icon
icon
طرح از سارا نعمتی‌حصار
طرح از سارا نعمتی‌حصار
داستان
خانه‌ها
نویسنده
حسین یونسی
28 آذر 1403
طرح از سارا نعمتی‌حصار
طرح از سارا نعمتی‌حصار
داستان
خانه‌ها
نویسنده
حسین یونسی
28 آذر 1403

آن شب‌ که‌ از اداره آمدم بیرون داشت‌ برف می‌‌آمد. برفی‌ بی‌‌صدا و آرام که‌ معلوم بود تازه شروع کرده است‌ به‌ باریدن. دستم‌ را به‌ کناره‌ی‌ پله‌‌ها گرفتم‌ که‌ لیز نخورم. از آنجا ماشینم‌ را دیدم. لایه‌‌ی‌ باریکی‌ از برف شیشه‌‌هایش‌ را پوشانده بود. یکراست‌ رفتم‌ سمت‌ ماشین‌ و سوئیچم‌ را فروکردم توی‌ قفل‌. چرخاندم و در باز شد. نشستم‌ پشت‌ فرمان و به‌ چیزهای‌ دور‌وبرم نگاه کردم. به‌ جعبه‌‌ی‌ اسباب‌بازی‌ روی‌ صندلی‌. به‌ عروسک‌ پشمی‌ که‌ از آینه‌ آویزان بود. همه‌‌چیز برایم‌ غریبه‌ بود. آن وسایل‌ مال من‌ نبود. باهراس پیاده شدم و ماشین‌ را نگاه کردم. درست‌ شبیه‌ ماشین‌ من‌ بود ولی‌ مال من‌ نبود. نمی‌‌دانم‌ چطور باز شده بود. بعد یادم افتاد آن روز صبح‌ ماشینم را دو کوچه‌ پایین‌‌تر پارك کرده‌ام.

بعد از اینکه‌ ماشین‌ خودم را پیدا کردم سوار شدم و برای‌ اولین‌ بار از دیدن ته‌‌مانده‌های‌ سیبی‌ که‌ انداخته‌ بودم کف‌ ماشین‌ خوشحال شدم. بخاری‌ را زدم روی‌ زیاد. برف‌پاك‌کن‌ را به‌ حرکت‌ درآوردم و در حالی‌ که‌ ماشین‌ را آرام از توی‌ پارك بیرون می‌‌کشیدم به‌ سفارش‌های‌ سارا فکر کردم. گفته‌ بود سر راه میوه بخر. و یک‌ شیشه‌ ترشی‌. جایی‌ بین‌ راه ایستادم و از مغازه‌ای‌ که‌ بیخ‌‌تابیخش هندوانه‌ چیده بودند خرید کردم. وقتی‌ نزدیک‌ خانه‌ شدم، ماشین‌‌ها توی‌ خیابان اصلی‌ گیر کرده بودند. سر می‌‌خوردند و با چرخ‌های‌ پرشتاب برف‌ها را سه‌ متر توی‌ هوا پرتاب می‌‌کردند. من‌ کج‌‌ومعوج همان گوشه‌‌کنارها پارك کردم و پیاده راه افتادم سمت‌ خانه‌. نایلون هندوانه‌ سنگین‌ بود و گاهی‌ می‌‌کشید روی‌ برف.

