icon
icon
عکس از رنه برى، تهران ۱۹۶۰
عکس از رنه برى، تهران ۱۹۶۰
مواجهه
اشاراتِ ملک
نویسنده
مهتاب شریعتی
28 آذر 1403
عکس از رنه برى، تهران ۱۹۶۰
عکس از رنه برى، تهران ۱۹۶۰
مواجهه
اشاراتِ ملک
نویسنده
مهتاب شریعتی
28 آذر 1403

«صدای جِلزووِلز زرشک‌ها وقتی به پسته‌ی در‌حالِ‌سرخ‌شدن توی کره اضافه می‌شن» این جمله‌ای بود که در استوری اینستاگرامش خواندم. چندوقتی بود که دنبالش می‌کردم و منتظر فرصتی بودم تا غذاهایش را امتحان کنم. برای اولین ‌بار بود که هم زمان داشتم و هم خبر پذیرایی‌اش را دیر نمی‌دیدم، با اینکه باز هم دیر بود؛ برای رفتن به ضیافتش باید از قبل خبر بدهی تا میزبان برای تو هم تدارک ببیند. هفتِ شب بود، اما تیری در تاریکی فرستادم. از غذا چه می‌دانستم؟ جز مواد اولیه‌اش، هیچ! می‌دانستم که دستش با ترکیب آشناست و غذاهایش هرچقدر هم که ریشه در فرهنگِ ایرانی داشته باشد، اما طعمِ جدیدِ کُلاژشده‌ای را روی زبان می‌آورند. یکی از دوستانم عقیده دارد اجزای غذا باید جدای از هم مزه داشته باشند تا بتوانی تک‌تک عناصرِ تشکیل‌دهنده را جدا مزه‌مزه کنی. دوست دیگرم علاقه دارد خوردنِ غذای دلپذیر را کِش بدهد، در میانه‌ی غذا سیگار بکشد، و بعد، دوباره به آن مزه برگردد. اما من شیفته‌ی غذاهایی هستم که در ترکیب طعمِ متفاوتی می‌سازند. غذا برایم دورهمیِ اجزا نیست، یک کلِ بافته‌شده‌ای ا‌ست که به آن اجزا هویت متفاوتی با ذاتِ همیشگی‌شان می‌بخشد. اصلاً هم صبور نیستم؛ وقتی غذایی دلم را ببرد، نفس‌هایم بین بلعیدن و جویدن و فروبردن خیلی کوتاه می‌شوند.

برای ساعت ده‌ونیم ظرفیت داشت. هزینه‌ی غذایم را پرداخت کردم و مکان آن شبش را برایم فرستاد. کجا بود؟ همان‌جایی که در نوجوانی مکانِ خلوت دوستی‌هایم بود و در ابتدای جوانی مأمنِ تنهایی‌ام. همان‌جایی که می‌دانستم انتهای کدام بن‌بست به پله‌ها می‌خورد و از پارک سر درمی‌آورد. در آدرس، اشاره‌ای به اسم آن مکان نشده بود. اول پرسیدم: «فلان‌جا منظورتونه؟» و بعد از چند ثانیه، پاک کردم. فکر کردم، تجربه‌ی ندانستنِ طعمی که انتظارش را می‌کشی با تجربه‌ی ندانستنِ مکانِ دقیق آن کامل می‌شود. چرا باید بازی جستجوگری آشپز را خراب کنم؟

خودش می گوید مکانش «نوری ا‌ست در تاریکی!» در پیامی ازپیش‌نوشته‌شده، خواهش کرده بود که به زمانِ رزرو توجه کنیم و نمی‌خواستم دیر برسم. آخرین بار، دو سال پیش بود که در محیط درخت‌های پارک نفس کشیده بودم. و، قبل از آن، چند سالی می‌شد که دیگر نرفته بودم. حافظه‌ام آن‌قدرها هم درست کار نکرد، یک کوچه پایین‌تر ماشینم را پارک کردم و تا انتهای همان کوچه‌ی بن‌بست دویدم. به پله‌ها رسیدم و در سیاهیِ شوکه‌کننده‌ای به راهم ادامه دادم. با اینکه پارک را می‌شناختم و در جای‌جایش خاطره داشتم، نمی‌دانستم این بار باید به کدام قسمتش بروم: از آن پل فلزی رد شوم؟ مسیر سمت راستی را بروم یا مسیر سمت چپی را؟ به شمال نزدیک‌تر است یا به جنوب؟ قدم‌های تندی برمی‌داشتم، هم از ترس ناشناخته‌های مسیر تاریک و هم از سرِ دیر نرسیدن به میز غذا.

در حال بارگذاری...
عکس از دیوید ترنلى، تهران دهه‌ی هفتاد شمسى

در بیوگرافی اینستاگرامش نوشته «غذای خیابانی»، اما نه عقب ماشینی بساط کرده بود و نه با بنرهای اضافیِ شهرداری و صندلی‌های پلاستیکی غرفه‌ای ساخته بود. شبیه هیچ‌کدام از غذاهای خیابانی که تجربه کرده‌ام نبود. نه‌تنها غذایی که قرار بود امتحان کنم، بلکه همه‌ی آدابش متفاوت بود. میز چوبی‌اش سقفی حصیری با ستون‌های بامبو داشت. صندلی‌های تاشو و چهارپایه‌های چوبی را با تشکچه‌های نرم دور میز چیده بود. نورهای زرد لطیفی از سقف آویزان شده بود که دیفیوزرشان دَم‌کُنی گلدار صورتی و سبز بود. قابلمه‌های مِسی روی شعله‌های کمِ گاز انتظار می‌کشیدند تا کاهوی خردشده روی تخته‌ی چوبی در کاسه‌های سفالی ریخته شوند و بعد نوبت به آنها برسد.

