دستکم تا همین هفتهشت سال پیش، نجاری و سرهمکردن چوبها برای درستکردن کاردستی کمکم میکرد تا از فضای ذهنی درگیر با تخیلاتم بیرون بیایم و جدا از فعالیت فکری بتوانم فعالیت فیزیکی هم بکنم. یک بار از دوست پزشکی شنیدم که باید سه برابر فعالیت ذهنیات فعالیت جسمی داشته باشی تا خستگی فعالیت ذهنیات بهکل در برود. پیشنهاد بعضی حضرات هم ورزش و سفر بود، اما آن دوران نه پولی در بساط بود و نه جرئتش را داشتم. من آدم تنبلیام و برای انجامدادن کار فیزیکی طولانیمدت اول از همه باید به خودم جرئت بدهم. ایدئال من فعالیت فیزیکی توی خانه بود و چون سالهای سال و از نوجوانی به چوب علاقه داشتم در نتیجه یک دورهای بیشترین فعالیت فیزیکیام رفتن به پل چوبی تهران بود برای تهیهی الوار.
کمد جزء اشیای مورد علاقهی من است. از بچگی، اغلب اوقات برای بازی یا وقتگذرانی به کمد پناه میبردم. هر زمان نبودم یا صدایی ازم درنمیآمد توی کمد پیدایم میکردند. کمدهای بزرگ که بشود تویشان قایم شد و توی تاریکیشان ایستاد و صداهای توی خانه را گوش داد برایم دوستداشتنی بودند. اما راستش هنوز موفق نشده بودم توی آن کمدی بروم که ایدئالم بود. کمد چوبی بزرگی توی ذهنم داشتم که تمام عرض اتاق دو در سهام را پر میکرد و قدش را دقیقاً خاطرم هست که صدونود سانتیمتر حساب کرده بودم. صدوهفتاد و هشتاد سانتیمتر قد خودم بود که دلم میخواست بدون اینکه سر خم کنم و مراقب بالای کمد باشم بروم تویش و الباقی را که دوازده سانتیمتر میشد گذاشته بودم برای زوار بالایی ضلع طولی کمد که دستآخر هم شش سانتیمتر بیشتر نشد. این هم به دلیل اشتباهاتم در محاسبات برش چوب اتفاق افتاد. در نتیجه، من شش سانتیمتر بیشتر بالای سرم فضای خالی داشتم و میتوانستم توی کمد مثلاً سرم را بخارانم یا روی پنجهی پاهایم بلند شوم. اما، بهواقع، حالا بعد اینهمه سال خیلی از ایستادن توی کمد تصوری نداشتم و از اینکه حالا در بزرگسالی چه کارهایی میشود توی کمد و توی تاریکی انجام داد. آن هم در وضعیتی که توی خانه خودت تنها هستی و دیگر کسی توی خانه قرار نیست دنبالت بگردد. ولی از ابتدا بوی صمغ چوب روسی بود که من را جذب خودش کرد. همیشه عاشق بوی ادکلنی بودم که بوی صمغ کاج بدهد.
گفتند که الوارهای چوب روسی را طبق معمول باید از پل چوبی بگیرم. باران نرمنرم میبارید و هنوز جدی نشده بود. پرسانپرسان به گاراژی رسیدم که نامش گاراژ پاچناری بود و صاحبش یک بابایی بود به اسم حاج عباس پاچناری. مرد هفتادویکسالهی—بعداً میگویم که از کجا دقیق سنش را میدانم— فربهی بود که موهای تنک سفیدی داشت. چهرهاش من را یاد آن کارمند موزهی دارآباد توی فیلم طعم گیلاس میانداخت. اما صدایش اصلا به آن خشنی و کلفتی نبود. بیشتر انگار ته حنجرهاش سوتسوتک کار گذاشته بودند. توی گاراژ حاج عباسآقا یک سولهی بزرگ با سقف بلند هم بود. همانجا را هم داشت با دست نشانم میداد که متوجه شدم شست دست راستش قطع شده. از قرار، الوارهای روسیاش را آنجا دپو میکرد. ظاهرا اصراری نداشت که کار فیزیکی انجام دهد و دنبالم بیاید. چند شاخه الوار روسی، به مقداری که محاسبه کرده بودم و روی کاغذ طول و عرضشان را نوشته بودم، انتخاب کردم و خیلی مراقب بودم که گره و تاب نداشته باشند. توی این هاگیر واگیر چشمم خورد به چند تا کندهی درخت که کنار الوارها روی زمین افتاده بودند.
فکری به ذهنم رسید و گفتم شاید به درد پایهی میز یا چیزی مثل جاگلدانی بخورند. یکیشان را انتخاب کردم و از حاج عباسآقا خواستم تا سروته کنده را هم برایم تراز کند. حین اینکه دستکشهای مخصوصش را دستش میکرد گفت که کندهی توت و تقریباً خشک شده است.
صحبت خشکی و خیسی از آنجا گل کرد که موقع انتخاب الوارها دایم از خشکبودنشان میپرسیدم تا بعد از ساخت کمد نکند کمکم چوبها تغییر شکل بدهند. رفت توی اتاقک گوشهی گاراژ و من نیمدوری توی سوله زدم و با الوارهای عظیمی که هنوز پوست درخت بهشان چسبیده بود تخیل کردم که چه چیزهای دیگری میشود با آنها ساخت. حاجعباس با اَرهبرقی برگشت. عینک محافظی گذاشت روی چشمهایش و تسمهی موتور ارهبرقی را کشید. ارهی زنجیری روشن شد و چوببُر پیرِ نُهانگشتی بالاسر کنده ایستاد. اره را جلو گرفت و کمکم نزدیک محلی که نشان کرده بود پایین آورد. زوزهی اره با تماس چوب مرموزتر و تیزتر شد. بعید میدانستم او با این مهارت و دقت و آرامش شست دستش را دستیدستی تحویل آن ارهی پرشروشور داده باشد. وقتی اره را خاموش کرد، نزدیکش رفتم و او هم عینکش را برداشت و گفت که «صاف و شاقول، خدمت شما».
کمدی که در نظر داشتم اول یک صندوق چوبی بلندبالا بود که شاید میشد آرامگاه ایستادهی چند سیاسی مومیاییشده یا چند نفر پیر و پاتال غرغرو و بیمصرف باشد که عمودی کنار هم قرار گرفتهاند، اما بعد از ساختن کمد وقتی لباسها و کفشها و رختخواب و خنزرپنزرها را تویش رها کردم نظرم تغییر کرد. همیشه احساسم این بود که چیزی توی کمد نمیگذارم یا نمیچینم، بلکه وسایلم را درون آن فضای بزرگ و جادار رها میکنم یا پروازشان میدهم.
نقشهای که روی کاغذ ترسیم کرده بودم از این قرار بود: اول به دو شقه تقسیم شود از قد و بعد یک شقه بشود کمد یا پستو. و شقهی دیگر باز از نو بشود دو شقهی دیگر از عرض. یک قسمت فوقانی و یک قسمت پایینی. شقهی فوقانی یک نیمچه کمد یا به عبارتی یک قفسه بود که دردار بود و قسمت پایینی از دو کشوی عمیق و پهن تشکیل میشد.
پروژه شروع شده بود. بهسرعت کلافها ساخته شد و چهارچوب کمد سر پا شد. یک جا در کف دستم و انگشت اشارهی دست راستم هم از سه جا برید و زخمی شد. برای اول کار زیاد بود. اولین کاری که کردم این بود که به محض سر پا شدن کلاف کمد، که ابتدای کار شکل ساختمانی نیمهکاره بود که فقط اسکلتش را جوش داده باشند، رفتم تویش و ایستادم. سقف را بالا سرم مجسم کردم و سرم را خاراندم. از قرار، جا برای همه کار بود. یک وجب شاید بیشتر از چپ و راستم با دیوارههای فرضی کمد فاصله داشتم و فاصلهی خالی بین بدنم تا درِ فرضی کمد به اندازهای بود که دستبهسینه بایستم. چوبهای روسی با هر دستمالی و سوراخکاری من بویشان بلند میشد و همهی فضای خانه را بویشان پر میکرد. کل خانه شده بود کارگاه نجاری و گرد چوبهای روسی همهجا مینشستند و همهچیز را خوشگل و خوب به گند میکشیدند.
اواسط کار هم الوار و هم پیچ کم آوردم. ابزارفروش که از ته مغازه من را دید لبخندزنان سری تکان داد. دیگر میشناختم و حسابی خبردار بود که من دارم یک غلطی توی خانه میکنم. از همه بدتر عباسآقا پاچناری بود که درِ گاراژش زنجیر شده بود و انگار رفته بود به سفری اسطورهای به دنبال شست دستش. چوببری دیگری جستم و باقی الوارها را خریدم. برای ساخت کمد فقط از پیچ و چسب چوب استفاده کردم. هیچ میخی در ساخت کمد استفاده نکردم و از این بابت همهی کارها توی سکوت انجام میشد. همین تکنیک باعث شد که چند ماه بعد عصبهای کف دستهایم از کار بیفتند و دستهایم مدام گزگز کنند. تاولهای عجیبی هم رویشان ظاهر میشد که به دلیل فشار کف دستم روی ته دستهی پیچگوشتی بود برای پیچاندن شصتوهشت پیچ پنجسانتیمتری.
کمد داشت آماده میشد. سال هشتادوهشت بود و اواخر خردادماه. آن غول چوبی تقریبا دو سوم پذیرایی را اشغال کرده بود. کشوها جداگانه درست شدند و از ریل برای باز و بسته کردنشان استفاده کردم. هرچند سیستم زواردار و نر و مادگی بدنههای کناری کشو را با زوارهای چپ و راست، که درون همدیگر جا میگرفتند، بیشتر میپسندیدم. که نشد. یعنی نتوانستم.
بعدازظهر یک روز آفتابی، حدود ساعت چهار، کمد از آخرین سمبادهها و پوستسابها رها شد و در دو تا سه ساعت دو شیشه روغن زیتون بیبو با تکه پارچه و قلممو به بدنهاش مالیده شد و رنگ نهایی خود را پیدا کرد. وقتش بود که کمد را روی سرامیک کف خانه هل بدهم و بکشانمش توی اتاق. سنگین بود، اما بهراحتی و با کمی کج و راست کردنش روی سرامیک لیز میخورد.
مصیبت اینجا بود که مجبور شدم درهای شقهی سمت چپ و راست را از لولاها جدا کنم. آنها، به دلیل لولاهای گازوریای که استفاده کرده بودم، حدوداً چهار سانتیمتر ضخامتشان بود و همین باعث شده بود که کمد از چهارچوب در تو نرود. ساعت شش کار بازکردن درها تمام شد و غول چوبی وارد اتاق شد. جای حاج عباس را خالی کردم که ببیند با ده تا انگشت و بدون انتقام درختهای کاج روسی چه گلی کاشتهام. احساس میکردم همهی وسیلهها و اشیای توی اتاق دارند با کناردستیشان پچپچ میکنند و به قد و بالای این جسم جامد تراشخورده و صیقلدادهشدهی تنومند زل زدهاند. برای اینکه همهمهشان بخوابد و اوضاع آرام شود، سیگاری روشن کردم و گذاشتم موسیقی آرامی پخش شود. کمد را هل دادم تا رسید به بیخ دیوار. عقب آمدم و نشستم روی همان کندهی درخت توت و تماشایش کردم. تنها جسم بزرگ و درشت توی اتاق بود. تا ساعت هفت شب درِ کمدها را از نو پیچ کردم سر جایشان و رگلاژشان کردم. توی کمد رفتم و در را بستم. تاریک بود. دستبهسینه شدم. سرم را خاراندم و منتظر شدم کسی بیاید توی اتاق و چیزی با کس دیگری بگوید و من بشنوم و کلمهبهکلمهاش را حفظ کنم و یادم بماند چه رازی را از چه کسی شنیدهام... یا دنبالم بگردند و نگران باشند که کجای خانه پنهان شدهام. اما توی خانه کسی نبود. هیچوقت نبود. سکوت بود و تنهایی من و اشیای خانه که همگی لال بودند. بیرون آمدم. و زمانی که از کمد بیرون آمدم تا ساعت هشتونیم شب یک روز بهاری پنج سال بعد، یعنی سال نود و سه، دیگر تویش نرفتم.
آن شب باید کاری میکردم که انجامدادنش دقآور بود. منشأ این احساس صاحبخانه بود که فرمان تخلیه را صادر کرده بود و من تا آن شب تقریباً همهی وسایل را برده بودم توی خانهی جدید و فقط مانده بود این کمد و آن کندهی درخت توت که از قبل متوجه شدم بودم موریانه زده و سرطان کتابهایم خواهد شد. درهای کمد با لقی و کمی صدا باز میشدند و باید رگلاژ میشدند و الوارهای پاچناری رنگپریده شده بودند.
آغاز تراژدی بزرگ و ورود به صحنهآرایی خطرناک بود. چیزی مثل راز زندگی هملت و مادر و عمویش. چیزی مثل انتهای فیلم ماه تلخ پولانسکی، آنجا که نویسندهی ویلچرنشین همسرش را روی تختخواب با اسلحه میکشد. ولی نه! چیزی مثل همین نجاری من و ساختن کمد چوبی و سپس زمانی که همهچیز از درِ واحد آپارتمانیام بیرون رفته بود جز کمد. حتی وقتی درهای شقههای چپ و راست را هم باز کردم باز به مشکل جدیتری برخوردیم، ما یعنی من و سرایدار مجتمع، که برای کمک صدایش کرده بودم. ماجرا از این قرار بود: توی هر طبقه چهار واحد کنار هم بود. واحد من بین دو تا از واحدها بود و درست ته راهروی فسقلی که یک نیمپیچ هم جلوش بود. کمد از در بیرون میرفت، اما سر آن نیمپیچ مزخرف گیر میکرد. سرایدار از من بیشتر تلاش میکرد و انگار رسالت زندگیاش همین بود که کمد را از آن پیچ بگذراند. متعجب بود که چطور این کمد را از اول وارد این خانه کردهام که حالا نمیشود بیرونش ببریم و من، که دیگر نمیتوانستم سؤالهای فلسفیاش را تحمل کنم، بهش گفتم که چهار سال پیش کمد را توی همین واحد ساختهام و او درجا لالمونی گرفت. بهواقع فکر آن نیمپیچ را نکرده بودم، یعنی اصولاً کسی به فکر نیمپیچها و پیچهای خارج از خانهاش نیست. دوباره کمد را با سرایدار برگرداندیم توی خانه و او هم خودش را گموگور کرد. وسط خانه ایستاده بودم و دور کمد میچرخیدم تا شاید فکری به ذهنم برسد، اما خنگ شده بودم. رفتم توی کمد خالی و مثل پنج سال قبل توی تاریکی در را روی خودم بستم. نشستم کف کمد و سیگار کشیدم. ناگهان به ذهنم رسید که کلید حل این معما صاحبخانه است. شاید او بخردش. بهش زنگ زدم. گفت که قرار است خانه را به مادرزنش بدهد و تصور نمیکند او کمد لازم داشته باشد. تأکید هم کرد که هر چه دارم از خانه ببرم، چون مادرزنش پیر و تنهاست و حوصله و جون تمیزکاری ندارد. چارهای ندیدم جز نابودی کامل و منهدم کردن کمد. چکش و پیچگوشتی و بزرگترین مغارم را برداشتم و شروع به شکستن و تکهتکهکردن کمد کردم. کلافها را جدا کردم و جای اتصالها را با مغار و چکش ترکاندم و شکستمشان. کمد به تکههای شکسته و ریز و درشتی تبدیل شده بود. تکهها را با آسانسور بردم و کنار سطل آشغال فلزی سر کوچه گذاشتم. کُندهی توت را هم گذاشتم همانجا کنار تکههای مثلهشدهی کمد. چیزی حدود پنجاهوهشت پیچ کوتاه و بلند باز کرده بودم واز روی کنجکاوی پیچهای بازنکردهی روی کمد را هم شمردم. چیزی حدود شصتوهشت پیچ در اندازه و قدهای مختلف توی ساخت کمد به کار برده بودم. آن شب، خانه را بدون هیچ شیئی تماشا میکردم و بعدها به این نتیجه رسیدم که برای رهایی ازشان چارهای نیست، درمانی نیست و آنها— اشیا—بیرحمترین شاهدان عینیاند.
تا چند روز صحنهی خردشدن کمد توی ذهنم بود و رهایم نمیکرد. خانهی جدید خودش کمددیواری داشت و همین شده بود آینهی دق. هرازگاهی هم یاد حاج عباس پاچناری میافتادم و شست دست قطعشدهاش. آن روز که توی گاراژش ارهبرقی را خاموش کرد و عینک محافظش را از روی صورتش برداشت بیمقدمه گفت: «آقا، این دست رو میبینی که یکیش کمه! درخت اینجوری انتقام میگیره!»