داخل‌ کوچه‌‌مان یک‌دست‌ سفید شده بود. سفید و آرام. خالی‌ از هیاهوی‌ شهر. ردِ ماشینی‌ را که‌ تازه از آنجا گذشته‌ بود گرفتم‌ و رسیدم وسط‌ کوچه‌. خریدها را گذاشتم‌ زمین‌. قبل‌ از اینکه‌ زنگ‌ بزنم،‌ به‌ زمین‌ِ کنار خانه‌ که‌ سال‌ها همان‌طور خالی‌ افتاده بود نگاه کردم. از نخاله‌‌ها و آشغال‌های‌ همیشگی‌ خبری‌ نبود. انگشتم‌ را روی‌ زنگ‌ فشار دادم. در فوری‌ باز شد. خریدها را برداشتم‌ و با فشار شانه‌ در را باز کردم. حیاط ملافه‌‌ای‌ سفید روی‌ خودش کشیده بود. همان‌طور که‌ عرضِ حیاط را طی‌ می‌‌کردم، احساس کردم آن زیر چیزهایی‌ جابه‌جا شده. مشکوك شدم. وارد راه‌پله‌‌ها که‌ شدم، شَکم بیشتر شد. آنجا شبیه‌ خانه‌‌ی‌ ما نبود. نه‌ پله‌‌ها و در و دیوار، نه‌ پنجره‌ها و چیزهای‌ دیگر. برگشتم‌ توی‌ کوچه‌، و از بیرون ساختمان را ورانداز کردم. یک‌ ساختمانِ کاملاً سفید بود، نه‌ خانه‌‌ای‌ با آجرهای‌ سه‌‌سانتی‌. نه‌ بالکن‌ داشت‌ و نه‌ کاجِ سیتروسِ بلندی‌ که‌ از بیرون پیدا باشد. گفتم‌ لابد کوچه‌ را اشتباه آمده‌ام. برگشتم‌ سر کوچه‌. تابلوی‌ اقاقیا مانند پرچمی‌ یخ‌‌بسته‌ سر جای‌ همیشگی‌‌اش ایستاده بود. باز برگشتم‌ و خانه‌‌ها را بادقت‌ نگاه کردم. همه‌‌چیز سر جایش بود. آن زمین‌ خالی‌. خانه‌‌های همسایه‌. درخت‌‌ها و شمشادهای‌ پیاده‌رو. همه‌ سر جای‌ خودشان بودند، الاّ خانه‌‌ی‌ ما. همان‌طور خانه‌‌ها را به‌‌ترتیب‌ نگاه کردم تا به‌ انتهای‌ کوچه‌ رسیدم. آنجا بود که‌ خانه‌‌مان را شناختم‌، با پیچک‌‌هایی‌ که‌ نصف‌ ساختمان را پوشانده بودند و توی‌ زمستان عین‌ رگ‌هایی‌ سیاه روی‌ پایی‌ واریس‌‌دار دیده می‌شدند. با همان بالکن‌‌ها و کاج سیتروس بلندی‌ که‌ از بیرون پیدا بود. دستم‌ را به‌ سمت‌ زنگ‌ بردم و شماره‌ی‌ چهارم را زدم. آیفون صدایی‌ کرد و در باز شد. رفتم‌ داخل‌ و خوب به‌ حیاط و باغچه‌ نگاه کردم. خودش بود. باز برگشتم‌ توی‌ کوچه‌ ببینم‌ چه‌ اتفاقی‌ افتاده. سر درنمی‌‌آوردم. خانه‌‌ی‌ ما درست‌ آمده بود سر نبش‌ و بعد از آن کوچه‌ تمام می‌‌شد. برگشتم‌ توی‌ حیاط و سری‌ به‌ پارکینگ‌ زدم. پراید نقره‌ای‌‌رنگ‌ آقای‌ شهرابی‌ سر جایش بود. همین‌‌طور قفسه‌‌های‌ خالی‌ از پرنده‌ی‌ خانم‌ مهین‌‌دوست‌ که‌ تا نزدیک‌ سقف‌ بالا رفته‌ بود. سوار آسانسور شدم و دکمه‌‌ی‌ طبقه‌‌ی‌ چهارم را زدم. دکمه‌‌ای‌ که‌ بیشتر از بقیه‌ ساییده شده بود.

وقتی‌ رسیدم بالا، از لای‌ در، بوی‌ ماهی‌ سرخ‌کرده می‌آمد. در نیمه‌‌باز بود. همان‌طور با کفش‌ و لباس‌های‌ برفی‌ و پلاستیک‌ خرید رفتم‌ داخل‌ و ایستادم وسط‌ هال. سارا با کفگیر چوبی‌ آمد پشت‌ اوپن‌. نگاهی‌ به‌ من‌ کرد و گفت‌: «با اون کفش‌‌های‌ خیس‌؟»

چند لحظه‌ نگاهش کردم. نمی‌‌دانستم‌ باید آن خبر را چطور بهش‌ بدهم‌. گفتم:‌ «خونه‌‌مون سارا...»

گفت:‌ «زود دربیار لباس‌هاتو بیا اینجا... من‌ باید برم دوش بگیرم.»