من هم از غذادرست‌کردن برای دیگران خوشم می‌آید. وقتی دوستی به خانه‌ام می‌آید، نیمی از معاشرتمان به این می‌گذرد که او پشت اُوپن بنشیند و من بین یخچال و کابینت و گاز در رفت‌وآمد باشم و بدون پیروی از یک دستورپخت چیزها را ترکیب کنم. وقتی غذا آماده می‌شود و آن را در ظرف می‌کشم، به نتیجه‌ی قُمارم نزدیک می‌شوم. مارگریت دوراس هم دوست داشت برای عزیزانش غذا درست کند و با این کار به آنها نشان می‌داد دوستشان دارد: «هرگز، در هیچ موردی، آدم نباید برای خودش به‌تنهایی آشپزی کند. زیرا من فکر می‌کنم، این راهی‌ است که به تثبیت ناامیدی در ما خواهد انجامید…»1 تدارک این نوع از پذیرایی برای آشپزِ ولگرد هم برون‌رفتی از روزهای ناامیدی و بدحالی ا‌ست. ما، مهمان‌هایی که برای تجربه‌ی چشاییِ متفاوتی پیش او می‌رویم، قمار می‌کنیم. او هم قمار کرده است که در این فرم جدیدْ آشپزی و پذیرایی می‌کند؟

کاسه‌ی سفالی را جلویم گذاشت. قبلاً، در میبد، توی این کاسه‌ها آبگوشتِ یزدی خورده بودم، همان ترکیب آشنای ما ایرانی‌ها. حالا، در مقابل غریبه‌ی تازه‌ای قرار داشتم که بوی شهر بازی می‌داد. قاشقم را برداشتم و در دنیایی که ساخته بود فرورفتم. در اولین قاشق هم‌نشینی برنجِ پخته‌شده با آلبالو، ماش، و گردویی که زیر دندان‌هایم رفت به پیش‌درآمدِ قطعه‌ای موسیقیایی می‌مانست، پیش‌درآمدی که چنگ می‌اندازد تا خودت را بسپاری به آهنگساز و منتظر ادامه‌اش شوی! قاشق بعدی‌ام نسخه‌ی سحرگاهیِ خرمن غلات مونه2 بود. زردیِ انبه از پشت برنجِ صورتی بیرون می‌زد و سرخیِ زرشک به سبزیِ پسته سرایت می‌کرد. رنگ و بافتِ غذا را در گردونه‌ی کاسه می‌چرخاندم: «همراه اشاره‌ی سمت راستی شوم یا اشاره‌ی سمت چپی؟» «این به شمال نزدیک‌تره یا به جنوب؟» لقمه‌های کوچک و سریعی برمی‌داشتم؛ برای لذت‌بردن از ناشناخته‌های پیشِ رویم توقف هم لازم بود، مثل آن سکوت‌های خیلی کوتاهی که در میانه‌ی سونات‌های شلوغ عیش را دوچندان می‌کند. وقتی مزه‌ی تندِ سیاهی در دهانم دویید فکرهایم هم سریع شدند: «بادمجونه؟ خرماست؟» اما تا پایان غذا درباره‌اش نپرسیدم، مسئله‌ آن کلِ همگون لذیذی بود که به‌نرمی در هم‌ تنیده شده بود. به قول خودش، این غذا شلوغیِ ذهنی پراکنده در طعم است، اما شلوغی‌ای که مثل نوازنده‌های ارکستر، همگی، یک قطعه‌ی واحد را می‌نوازند: «اشاراتِ ملک».

1.مارگریت دوراس، «آشپزخانه‌ی مارگریت» (یادداشت‌های روزانه)، ترجمه‌ی مریم فرسو (تهران: نشر بهجت، چ اول، ۱۳۹۶) ص. ۵۹ —و.

2.Haystacks [به فرانسوی «Les Meules à Giverny» یعنی «خرمن‌ها/کومه‌های علف در ژیورنی»] نامِ رشته‌ای از نقاشی‌ است کارِ استادِ امپرسیونیست، کلود مونه. سوژه‌ی اصلیِ همه‌ی این نقاشی‌ها توده‌های خرمنِ غلاتِ برداشت‌شده است. (گندم، یولاف، جو، علوفه، و…) «نسخه‌ی سحرگاهی» نزد نویسنده اشاره‌ای به یکی از همین رشته نقاشی‌هاست که در نورِ پگاه و با رنگ‌های هنگام برآمدن خورشید کشیده شده است. چراکه این رشته نقاشی‌ها را، که در ۲۵ بوم‌اند، مونه در تابستان ۱۸۹۰ آغاز و تا بهار پس از آن کشیده است تا به شیوه‌ی امپرسیونیستی خود یک سوژه‌ی یکسان را در نور، جو، آب‌وهوا، و زمان‌های گوناگونی از روز و فصل نشان دهد. —و.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد