خبر میدهد که لیلی گیاهخوار شده است. او از همسرش میخواهد که این راز را مخفی نگه دارد. حاجی میگوید: «فعلاً لازم نیست کسی بفهمه.» حبیبی قول میدهد به احدی نگوید.
یک روز بعدازظهر، در حالی که پدرش خواب است و مادرش آشپزی میکند، مری در نامههای حاجی سرک میکشد و قبضهای تاریخگذشته را پیدا میکند، که سه یا چهار تا از قبضها مال یک شرکتاند. او چند مورد از قبضهای اضطراری (برق و اینترنت) را انتخاب میکند و باعجله به طبقهی بالا میرود. در سایتِ Poshmark.com ژاکتها و شلوارهای جین و تیشرتهای تقریباً نویِ خودش را که با شخصیتهایی از انیمههای محبوب —سیلور مون3 و توتورو4 و ناروتو5 — گلدوزی کرده است میفروشد و در طول یک هفته قبضهای پدرش را به صورت آنلاین پرداخت میکند.
حبیبی به ماروین دربارهی عمل جراحی آیندهی مادربزرگش میگوید. از ماروین میپرسد: «فکر میکنی مادرم من رو به خاطر اینکه تو اون شهر تنها گذاشتمش میبخشه؟» ماروین وانمود میکند که بازی ویدئویی خودش را متوقف کرده است، با اینکه در حال بازی آنلاین و بدون قابلیت توقف است. او دستهی بازی خودش را کنار میگذارد و بدون اینکه پاسخی بدهد به ترسهای مادرش گوش میدهد. او بارها و بارها کشته میشود.
کُپهی قبضها کمتر شده است، اما حاجی اصلاً متوجه نمیشود.
حبیبی وقتی شوهرش خانه نیست با کارل در برکلی تماس میگیرد. آنها در مورد معدهی کارل، اجارهخانهاش، تحصیلش، اعتراضاتش و دعاهایش گپ میزنند تا اینکه حبیبی بار دیگر به او التماس میکند که از کمونیسم دست بکشد و به خانه بیاید. کارل دلیل میآوردکه پدرش، بیش از هر کس دیگری، باید با آرمان او همراهی کند. حبیبی گریه میکند و کارل زمزمهکنان بهانهای میآورد و تلفن را قطع میکند. برایت سؤال پیش میآید که کدام یک از همکارانت کارل را زیر نظر دارد.
در حالی که حاجی شبکهی الجزیره را تماشا میکند —فیلمی از اعدام کشاورز جوان افغانی توسط سربازی استرالیایی پخش میشود — مِری کنار او چمباتمه میزند و، مثل زمانی که چهارساله بود، پوستههای خشکشدهی درون ریش او را میکَنَد. به گفتهی حبیبی، این مراسمِ ویژهی مِری قبل از خواب بود. حالا مِری یک بطری روغنزیتون در دست دارد، یک قطرهی کوچک از آن را کف دستش میریزد و روی ریش پدرش میمالد. فیلم دوباره پخش میشود. مرد کشاورز، بابا محمد، پس از آنکه سگی او را میدرد، بهپشت وسط مزرعهای دراز میکشد. زانوهایش در سینهاش جمع شده و تسبیح قرمز را در دستش مچاله کرده است. سربازی با تفنگ بالای سرش میایستد. میپرسد: «میخوای این آشغال رو راحتش کنم؟» صدای شلیک میآید و صفحه سیاه میشود. وقتی مِری میرود و بخش خبر تمام میشود، حاجی در اتاق نشیمن بهتنهایی روبهروی تلویزیون خاموش مینشیند. انگشتانش را لای موی مرطوب ریشش میکند و به نظر میرسد از نرمی آن متعجب شده است.
شب قبل از عمل مادرِ حبیبی، یکی از برادران حبیبی برای اولین بار بعد از چند ماه به ملاقاتش میآید. مِری تنها کسی است که به او خوشامد نمیگوید. لیلی در اتاق مشترکشان تلاش میکند تا خواهرش را متقاعد کند که داییشان را به خاطر توهینها، حملات، شوخیها، حملات در قالب شوخی و تهدیدهایش ببخشد. اما مِری قبول نمیکند. مِری میگوید: «مامان درک میکنه.» اما تو چندان مطمئن نیستی که مادرش درک کند. آن شب حبیبی و برادرش روی یک تُشک قرمز در اتاق نشیمن میخوابند و آرام برای مادر بیمارشان دعا میکنند. صبح، خبر خوش از راه میرسد و ناخواسته آهی از سر آرامش میکشی.
با گذشت شش ماه از مأموریت، کمکم به هدف خودت شک میکنی. حاجی از درد در حال تکهتکهشدن است. پزشکش به او توصیه کرده که تحت عمل جراحی ستون فقرات قرار گیرد، که ممکن است او را فلج کند. در دورهای دیگر، در جسمی دیگر، شاید حاجی میتوانست خطرناک باشد. اما اینجا، اکنون، که از درد و ضربهی روحی ناتوان شده است، پیرمرد اصلاً تهدیدی محسوب نمیشود.