نمی‌‌شد. باید سر حوصله‌ موضوع را بهش‌ می‌‌گفتم‌. کفش‌های‌ خیسم را درآوردم و گذاشتم‌ بیرون توی‌ راهرو. کاپشنم را آویزان کردم به‌ جارختی‌ و پلاستیک‌ خریدها را گذاشتم‌ روی‌ اوپن‌. بعد رفتم‌ توی‌ اتاق‌خواب و لباس‌هایم‌ را عوض کردم. وقتی‌ آمدم توی‌ آشپزخانه،‌ سارا نبود. چهار تا ماهی توی‌ ماهیتابه‌ جلز و ولز می‌کردند. کفگیر را از کنار گاز برداشتم‌ و انداختم‌ زیر یکی‌ از ماهی‌‌ها. روغن‌‌های‌ جهنده پریدند روی‌ دست‌ و لباسم‌. نصف‌ِ ماهی‌ برگشت‌ و نصف‌ دیگرش ماند. سارا از توی‌ حمام داد زد: «نسوزن اونا...» سرم را خم‌ کردم و شعله‌ را پایین‌ کشیدم. بعد رفتم‌ سمت‌ حمام. لای‌ در را کمی‌ باز کردم. صدای‌ آب بلند بود. در را بیشتر باز کردم. کف‌‌ها داشت‌ از روی‌ بدنش‌ شسته‌ می‌‌شد و پایین‌ می‌‌رفت‌. گفتم: «گوش کن‌ چی‌ می‌‌گم‌ سارا... خونه‌‌ای‌ که‌ توش هستیم‌ جابه‌جا شده... یعنی‌ سر جایی‌ که‌ همیشه‌ بود نیست.»‌ با دست‌ صورتش را پاك کرد و موهای‌ خیسش را انداخت‌ روی‌ شانه‌‌اش. گفت‌: «اون حوله‌‌ی‌ منو برام می‌آری.»‌

رفتم‌ به‌ اتاق‌خواب و حوله‌ را برایش‌ آوردم. آویزانش‌ کردم بالای‌ در. بعد کمی‌ عقب‌ رفتم‌ و به‌ ستون کنار آشپزخانه‌ تکیه‌ دادم. سارا از حمام آمد بیرون. موهایش‌ را داشت‌ توی‌ حوله‌‌ی‌ کوچک‌‌تری‌ می‌‌پیچید. گفت‌: «تو چرا اینجا وایسادی‌... حاضر شو باید بریم... دیر شد.»

یادم افتاد که‌ آن شب‌ دورهمی‌ مهمان یکی‌ دوستانمان بودیم‌. رفتم‌ توی‌ آشپزخانه‌ و زیر ماهیتابه‌ را خاموش کردم. بعد ماهی‌‌ها را گذاشتم‌ توی‌ قابلمه‌.

وقتی‌ هر دو آماده شدیم،‌ قابلمه‌ را دادم دست‌ سارا و خودم هندوانه‌ ر ا برداشتم‌. به‌ سارا گفتم‌ خودش بیفتد جلو. رفت‌ توی‌ آسانسور و دکمه‌‌ی‌ پارکینگ‌ را زد. من‌ فوری‌ دکمه‌‌ی‌ همکف‌ را زدم. داشت‌ کلافه‌ می‌شد. گفتم‌: «آخه‌ ماشین‌ توی‌ پارکینگ‌ نیست... مجبور شدم تو خیابون اصلی‌ پاركش کنم.»‌ از آسانسور پیاده شدیم‌. باز او جلو بود و من‌ پشت‌ سرش. قدم‌های‌ محکمش توی‌ برف فرومی‌‌رفت‌. از حیاط که‌ آمدیم‌ بیرون، سارا توی‌ کوچه‌ ایستاد. گفت‌: «کو؟ کدوم ور گذاشته‌ای‌؟» گفتم‌: «سارا، خونه‌ رو نگاه کن‌.» هنوز داشت‌ به‌ من‌ نگاه می‌کرد. گفتم:‌ «مگه‌ ما وسط‌ کوچه‌ نبودیم؟ ببین‌ الآن کجاییم‌.» سرانجام سرش را چرخاند و به‌ چپ‌ و راست‌ِ خانه‌ نگاه کرد. بعد دور خودش چرخید و باز اطرافش را نگاه کرد. بعد حس‌ کردم کل‌ بدنش مثل‌ سرو کوچک‌ِ پهلوی‌ پیاده‌رو یخ‌ بست‌. هندوانه‌ را گذاشتم‌ زمین‌ و رفتم‌ قابلمه‌ را از دستش گرفتم‌.

آن شب‌ هر دو با همان لباس‌های‌ مهمانی‌ نشستیم‌ پشت‌ میز غذاخوری‌ و قابلمه‌ی‌ ماهی‌ را گذاشتیم‌ وسط‌، و شروع کردیم‌ به‌ خوردن. او تیغ‌‌های‌ ماهی‌ مرا می‌‌گرفت‌ و من‌ تیغ‌‌های‌ ماهی‌ِ او را. و همان‌طور آنها را مثل‌ غنایم‌ جنگی‌ روی‌ هم‌ تلنبار کردیم‌، و بی‌ آنکه‌ یک‌ کلمه‌ با هم‌ حرف بزنیم‌ تمام ماهی‌‌ها را خالی‌‌خالی‌ خوردیم‌.

بعد از شام، دوباره از خانه‌ زدیم‌ بیرون و یک بار دیگر تمام خانه‌‌ها را به‌‌ترتیب‌ نگاه کردیم‌. بعد رفتیم‌ به‌ خیابان اصلی‌ و ماشین‌ را برداشتیم‌ و آوردیم‌ توی‌ پارکینگ‌. در حدِ آدم‌هایی‌ که‌ سه‌ روز تمام توی‌ برف راه رفته‌ باشند احساس کوفتگی‌ می‌‌کردیم‌. فقط‌ امیدوار بودیم‌ فردا صبح‌ که‌ از خواب بیدار می‌‌شویم‌ آن بازی‌ تمام شده باشد.

فردای‌ آن روز اول من‌ از خواب بیدار شدم. روی‌ شاخه‌‌های‌ درختان پشت‌ پنجره تیغه‌‌ی‌ نازکی‌ از برف بالا رفته‌ بود. سارا هنوز خواب بود. بلند شدم و رفتم‌ توی‌ هال. روی‌ میز غذاخوری‌ قابلمه‌‌ی‌ خالی‌ را دیدم. دو تا بشقاب و یک‌ کپه‌ تیغ‌ِ ماهی‌. دویدم سمت‌ بالکن‌ و پرده را کنار زدم. نمای‌ شهر جایش را به‌ یک‌ ساختمان چهارطبقه‌ داده بود. معنایش این‌ بود که‌ اتفاق دیشب‌ خواب و خیال نبوده است‌. آن روز وقتی‌ رسیدم اداره، فوری‌ به‌ خانه‌ زنگ‌ زدم. به‌ سارا گفتم‌ برود سروگوشی‌ توی‌ ساختمان آب بدهد ببیند اوضاع از چه‌ قرار است‌. نیم‌‌ساعت‌ بعد سارا زنگ‌ زد و گفت‌ همسایه‌‌هایمان از جابه‌جایی‌ بی‌‌خبرند. انگار که‌ از اول همان‌جا بوده‌اند. بعد یکهو زد زیر گریه‌. گفت‌ ولی‌ آقای‌ شهرابی‌ و خانم‌ مهین‌‌دوست‌ شکل‌ خودشان نیستند، یعنی‌ همان‌ها هستند، ولی‌ یک‌ شکل‌ دیگرند. وقتی‌ از سرکار برگشتم،‌ خودم رفتم‌ سراغشان. آقای‌ شهرابی‌ را به‌ بهانه‌‌ی‌ شارژ ماهیانه‌ دیدم. راست‌ می‌‌گفت‌. تا حرف نمی‌‌زد و حرکات سرودستش را نمی‌‌دیدی باور نمی‌کردی این‌ همان آدم است‌. پول شارژ را بهش‌ دادم و از پله‌‌ها دویدم بالا.