باید برای مافوقهای خودت اطلاعات جدید را ارسال کنی. باید به آنها توصیه کنی که عملیات را متوقف کنند. اما تو این کار را نخواهی کرد. الآن نه. نه زمانی که مِری قرار است برای کالجها درخواست بفرستد، نه زمانی که مُو قصد دارد خواستگاری کند، نه زمانی که ماروین در حال پیداکردن دوستان جدید در دانشگاه است، نه زمانی که والدین حبیبی در حال دادن درخواست ویزا برای ایالات متحده هستند، نه زمانی که حاجی تصمیم میگیرد که آیا زیر تیغ جراحی برود یا نه این کار را نکند، نه زمانی که ارتباط بیبی با برادرش قطع میشود، نه زمانی که لیلی در آستانهی پیشرفت هنری است. چیزهای زیادی هست که باید بفهمی.
اما، پس از آن، در یک شب خنک تابستانی، زمانی که بقیهی اعضای خانواده به خانهی عمهای در فرِمونت رفتهاند، حاجی برای تعمیر لوله به اتاق زیرشیروانی میرود. او را تماشا میکنی که وسایلش را آماده میکند و از نردبان بالا میرود و وارد اتاق زیرشیروانی پر از آب میشود، و حاجی در میان ذرات ریز آب در هوا با لوله کلنجار میرود تا اینکه به زبان پشتو «گُه» را زیر لب زمزمه میکند. از میان آب، نیمخیز برمیگردد، اما هنگام پایینآمدن از بالاترین پلهی نردبان لیز میخورد و روی کاشیهای محکمِ زیر پایش میافتد. اگرچه ارتفاع سقوط باید فقط سه متر یا همین حدود باشد، حاجی به طرز ناجوری پایین افتاده و پایش شکسته است. روی زمین، بهپشت دراز کشیده و به اتاق زیرشیروانی که از آن سقوط کرده خیره مانده است. بهخوبی میدانی که قبلاً یک بار این پای حاجی شکسته است، در زمان اشغال شوروی که گلولهی کلاشینکف استخوان نازکنِی ساق پای او را سوراخ کرد و او را در سنگینترین دوران جنگ در لوگَر از میدان جنگ بیرون فرستاد، و احتمالاً این جراحت جان او را نجات داد، و اینکه زندهماندن خودش —در حالی که برادرش مرد، در حالی که خواهرش مرد، در حالی که پسرعموها، دوستان و همسایگانش همگی مردند—او را در تمام زندگیاش آزار داده است.
یک دقیقه میگذرد. دو دقیقه. میدانی که حاجی همیشه تلفن همراهش را در آشپزخانه جا میگذارد و آشپزخانه تقریباً بیست متر با جایی که روی زمین دراز کشیده و بیحرکت مانده است فاصله دارد و چارهای جز این ندارد که خودش را به آنجا بکشاند و کمک بخواهد. و، با این حال، او هیچ حرکتی نمیکند. تو برای شنیدن نفسهای او گوشهایت را تیز میکنی و صدای نفسنفسزدنش را میشنوی. آب از دریچه به سمت زیرشیروانی چکه میکند و حاجی دستهایش را بلند میکند و صورت و بازوها و موهایش را میشوید، انگار که دارد وضو میگیرد. در این مرحله است که هم تو و هم حاجی متوجه حوضچهی کوچک خونی میشوید که زیر سرش تشکیل شده است.
حاجی به درگاه خدا استدعا میکند، و تو صدای او را میشنوی، و پاسخ میدهی.
کمی بعد آمبولانس از راه میرسد.
فردای آن روز، حاجی به محض بازگشت از بیمارستان به خانه، یک ضبطکنندهی صدای تلفن از سایت آمازون میخرد و وقتی دستگاه ضبط میرسد، از ماروین میخواهد که آن را به تلفن ثابت وصل کند. کسی او را سؤالپیچ نمیکند. هیچکس با او بحث نمیکند. او در اتاقخوابش، تنها یا با حبیبی، ساعتها و ساعتها به دستگاه ضبط صدا گوش میدهد و در لحظات ناخوشایند سکوت، در زمان مکث در مکالمات، دستگاه را متوقف میکند، نوار را عقب میبرد و دوباره گوش میدهد. «میشنوی؟» او به زبان پشتو با حبیبی زمزمه میکند. «صدای نفسکشیدن؟»
حبیبی منتظر میماند و دوباره گوش میکند و سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد.
میدانی که این غیرممکن است. میدانی که امکان ندارد آنها صدای تو را بشنوند، و با این حال، وقتی به یک گفتگو گوش میدهی، زمانی که بین حرفها مکث میکنند، وقتی سکوت میشود، آن موقع نفست را در سینه حبس میکنی.
حاجی خیلی پیگیر شده است.
او تو را در تلفن، در خیابانها، در ونهای سفید بینامونشان، در چهرهی پلیسها، در کارآگاهها با لباسهای مبدل خیابانی، در میان پرسنل نظامی و همسایههایش جستجو میکند. او تو را در بیمارستان، بانک، رایانهی خودش، لپتاپ پسرهایش، وبکَم، دوربینِ تلفن، و تلویزیون جستجو میکند. تو را در میان پردهها و کشوهای آشپزخانه و لای درختان حیاط پشتیاش، در پریزهای برق، قفل دستگیرههای در و توی رشتههای لامپ جستجو میکند. و، حتی با وجود اعتراض خانوادهاش، حاجی در میان شیشههای شکسته، در کاشیهای خردشده، در تکهپارههای کاغذدیواری، تختهپارههای درها، گوشتهای رشتهرشتهشدهاش، اعصاببههمریختهاش و در قلب تپندهی خودش تو را جستجو میکند، جایی که میان تمام سختیها صدایی که زمزمه میکند او محبوب است صدای توست.
1.نیروهای بینالمللی کمک به امنیت
2.Bay Area
3.Sailor Moon
4.Totoro
5.Naruto