بعد از آن تا یک‌ هفته‌ اتفاق خاصی‌ نیفتاد. داشتیم‌ به‌ خودمان تلقین‌ می‌‌کردیم‌ که‌ ما اشتباه کرده‌ایم‌، خانه‌ از اول همان‌جا بوده و همسایه‌‌ها از روز اول همین‌ شکلی‌ بوده‌اند. ولی‌ یک‌ هفته‌ بعد، که‌ از سرکار برگشتم‌، خانه‌ سر نبش‌ هم‌ نبود. سرتاسر کوچه‌ را گشتم،‌ ولی‌ اثری‌ از خانه‌ پیدا نکردم. خانه‌ رفته‌ بود دو تا کوچه‌ پایین‌‌تر. فردایش که‌ می‌‌خواستم‌ بروم سر کار سارا ایستاد توی‌ چارچوب در و گفت‌ حق‌ ندارم از خانه‌ بیرون بروم. گفت:‌ «نرو شهاب... من‌ می‌‌ترسم... شاید دیگه‌ نتونی‌ پیداش کنی.»‌

چند روز بعد، کل‌ محله‌ را زیر پا گذاشتم‌ و اثری‌ از خانه‌‌مان پیدا نکردم. موبایل‌ سارا را گرفتم‌ و گفتم‌ از خانه‌ بیاید بیرون و سؤال کند آنجا کجاست‌. شانسی‌ که‌ توی‌ زندگی‌ آورده‌ام سارا زن باهوشی‌ است‌. رفت‌ پشت‌‌بام و از آنجا شروع کرد به‌ آدرس‌دادن. گفت‌ الآن برج میلاد سمت‌ راست‌ خانه‌ است‌. بعد نشانی‌ پارک‌ها و ساختمان‌هایی‌ را که‌ می‌‌دید گفت‌. بعد از مدتی‌ دیگر هر دو حرفه‌‌ای‌ شده بودیم‌. با چند نشانی‌، خانه‌ را هر جا که‌ بود پیدا می‌‌کردیم‌.

خانه‌ انگار روزها جابه‌جا می‌شد، ولی‌ ما نمی‌‌توانستیم‌ لحظه‌‌ی‌ دقیقش را پیدا کنیم‌. شاید زمانی‌ که‌ سارا مشغول آشپزی‌ بود، یا همان چند دقیقه‌‌ای‌ که‌ می‌‌رفت‌ دستشویی‌. دقیقاً معلوم نبود. جابه‌جایی‌‌ها نظم‌ و ترتیب‌ مشخصی‌ نداشت‌. بعضی‌ وقت‌‌ها چند روز پشت‌‌سرهم‌ جا عوض می‌کرد. و گاهی‌ یک‌ ماه از سر جایش جم‌ نمی‌خورد. جاهایی‌ که‌ می‌رفت‌ هم‌ قاعده‌ای‌ نداشت‌. از شرق گرفته‌ تا غرب. از خیابان‌های‌ پهن‌ گرفته‌ تا کوچه‌‌پس‌‌کوچه‌‌های‌ خلوت و بن‌‌بست‌.

نفهمیدیم‌ بهار چطور گذشت‌. تابستان که‌ شد، خانه‌ رفت‌ جایی‌ نزدیک‌ کوه‌های‌ دربند. مدتی‌ که‌ آنجا بودیم‌ من‌ یکی‌ دو ساعت‌ دیرتر می‌‌رفتم‌ سر کار تا سارا از کوهپیمایی‌ برگردد. وقتی‌ برمی‌‌گشت‌ سرشیر و عسل‌ گرفته‌ بود با نان سنگک‌. بعد می‌‌نشستیم‌ و روبه‌روی‌ چشم‌‌انداز آنجا صبحانه‌ می‌خوردیم‌. یک‌ روز موقع‌ صبحانه‌ به‌ سارا گفتم‌: «هیچ‌ می‌‌دونی‌ ممکنه‌ فردا ظهر که‌ از پنجره بیرون رو نگاه می‌‌کنی‌ دیگه‌ این‌ منظره رو نبینی.»‌

نان سنگک‌ را توی‌ ظرف عسل‌ فرو کرد و بیرون آورد. گفت‌: «قشنگی‌‌ش به‌ همینه.»‌ و لقمه‌ را گرفت‌ بالا و آرام فروکرد توی‌ دهانش.

اواخر تابستان، چند هفته‌‌ای‌ خانه‌ رفت‌ سمت‌ لاله‌‌زار، نزدیکی‌‌های‌ خیابان هدایت‌. توی‌ کوچه‌‌ای‌ باریک‌ که‌ از بالکن‌ خانه‌ ویترین‌ یک‌ خیاطی‌ پیدا بود. نمایی‌ که‌ آن روزها می‌‌دیدیم‌، چند لباس تور سفید بود که‌ از دیوار آویزان کرده بودند. صحنه‌‌ای‌ که‌ با دیدنش هر بار فکر می‌کردم یک‌ زن درسته‌ را با لباس عروس از طبقه‌‌ی‌ دوم آویزان کرده‌اند.

اوایل‌ به‌ صورت ذهنی‌ حساب جابه‌جایی‌‌ها را داشتیم‌، ولی‌ وقتی‌ زیاد شد، تصمیم‌ گرفتیم‌ آنها را توی‌ یک‌ دفترچه‌ یادداشت‌ کنیم‌. روزهای‌ جمعه‌ آقای‌ شهرابی‌ و خانم‌ مهین‌‌دوست‌ را می‌‌کشانیدم توی‌ کوچه‌ و چهارتایی‌ با هم‌ عکس‌ می‌‌گرفتیم‌. بعد، آنها را یک‌ جا برای‌ خودمان آرشیو می‌‌کردیم‌. یک‌ بار آقای‌ شهرابی‌ شبیه‌ آنتونی‌ کویین‌ شده بود. سارا این‌‌طور می‌‌گفت‌. چند بار هم‌ به‌ نظر من‌ خانم‌ مهین‌‌دوست‌ شکل‌ بیتا فرهی‌ شده بود. همیشه‌ از صورت سرد و بی‌‌روح بیتا فرهی‌ خوشم می‌‌آمد. من‌ آنجا عکس‌‌های‌ زیادی‌ با خانم‌ مهین‌‌دوست‌ گرفتم‌. یک‌ شب‌ که‌ داشتیم‌ عکس‌‌ها را با سارا نگاه می‌‌کردیم‌ گفت‌: «راست‌ می‌‌گی‌‌ها... با بیتا فرهی‌ مو نمی‌‌زنه.»‌ به‌ صورتِ خودم توی‌ عکس‌ دقیق‌ شدم. سرم را خم‌ کرده بودم سمت‌ خانم‌ مهین‌‌دوست‌. و طوری‌ ایستاده بودم که‌ انگار دستم را از پشت‌ انداخته‌‌ام دور کمرش. گفتم‌: «ببینم‌ تو یادته‌ خانم‌ مهین‌‌دوست‌ واقعاً چه‌ شکلی‌ بود؟» انگار چیز خاصی‌ یادش افتاده باشد، باانرژی‌ از بالای‌ سر عکس‌‌ها بلند شد و گفت‌: «یه‌ چیزایی‌ یادمه‌... ولی‌ من‌ همین‌ شکلشو بیشتر دوس دارم.»

سرکار که‌ می‌‌رفتم،‌ از ظهر به‌ بعد دیگر نمی‌‌توانستم‌ کار کنم‌. می‌‌نشستم‌ کنار پنجره و از طبقه‌‌ی‌ دهم‌ به‌ شهر بزرگ تهران نگاه می‌‌کردم. با خودم می‌‌گفتم‌ یعنی‌ الآن خانه‌‌ی‌ من‌ کجای‌ این‌ شهر است‌. روزهایی‌ که‌ حس‌ می‌‌کردم روز جابه‌جایی‌ است‌ هر ده دقیقه‌ یک‌ بار به‌ خانه‌ زنگ‌ می‌‌زدم.

اوایل‌ پاییز بود که‌ رفتیم‌ نزدیک‌ پارك قیطریه‌. یک‌ روز عصر که‌ من‌ چای‌ و کیک‌ آماده کرده بودم، سارا با لباس‌های‌ ورزشی‌ عرق‌کرده برگشت‌ خانه‌. گفت‌ کسی‌ را توی‌ پارك دیده که‌ مطمئن‌ است‌ آقای‌ شهرابی‌ است‌. می‌‌گفت‌ وقتی‌ داشته‌ می‌‌دویده، برایش دست‌ تکان داده و از دور بهش‌ سلام کرده. ذوق‌زده بود و هی‌ تکرار می‌‌کرد: «مطمئنم‌ خودش بود... الآن می‌آد می‌‌بینی‌ که‌ خودش بود.» و با همان لباس‌ها صاف رفت‌ توی‌ حمام.

بعد از آنجا، خانه‌‌مان از غرب تهران سر درآورد، جایی‌ که‌ مجبور بودیم‌ تمام روز به‌ بلوك‌های‌ سیمانی‌ و پنجره‌های‌ همشکل‌ اکباتان خیره شویم‌. یک‌ شب‌ سارا گفت‌ برای‌ شام نان بگیرم. بعد از کلی‌ پرس‌وجو یک‌ نانوایی‌ نزدیک‌ پارکی‌ کوچک‌ پیدا کردم که‌ توی‌ یک‌ کانکس‌ بود و آدم فکر می‌‌کرد برای‌ زلزله‌‌زدگان بر پا کرده‌اند. شام کتلت‌ داشتیم‌. بعد از شام، رفتیم‌ توی‌ بالکن‌ تا سارا سیگار بکشد. من‌ چند ماهی‌ بود ترك کرده بودم. او تازه شروع کرده بود. هوا سرد بود. به‌ پک‌‌های‌ عمیق‌ سارا نگاه می‌‌کردم. همان موقع‌ ذره‌ی‌ نمناکی‌ روی‌ دماغم نشست‌. گفتم‌: «فک‌ کنم‌ می‌‌خواد برف بگیره.»

سارا داشت‌ پک‌‌های‌ آخرش را می‌‌زد. سرش را بلند کرد و گفت‌: «مگه‌ زمستون شده؟»

رفتم‌ نزدیک‌ نرده‌ها. ته‌‌سیگار را از دستش گرفتم‌ و روی‌ نرده‌ها خاموش کردم. گفتم:‌ «بیا از این‌ خونه‌ بریم‌ سارا.»

«بریم‌؟ کجا بریم‌؟»

گفتم‌: «من‌ دیگه‌ خسته‌ شده‌م... یه‌ مدت شاید جالب‌ بود... ولی‌ الآن دوست دارم آروم باشم‌... نمی‌‌خوام تا آخر عمر دنبال پیداکردن خونه‌‌مون باشم‌.»

سیگار و فندكش را گذاشت‌ توی‌ جیبش. گفت:‌ «من‌ می‌رم تو... سردم شد.»

با قدم‌هایی‌ تند و ریز رفت‌ داخل‌ و در را پشت‌ سرش بست‌. دست‌هایم‌ را به‌ نرده‌ها گرفتم‌. دانه‌‌های‌ درشت‌ برف داشتند چرخ می‌‌زدند و پایین‌ می‌‌آمدند. خواستم‌ سارا را برای‌ تماشا صدا کنم‌، ولی‌ پشیمان شدم. مدتی‌ همان‌جا ماندم. بعد، آمدم توی‌ خانه‌. رفتم‌ توی‌ اتاق‌خواب. سارا خوابیده بود. من‌ مدت‌ها بود درست‌‌وحسابی‌ خوابم‌ نمی‌‌برد. درست‌ از زمان شروع جابه‌جایی‌‌ها. آرام از توی‌ کمد کاپشنم را برداشتم‌. برگشتم‌ توی‌ سالن‌. کفش‌هایم‌ را پا کردم. درِ آپارتمان را باز کردم. چراغ راهرو را زدم. از پله‌‌ها رفتم‌ پایین‌. ماشین‌‌ها توی‌ پارکینگ‌ سر جایشان بودند. نگاهم به‌ پارکینگ‌ خانم‌ مهین‌‌دوست‌ افتاد، جایی‌ که‌ تا سقف‌ تنها قفس‌‌های‌ خالی از پرنده چیده شده بود. رفتم‌ جلوتر. به‌ نظرم چیز عجیبی‌ آمدند. نمی‌‌دانم‌ چرا هیچ‌‌وقت‌ از او نپرسیده بودیم‌ این‌‌همه‌ قفس‌ برای‌ چی‌ نگه‌ می‌‌دارد. چراغ اتومات پارکینگ‌ خاموش شد. و من‌ دوباره روشنش کردم تا قفس‌‌ها را ببینم‌.


این داستان در سال ۹۲ رتبه‌ی‌ دوم مسابقه‌ی‌ صادق هدایت‌ را به دست آورده است.
متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد